در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
‎۲۹ مرداد ۹۶

«راهی»، راهیِ راهی شده بود پر فراز و نشیب، اما دقیقاً نمی‌دانست که مقصدش کجاست. هر لحظه، هر دم، هر قدم، خیال جدیدی به سرش می‌زد. نمی‌دانست چه چیزی در انتظارش است، ولی لبریز بود از امیدواری. پیش خودش می‌گفت: «حتی اگر به لبۀ پرتگاهی برسم، خواهم پرید، چون می‌دانم که آن لحظه، لحظۀ پرواز است.» سرمست بود از خیال‌های خوشی که از آنها پر شده بود.

به دهکده‌ای رسید. همانطور که داشت در مسیر خاکیِ میان دهکده قدم می‌زد، فردی را در پشت بام کلیسا دید که دستش را بالا کرده بود و خودش را کش می‌داد تا آن دستش به آسمان برسد. تعجب کرد و با صدای بلندی به او گفت: «اینطوری نمی‌شود، برای اینکه دستت به آسمان برسد، باید پرواز کنی.» اما انگار آن مرد کر بود یا خودش را زده بود به کری! نگاهش به کرکس‌هایی افتاد که در آسمان گرد هم می‌چرخیدند...

چند قدم جلوتر، مرد میانسالِ گرفته‌ای را دید که روی پله‌های چوبیِ جلوی خانه‌اش نشسته بود. نور خورشیدِ در حال غروب صورتش را سرخ کرده بود. چشمان خسته‌ای داشت، به نظر می‌رسید از ابتدای ورود به دهکده، در حال نظاره‌‌اش بود. انگار می‌خواست چیزی به راهی بگوید. وقتی که به نزدیکی اش رسید، بالاخره مرد دهان باز کرد و با صدای خش‌داری گفت: «ما پرواز کردن در آسمان را نمی‌خواهیم، در همین زمین حالمان خوب باشد بس است.» راهی کمی تأمل کرد و گفت: «حالِ خوب به دنبال آدم نخواهد آمد، بلکه آدم‌ها باید به دنبالش بروند. باید بگردند و پیدایش کنند.» و به راهش ادامه داد.

دهکده در سکوت غرق شده بود. تنها قدم‌هایش بود که سنگ ریزه‌های زیر پایش را به صدا در می‌آورد. در یا پنجرۀ بازی دیده نمی‌شد. اما همینطوری که جلو می‌آمد، خانه‌ای به چشمش خورد که درش باز بود. وقتی که به جلوی خانه رسید، نگاهی به درونش انداخت. مردی را دید که با طنابی خودش را با طنابی از سقف حلق آویز کرده بود. جا خورد، خیلی ترسیده بود. دوید به سمت همان مردی که روی پله‌ها نشسته بود. با صدای لرزان و بلندی به او گفت: «درون آن خانه مردی خودش را دار زده است. لطفاً با من بیائید...» مرد بدون اینکه تکانی به خودش بدهد با همان صوت خش‌دار و آرام گفت: «چه فرقی می‌کند، بالاخره همگی می‌میرند، او هم سرنوشتش این بود که آن‌گونه بمیرد. هر روز صبح عده‌ای خانه‌ها را می‌گردند و پس از جمع آوری اجساد، آنها را درون چاله‌ای در قبرستان دفن می‌کنند؛ تو نگران نباش.» راهی فکر کرد آن مرد دیوانه است. چیزی نگفت و رویش را برگرداند. قلبش آن قدر تند و محکم می‌تبید که فکر کرد می‌خواهد از جایش بیرون بپرد! نگاهش را به قدم‌هایش دوخت و با سرعت دوید تا زودتر از آن دهکدۀ مرده خارج شود.

اصلاً نمی‌توانست اتفاقاتی را که دیده بود باور کند؛ برایش منطقی به نظر نمی‌آمدند. نمی‌توانست بپذیرد که کسی خودش را بسپارد به دست تقدیر و منتظر روزی باشد که در چاه مرگ بیفتد یا اینکه کسی به زندگیِ خودش پایان دهد. از خودش پرسید که: «یعنی می‌شود کسی پا به مسیری که دوست دارد نگذارد و توقفش را حکم سرنوشت بداند؟!»

خیس عرق شده بود و دیگر در پاهایش توانی برای دویدن نمانده بود. ایستاد. نگاهی به آسمان انداخت. هوا دیگر تاریک شده بود. به نقاط درخشانی که در آسمان پراکنده شده بودند نگاه می‌کرد و زیبایی آن ماهِ گردِ زرد هوش از سرش پرانده بود...

***

پاسخی به یک نظر:
اقرار میکنم که این داستانک خام است و ناقص و پر از ضعف. چیزی در ذهنم آمد که فقط خواستم به عنوان اولین داستانی که نوشته ام، مکتوبش کنم. وقت تنگ بود و سعی کردم زودتر به پایانی برسد؛ البته میدانم که این کارِ درستی نیست. به هر حال کم ما و کرم شما، ولی ازین پس سعی میکنم اینقدر عجولانه عمل نکنم. (حقیقتاً میخواستم پاکش کنم ولی گفتم بگذار باشد بعداً ببینمش و حالم از نوشتنش بد شود. D: )

  • ۰ گفت‌وگو
  • ۴۲۳ بازدید
  • ‎۲۹ مرداد ۹۶، ۱۰:۲۴

گفت‌وگو

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی