در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
‎۱۳ اسفند ۹۶

امروز آرزو کردم که دوباره قلبم برای تو بتپد. و تپید. آرزو کردم دوباره اشکْ چشمانم را برای تو تر کند. و کرد. و آرزو کردم دوباره باز گردم به گذشته‌ام؛ و برگشتم. نمی‌دانستم چنین زود استجابتم می‌کنی. نه که ندانم، قبلاً زیاد صدایت می‌کردم، خیلی بیشتر از حالا؛ و بلندتر، و ملتمسانه‌تر؛ و با آدابِ تمام، آن‌طوری تو را می‌خواندم که نزدیک‌ترین اشخاص به تو چنین توصیه کرده بودند. می‌دانی؛ قبل‌ترها به زبان مقرب‌ترین افرادِ به تو، تو را می‌خواندم. و هم‌نوا می‌شدم، و هم‌صدا می‌شدم، و هم‌زمان می‌شدم با کلماتی که بر زبان می‌آوردم. از من دور شدی؛ بسیار از من دور شدی. و این دور شدن بخاطر دویدن‌های من بود. تو را در کنارم احساس می‌کردم، اما این احساس‌کردن برایم کافی نبود؛ بیشتر می‌خواستم. آن‌قدر غرق در جست‌وجویت شدم که ندانستم بر خلاف جهتی که تو بودی حرکت می‌کردم. در تاریکی‌ها خودم را یافتم؛ در جایی که از همیشه کمتر احساست می‌کردم. من نمی‌خواستم، ولی دیگر دست من نبود، تاریکی بود که مرا به سوی خودش می‌کشید. و لحظه لحظه از تو دور و دورتر می‌شدم. تا جایی پیش رفتم که دیگر منی نبود؛ تویی هم نبود؛ دیگر هیچ نبود. هرچه که بود، تاریکی بود. کاش آنجا می‌بودی؛ تاریکی مرا با خودش می‌برد و من فکر می‌کردم در انتهای این مسیر به تو خواهم رسید. و خودم را سپردم به دست او. تا جایی پیش رفتم که بودن و نبودنم با هم تفاوتی نمی‌کرد. زنده بودن و نبودن هم تفاوتی نداشت. دیگر حتّی نور و تاریکی هم از همدیگر تشخیص داده نمی‌شد؛ فکر می‌کردم در روشناییِ محض قرار دارم. فکر می‌کردم با تو یکی شده‌ام. فکر می‌کردم من تو هستم. چنان ضربۀ مهلکی خورده بودم که در فهمم نمی‌گنجید، و نمی‌توانستم ادراکش کنم. آنجا بود که تنهایی را با ذره ذرۀ وجودم احساس کردم. زیادی پیش رفته بودم. خیلی زیاد. آنقدر خودم را در تو تصور کرده بودم که دیگر برایم معنایی نداشت خودم باشم، و باشم؛ دیگر به بودن هم نیازی نداشتم، چون هرچه که بود، تو بود. و این خیالاتِ پوچ تمامِ باورهای من را به تسخیر خویش درآورده بودند. دیگر ”من“ای برایم بی‌معنی بود. تو بودی و خودت و خودت. تنهای تنها. و من نابود شدم. تاریکی مرا در خودش آمیخته بود. خسته شدم. پوچ شدم. تنها شدم. و آرزو کردم کاش تنها نمی‌بودم. آرزو کردم کاش به جست‌وجویت نیامده بودم. آرزو کردم که کاش مثل قبل می‌توانستم با تو دردِ دل بگویم، اشک بریزم، در آغوشت پناه بگیرم، و تو آرامم کنی، دلداری‌ام دهی، و تو را کنار خودم احساس کنم. و خواستم باز گردم به گذشته. و تو مرا باز گرداندی. گفته بودی بهتر از خودم مرا می‌دانی، و باورم شد که چنین است. گفته بودی صدایم را می‌شنوی هرچند ضعیف باشد و حتّی اگر کلماتم بر زبان جاری نشود؛ و باورم شد که می‌شنوی. و گفته بودی که می‌بینی‌ام، در تاریک‌ترین جایی که حتّی خودم خودم را قادر نباشم ببینم؛ و باورم شد که تو قادری بر دیدنم. و فهمیدم که تو همیشه هستی، در هر جایی که باشم؛ و اشتباه من این بود که به جست‌وجوی تو بودم، در حالی که کنارم بودی.

و تو برایم سختْ کافی هستی.

  • ۰ گفت‌وگو
  • ۳۴۸ بازدید
  • ‎۱۳ اسفند ۹۶، ۲۱:۱۱

گفت‌وگو

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی