بخش اعظمی از گذشته، و لحظاتی که در آن زندگی کردهام را نمیتوانم به یاد آورم. نوشتههای پیشینم را میخوانم و گاهی تعجب میکنم از اینکه آیا من بودهام که چنین حرفهایی زده، و با چنین کلماتی؟
آخر روزی فرا خواهد رسید که از من چیزی جز کلماتی که نوشتهام نخواهد ماند. و شاید آن هنگام، حقیقیترین ظهورِ وجودِ منی باشد که هیچگاه وجود نداشته است. میترسم!
پینوشت: این نوشتنها، ما را محکوم میکند به فراموش نکردن و همه چیز را در حالِ شدن دیدن. دوباره از توی برچسبهای مدیریت، این جمله از نیچه را خواندم:
شخصی که قدرت فراموش کردن ندارد و محکوم است که همه چیز را در حالِ شدن ببیند، دیگر بر هستی خود باور ندارد و همه چیز را به صورت نقاط متحرکِ در حال از هم پاشیدن میبیند و خود را در جریانِ شدن، گم میکند.
محض اطلاع: تنها به این دلیل که نمیشد این متن رو توئیت کرد اینجا منتشرش کردم. یکی از اون نوشتههای پیشین هم، این بود.
آدم چقدر میتونه سنگدل باشه که بعد از کتکزدنِ یه آدمِ دیگه که از خودش ضعیفتره، حتّی اگر برای تنبیهشم بوده باشه، از خودش متنفر نشه؟ که احساسِ گناه مثلِ خوره نیوفته به جونش؟ خشم دوومِ چندانی نداره و زودگذره، اون زخمه که میمونه و هیچوقت جاش روی روحِ آدم خوب نمیشه، و احساسِ گناهی که آدم ازش گریزی نداره. و من توی این لحظه برام سوال شده، یکی مثلِ برات چجوری میتونه تا آخر عمرش با اونهمه زخم زندگی کنه. یا کسی که کارش شکنجهکردن بوده. یا کسی که یه موجودِ زندۀ همنوعِ خودش رو میکشه؛ کسی رو که درست مثلِ خودشه. کسی که درد رو میتونه درک کنه، شاد بودن رو درک کنه، کسی که زندگی براش همونقدر شیرینه که برای من و تو هست و کلّی دلبستگی تو این دنیا داره، و کلّی دلبسته. یا چجوری میشه کسی رو که از وجودِ خودت خلقش کردی، کسی که بخشی از خودته و مثلِ بچهت میمونه رو، سالهای سال با بدترین عذابها شکنجه کنی؟ به این فکر میکنم که یکی هست که حداقل به اندازۀ تمامِ آدمهای این دنیا، روحش پر از زخمه، و کمرشم از سنگینیِ گناهایی که کرده خم شده و من موندهم که چطوری تونسته اینهمه بار رو، و اینهمه زخم رو تحمل کنه و تحمل کنه و تحمل کنه. آدم مگه چقدر میتونه سنگدل باشه؟ بخصوص وقتی که رحم و مروت حالیش باشه.
نیمساعته که کلافهمو دارم به حرفای ف فکر میکنم که از روی بیچارگی به زبون آورده، حرفایی که از روی درد بوده، دردی که وجودش رو مچاله کرده و عقده به دلش انداخته، با اینکه میدونم خیلی زود اینا یادش میره و مثل همیشه خوشحال میشه و قراره بلندبلند به روی زندگی بخنده.
ما همیشه پُریم از دلایلِ مسخره. گاهی کارهای خیلی غیرمنتظرهای ازمان سر میزند. خیلی وقتها عقلمان را از دست میدهیم و مثلِ کسی رفتار میکنیم که انگار قرار است چند ساعتِ دیگر خودکشی کند و دیگر هیچچیزی توی این دنیا برایش مهم نیست، غافل از اینکه آدم زود سرِ عقل میآید ـ حتّی اگر خودش هم نخواهد ـ و آنوقت است که چیزی جز پشیمانی و حسرت برایش نمیماند. گفتم دلایلِ مسخره. آنقدر مسخره که حتّی شرممان میشود که بیانشان کنیم، ولی غافل از اینکه همین پنهانکردنها و توی خودمان ریختنها و نقشبازیکردنهاست که کاسۀ تحملمان را کمکم پر میکنند و جانمان را به لبمان میرسانند و یکباره به کسی تبدیلمان میکند که میخواهد با نابود کردنِ خودش و هر چیزِ دیگری، انتقامش را از آن فردِ نامرئییی که تمامِ تقصیرها گردنِ اوست و هیچوقت هم ظاهر نمیشود بگیرد. میدانید چیست؟ بگویید! حرف بزنید. از دلایلِ مسخرهتان بگویید. راحت باشید وقتی از مسخره بودنتان، و از عادی و سطحی بودنتان حرف میزنید. از مسائلِ خیلی سطحی و بدیهی بگویید. نترسید که کسی فکر کند شما چه آدمِ مسخرهای هستید و ارادۀ ضعیفی دارید و تواناییهایتان هم چیزی در خورِ بیانشدن نیستند و دغدغههایتان هم کوچک و مضحکند. تک تکِ ما آدمها شبیه به همایم؛ آدمهای عادییی بهغایت مسخره. که البته برخیمان خیلی خوب میتوانیم نقشِ شخصیتهای عمیق و بزرگ و مهم را بازی کنیم. ولی خب دیگر، بالاخره آدم یک جایی، یک روزی، زه میزند. میبیند دیگر هیچ رمقی برایش نمانده است توی این مسیرِ هزارپیچِ سنگلاخ، با اینکه هنوز به جایی هم که میخواسته است نرسیده. اگر هم به هر دلیلِ مسخرۀ دیگری نمیخواهی چیزی را بلند به کسی بگویی، لااقل با خودت یکی صادق باش. بگو چقدر آدمِ مسخرهای هستی. بگو چقدر بهدردنخور هستی. بگو که گاهی چقدر نفرت انگیز میشوی، و چقدر ضعیفی که به هر کسی حسادت میورزی. لااقل با خودت روراست باش و دست از نقش بازی کردنت بردار. بالاخره چیزی است که هست، و شده، و با این مسخرهبازیها درست نمیشود. اول بپذیر، تا شاید بعداً بتوانی تغییرش دهی.
پینوشت: همین دیگر. راستش این حرفی که در بالا به روشهای مختلفی تکرار شد روی دلم غمباد شده بود و مانده بودم باهاش چه کنم، که گفتم چه جایی بهتر از وبلاگ برای گفتنش. و بله، همانطور که شاهدش هستید، ظاهرِ اینجا هم تغییراتی کرده است. در موردِ تغییراتِ درونیاش اگر شد، بعدها میگویم. و اینکه تنبلی را به همراهِ کلی چیزِ دیگر گذاشتم کنار و یک صفحۀ «دربارۀ من» نوشتم. آن بالا. و صفحۀ پیغامگیر هم جالب است؛ سری بزنید و گاهی هم اگر خواستید پیغامی بگذارید، یا فوت کنید حتّی! من خودم که خیلی خوشم آمده، روزی چندبار میآیم اینجا و صفحه را بالا و پایین میکنم و حظ میبرم. و حقیقتاً جا دارد که توی این یک مورد به خودم بگویم: دست مریزاد، هِی!
حتّی سریالهای خوب هم استراحتِ میانفصلی دارند. وبلاگِ هالی هیمنه که جای خودش را دارد. مدتی میروم تا از این فضا دور باشم. سعی میکنم اهدافم را دوباره بازبینی کنم و مسیرم را مشخص کنم تا قدمهایم را محکمتر از پیش بردارم. این وبلاگنویسیِ یکساله برایم تجربۀ مفیدی بود. بیشتر خودم را نوشتم، بیشتر خودم را شناختم، و چیزهای زیادی هم یاد گرفتم. قبلاً چنین تجربهای را در توئیتر داشتم (یکی از اولین پستهای این وبلاگ: یکسال تجربه در توئیتر) و حالا فهمیدهام که دنیای وبلاگنویسی بسیار خالصتر و بیریاتر و ارزشمندتر از شبکههای اجتماعیست. درست مانند توئیتر، در دنیای وبلاگنویسی هم یکی از وبلاگنویسهای محبوبم بیشترین تاثیر را روی افکار و نوعِ نوشتارم گذاشت. (که البته با توجه به تجربۀ قبلیام از توئیتر، قصد ندارم اینبار نامِ کسی را ببرم. آخر وقتی به کسی میگویی وجودش یکی از بهترین اتفاقهای زندگیات بوده است، باید منتظرِ واکنشهای غیرمنتظرهای باشی. همین چند دقیقه پیش متنِ هدرِ وبلاگِ هولدن را میخواندم که نوشته بود: Don't ever tell anybody anything. If you do, you start missing every body. لااقل من یکی تجربهاش کردم و فعلاً قصد ندارم دوباره تکرارش کنم ـ گرچه انجامش میتواند به اندازۀ یک انتحار لذتبخش باشد.)
برای فصلِ جدیدِ وبلاگ هیچ برنامهای ندارم هنوز. البته امیدوارم این وبلاگ به بلایی که سرِ فصلِ دومِ اکانتِ توئیتریام آمد، دچار نشود. ولی خب، اگر قرار باشد باز مثلِ قبل همان حرفهای تکراری و صدمنیهغاز و گاه مضحک و صادقانۀ همراه با رنگی از حماقت را بزنم، که نگفتنشان نفعِ بیشتری از گفتنشان دارد. ولی میدانی که، ما ناگزیریم در برابرشان. چه بسا که زندگی هم... نه دیگر! هالی هیمنه گاهی خیلی خوب آسمانریسمان میبافد.
و آخرین نکته، فصلِ بعدی کی شروع میشود؟ باید بگویم برنامهای برایش ندارم. هرچه باشد بیشتر از دو روزه و دو هفتهای است.
و ما آدمها خیلی خوب خودمان را گول میزنیم. این جمله یکی از دوستداشتنیترین جملاتی است که تاکنون شناختهام. صرفاً جهتِ خوشامدِ حالم نوشتمش. و همین دیگر.
پایانِ فصل. امضاء: هـ. ه
راستش روزهای اول برایم خیلی جذاب بود. خیلی جاها از افکار و ایدههایم هیجانزده میشدم. ولی حالا رسیدهام به این جملۀ ارنست همینگوی:
هیچ چیزی در نویسندگی وجود ندارد. فقط پشت ماشین تحریر مینشینی و خونریزی میکنی.
تدِ عزیز یک مسابقۀ داستاننویسی راه انداخته بود که حقیقتاً ایدۀ جذابی داشت: نوشتن با شخصیتهای از پیش آماده شده. من هم یکیشان را با اشتیاق انتخاب کردم و تقریباً شش روزی میشود که رویش کار میکنم، ولی حالا نوشتنِ هر کلمه برایم مثلِ شکنجه شدن است و دیگر هیچ انگیزهای به ادامهدادنش ندارم. ولی ازش رهایی هم ندارم. زندانیاش شدهام. در قفسم کرده است انگار. لابد حالا هم میخواهی بگویی زندگی مثلِ همین داستاننویسیست؛ نه؟! خب بله. چرا که نه. درست عینِ زندگیست. خونریزی!
سردرگمی آخر آدم را به جنون میکشاند. بعضی وقتها آدم فکر میکند به هیچ دردی نمیخورد، و این پندار وجودش را کاملاً بیمعنی میکند و در عینِ حال بیخیالیِ نگرانکنندهای را به جانش میاندازد. مدام در تلاشی که خودت را ثابت کنی، اینکه وجودت به یک کارِ این دنیا میآید، ولی هرچه میگردی میبینی هیچ پیراهنی اندازۀ تو نیست که بتواند وجودِ نامرئیات را نمایان کند و از این شبحگونگی درت بیاورد. و آخر خودت هم به این نتیجه میرسی که یک خیالِ سرگردان بیشتر نیستی و چیزی نمانده است یک نفر توی یک جایی از یک دنیای دیگر از خواب بیدار شود و با همین کارش فاتحۀ تو و این کابوس را یکجا بخواند.
توی برزخی بینِ واقعیت و رویاهایم اسیر شدهام. اگر دستِ من میبود، تا آخرین قطرۀ خونم توی آن جنگِ نابرابر با شمشیرِ پرنده دستوپنجه گرم میکردم. معمای قبلی ـ که چشمِ آویزان روی تیرِ چراغبرق بود ـ را توانسته بودم حل کنم و حالا تازه نوبت به شمشیرِ گردانِ پرنده رسیده بود. تنها من توی آن بیابان نبودم، بلکه یک لشکر آدم آنجا بود، اما آن شمشیرِ پرنده صاف افتاده بود دنبالِ من. ولی من هم خوب مثلِ یوزپلنگ میدویدم و مثلِ مار بینِ آدمها میپیچیدم و شمشیر را قال میگذاشتم. مرحلۀ سختی به نظر میرسید. ولی خب دیگر، یک دفعه چشمهایم باز شد و دیدم دوباره این واقعیتِ مضحکِ بیسروته شروع کرد به ثانیهانداختن. درست است که آن رویا هم بیسروته بود، ولی مضحک نبود؛ تویش سرگردان نبودم؛ هدفم مشخص بود: گذشتن از «این» مرحله. ولی توی این واقعیت، هیچ مرحلهای وجود ندارد. و اگر بخواهم صادقانه نظرم را دربارهاش بگویم، باید اقرار کنم که بازیِ کسلکنندهایست. اینجا هیچ درِ پشتییی وجود ندارد؛ هیچ کدِ تقلبی هم در کار نیست و آدم هم هیچ قدرتِ عجیب و قابلِ وصفی ندارد که احساسِ خاص بودن ذوقزدهاش کند. خیلی وقت است که معماهایش حل شده است و مرحلههایش هم به پایان رسیده است، ولی آدمهایش هنوز دست از تلاشِ مذبوحانهشان برای ادامهدادن به این بازیِ تمامشده نکشیدهاند. لابد برخی میگویند این مرحله معمایش زندگیِ بدونِ معماست، ولی باز هم مثلِ همیشه پشتِ خط میایستند و وقتی چراغ سبز شد، شروع میکنند به گازدادن در همان جادۀ همیشگی، و با همان روشِ همیشگی. «چرا نتونیم به عقب برگردیم؟ فقط یه بار، رو به عقب، با سرعت هرچه بیشتر، تا جایی که میتونیم با سرعت گاز بدیم. میفهمی؟!»*
* دیالوگی از فیلمِ Ready Player One
در راستای همین حرفهای ناتمام و بیسروته، دیدنِ فیلمِ A Beautiful Mind را هم توصیه میکنم.
این چند وقت هرچه مینویسم تکراری است، یا حرفِ خاصی برای گفتن ندارد. پس منتشرشان نمیکنم. یا اصلاً بیخیالِ نوشتنِ آن حرفهای پراکنده میشوم ـ بر خلافِ اینبار.
داستایفسکی یک زمانی یک جایی از خودش پرسیده است: چه چیزی ممکن است برای من خیالانگیزتر و لطیفتر از نفس واقعیت باشد؟
یکی از آرزوهای دیرینهام این است که وقتی آسمان خشمگین است و با رعد و آذرخش میخواهد خشمش را خالی کند، روی قلۀ کوه باشم و از نزدیکترین نقطه عظمتِ این زیبایی را تجربه کنم. درست مثلِ دیشب. دیشب هم آسمان حسابی خشمگین شده بود و پیدرپی به اینجا و آنجا صاعقه میزد و با رعدهایی سهمگین شیشهها را میلرزاند، و دلهای شیشهای را هم، و آن وقت صدای زوزۀ دزدگیرِ ماشینها به هوا بلند میشد، و دخترها هم جیغ میکشیدند. اما تنها یکبار، و خیلی دقیق، وقتی در تاریکی نشسته بودم روی ایوان، شاهدِ بزرگترین و وحشتناکترین صاعقۀ عمرم بودم، آنچنان نزدیک و بزرگ بود که قبل از اینکه صدایش به گوشم برسد، به عمیقترین شکلی که به عمرم تجربه کردهام، ترسیدم. آن صاعقه آنقدر پُر بود که تمامِ شب را روشن کرد، و هنگامِ خاموشیاش، یکهو ناپدید نشد بلکه در لحظهای کوتاه، آن خطِ شکستۀ نورانی به چندین ستاره تبدیل شد. و بعد، همانطور که مبهوتِ این زیباییِ عظیم مانده بودم، سهمگینترین رعدِ عمرم را شنیدم. با آن گرومبگرومبِ هولناک توی دلم خالی شد و قلبم شروع کرد به تند زدن. انگاری خشکم زده بود. تا ده دقیقه همانطور خشکزده و با قلبی که به شدت میتپید، خیره شده بودم به آسمان و چشمهایم به سوی صاعقهها میدوید و هر لحظه انتطار داشتم یکیشان صاف بیاید بخورد توی سرم. نمیدانم این حرفم چقدر درست است، ولی به نظرم داشتم از آن وحشتزدگی لذت میبردم، با اینکه دلم میخواست هرچه زودتر از آن معرکه فرار کنم. مدتها بود که منتظرِ چنین تجربهای بودم. انگاری که شاهدِ معجزهای مقدّس باشی. زیباییای آنچنان عظیم که وحشتزدهات میکند. وحشتی آنچنان عمیق که میتواند باعث شود تمامِ عمرت پیشانی بر خاک بگذاری و با نهایتِ خضوع بگویی: منزهی تو... تو ای بلندمرتبه... از هر عیب و نقصی منزهی تو...
نمیگویم سیصد سال. کاش میشد وقتی در اوج استیصال قرار گرفتی، زمان را با یک خوابِ پنج ساله هی میزدی.