در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

پیش‌نوشت: من وقتی از خواندنِ یک نوشته به شدت لذت ببرم، رونویسی‌اش می‌کنم تا حسابی کلماتش به جانم بنشیند. منظورم از به «جان نشستن» این نیست که کلمه‌کلمه‌اش را حفظ کنم. آخر می‌دانید؟ یکی از افسوس‌های همیشگی‌ام این بوده که کاش می‌توانستم جملات و دیالوگ‌ها را همانطور که هستند به خاطرم بسپارم. اما حافظه‌ام به دردِ این کارها نمی‌خورد. حتّی خاطره‌هایم را هم دارم کم‌کم فراموش می‌کنم. می‌ترسم یک روز فرا برسد که دیگر ندانم کیستم. ولی به‌هرحال، آن نوشته را می‌نویسم و خیلی بیشتر از کلماتش لذت می‌برم. اگر حوصله‌تان کشید بخوانید؛ این بخش از کتاب خیلی جالب است.

(ابله، اثرِ داستایِفسکی. ترجمۀ سروش حبیبی. جلد دوم. ص ۷۳۳-۷۴۲)

یک هفته از ملاقات دو نفر از اشخاص داستان ما روی نیمکت سبز می‌گذشت. یک روز که هوا خوب بود، واروارا آردالیونوونا پتیتسینا، که نزدیک ساعت ده‌ونیم به قصد دیدن یکی از آشنایانش بیرون رفته بود غرقه در فکر و غمناک به خانه بازگشت.

بعضی از مردم چنان‌اند که به دشواری می‌توان در وصف‌شان چیزی گفت که یکجا و به کمال کیفیات شاخص و خصال آن‌ها را مجسم کند. این‌ها کسانی هستند که معمولاً اشخاص «عادی» نامیده یا با عبارت «بیشترِ مردم» وصف می‌شوند، و به راستی نیز اکثریت غالب مردم در هر جامعه‌ای از هم آن‌هایند. نویسندگان در داستان‌های خود، خواه رمان باشد یا داستان کوتاه، بیشتر سعی می‌کنند نمونه‌های شاخص مردم جامعه را نقاش‌وار، یعنی به شیوه‌ای قابل تجسّم، رسم کنند و اشخاصی پدید می‌آورند که در عالم واقعیات بسیار به‌ندرت عین آن‌ها را می‌بینیم و با این حال از هر واقعیتی واقعی‌تر می‌نمایند. پادکالیوسین(الف) را اگر نمایندۀ گروهی از مردم فرض کنیم شاید صورتی اغراق‌آمیز به نظر آید، اما ابداً نمی‌توان او را آدمی غیرواقعی شمرد. چه بسیار اشخاص زیرک، که وقتی در نمایشنامۀ گوگول او را شناختند، دیدند که ده‌ها و صدها نفر از دوستان و آشنایان‌شان به او شبیه‌اند. این‌ها پیش از تماشای این نمایشنامه نیز می‌دانستند که این دوستان‌شان به پادکالیوسین می‌مانند، فقط پادکالیوسین را نمی‌شناختند. در عالم واقعیات بسیار کم پیش می‌آید که دامادی پیش از عقد خود را از پنجره بیرون اندازد، زیرا این کار از هر چه بگذریم، چندان لطفی ندارد. با این همه، چه بسیار دامادان فهمیده و سنگین و رنگین که پیش از جاری شدن خطبۀ عقد، در دل اذعان کرده‌اند که پادکالیوسین‌اند. همچنین نمی‌شود گفت که همۀ شوهران هر دم و ساعت در دل می‌گویند «Tu l'as voulu, George Dandin!»(ب) ولی دریغ که این جمله میلیون‌ها و میلیاردها بار بعد از ماه عسل، و کسی چه می‌داند، شاید حتی از همان روز بعد از زفاف، در دل بسیاری از شوهران روی زمین با افسوس بسیار تکرار می‌شود.

به همین دلیل، بی‌آنکه توضیحات عمیق‌تری بدهیم فقط می‌گوییم که در عالم واقع این صورت شاخص گویی کمی آبکی می‌شود و خیلی‌ها به راستی ژرژ داندن و پادکالیوسین‌اند و جلو چشمان ما می‌روند و می‌آیند و می‌شتابند، منتها اندکی رقیق‌شده و نه چنان غلیظ که در این نمایشنامه‌ها به صف آمده‌اند. سرانجام به منظور ذکر حقیقت کامل می‌گوییم که شخص ژرژ داندن نیز به صورت تمام و کامل، آن طوری که مولی‌یر وصف کرده ممکن است پیدا شود، گیرم نه به فراوانی و با این حرف بحث خود را که دارد به نقد روزنامه‌ای شبیه می‌شود کوتاه می‌کنیم. با این همه، این مسئله باقی می‌ماند: تکلیف نویسنده با آدم‌های «متعارف» و از حیث عادی چیست و از چه راه می‌تواند آن‌ها را در نظر خواننده برجسته بنماید و آن‌ها را، ولی اندکی، جالب توجه سازد. مگر می‌شود آن‌ها را در داستان کاملاً نادیده گرفت؟ اشخاص عادی پیوسته در جامعه دیده می‌شوند و در زنجیرۀ روابط عادی زندگی حلقۀ ناگزیرند و نادیده گرفتنِ آن‌ها مانع می‌شود که داستان واقعی بنماید و اگر داستان‌ها را فقط با اشخاص شاخص یا به سادگی به منظور جالب‌نمودن آن را با اشخاص عجیب که در دنیای واقعی وجود ندارند پر کنیم، داستان رنگ واقعی نخواهد داشت و شاید اصلاً جالب هم نشود. به عقیدۀ ما داستان‌نویس باید بکوشد که حتی در اشخاص بسیار عادی خُرده‌ویژگی‌های جالب توجه و آموزنده پیدا کند. مثلاً وقتی صفت شاخص بعضی اشخاص عادی همان ابتذال همیشگی و تغییرناپذیرشان است، یا از آن مهم‌تر آنکه با وجود کوشش فوق‌العاده‌شان به اینکه به هر قیمت شده از مدار ابتذال و روند عادات بیرون آیند و تمام تکاپوشان حاصلی ندارد، جز اینکه در همان قالب ابتذال همیشگی باقی بمانند، با همین تلاش خود گروهی را تشکیل می‌دهند با خصلتی خاص، یعنی اینکه به هیچ قیمتی نمی‌خواهند همان بمانند که هستند و به هر قیمت شده می‌کوشند شاخص باشند و از ابتذال بیرون آیند و به استقلال دست یابند، حالا آنکه دست‌شان از اسباب استقلال خالی است.

بعضی از اشخاص داستان ما (که اذعان می‌کنم) تا اینجا در خصوص صفات‌شان توضیح کافی نداده‌ام، مثل واروارا آردالیونوونا پتیتسینا و شوهرش آقای پتیتسین و برادرش گاوریلا آردالیونیچ از همین گروه آدم‌های «عادی» و «در قید ابتذال گرفتار»ند.

در حقیقت هیچ چیز ناراحت‌کننده‌تر از این نیست که آدم مثلاً ثروتمند و خوشنام و باشعور و خوش‌صورت و حتی پسندیده‌سیرت باشد و تحصیلاتش هم بد نباشد و در عین حال هیچ قریحه‌ای، اصالتی، کیفیتی غیرعادی ولو در خور نیشخند، هیچ فکر اصیلی که از ذهن خودش جوشیده باشد نداشته باشد و از هر جهت «مثل دیگران» باشد! ثروتمند هستی اما روتشیلد نیستی. خانواده‌ات خوشنام است اما هرگز با هیچ کار درخشانی نمایان نشده است. صورتت قشنگ است اما جذاب نیست. تحصیلات خوبی کرده‌ای اما نمی‌توانی از آن بهره‌ای برداری. باهوش و فهمیده‌ای اما فکر بکری هرگز در ذهنت پیدا نمی‌شود. بدِ کسی را نمی‌خواهی اما خیری هم به کسی نمی‌رسانی، از هر نظر که فکر کنی، نه بویی نه خاصیتی! این جور آدم‌ها در دنیا فراوان‌اند، بسیار بیش از آنچه به نظر می‌رسد. این اشخاص مثل همه مردم از دو گروه عمده‌اند. یک دسته کم‌هوش‌اند و گروه دیگر «بسیار زیرک». گروه اول سعادتمندترند. مثلاً برای آدم‌های متعارف کم‌هوش هیچ‌چیز آسان‌تر از این نیست که خود را خارق‌العاده و اصیل بپندارند و بی‌آنکه تردیدی را جایز بشمارند از اصالت خود لذت ببرند. بعضی بانوان جوان ما کافی است گیسوان خود را کوتاه کنند و عینک کبود به چشم بزنند و خود را نهیلیست بخوانند و فوراً یقین یابند که به مجرد به چشم گذاشتن عینک کبود به‌راستی «اعتقاداتی» خاصِ خود پیدا کرده‌اند. برای بعضی کافی است که در دل خود اندک اثری از نرمی و انسان‌دوستی سراغ کنند و بی‌درنگ یقین یابند که هیچ‌کس هرگز چنین احساساتی نداشته و آن‌ها علمدار قافلۀ تحول و تعالی‌اند. یکی دیگر کافی است که اندیشه‌ای را که به گوشش خورده بی‌چون و چرا بپذیرد یا صفحه‌ای از کتابی را بی‌اعتنا به آغاز و انجام آن بخواند و بی‌درنگ یقین یابد که این‌ها همه «افکار خود اوست» و در ذهن او جوشیده است. این گستاخی ساده‌دلانه (اگر بشود چنین حالی را این طور بیان کرد) در این‌‌گونه موارد به جایی می‌رسد که حیرت‌انگیز است. این‌ها همه بعید به نظر می‌رسد اما پیوسته به آن‌ها برمی‌خوریم. این گستاخی ساده‌دلانه، این یقین احمقانه به ارزمندیِ خود را گوگول به بهترین وجه ضمن توصیف شخصیت عجیب ستوان پیروگف(ج) نمایانده است. پیروگف در نبوغ خود تردیدی ندارد. او خود را حتی از همۀ نوابغ جهان نابغه‌تر می‌داند و به‌قدری به این معنی یقین دارد که مسأله حتی برایش مطرح نمی‌شود. اصلاً برای او هیچ مسأله‌‌ای وجود ندارد. عاقبت نویسندۀ داستان خود را مجبور دید که به منظور ارضای احساسِ اخلاقیِ آزردۀ خوانندگانش قهرمان نمایشنامه‌اش را به زیر تازیانه بیندازد اما چون دید که این مرد بزرگ بعد از نوش‌جان‌کردنِ چوبْ خود را تکانی داد و برای تجدید قوا به جان شیرینی افتاد از روی حیرت دست افشاند و خوانندگانش را به حال خود گذاشت. من همیشه افسوس خورده‌ام که گوگول به این شخص شخیص، به پیروگف بزرگ، منصبی به این ناچیزی داده است، زیرا پیروگف به‌قدری از خودراضی است که هیچ چیز برایش آسان‌تر از آن نیست که هر قدر سنش زیاد می‌شود، و همراه با بالا رفتن سن شمار نوارهای سرآستینش افزایش می‌یابد و یراق‌های سردوشی‌اش ضخیم‌تر و پیچان‌تر می‌شود، خود را مثلاً کشورگشایی بزرگ بپندارد و حتی کار را از پندار فراتر ببرد و به سپهسالاری خود یقین یابد. چنین شخصی وقتی درجه‌اش به ژنرالی رسید چگونه ممکن است کشورگشای دلیری نباشد؟ و چه بسیارند از این‌گونه سپهسالاران که در میدان جنگ سخت درمی‌مانند و رسوایی به بار می‌آورند و میان ادبا و دانشمندان و مبلّغان ما امثال پیروگف چه بسیار بوده‌اند! گفتم «بوده‌اند» ولی البته به یقین امروز هم کم نیستند...


الف: Podkoliocine، قهرمان نمایشنامۀ عروسی گوگول. (۱۸۰۹ـ ۱۸۵۹) ـ م.

ب: به فرانسه، یعنی «خودت خواستی ژرژ داندن»، از نمایشنامۀ ژرژ داندن اثر مولی‌یر است و ماجرای روستاییِ ثروتمندی است که از طبقۀ اشراف زن می‌گیرد و زنش به او خیانت می‌کند و تازه او را زیر بار منّت خود له می‌کند و شوهر که همان ژرژ داندن باشد، مدام در دل می‌گوید «این گلی بود که خودت به سر خودت زدی، ژرژ داندن» ـ م.

ج: Pirogov، در داستان بولوار نی‌یوسکی ـ م.

****

یکی از اشخاص برجستۀ داستان ما، یعنی گاوریلا آردالیونیچ ایولگین از گروه دوم یعنی گروه «بسیار زیرکان» بود، هر چند سراپا به سودای «غیر از دیگران بودن» مبتلا بود. اما این گروه، چنان‌که پیش از این ذکر کردیم، بسیار ناکام‌تر از گروه اول‌اند. زیرا دردشان در این است که اگر هم گه‌گاه (و شاید هم در تمام عمر) خود را یگانه و نابغه بپندارند، خار تردیدی در دل‌شان می‌ماند و همین خار کارشان را گاهی به نومیدی و درماندگی کامل می‌رساند و اگر تسلیم شوند خودپسندی فروخورده‌شان همیشه زهر بسیار در کام‌شان می‌کند. ولی خوب، ما در هر دو حال صورت غایی را در نظر آوردیم، در اکثر موارد کار ابداً به این غایتِ غم‌انگیز نمی‌کشد و به ضایعۀ کم و بیش وخیم کبدی در دوران کهولت تمام می‌شود. ولی با این همه این اشخاص پیش از اینکه آرامشی یابند و به سرنوشت خود تسلیم شوند، مدتی گاهی بسیار طولانی، از جوانی تا موسم تسلیم، شلتاق می‌کنند و محرک‌شان همین میل شدید آن‌ها است به اینکه غیر از همگان باشند. گاهی مواردی غیرعادی نیز دیده می‌شود. بعضی، که اشخاص شریفی هم هستند، به سبب همین میل به خاص‌نمودن به کارهای رذیلانه تن می‌دهند. گاهی حتی می‌بینیم که بعضی از این بیچارگان، نه فقط درستکار بلکه نیک‌خواه و فداکارند و برای خانوادۀ خود چشم و چراغ‌اند و نه فقط خویشان بلکه حتّی بیگانگان را از دسترنج خود اداره می‌کنند و نان می‌دهند. اما در تمام عمر رنگ آرامش نمی‌بینند. برای آن‌ها این فکر که وظایف انسانی خود را به این خوبی ادا کرده‌اند ابداً آرامش‌بخش و تسلادهنده نیست، حتی به عکس از این فکر آزرده می‌شوند. با خود می‌گویند: «عمر خود را عبث برای چه تلف کردم. دست و پای خود را با چه قیودی بستم. چه چیزهایی باعث شد که باروت را اختراع نکنم. اگر این دردسرها نبود حتماً فرصت می‌داشتم که باروت اختراع کنم یا امریکا را کشف کنم. درست نمی‌دانم چه چیز، ولی یقین دارم که چیزی در همین ردیف اختراع یا کشف می‌کردم.» برجسته‌ترین ویژگی این اشخاص آن است که تا آخر عمر نمی‌توانند به درستی بفهمند که چه چیز است که این‌قدر از شوق یافتن آن بی‌تاب‌اند و تمام عمر آمادۀ یافتن آن بوده‌اند. باروت یا امریکا؟ اما رنج و اشتیاقِ یافتن که قرار از این‌ها ربوده کمتر از رنج و اشتیاق کریستف کلمب یا گالیله نیست.

گاوریلا آردالیونیچ نیز در همین راه بود. ولی خوب، تازه شروع کرده بود و راه درازی در پیش داشت، با شلتاق‌های بسیار. احساس عمیق و پیوستۀ ابتذال و در عین حال میل کاستی‌ناپذیرش به اینکه خود را مردی اصیل و مستقل بداند، تیغی بود که از آغاز نوجوانی دلش را می‌خراشید.  او جوانی سخت حسود بود با امیالی شدید، و گفتی از همان هنگام تولد اعصابی حساس و سخت آزردنی داشت. او شدت امیال خود را از قدرت شخصیت می‌پنداشت. میل سودایی‌اش به شاخص‌بودن او را چنان هی می‌زد که گاهی برای جهش‌هایی سخت ناسنجیده خیز برمی‌داشت، اما پیش از آنکه خیزش به جهش بینجامد هوشمندی‌اش بر او چیره می‌شد و از جهیدن بازش می‌داشت و همین اسباب عذابش بود. چه بساکه اگر فرصتی پیش می‌آمد حتی به حقیرترین رذالت تن می‌داد تا به چیزی از آنچه خوابش را می‌دید دست یابد، اما از قضا به مرز عمل نرسیده شرافتش گل می‌کرد و او را از ارتکاب رذالت بازمی‌داشت. هر چند که برای رذالت‌های کوچک همیشه آماده بود. بی‌چیزی و تباهی خانواده‌اش نفرت و کینه در او برمی‌انگیخت. حتی با مادرش با نخوت روبه‌رو می‌شد، هر چند به‌خوبی می‌دانست که خوشنامی و عزت‌نفس مادرش پشتوانۀ عمدۀ اعتبار او در عرصۀ کارست.

(نکته: از این به بعد نوشته داستانی‌تر خواهد شد و برای کسانی که ابله را نخوانده‌اند، شاید کمی مبهم شود؛ ولی نه غیرقابلِ درک.)

وقتی به خدمت یپانچین در آمد به زودی با خود گفت: «اگر برای رسیدن به مقصود رذالت باید کرد از هیچ رذالتی روگردان نباید بود.» اما تقریباً هرگز کار رذالت را به منتها نرساند. حالا چرا خیال کرده بود که حتماً بایدد رذالت به خرج دهد؟ از آگلایا ترسیده اما امید از او نبرده بود و کارش را کش می‌داد و به شیوۀ نعل و میخ مدارا می‌کرد، زیرا کسی چه می‌دانست، یک وقت دیدی... هر چند هرگز به‌راستی باور نداشته بود که آگلایا تا سطح او فرود آید. بعد در ماجرایش با ناستاسیا فیلیپوونا ناگهان خیال کرده بود که پولْ کلید هر گشایشی است. او در آن زمان هر روز با رضایت از خود و در عین حال با اندکی واهمه تکرار می‌کرد: «قرار کار که رذالت باشد باید رذل بود.» و مدام به خود دل می‌داد و می‌گفت: «به رذالت که افتادی باید به هر کار تن بدهی! آدم‌های عادی در این عرصه خود را می‌بازند. ولی من از میدان درنمی‌روم!»  وقتی از آگلایا امید برید حال برایش بسیار سخت شد. روحیۀ خود را پاک باخت. چنان‌که به‌راستی پولی را که آن مرد دیوانه برای آن زن آشفته آورده و آن زن آشفته پیش او انداخته بود به پرنس داد. بعد، هر چند پیوسته به این کار خود افتخار می‌کرد، هزار بار پشیمان بود و سه روز تمام تا وقتی پرنس در پترزبورگ بود می‌گریست و در این سه روز از پرنس بیزار و به او کینه‌ور بود. زیرا پرنس بیش از اندازه برای او دل می‌سوزاند، حال آنکه او خود را در خور دلسوزی نمی‌دانست، زیرا پس دادن این پول کار همه کس نبود. ولی اعتراف والامنشانه‌اش به اینکه دردش فقط از آزردگیِ پیوستۀ غرور است سخت اسباب عذابش بود و مدت‌ها بعد بود که دقت کرد و دریافت که کارش با آدمی به شگفتی و معصومیت آگلایا به کجا ممکن بود بکشد! پشیمانی درونش را می‌گزید. کار را رها کرد و در اندوه و افسردگی افتاد. او با مادر و پدرش در خانۀ پتیتسین به‌سر می‌برد و بر سفرۀ او می‌نشست و آشکارا با میزبان خود با نخوت روبه‌رو می‌شد، گرچه توصیه‌های او را به کار می‌بست و آن‌قدر عاقل بود که از او راهنمایی بخواهد. گاوریلا آردالیونیچ مثلاً از پتیتسین در خشم بود که چرا نمی‌خواهد روتشیلد بشود و او روتشیلد را سرمشق خود قرار نمی‌دهد و به راه او نمی‌رود. «اگر نانِ ربا می‌خوری چرا درست نمی‌خوری؟ باید مردم را بچلانی و رمق‌شان را بکشی. باید اراده نشان داد و شاه جهودان شد.» پتیتسین آدم متواضع و آرامی بود و فقط تبسم می‌کرد اما یک‌بار لازم دید که با گانیا [مخفف گاورلیا] جدّی حرف بزند و این کار را با مناعت کرد. به او ثابت کرد که به هیچ روی کار نادرستی نمی‌کند و او (یعنی گانیا) نباید او را جهودصفت بداند و گناه از او نیست که پول در جامعه چنین مقامی دارد و او از راه انصاف و درستی منحرف نمی‌شود و در حقیقت در معاملاتی که می‌کند واسطه‌ای بیش نیست و از برکت درستی در معامله میان اشخاص بسیار معتبر به خوشنامی شناخته شده است و کارهایش پیوسته وسعت می‌گیرد. و خندان افزود که «روتشیلد نخواهم شد و علاقه‌ای هم ندارم که روتشیلد بشوم ولی آن‌قدر پولدار خواهم شد که عمارتی، و شاید هم دوتا در خیابان لیتینایا داشته باشم، و همین برایم کافی‌ست.» و در دل افزود «کسی چه می‌داند، یک وقت دیدی به سه عمارت هم رسید.» ولی هرگز این رؤیای خود را به صدای بلند بر زبان نمی‌آورد و آن را پنهان می‌داشت. بخت با این‌گونه آدم‌ها یار است و آن‌ها را می‌نوازد و پتیتسین را نه فقط با سه بلکه با چهار عمارت پاداش می‌دهد و این به آن علت که پتیتسین از همان کودکی می‌دانسته است که هرگز روتشیلد نخواهد شد. اما بخت به هیچ روی بیش از چهار عمارت بر او روا نمی‌دارد و کار را با پتیتسین به همین تمام می‌کند.

اما خواهر گاوریلا آردالیونیچ از خمیره‌ای دیگر بود. او هم امیالی شدید داشت اما امیالش پایا و پی‌گیر بودند و نه پر تنش و تکانه. وقتی کار به حد واپسین نزدیک می‌شد بسیار عاقل بود و عقلش را نرسیده به خط آخر از دست نمی‌داد. حقیقت این است که او نیز از آدم‌های «عادی» بود و رؤیای غیرعادی بودن می‌پرورید اما به زودی دریافت که در وجودش ذرّه‌ای جوهر اصالت نیست و از این بابت بیش از اندازه غصه‌دار نشد. کسی چه می‌داند شاید از نوع خاصی غرور بود که زیاد غصه نخورد.* اولین قدم عملی‌اش که با تصمیمی بسیار قاطع برداشته شد ازدواج با آقای پتیتسین بود. اما وقتی شوهر کرد، به خلاف گاوریلا آردالیونیج در چنین موردی البته می‌گفت، و در مقام برادر بزرگ‌تر در تایید تصمیم خواهرش به شوهر کردن سربسته بر زبان نیز آورد، ابداً در دل نگفت که «به رذالت که افتادی برای رسیدن به هدف باید به هر کار تن بدهی!» حتی کاملاً به عکس: واروارا آردالیونوونا زمانی شوهر کرد که یقین مدلل یافت که شوهر آینده‌اش مردی فروتن و مهربان و حتی فهمیده و باسواد است و ممکن نیست مرتکب رذالت مهمی بشود. واروارا آردالیونوونا چندان در بند رذالت‌های کوچک نبود که درباره‌شان یقین یابد یا نیابد و خوب، کجاست که رذالت‌های کوچک صورت نگیرد؟ آدم نباید خیال‌پرداز باشد. علاوه بر این‌ها او می‌دانست که با این ازدواج برای مادر و پدر و برادرانش سرپناهی فراهم می‌کند. چون برادرش را ناکام دید، خواست که با همدلی‌هایش گذشتۀ خانوادگی را نادیده گیرد و به او کمک کند. پتیتسین گاهی، البته دوستانه، گانیا را به یافتن کاری در اداره‌ای هی می‌زد. گاهی به شوخی به او می‌گفت: «تو ژنرال‌ها را آدم نمی‌دانی و به مقام و منصب ژنرالی تف می‌اندازی ولی ببین کی است که می‌گویم، ”آن‌ها“ نوبت‌شان که رسید عاقبت همه ژنرال می‌شوند. صبر کن، خواهی دید!» و گانیا در دل به طعنه می‌گفت: «کی به این‌ها گفته که من ژنرال‌ها و صاحبان نفوذ را آدم حساب نمی‌کنم؟» واروارا آردالیونوونا برای کمک به برادرش عرصۀ عمل خود را وسعت داد و با یپانچین‌ها گرم گرفت و از یاد ایام کودکی در این راه یاری جست، زیرا او و برادرش در کودکی با دوشیزگان یپانچینا همبازی بودند. اینجا مخفی نماند که اگر منظور واروارا آردالیونوونا از گرم‌گرفتن با یپانچین‌ها تحقق رؤیایی فوق‌العاده می‌بود با همین کار شاید از گروهی که خود را از آن می‌شمرد بیرون می‌آمد. ولی او در پی تحقق رؤیایی نبود بلکه این کارش از روی حسابی معقول و مستدل بود. او بنیاد کارش را روی خُلق این خانواده گذاشته بود. او با شکیبایی بسیار در اخلاق آگلایا باریک شده بود. تصمیم گرفته بود که برادرش و آگلایا را باز به هم نزدیک کند. چه بسا در این راه به‌راستی توفیقکی هم نصیبش شده بود. شاید هم از بابت برادرش در اشتباه بود، زیرا مثلاً از او انتظاری داشت که او هرگز به هیچ روی قادر نبود برآورد. به هر تقدیر رفتارش نزد یپانچین‌ها با مهارت کافی همراه بود. چندین هفته ابداً اسم برادر خود را نبرد. پیوسته به نهایت درجه صدیق و صمیمی بود و رفتارش بسیار ساده و با متانت همراه بود. اما از بابت وجدانش واهمه‌ای نداشت که به اعماق ضمیر خود نگاه کند و ابداً موجبی برای ملالت خود نمی‌دید و همین اسباب جسارتش می‌شد. فقط یک چیز بود که او گاهی در خود می‌دید و آن این بود که او هم شاید زودخشم بود، و حتی شاید خودپسندی‌اش اندکی آزرده شده بود. او خاصه گاهی، و تقریباً هر بار که از خانۀ یپانچین‌ها باز می‌گشت متوجه این حال می‌شد.

و حالا هم از خانۀ آن‌ها بازمی‌گشت و چنان که گفتیم دستخوش افکاری غم‌انگیز بود و در اندوهش چیزی به تلخی مضحک نیز محسوس بود...


* اینکه داستایفسکی به «نوعی خاص از غرور» اشاره می‌کند که باعث می‌شود واروارا از عادی بودنش زیاد غصه‌دار نشود را درست نمی‌فهمم. اگر منظورش را فهمیدید به من هم بگویید.


مطالب مرتبط:

  • ۷۷۴ بازدید

همه چیز درست از همان لحظه شروع شد که پستِ اول را نوشتم. بعد مجبور شدم برای پاک کردنِ گندکاری‌ام، یک پستِ دیگر هم بنویسم. و باز هم یکی دیگر نوشتم برای دفن کردنِ آن دیگری. و یکی دیگر هم نوشتم. و باز هم یکی دیگر. و باز هم. آن‌قدر گند زده‌ام که می‌خواهم دیگر قدم از قدم بر ندارم. ولی باز هم می‌نویسم. باز هم امید دارم که هر نوشته‌ام قرار است بهتر از قبلی باشد. امید دارم که این یکی جبرانِ بقیه خواهد بود. و می‌نویسم. و باز هم می‌نویسم. و آن‌قدر می‌نویسم که از خودم متنفر می‌شوم. ولی انگار که عادت کرده باشم به این کار و نتوانم متوقفش کنم. می‌نویسم. و برای دفن کردنِ آخرین نوشته‌ام هم که شده، باز می‌نویسم. راستش همه چیز همین‌طوریست. ما قدم اول را بر می‌داریم به یک امیدِ مبهم. کسی چه می‌داند آن امید چیست؟ می‌شود از توی مغز کشیدش بیرون و به تماشایش نشست؟ خب معلوم است که نه. خیلی چیزها اینطوری است. آدم‌ها روزها را پی در پی زندگی می‌کنند و اگر ازشان بپرسی چرا، آخرش می‌گویند چون دیروز را زندگی کردم. و روزِ پیشش را. و روزهای پیش‌ترش را. هیچ‌کس جوابی برای این سوال ندارد. اما بعضی‌ها داستان‌های خیلی قشنگی برای جواب‌دادنش می‌سازند. داستان‌های خیلی قشنگ. داستان‌هایی تاثیرگذار. داستان‌هایی که دروغ‌های خیلی قشنگی می‌گویند. یا با مهارت دروغ می‌گویند؟ شاید! و اگر از من بپرسی داستانت چیست، نمی‌دانم چه جوابی بدهم. شاید چون می‌خواهم دنیا را جای بهتری برای زندگی کنم؟ نه! این یکی برای من مزخرف‌ترینشان است. و شاید هم زیباترین‌شان. این روزها یک جمله مدام توی ذهنم تکرار می‌شود و انگاری حرفِ بسیار مهمی می‌گوید: ما قهرمان شدیم. قایق‌ها در مقابلِ جریانِ آب بی‌وقفه به جلو می‌روند. این کلمات به شعر می‌ماند؛ هیچ‌گاه قرار نیست به پایان برسند. امید هم به شعر می‌ماند. اما زندگیِ هر روزۀ ما را داستان‌هاست که می‌سازد و به پیش می‌برد. این کلمات هم زیادی به پیش رفتند. من باز هم مجبورم برای پاک کردنِ این لکۀ چرک، بنویسم. این روزها بیشتر از هر وقتی می‌خواهم قهرمان شدن را بگذارم کنار و قایق‌هایم را در آرامشِ ساحل رها کنم، اما نمی‌دانم چرا نمی‌شود. انگاری، قایق‌ها در مقابلِ جریانِ آب بی‌وقفه به جلو می‌روند و کسی نمی‌تواند جلویشان را بگیرد. و ما محکومیم به قهرمان شدن؟ یعنی اینطوری باید تمامش کنم؟ خب انگار چارۀ دیگری ندارم! هه هه. و ما هم محکومیم به قهرمان شدن. یا به قهرمان ماندن. و یا... و یا تظاهر کردن به آن؟! ها؟ باری. انگار باز هم داشتم از آن مزخرفات بلغور می‌کردم.

  • ۳۴۱ بازدید

همه می‌گویند پاییز فصل سوم سال است؛ پاییز فصل علم‌آموزی است؛ پاییز فصلِ شادی و سرور است. ولی چرا هیچ‌کس نمی‌گوید پاییز فصل غم است؟ چرا کسی نمی‌گوید پاییز فصل دلتنگی است؟ آیا می‌دانستید آسمانِ فصلِ پاییز بیشتر برای همین بچه‌هاست که غم می‌خورد و دلش می‌گیرد؟ برای همین بچه‌هایی که با هزار رنج و سختی و عذاب دل از خانه و خانواده‌‌شان می‌کَنند و مجبور می‌شوند نصفِ روزشان را در مدرسه و در کنار کسانی بگذرانند که بیشترشان را نمی‌شناسند. (بودن توی جمعِ غریبه‌ها!) حتّی احتمال دارد گریه‌کردن‌های آسمان فقط به خاطرِ غمِ همین بچه‌هایی باشد که اصلاً مدرسه را دوست ندارند. من افرادِ زیادی را می‌شناسم که حتّی می‌شود گفت از مدرسه بدشان می‌آید، یکی‌شان همین خواهرِ کوچک و دوست‌داشتنیِ خودم. ولی خواهرجان، آیا می‌دانستی که قرار است بهترین دوست‌هایت را توی همین کلاس‌های درس پیدا کنی و با همۀ معلم‌هایت هم دوست شوی؟! البته خب، اگر درس‌هایت را خوب یاد نگیری یا منظم و حرف‌گوش‌کن نباشی، نباید هم زیاد انتظار داشته باشی که معلم‌هایت با تو دوست شوند. ولی آیا می‌دانستی قرار است بعدها با خودت بگویی که مدرسه یکی از بهترین دوران‌های زندگی‌ات بوده است؟ شک نداشته باش که خواهی گفت. پس خواهر عزیزم، سعی کن زودتر دوست‌های خوبی برای خودت پیدا کنی و مدرسه را هم دوست داشته باشی و درس‌هایت را هم خوب یاد بگیری. اینطوری هم خودت خوشحال خواهی بود و هم آسمانِ پاییز دلش کمتر خواهد گرفت و کمتر گریه خواهد کرد. بله، پاییز فصلِ شادی و سرور هم هست.

پی‌نوشت: فاطمه امسال می‌رود کلاس هفتم، ولی هنوز هم انشایش را اینطوری شروع می‌کند: «پاییز فصل سوم سال است. پاییز فصل علم‌آموزی است. پاییز فصلِ شادی و سرور است.» و اگر بگذاری با همین فرمان پیش برود، هر ساله همین حرف‌های تکراری‌اش را توی زنگِ انشا خواهد خواند. این انشا را برایش نوشتم تا بفهمد می‌تواند حرف‌های خودش را هم توی زنگِ انشا بنویسد؛ نه حرف‌های تکراری‌یی که همۀ بچه‌های کلاس می‌نویسند. زمانِ ما کسی نبود که این حرف را بهمان بگوید، ولی حالا باید خوشحال باشم که من می‌توانم چنین چیزهایی را به او بگویم.

  • ۳۲۵ بازدید

پیش‌نوشت: ایپولیت (یکی از شخصیت‌های داستانِ «ابلهِ» داستایِفسکی) جوانی خوش‌فکر و اهلِ استدلالی است و گاهی علاقۀ شدیدی به سخنرانی برای مردم پیدا می‌کند ـ و در اغلب اوقات هم همگی تحتِ تاثیر حرف‌هایش قرار می‌گیرند. او که به شدت مسلول است و در ۱۸ سالگی‌اش بیش از سه‌چهار هفته امید به زندگی‌اش نیست، از صفحۀ ۶۲۰ تا چهل صفحه بعدِ کتاب شاهدِ خواندنِ وداع‌نامه‌اش در حضورِ یک جمعِ نیمه‌دوستانه خواهیم بود. در انتهای این صفحات ایپولیت تصمیمش را برای خودکشی اعلام می‌کند و از هر جهت هم آن را موجه و منطقی به تصویر می‌کشد و به گفتۀ خودش از روی ضعف یا ناامیدی نیست که می‌خواهد به زندگی‌اش پایان دهد. در پایین متنی را می‌آورم که نویسنده بعد از اتمامِ خواندنِ آن وداع‌نامه نوشته است. (البته خواندنِ آن وداع‌نامه نیز خالی از لطف نیست.)

اشخاص عصبی در تنگناهای سخت چنان کلافه می‌شوند و اختیار از دست می‌دهند و به وقاحتی چنان صادقانه می‌رسند که دیگر از هیچ چیز پروا ندارند و هر جور ملاحظه را کنار می‌گذارند و از هرگونه رسوایی استقبال می‌کنند و حتی از آن خشنود می‌شوند. به هر کسی می‌تازند، هر چند به ابهام، ولی با عزمی استوار قصد دارند که یک دقیقه بعد خود را از برج کلیسایی فرواندازند و با این کار یکباره به همۀ تردیدها، چنانچه در میان باشد، پایان بخشند. یکی از نشانه‌های این حال معمولاً اینست که نیروهای جسمانی به زودی کاستی می‌گیرد تا تمام شود. تنشِ فوق‌العاده و می‌شود گفت غیرطبیعی که ایپولیت را اکنون برپا می‌داشت به این پایه رسیده بود. این پسر هجده ساله که از بیماری سخت نزار شده بود به نوبرگِ لرزانِ درختی می‌مانست که از شاخه کنده شده باشد. اما همین‌که نگاهی به اطراف انداخت و شنوندگانِ خود را دید ـ و این اولین نگاهی بود که در این یک ساعت به آن‌ها می‌انداخت ـ نفرتی همه نخوت و تحقیری همه اهانت در نگاه و تبسمش ظاهر شد. عجله داشت که آن‌ها را به چالش بخواند. اما شنوندگانش هم سخت از او بیزار شده بودند. همه با اوقاتِ تلخ و سر و صدای بسیار از جای خود برخاستند. خستگی و مستی و تنشی عصبی بر اغتشاش و اگر بتوان گفت، بر زشتی احساس‌شان می‌افزود.

پی‌نوشت: اگر کنجکاو شدید که بدانید ادامۀ داستان چیست، باید ناامیدتان کنم. خودم هم خواندنِ داستان را کنار گذاشتم و مستقیم آمدم اینجا تا یک چیزی را بگویم. اینکه اوجِ داستانِ این شخصیت، درست همین لحظه است. و نقطۀ اوجِ زندگی‌اش هم. اینجا بود که یک توئیت نوشتم و خواستم آن را اینجا هم قرار دهم: مهم‌ترین نقطۀ زندگی می‌دانید کجاست؟ جایی‌ست که زندگیِ فرد از «داستان» به «فراداستان» تبدیل می‌شود. حتّی می‌توان آن لحظه را نقطۀ اوجِ داستان دانست چون از آن به بعدش دیگر اهمیتی ندارد. و می‌دانید؟ گذشتۀ او در آن لحظه نسبت به حال و آینده‌اش حکم الماس به یک تکه سنگِ بی‌ارزش را خواهد داشت؛ گرانبها، دست‌نیافتنی و پرمعنا.

  • ۶۸۹ بازدید

گاهی، آدم هیچ دلیلی برای بیدار شدن ندارد. این حرف را برای دومین بار است که می‌زنم؛ درست در یک چنین موقعیتی. ساعت شش‌ونیم بود. البته مطمئن نیستم، چون آدم وقتی ذهنش هوشیار نشده است و هنوز خواب است خیلی چیزها را درست نمی‌بیند و درست درک نمی‌کند ـ بخصوص عقربه‌های ساعت را. و حتّی اعداد هم معنا و مفهومشان را از دست می‌دهند. یکی از آن ۲۹۰۰تا آهنگ بی‌کلام داشت توی سرم رژه می‌رفت. هیچ‌وقت بعدازظهرها نمی‌خوابم، مگر اینکه بی‌خوابی سوی چشم‌هایم را ازم بگیرد. اگر هم قصدِ خوابیدن کنم وقتی سرم را روی بالش می‌گذارم که یکی از آن ۲۹۰۰تا آهنگِ بی‌کلام توی سرم در حال پخش شدن باشد. موسیقی در چنین موقعیتی هم برایم حکمِ قرصِ خواب‌آور را دارد و هم حکمِ یک هشداردهنده را. یعنی اینطوری می‌توانم مطمئن باشم که بیشتر از نیم ساعت در خواب نخواهم ماند؛ و نهایتاً یک ساعت. و در واقع با وجودِ این صدای موسیقی مغزم نمی‌تواند بیش‌ازحدِ ضروری توی خواب نگه‌ام دارد، و دو سه ساعتِ عزیزم را به باد دهد. نه؛ اجازه نمی‌دهم! اما می‌دانی چیست؟ همین‌که احساس کردم بعد از یک خوابِ بسیار کوتاه بیدار شده‌ام، دیدم آن‌قدری خواب دارم که دلم می‌خواهد تا آخر عمرم بخوابم. و دیدم بد هم نمی‌شد اگر می‌توانستم تا آخر عمرم بخوابم. توی خواب و بیداری، همانطور درازکشیده در حالیکه آن موسیقی داشت توی سرم رژه می‌رفت داشتم به یک صفحۀ نورانی نگاه می‌کردم. هرچقدر آن صفحه را بالا و پایین می‌کردم خواب دست از سرم برنمی‌داشت. یادم است آن زمانی که در توئیتر حضوری فعال داشتم، از صفحۀ نوتیفیکیشن‌ها به عنوانِ قرصِ «هوشیار شونده» استفاده می‌کردم. آخر می‌دانید که، آدم‌ها طبیعتشان آن‌قدر سخیف است که با چندتا نوتیفیکیشن و دیدنِ اینکه موردِ توجه قرار گرفته‌اند، آدرنالین به رگ‌هایشان می‌خزد و مثلِ چی سرِ حال می‌آیند. به‌شخصه خیلی به نوتیفیکیشن‌های توئیتر مدیونم، آخر هیچ‌گاه نمی‌گذاشتند نمازِ صبحم قضا شود. از طبیعتِ سخیفِ آدم‌ها و روش‌های موذیانۀ شبکه‌های اجتماعی برای معتاد کردنِ آدم‌ها به آدرنالین و «توجه» بگذریم چون اصلاً موضوعِ جالبی برای حرف‌زدن نیست.

ساعت نزدیکِ هفت بود و دلم می‌خواست به اندازۀ یک عمر بگیرم بخوابم. مادرم که مرا توی فلاکتِ خواب‌وبیداری دید ازم پرسید «بیدار شدی؟» و من هم با کمی مکث گفتم: نه، هنوز توی خوابم. درست است که سوالِ او سوالی نبود که ارزشِ پرسیدن داشته باشد و من می‌توانستم جوابش را ندهم (مثل خیلی از سوال‌هایش) و یا جوابِ تمسخرآمیزی بگویم، (تمسخری بیشتر از روی خوش‌رویی، و نه از سرِ تحقیر) ولی اینبار جوابم نه طعنه‌آمیز بود و نه جنبۀ شوخی داشت و نه کلماتی بودند که فقط از دهانم پریده باشد. وقتی می‌گفتم «هنوز توی خوابم»، یعنی هنوز توی خواب بودم. دلم هم نمی‌خواست بلند شوم ولی مسئولیتِ ساعتِ هفت مجبورم می‌کرد «به اندازۀ یک عمر خوابیدن» را فعلاً فراموش کنم و بگویم: سلامی دوباره، زندگی! البته اگر به «زندگی کردن» باشد، این روزها بیشتر از هر وقتی توی خواب‌هایم زندگی می‌کنم. حتّی می‌توانم بگویم شب‌ها با شوقِ همان زندگی کردن توی رویاهاست که به خواب می‌روم. آخر این اواخر، هر بار با داستانی جذاب‌تر از داستانِ فیلم و کتاب‌هایی که می‌بینم و می‌خوانم، مواجه می‌شوم. درست است که اغلبشان در واقعیتِ این دنیایی با نقص و ضعف‌هایی همراه است، ولی توی عالمِ رویا، هر کدام برای خودشان شاهکاری بی‌نقص است؛ گرچه بیشترشان را فراموش می‌کنم یا به پایان نرسیده از دنیایشان خارج می‌شوم، ولی طوری بهشان فکر می‌کنم و به خاطر می‌آورمشان که انگار ارزشمندترین داستان‌هایی هستند که کسی می‌تواند تجربه‌شان کند.

باری. نمی‌خواستم حرف به اینجا بکشد و منظورم از گفتنِ این حرف‌ها این نبود که بگویم واقعیتِ این دنیا بی‌ارزش است و ترجیح می‌دهم بیشتر توی دنیاهای خیالی‌ام باشم تا اینجا. نه. می‌خواستم بگویم حتّی اگر دلت بخواهد به اندازۀ یک عمر بخوابی هم، کاری یا وظیفه‌ای هست که باعث شود دوباره به این دنیا سلام بگویی. دو روز بیشتر نیست که با ستارۀ دنباله‌دارِ «هالی» آشنا شده‌ام. دنباله‌دارِ هالی یکی از معروف‌ترین و محبوب‌ترین دنباله‌دارهاست و دلیلِ این محبوبیت هم این است که هر ۷۶ سال در آسمانِ کرۀ زمین به روشنی و با چشمِ غیرمسلح هم دیده می‌شود. البته فکر نکنم دنباله‌دارِ هالی به خاطرِ محبوبیتش بینِ مردمِ کرۀ زمین باشد که خیلی زود ـ زودتر از تمامِ دنباله‌دارهای شناخته شده و به زودیِ عمرِ یک آدم ـ به زمین سر می‌زند. این روزها گاه‌وبی‌گاه به دنباله‌دارِ هالی فکر می‌کنم و نمی‌شود هر بار این فکرکردن احساسِ خوبی بهم ندهد. هالی برایم درست تبدیل شده است به نمادِ زندگی؛ به نمادِ ظهور و افولِ یک فرد. هالی دنباله‌داری‌ست که هر هرکسی می‌تواند توی عمرش یکبار هم که شده، ببیندش. دنباله‌داری است که هر کسی می‌تواند خودش را جای او بگذارد و به بلندای زندگی‌اش به داستانِ این ستاره فکر کند. حداقلش هالی برای من یکی، بیش از هر چیزی که بگویی معنا دارد. من نمی‌دانم هالی به چه امیدی هر ۷۶ سال این همه مسیر را طی می‌کند و خودش را به ما نشان می‌دهد، ولی یقین دارم که هالی می‌تواند برای من انگیزۀ یک عمر زندگی‌کردنم باشد. انگیزه‌ای که هر روز و هر لحظه باعث شود رو به زندگی کنم و بلند بگویم: «سلام. می‌بینی؟ من هنوز هم هستم!»

  • ۳۳۳ بازدید

وقتی به ناخن‌هایم نگاه می‌کنم که زیرشان سیاهی گرفته است، یادِ خیلی چیزها می‌افتم. انگاری که حرف می‌زنند؛ می‌گیرمشان جلوی صورتم و بهشان خیره می‌شوم. طوری که انگار از حرف‌هایشان خوشم آمده است. قصد ندارم به این زودی‌ها زیرشان را تمیز کنم. وقتی حوصله‌ام سر می‌رود بهشان نگاه می‌کنم و به حرف‌هایشان گوش می‌دهم ـ درست عینِ خل‌مشنگ‌ها. برایم از گذشته‌ها می‌گویند. وقتی بهشان نگاه می‌کنم، انگاری که دارم به دست‌های پدرم نگاه می‌کنم. این دست‌ها مرا یادِ خیلی چیزها می‌اندازد.

دیروز آن‌قدر بی‌حوصله بودم که نمی‌دانستم با دقیقه‌هایم چه کنم. و نمی‌توانستم تنهایی‌ام را تحمل کنم. برای من عجیب است وقتی که تنهایم حوصله‌ام سر برود. همیشه کاری برای انجام دادن دارم. مثلِ کتاب‌خواندن، فیلم‌دیدن، خواندنِ نوشته‌های وبلاگی، وررفتن با سه‌تار و فلوت‌ریکوردر، و نوشتن. و چیزهای دیگر. فعالیت‌های انفرادی را خیلی دوست دارم. اعتقاد دارم از آن دسته افرادی هستم که می‌تواند تک و تنها تمام عمرش توی یک جزیره زندگی کند و از زندگی‌اش هم راضی باشد. و اگر یک کتابخانۀ کوچک و کاغذ و قلمی هم داشته باشد، که دیگر انگاری توی بهشت زندگی می‌کند. من خیلی به این جزیره فکر می‌کنم. حتّی به سلولِ انفرادی هم فکر کرده‌ام. به نظر می‌رسد آنجا هم جای خوبی باشد. ولی دیروز به هیچ وجه حوصلۀ تنهایی را نداشتم. بعدِ اینکه یکی‌دو ساعتی وقت تلف کردم و حسابی از این گوشۀ تنهایی خسته شدم، رفتم سراغ موتورم.

راستش ما در خانه درست به اندازۀ یک دکانِ موتورسازی ابزار داریم، و لوازم حتّی. این‌ها همه یادگار و میراثِ سال‌های سال کاروکارکردن‌های پدرم است. کیف و جعبۀ آچار را برداشتم و یک‌راست رفتم سراغ موتور و وقتی داشتم دم‌ودستگاهش را باز می‌کردم و دل‌وروده‌اش را می‌ریختم بیرون، درست حکمِ دردِدل‌کردن را برایم داشت ـ همان‌قدر مفرح. من با یک‌یکِ این آچارها، این پیچ‌گوشتی‌ها، این انبرها، این فرانسه‌ها، این آچارهای دست‌سازِ پدرم مثلِ آچار گلدونی و بقیه، خاطره دارم. کلکسیونِ کاملی‌اند. من با ذره ذرۀ وجودِ موتورها، خاطره دارم. پیچ‌های دری‌کلاچ را  با آچار سه‌شاخ باز می‌کردم و انگاری به سال‌ها پیش برگشته بودم. به روزهایی برگشته بودم که توی یک مغازۀ سیاهِ سیاه، در یک روستای خنک و باصفا، روی یک زینِ پاره‌پوره می‌نشستم و آچاربادی به‌دست با کلّی شوق‌وذوق پیچ‌ها را باز می‌کردم. خیلی هم همه کار را با کمالِ حوصله و آهستگی انجام می‌دادم. انگار که یک عمر وقت دارم برای رسیدن به حلقه‌های کائوچوییِ کلاچ. اگر کسی تجربه داشته باشد، می‌داند که سخت‌ترین مرحلۀ کار، باز کردنِ آن پیچ‌های چارسوییِ پمپِ روغن است. باز کردنِ آن سه‌تا پیچِ نفرت‌انگیزِ چارسویی، آخرین و سخت‌ترین مانع برای رسیدن به صفحه‌کلاچ است، و بعد از آن به چهار پیچِ جادوییِ فنردارِ خورشیدی می‌رسی، (که جذاب‌ترین مرحله است) و پس از بیرون آوردنِ خار، (برای کسی که بلد نباشد این خارِ کوچک خودش غولی عظیم است) می‌توانی حلقه‌های سوختۀ کلاچ را بیندازی دور و حلقه‌های نو را جایگزین کنی؛ این مرحله هم جذابیت‌های خودش را دارد. من که از روغن‌مالی کردنِ حلقه‌های نوِ کلاچ با روغنِ تمیزِ عسلی و چرخاندنشان توی دست‌هایم کیفِ مضبوطی می‌برم ـ به عشق‌بازی می‌ماند اصلاً. یادم است وقتی وردستِ پدرم بودم همیشه این مرحله را به من محوّل می‌کرد.

نمی‌خواهم در جزئیات زیاده‌روی کنم (می‌دانم که کرده‌ام) فقط راجع به آن سه‌تا پیچِ چارسوییِ پمپِ روغن بگویم که حسابی اعصابم را بهم ریخت. توی دلم هزاربار بر کسی که آن پیچ‌ها را چارسویی انتخاب کرده بود لعنت فرستادم. آخر چه می‌شد اگر پیچِ بُکسی می‌بودند؟! وقتی سرِ چهار‌سوییِ پیچ‌گوشتی را چفت می‌کنی روی پیچ، باید با تمامِ قدرتت رو به جلو فشار وارد کنی (و حتّی اگر خواستی چندتا تقه با چکش روی پیچ‌گوشتی بزنی) و خیلی با احتیاط پیچ‌گوشتی را بچرخانی. اگر پیچ‌ها با همان چرخاندنِ اول باز شدند یقین داشته باش تمامِ کائنات همراهی‌ات می‌کنند. اما کافیست فقط یکبار پیچ‌گوشتی توی پیچ رد کند تا دیگر نشود آن پیچ را با پیچ‌گوشتی و روش‌های مسالمت‌آمیز باز کرد. رد کردنِ پیچ‌گوشتی توی آن‌پیچ‌ها، درست مثلِ این می‌ماند که حکومتی بخواهد فشاری فوقِ تحملِ افراد بر جامعه وارد بیاورد و مثلاً به یک بشر بگوید اجازه ندارد نفس بکشد؛ آن وقت است که آن چهار راهِ پیچ، تبدیل می‌شود به دایره‌ای که هیچ پیچ‌گوشتی‌یی قادر نیست بچرخاندش و به قولِ معروف حرفِ هیچ احد‌الناسی به خرجش نمی‌رود. باید بگویم تعاملِ من با اولین پیچی که باهاش در افتاده بودم به همین جا کشید؛ به همین عصیانِ پیچ. زود یادم آمد پدرم در چنین مواقعی چه سازوکاری را پیشه می‌گرفت. یک سمبۀ سرْپهنِ تیز (شبیهِ پیچ‌گوشتی دوسو) برمی‌داشت و روی لبۀ پیچ یک شیار ایجاد می‌کرد و توسط همان شیار و سمبه و با زورِ چکش، پیچ باز می‌شد. اما من هیچ‌گاه شاگردِ خلفِ پدرم نبودم و تمام تلاش‌هایم بی‌نتیجه ماند. نهایتاً حجت آمد و حسابِ پیچ‌ها را رسید. از موتور بگذریم که  پُرچانگی شد.

آدمیزاد خیلی پیچیده است. گاهی دلش مثل سنگ است و گاهی می‌شود ابرِ بهاری. گاهی آن‌قدر در «حال» زندگی می‌کند که گویی سرگذشتش جز یک صفحۀ سفید نیست، و گاهی در «حال» زندگی کردنش سراسر زندگی در گذشته است و اگر بخواهم دست به واژه‌سازی بزنم، می‌شود گذشتگی، به‌جای زندگی.

این روزها که زندگی‌ام سراسر یادآوریِ گذشته شده است مدام از خودم می‌پرسم: گذشته‌ات مگر چه آشِ دهن‌سوزی بوده است که این‌همه توی نخ‌اش هستی؟ ولی می‌دانی، هیچ جوابِ سرراستی ندارم به خودم بدهم. اگر بخواهم با خودم روراست باشم باید بگویم امسال بیش از هر وقتی در زندگی‌ام آزادی داشتم. به اندازۀ تمامِ عمرم با موتورم به گردش و مسافرت رفتم و می‌توان گفت حسابی خوش گذراندم. اما می‌دانی چیست؟ این زندگی‌کردن‌ها و خاطره‌سازی‌های زورکی هیچ‌وقت برایم قابل قیاس با گذشته نبوده و نیست. احساس می‌کنم هرچه که معنا توی زندگی‌ام بود توی همان گذشته باقی ماند. اگر این مَثَل درست باشند که آدم‌ها نیمِ عمرشان را زندگی می‌کنند و نیمِ دیگرش را با یاد و خاطرِ نیمۀ اولِ زندگی‌شان سر می‌کنند، پس حالا من در نیمۀ دوم زندگی‌ام قرار دارم. (اصلاً هم خبر ندارم چنین ضرب‌المثلی قبلاً گفته شده است یا نه. امروز که بی‌هدف داشتم حیاط را متر می‌کردم و بارها دورِ خودم چرخیدم، به نظرم رسید که چنین مَثَلی می‌تواند وجود داشته باشد؛ مثلِ «خدا به احمق‌ها شانس می‌دهد» در ابلهِ داستایِفسکی. اصلاً هم به هم ربط ندارند.) البته نه که هیچ امیدی به آینده نداشته باشم. گاهی کورسوی امیدی سرِ راهم می‌بینم و حسابی ذوق می‌کنم، اما نمی‌توانم انکار کنم که دیگر زندگی برایم حکمِ یک شوخیِِ بی‌پایان را دارد. شوخیِ بی‌پایانی که مجبورم تا پایانش صبر داشته باشم ـ البته بگویم که این شوخی هیچ هم خنده‌دار نیست، ولی می‌شود به سراسرش خندید؛ خنده‌ای تلخ. بدی‌اش این است که معلوم نیست پایانِ سختی‌ها سرآغازِ خوشی‌ها باشد. نه حتّی خوشی، بلکه آسودگی. گاه زندگی زیرِ سنگینیِ افسوس و ملال تیره‌وتار می‌شود. درست عینِ یک گرگ‌ومیشِ مه‌آلود. و آدم چاره‌ای ندارد جز سپردنِ خودش به دستِ زمان. این را دیروز توئیت کردم و انگار بیانگرِ تمام حرف‌های گفته و نگفته‌ام است. با این حال پرگویی می‌کنم این روزها. هیچ‌وقت نشده بود که نوشته‌ای توی پیش‌نویس‌هایم داشته باشم، ولی حالا کلی پیش‌نویس دارم و مانده‌ام کدامشان را منتشر کنم. دلم می‌خواست بگویم این نوشته‌ها را برای خودِ سال‌های دورم می‌نویسم، ولی چه خیال‌ها! این‌ها حرف‌هایی‌ست که تنها می‌خواهم از ذهنم خارجشان کنم. درست مثلِ رویه‌ام در برابرِ گذشته. اما نمی‌دانم نتیجه می‌دهد یا نه.

  • ۳۶۴ بازدید

خیلی چیزها را فراموش کرده‌ام. خیلی چیزها را. دیشب که مهدی آمده بود خانه‌مان صحبت از درس و مدرسه شد. انگار که لحظۀ لحظۀ آن چهار سالِ آخر که همکلاسی بودیم را یادش است. مهدی مدام از من می‌پرسید «فلانی را یادت است؟ فلان ماجرا را یادت است؟» اما هرچه توی پستوهای ذهنم می‌گشتم چیزی نبود. نه که هیچِ هیچ نباشد. بعضی چیزها را خیلی خوب به یاد دارم، زندۀ زنده؛ با سوالاتِ او یک‌سری تصویرِ مبهم هم به یادم آمد، اما فهمیدم بسیاری از گذشته را فراموش کرده‌ام و هرچه فکر می‌کردم هیچ به یادم نمی‌آمد که نمی‌آمد. مدام به یک دیوار بر می‌خوردم ـ یک دیوارِ سیاه، یک سدِ عظیم رو به گذشته.

حقیقتش را بگویم، من بهترین سال‌هایم عمر را توی مدرسه گذرانده‌ام. (یک جوری گفتم انگار سی‌چهل سالم است!) اما از مهدی انتظار نداشتم چنین حرفی بزند، ولی دیدم او هم معتقد است بهترین سال‌های عمرش همان سال‌های مدرسه بوده. آخر می‌دانید؟ کمِ کمش هر سال دو-سه‌تا از دبیرها با او رفتارِ به‌غایت خصمانه‌ای پیشه می‌کردند. خب همین هم باعث می‌شد حضورش توی مدرسه پر فرازونشیب باشد و تبعاً خاطراتش هم پررنگ‌تر و به‌یادماندنی‌تر. اما من نه. به دلم ماند یکبار زنگِ آخر با یکی دعوا کنم. راستش، اولِ دبیرستان چندتا از بچه‌های کلاس ـ که می‌شود گفت با من دشمن بودند ـ را خیلی تحریک می‌کردم، ولی آخر هم نتیجه نداد و هیچ زدوخوردی صورت نگرفت. یکبار حتّی کارم به رجزخوانی هم کشید؛ آن‌ها دوتا از گنده‌های کلاس بودند و من تک. فقط می‌خواستم شروع‌کننده آن‌ها باشند، حتّی اگر شده با یک هُلِ کوچک؛ ولی دم به تله ندادند. نمی‌دانم چه‌ام شده بود، آن سال دلم یک دعوای حسابی می‌خواست؛ می‌خواستم حقیقتاً یکی را زیرِ مشت و لگدهایم خُرد کنم. و همه هم به خاطرِ هیجانِ آن کار بود، و احساسِ قدرتِ بعد از دعوا. چقدر نفرت‌انگیز بودم آن سال!

نه که تنها آن سال؛ من همیشه نفرت‌انگیز بودم. از آن آدم‌هایی بودم که هر ساله با همۀ دبیرها رفیق می‌شد، و حتّی با مدیر و معاون‌ها. و تنها این نیست. از شانسِ بدم کسی بودم که همیشه بهترین نمره را داشت. و حتّی همیشه مبصرِ کلاس می‌شدم. خودتان حساب کنید تا چه حد آدمِ نفرت‌انگیزی بودم. اینکه به کسی تقلب نمی‌رساندم به کنار، همیشه پنج‌دقیقه‌ای برگۀ امتحانم را تحویل می‌دادم و آن وقت دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست تقلب کند؛ چون [فلانی] (یعنی بنده) مثلِ عقاب بالای سرشان می‌چرخید و هیچ رحم و مروتّی هم نداشت و بلافاصله با دیدنِ کوچک‌ترین لغزشی با صدای بلند به دبیر گزارش می‌داد. البته که دو سالِ آخر ـ یعنی اول و دومِ دبیرستان ـ کمی رفتارم از این حیث متعادل‌تر شده بود. سال‌های قبلش مثلِ گرگ بودم. شکی نیست که آن زمان خدایی می‌کردم توی کلاس. نمی‌دانید چه بسیار دانش‌آموز که نه، چه بسیار عاملانِ برهم‌زنندۀ نظم را به سزای اعمالشان رساندم. شک ندارم اگر قدرتم از سطحِ کلاس و مدرسه فراتر می‌رفت، تبدیل می‌شدم به تانوس. («انتقام‌جویان: جنگ ابدیت» را که دیده‌اید؟!)

سالِ اولِ دبیرستان یک اجلِ معلق شده بود ناظمِ مدرسه. یعنی اگر باش خوب تا می‌کردی، می‌شد زندگی؛ و اگر باش بد تا می‌کردی، می‌شد مرگ. (منظورم از خوب تا کردن با او، ابداً این نیست که برایش تملق‌گویی کنی یا چیزها دیگر. فکر نکنم هنوز هم کسی فهمیده باشد چگونه می‌توان دلش را به دست آورد.) چاق بود و موهایش سفید بود. یک سبیلِ چارلی چاپلینی داشت و با لهجۀ شیرینِ رشتی حرف می‌زد. و نمی‌دانید بچه‌های مدرسه چقدر تعجب می‌کردند وقتی من را «داداش» صدا می‌زد و اصرار هم داشت از بچه‌ها گرفته تا دبیر و معاون و مدیر، همه مرا به‌عنوانِ داداشش بشناسند. اولین جرقۀ این روابط از جایی شروع شد که بچه‌های کلاس مرا که مبصرِ به‌غایت سخت‌گیری بودم به استیضاح کشاندند و آقای مهموم وقتِ دبیرِ آن زنگ را گرفت تا ماجرای من و بچه‌ها را فیصله دهد. من پای تخته رو به بچه‌ها ایستاده بودم و در حضورِ آقای مهموم به اعتراضات گوش می‌دادم اما بدونِ هیچ حقِ دفاعی. تا می‌خواستم کلمه‌ای از خودم دفاع کنم آقای مهموم می‌گفت: «[فلانی]، تو ساکت باش!» صحبت‌ها و اعتراضات به پایان رسید در حالی که با خودم مدام تکرار می‌کردم: «کله‌پایت کردند علی؛ کله‌پا... غزلِ خداحافظی‌ات را بخوان.» آقای مهموم از روی صندلی بلند شد و طوری در مقابلم ایستاد که انگار می‌خواست حکمِ اعدامم را بدهد دستم: «از این به بعد روی تخته اسم ننویس. روی کاغذ بنویس و اسم‌ها رو هم بیار بده به خودم.» و آن لحظه بود که احساس کردم کائنات همگی دست‌به‌دستِ من داده‌اند و همراهی‌ام می‌کنند. من که دیدم دایرۀ اختیاراتم دارد رفته رفته بزرگ‌تر می‌شود و به دفترِ مدرسه هم راه پیدا کرده‌ام، با جدیتِ تمام به وظیفه‌ام عمل می‌کردم و نمی‌دانید آن سال چند مجرم را به سزای اعمالش رساندم. همان روزهای اولِ سال که توانسته بودم اعتمادِ آقای مهموم را نسبت به خودم جلب کنم، قولِ اردوی رایگان بهم داد، به شرطِ نمراتِ خوب. (آقای مهموم نمی‌دانست من به‌قولی از آن «خرخوان»هام؛ ولی حقیقتاً خرخوانی نمی‌کردم. من فقط با چیزهایی که توی کتاب‌هایمان بود نفرین شده بودم!)

اردیبهشت که رسید، از کلاسِ ما فقط من به اردوی چهار روزۀ شمال رفتم، و اگر به اختیار و هزینۀ خودم بود هیچ‌وقت به آن اردو نمی‌رفتم چون هم هزینۀ بالایی داشت (صدهزارتومان سالِ ۹۳!) و هم چون آن زمان به‌شدت درون‌گرا بودم و انزواطلب ـ البته حالا هم همان‌طورم، ولی نه به آن شدت. (البته نمی‌دانم اگر در کودکی آن اتفاق برایم نمی‌افتاد باز هم درونگرا می‌شدم یا نه.) بقیۀ کسانی که برای اردو ثبت‌نام کرده بودند همه از کلاس‌های بالاتر بودند و هیچ دوستی بینشان نداشتم ـ و این موضوع برایم عذاب‌آور بود؛ بودن در جمعِ غریبه‌ها! و آن موقع فقط به دلگرمیِ آقای مهموم بود که توانستم قبول کنم و ساکم را ببندم و با آن‌ها همسفر شوم. بدیهی‌ست که آقای مهموم مرا به عنوانِ «داداش»اش به آن چهل نفری که توی اتوبوس بودند ـ اعم از مدیر و یکی از معاون‌ها ـ معرفی کرد. بیشتر از این وارد جزئیات نمی‌شوم چون دیگر نه من حوصلۀ نوشتن دارم و احتمالاً هم نه شما حوصلۀ خواندن. فقط بگویم که در طولِ آن سفر بارها آرزو کردم کاش توی خانه می‌ماندم. و وقتی بدانید که با دوتا از هم‌اتاقی‌هایم رفیق شده بودم و آن سفر یکی از بهترین سفرهای عمرم هم بود، شاید تعجب کنید. هم خوشحال بودم از آمدن، هم دوست می‌داشتم نیامده بودم. هم دلم می‌خواست آن سفر بیشتر ادامه پیدا کند، هم می‌خواستم همان لحظه به ساوۀ خودمان برگردیم. تمامِ آن روزها را با یک تناقضِ عذاب‌آور گذراندم. با وجودِ خاطراتِ بسیاری که از آن سفر به یادم مانده است و همیشه و همه‌جا تعریفشان می‌کنم و به‌قولِ امیر و حجت دیگر شورش را درآورده‌ام، هیچ‌گاه نتوانستم توالیِ آن چهار روز و خاطره‌هایم را به یاد آورم. و حقیقتاً از این بابت افسوس می‌خورم. یک نوع ابهامِ غریبی این بین وجود دارد. طوری که انگار آن چهار روز را تنها توی خواب زندگی کرده باشم...

پی‌نوشت: احتمالاً این پست شروعِ گفتن از گذشته‌ام باشد. هنوز هم نمی‌توانم به خودم بقبولانم که از تمامِ زندگی‌ام حرف بزنم. این حرف‌ها اما چیزی نبود که از بیان کردنشان احساسِ خوبی نداشته باشم. نوشتنِ این سری پست‌ها هم از سرِ ناچاری‌ست، آخر این روزها به نوستالژی دچارم.

  • ۴۰۰ بازدید

بعدازظهر با لباس‌های سیاه رفته بودیم قبرستان. شلوغ بود. وقتی می‌خواستیم واردِ قطعۀ اول شویم، دیدم کسی آنجا نیست که سیاه نپوشیده باشد. عده‌ای هم کمی دورتر داشتند مرده‌ای را دفن می‌کردند. در تمامِ محرم، انگار تنها همان عصرِ عاشورا بود که آن لباسِ مشکی باعث می‌شد به یک عده احساسِ نزدیکی کنم، و خودم را عضوی از اجتماعشان بدانم. احساسِ غریبی بود؛ هم شوق کرده بودم و هم ناراحت بودم. فکر می‌کردم با پوشیدنِ آن لباسِ مشکی، دارم به خودم و دیگران دروغ می‌گویم. از طرفی هم انگار که پیراهنم داد می‌زد و با ذوق‌زدگی می‌گفت: من باشمام، من با شمام! حقیقتش برایم سخت بود خودم را قانع کنم که آن روز روزِ عاشوراست و آن پیراهنِ مشکی را هم برای عزای اباعبدالله به تن کرده‌ام. انگار که در این مدت تازه به خودم آمده بودم و این اولین باری بود که متوجهِ لباسِ عزایم می‌شدم، و از بر تن داشتنِ این دروغِ گنده حتّی احساسِ شرمندگی هم می‌کردم. به سختی از این افکار بیرون آمدم.

با بچه‌‌ها نشستیم سرِ یکی از اولین قبرهای این قبرستان. بهشتِ رضوان عمرِ زیادی ندارد؛ خیلی زیاد باشد، چهارده-پانزده سال. ولی حالا قبرستانِ بزرگِ باصفایی شده است. نهال‌های کاجش هم برای خودشان درختی شده‌اند.  خیلی وقت است که این فاتحه‌خواندن‌ها و بهشتِ رضوان آمدن‌هایمان تبدیل شده است به یک تفریحِ رسمی. یا بهتر بگویم، بدل گشته است به یک عادت. امیر که دریایی از علم و معرفت است ـ و همیشه ایده‌پرداز و شروع کنندۀ هر بحثِ اینچنینی‌یی است ـ توضیح می‌داد که صد سالِ بعد دیگر خبری از این قبر نیست و درست همین‌جا قرار است کسِ دیگری را دفن کنند ـ یعنی این عاقبتِ محتومِ همۀ قبرهای این قبرستان است. حجت که حرف‌های امیر را جدی گرفته بود ـ آخر امیر هر حرفی را در جدی‌ترین حالتِ ممکن و همراه با اعتماد‌به‌نفس می‌زند ـ گفت که چنین نیست و این قبرها تا ششصد-هفتصد سال قرار است دست‌نخورده باقی بمانند. من هم که فکرم درگیر شده بود، واردِ بحث شدم: «نه آن همه سال، ولی به طورِ یقین تا پنج-شش نسلِ دیگر از این قبرها خبری نیست؛ چرا که دیگر کسی نیست که ازشان خبری بگیرد. همین خودِ ما، مگر پیش‌تر از پدربزرگ‌هایمان کسی را می‌شناسیم؟» امیر که دید بحث دارد به حاشیه می‌رود گفت: «لازم نیست این‌همه آسمان‌ریسمان به هم ببافید. اگر مَردید یک قبر نشانم دهید که صدسال قدمت داشته باشد.» و وقتی حجت گفت این قبرستان خودش ده سال بیشتر قدمت ندارد، همه زدیم زیر خنده. ما، قبرستان، لباس‌های عزا، عصرِ عاشورا، و خنده‌هایی که نمی‌توانستی جلویشان را بگیری و نمی‌توانستی هم زیرِ نگاه‌هایی که احساس می‌کردی از هر طرف به تو خیره شده‌اند احساسِ شرمندگی نکنی.

بعد از آب ریختن روی قبر رفتیم دوری بزنیم. حالا دیگر می‌شود توی قبرستان دور زد و از قدم‌زدن روی سنگ‌فرش‌های صورتی-خاکستری‌اش و نگاه کردنِ به دورواطراف لذت برد. کلی گل و درخت و سبزه کاشته‌اند، و تا کیلومتر‌ها هم خبری از موانعِ بصری و منازلِ مسکونی و ساختمان‌های بلند نیست؛ طوری که در آن‌جا گِردیِ زمین را ملموس‌تر از هر وقتی درک می‌کنی و اگر وقت و حوصله‌اش را داشته باشی، دربارۀ هندسۀ نااقلیدسی هم فکر می‌کنی؛ اینکه راستیِ یک خط توهمی بیش نیست. ولی معلوم هم نیست؛ شاید توهمِ ما، همان تصورمان از گردیِ زمین باشد؛ یعنی اگر بگویم امکانش هست که پرتوهای نور توسطِ یک نیروی ناشناخته همیشه خم می‌شده است و ما همیشه بخشِ عمده‌ای از زمین را از دست داده‌ایم، شاید بی‌راه نگفته باشم. چقدر حشو می‌نویسم امروز! باری. همۀ این‌ها باعث می‌شود آن قبرستان تبدیل شود به آرامستانِ بهشتِ رضوان. البته شکی در مبالغه بودنِ «بهشتِ رضوان»اش نیست. جلوتر رفتیم، جایی که تازه پیِ یک قطعه از قبرهای دو طبقه را کنده بودند. قبرها با بلوک‌های بتونی مرزبندی شده بود. چهارنفری روی بلوک‌ها قدم می‌زدیم، حرف می‌زدیم، و می‌خندیدیم. مهدی درست عینِ پدرش است ـ مثلِ عموحسین. بیشتر از موهای سرم آدم می‌شناسد. از آن آدم‌های معاشرتیِ درجه یک است. با کلی حرف و قصه و خبر. انگار که یکی از سرگرمی‌هایش، ایجادِ روابطِ جدید و پیدا کردنِ دوست و آشناهای جدید و حرف‌زدن باشد. یک آدمِ همیشه باخبر. [ . . . ]* باری. امیر همان ابتدا رفت پایین تا بینِ بلوک‌ها بخوابد و ببیند زندگیِ پس از مرگ از چه قرار است. البته من این موضوع را تازه وقتی فهمیدم که از آن پایین آمد بالا و شکایت کرد که چقدر قبرهایش تنگ است. اصلاً امیر عاشقِ آزاردادنِ دیگران است. به خودش هم گفته‌ام که یک بدذاتِ بالفطره است؛ ولی حقیقت این است که او خیلی هم خوش‌دل است، فقط کمی زیادی شوخ‌طبع است؛ همین. یکبار که پدرِ موتورها را توی جاده‌های خاکی در آوردیم و رفته بودیم یک روستای دورافتاده ـ روستایی که در دره‌ای بالای کوه‌ها قرار داشت و هر کسی ما را می‌دید اولین سوالش از ما این بود که چگونه اینجا را پیدا کرده‌ایم ـ وقتی می‌خواستیم برگردیم و از کوه‌ها پایین آمدیم، امیر گم شده بود. صدایش زدیم ولی انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. و حقیقتاً هم همینطور بود. همین که آمدیم کنارِ حوضچه تا آبی به دست و رویِمان بزنیم، دیدیم امیر دارد از توی کانالی که از آن بالاها آب را هدایت می‌کند این پایین بهمان می‌خندد. به سختی توانسته بود خودش را آن‌تو جا کند ولی وقتی دیده بود حرصمان درآمده است انگار احساسِ رضایت می‌کرد. امیر ادامه داد: نکیر و منکر چطور می‌خوان اون پایین جا بشن؟ مهدی گفت:  قبراشون ضدِ نکیر و منکره؛ ولی فکر نکنم از این بابت پولِ بیشتری از آدما بگیرن؛ آدم بی‌مزاحمت می‌گیره می‌خوابه توشون. من گفتم: برای راحت خوابیدن زیادی تنگه؛ به نظرم باید به پهلو بخوابی تا راحت باشی. امیر همانطور که به تنگیِ قبرها فکر می‌کرد، به یک مسئلۀ لاینحل برخورده بود: آقای دانش رو چطوری توی این قبرا جا کرده‌ن؟ حقیقتاً همه برایمان سوال شد؛ آخر فقط دو نفر می‌توانستند تنها توی شکمش جا شوند. آقای دانش سرپرستِ کاروانِ جمکران بود. تا جایی که حافظه‌مان قد می‌دهد، همیشه سه‌شنبه‌ها ساعتِ پنجِ بعدازظهر یک اتوبوس آدم از درِ خانه‌اش به سمتِ جمکران حرکت می‌کرد. تقدیرش هم این بود که در آخرین سه‌شنبۀ عمرش، توی همان اتوبوس بمیرد. وقتی مثلِ همیشه در صندلیِ جلویی نشسته بود و خودش را به عصایش تکیه داده بود، سکته می‌کند. بقیه وقتی مطلع می‌شوند که آقای دانش به صورت از صندلی‌اش می‌افتد پایین. مهدی گفت اگر زودتر رسانده بودنش، شاید هنوز هم عمرش به این دنیا می‌بود. یادم است چند ماه پیش که با کاروانِ دانش راهیِ جمکران بودیم، در طولِ مسیر همگی چندبار برای شادیِ روحش صلوات فرستادیم. حالا همسرش سرپرستِ کاروان است. حجت گفت احتمالاً برای این آدم‌های بزرگ قبرهای بزرگتری در نظر گرفته باشند؛ قبرهای سفارشی. امیر گفت: «پس خوش به حالش؛ حالا راحت گرفته خوابیده. بی‌خیالِ کاروان و بدو بدو و پول و زندگی.»

از آن قطعه خارج شدیم. مهدی موضوعِ جدیدی برای صحبت پیدا کرده بود: «این ملّای جدید که دیروز آومده بود هیئت سخنرانی می‌کرد، چه حرف‌هایی می‌زد! من که به زور خنده‌م رو نگه داشتم.» حجت گفت که ماجرا را نشنیده. من هم آن شب نرفته بودم هیئت. مهدی ادامه داد: «می‌گفت یکی از عرفای معروف رو که داشتن موقعِ تدفین تلقین می‌دادن، بعدِ هر جملۀ تلقین کننده لبیک می‌گفت! آخرش یکی از مریداش پریده بود توی قبر تا پاشو ببوسه، ولی اون عارف پاشو عقب می‌کشه و به ابروهاش گره میندازه.» حجت گفت احتمالاً همگی‌شان دچارِ سوء تفاهمِ بزرگی شده بودند. من در حالی که داشتم جلوی خنده‌ام را می‌گرفتم گفتم: «آره انگار. شاگرداش فکر می‌کردن این از کراماتشه که مردۀ استادشون توی قبر لبیک می‌گه یا پاشو عقب می‌کشه. از اون طرف هم اون عارف فکر می‌کرده از کراماتشه که موقعِ تدفینش می‌تونه لبیک بگه یا پاشو عقب بکشه.» امیر گفت: «باید همون موقع از این ملّا می‌پرسیدید اون کسی که پریده بود توی قبر تا پای اون عارف رو ببوسه، آیا خودش نبوده؟»

حینِ همین گفتن و خندیدن‌ها بود که از توی قطعه‌ها خارج شدیم. دوباره نظری به افرادی انداختم که با لباس‌های عزا دورِ قبرها جمع شده‌ بودند. به یادِ آقای دانش افتادم که زیرِ خاک است ولی هنوز هر سه‌شنبه یک اتوبوس آدم با کاروانِ دانش ساعتِ پنجِ بعدازظهر از درِ خانه‌اش به سمتِ جمکران حرکت می‌کند. دوباره به پیراهنِ مشکلی‌ام نگاه کردم، به دقت. طوری که می‌خواستم بهم بگوید چرا پوشیدمش. فهمیدم رسالتِ امام حسین همین بوده است؛ همین لباسِ عزا. همین که توانسته است ماجرای آن روزها را هزاروچهارصد سال کش بیاورد تا به این لحظه برسد. و به فردا. و به سالِ بعد. و به سال‌های بعد. اینکه من از خودم بپرسم چرا این رختِ عزا را به بر دارم.

* آن‌جا بحث به حاشیه رفت و کلی حرف راجع به یک آزمونِ خودشناسی زدم که دیدم این پست خیلی طولانی و پراکنده می‌شود. گفتم بعدا توی یک پستِ جداگانه قرارشان دهم.

  • ۳۳۲ بازدید