در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

هشدار: این یک پست اینستاگرامی است. در ادامۀ مطلب می‌توانید شاهد تصاویر هم باشید.

نمی‌دانم نام این رسم نوپا را سنت حسنه بگذارم یا بدعتی در دین. آخر ماجرا درست از همین یک سال پیش آغاز می‌شود، البته به سالِ قمری. در چنین روزی صبحِ زود (ساعت هشت البته!) به نیتِ رسیدن به نماز عید فطر از خواب بیدار شدیم. لباس‌های نو پوشیدیم و به سمت مصلای شهر حرکت کردیم. اما، اما وقتی که رسیدیم دیدیم کار از کار گذشته است و خیل عظیم جمعیت دارد از مصلا خارج می‌شود. می‌توانید تصور کنید چه احساسی داشتیم آن لحظه؟ ترکیبی از خسران، حسرت، ناامیدی. حس خوبی نبود خلاصه. اینجا حجت ایده‌ای داد تا از شر این احساس ناخوشایند خلاص شویم. رفتیم به یک فروشگاه و کلی کیک و بیسکویت خریدیم و سه‌تا لیوان و یک شیرموز بزرگ. بعد به سمت آرامِستان بهشت رضوان به راه افتادیم. می‌توان گفت جایی‌ست بیرون شهر، که نمای خیلی قشنگی پیدا کرده است حالا؛ هشت-نه سالی می‌شود که تاسیس شده. درختانِ کاجی که در بین مسیرش کاشته شده است حالا دارد قد می‌کشد. البته که به آنجا نرسیدیم. توی همین مسیر بود که به مزرعه‌ای سرسبز رسیدیم که یک جوی آبی هم داشت. جای روح‌افزایی بود ـ سراسر سرسبزی و هوایی مطبوع و پُراکسیژن. همان‌جا کنارِ بزرگ‌راه موتور را پارک کردیم و از دیوارِ کوتاهِ کاه‌گلی‌یی پریدیم آن‌طرف و زیر سایۀ درختان و در صدای زیبای جیرجیرک‌ها و کنار آبی که بی‌وقفه در جریان بود نشستیم روی چمن‌ها. و اولین صبحانه‌مان را بعد از یک ماه صرف کردیم. داستانش همین بود. امیر می‌پرسید اگر کسی آمد و خصمانه پرسید چرا اینجا آمده‌اید، چه بگوییم در جوابش؟ گفتیم هیچ. شیرموزت را بخور و از این لحظات لذت ببر. همین!

و امسال، یعنی امروز، وقتی رسیدیم به مصلا ـ با اینکه هنوز ساعت هشت نشده بود و از وقتِ مقرری که در شب قدر اعلام کرده بودند نگذشته بود ـ صدای جمعیت را می‌شنیدیم که در قنوتِ بلندِ نماز عید فطر بودند. خب شما اگر بودید، چه می‌کردید؟ از همان‌جا راهمان را کج کردیم به نزدیک‌ترین فروشگاه. بعد هم حجت گفت برویم قیز قلعه ـ در سی‌کیلومتریِ شهر. و موتورها را انداختیم توی اتوبان و حالا نگاز کِی بگاز. رسیدیم به روستای... نامش را یادم نیست. چه آرامشی داشت روستاشان. انگار که هیچ زنده‌جانی در آنجا وجود نداشت و تنها ما بودیم که سکوتِ سنگینِ روستا را بر هم می‌زدیم. قیز قلعه از خیلی دورترها هم که توی جاده بودیم دیده می‌شد. خیلی جالب بود، وقتی چشمت را از جاده، به قیزقلعه می‌دوختی، احساس می‌کردی کوه‌ها دارند هی دورتر و دورتر می‌شوند ازت. توی روستا با دیدنِ اولین زنده‌جان احساس شور و شعف به‌مان دست داد. رفتیم به سمتش و مسیر را پرسیدیم. کوره‌راهی را نشان‌مان داد. با اینکه مسیرِ درستی را گفته بود ولی چندبار آن مسیرِ مال‌رو را رفتیم و آمدیم و از چند نفر دیگر هم پرسیدیم تا بر صحتش اطمینان حاصل کنیم. آخر همین سیزده‌بدر، که با جمعی بزرگتر به همانجا می‌رفتیم که عموحسین سرپرستش بود، یکبار مسیر را به اشتباه تا دلِ زمین‌های زراعیِ مردم روستا رفته بودیم و بعد تازه فهمیدیم که مسیر تهش همانجا ختم می‌شود و باز هم با حسرت به قلعه‌ای که در قلۀ کوهی در میانِ کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده بود نگاه می‌کردیم.

مسیرِ خاکیِ درازی بود، ولی حقیقتاً چه لذتی دارد موتورسواری روی چنین مسیرهایی ـ بخصوص که پر پیچ‌وخم باشد و پر فرازونشیب. همینطور که از مسیر و منظره‌ها لذت می‌بردیم ناگهان سگی سیاه از کنار جاده پیدا شد و پارس‌کنان دنبالمان کرد. ما هم برایش بوق زدیم و گردوخاکِ غلیظی به خوردش دادیم. چه سگِ گاوی بود! کمی جلوتر به یک روستای کوچک رسیدیم ـ خانه‌هایی قدیمی در دو طرفِ یک مسیرِ خاکیِ شیب‌دار. جلوتر رفتیم و وقتی به سایه رسیدیم و صخره‌ای بزرگ موتورها را از دید پنهان می‌کرد، پیاده شدیم و موتورها را قفل کردیم و همانجا به انجامِ سنت حسنۀ صبحانۀ عید سعید فطر در دل طبیعت پرداختیم ـ با نگاهی که همواره در چرخش بود و از دیدنْ لذت می‌برد. بعد بلند شدیم و رفتیم تا پای قلعه، ولی نرفتیم بالا تا قله؛ آخر بارِ اولی نبود که اینجا می‌آمدیم. تازه اینجا بود که به این نتیجه رسیدیم که انتخابمان، انتخابِ خیلی ایده‌آلی نبود. من گفته بودیم برویم سد الغدیر، که همان نزدیکی بود. ولی بد هم نشد، یک ورزشِ درست و حسابیِ اولِ صبحی شد برای تن‌هامان. پای قلعه که رسیده بودیم دیگر پاهایم کاملا بی‌حس شده بودند و نفس کم آورده بودم. 

برگشتنی، وقتی به آن خانه‌های اطراف جاده رسیدیم، یک سگْ گرگیِ سیاه‌وقهوه‌یی روی بامِ بلندِ یکی از خانه‌ها داشت برایمان پارس می‌کرد. عجب سگِ گاوی! برایش بوق زدیم. جلوتر، دوباره همان سگِ سیاهِ هیکلی از کنارِ جاده ظاهر شد. اینبار به نظر می‌رسید از قبل برنامه ریخته بود برای غافل‌گیری‌مان. البته ما هم بی‌برنامه نبودیم، قبل از اینکه به آن گلۀ کوچک برسیم، حسابی سرعت گرفته بودیم توی آن جادۀ خاکی، و قبل از اینکه آن سگ ظاهر شود دستمان را گذاشته بودیم روی شاستیِ بوق‌ها. اینبار خاکِ بیشتری به خوردش دادیم. الحق که سگِ گاوی بود؛ آخر ما که کاری به کارش نداشتیم. توی اتوبان، با آن دو موتور با سرعت ولی در کنار هم حرکت می‌کردیم و با نهایتْ صدایی که حنجره‌هایمان می‌توانست ایجاد کند، صحبت می‌کردیم. می‌گفت اگر جمعه‌ها ساعت شش از خانه بزنیم بیرون، سه‌ساعت وقت داریم تا موقعی که امیر و حجت می‌روند سرِ کارشان؛ و توی این سه ساعت می‌توانیم کلی جا برویم؛ حتّی می‌توانیم جمعۀ بعدی برویم جلایر که هم مناظر دیدنیِ بیشتری دارد و هم یک رودخانۀ نه‌چندان بزرگ. با هم دربارۀ این صحبت می‌کردیم که سال بعد ان‌شاءالله به کجا برویم. و آیا قرار بود سال بعد هم از نماز عید سعید فطر جا بمانیم؟ نمی‌دانم.

پی‌نوشت: شب‌های این ماه رمضان، بعد از اینکه افطار می‌کردیم و سبک می‌شدیم و نمازی می‌خواندیم، بلند می‌شدیم و می‌رفتیم توی شهر ـ و به خصوص پارک‌جنگلی و دریاچه و بام ـ می‌چرخیدیم. معمولاً هر شب وقتی که می‌رفتیم به دریاچه تا کمی پیاده‌رویِ شبانه داشته باشیم، از آن بستنی‌های خوش‌مزۀ قیفی هم می‌خریدیم ـ از همان‌هایی که قیف را می‌گیرد زیرِ شیرِ درستگاه، و قیف خیلی جذاب پر می‌شود از بستنیِ دورنگ. تقریباً یک‌سوم شب‌هایش را هم ولخرجی کردیم و پیتزا می‌خردیم، یا که از آن همبرگرهای خوشمزه، و بیشتر می‌رفتیم به «شهر متروکه»مان و آن‌ها را میل می‌کردیم. خلاصه ماهِ ماهی بود این رمضان. روزهایت هرچند که بی‌معنی بود هم، با یک انتظارِ شیرین برای اذانِ مغرب، پُرمعنا می‌شد. گاهی پیش خودم می‌گویم تنها انتظار است که می‌تواند به برخی روزهای خاکستری معنا و مفهومی ببخشد.

و این هم چندتا تصویر از سنتِ حسنۀ امسال. برای کیفیت بهتر روی تصاویر کلیک کنید. (من همیشه بدعکس بوده‌ام و حالا که فکر می‌کنم، از همان کودکی‌ام از هرچه لنزِ دوربین بوده است فرار می‌کرده‌ام؛ ولی بالاخره بد نیست گاهی در مقابل این لنزها ظاهر شوم. بعدها خاطره می‌شود؛ مثل همین عید فطر که دوسالی هست خاطره‌اش می‌کنیم، و مثل همین نوشته. زندگی همین است دیگر؛ نیست؟)

  • ۵۰۴ بازدید

پیش‌نوشت: این روزها هیچ حرفی ندارم برای گفتن، یعنی برای پست‌کردن، و این حرف‌ها را به ناچار اینجا توی یک پست چپانده‌ام.

اینجا زندگی در جریان است، وقتی که می‌گویم در جریان، یعنی که در گوشه گوشه این پارک، و روی چمن هایش، و در سنگ فرش‌های زیبایش، می‌توانی کسانی را ببینی که آمده‌اند تا لحطاتی را زندگی کنند، حال چه به خلوت گزیدن، چه به دور همی‌های دوستانه، و حتی گرم‌تر، خلوت‌های دو نفره و عاشقانه. دختری روی دوچرخه نشسته است و روی سنگ فرش‌های خاکستری و قرمز رکاب می‌زند، جوانکی با دوچرخه‌اش حرکات نمایشی می‌رود، پسرکی زمین می‌خورد تا دوچرخه سواری یاد بگیرد، در جمعی کاملا زنانه آخرین اخبار دوستان و آشنایان تجزیه و تحلیل می‌شود، پدری در حال تاب‌دادن فرزندش است، مادری کالسکۀ نوزادش را به آرامی در میان هوای خنک درختان سر‌به‌فلک‌کشیدۀ کاج می‌چرخاند، و پدری نتوانسته سنگینی پلک‌هایش را تحمل کند و سرش را گذاشته روی بالشی و در کنار جمع پر‌شور خانواده به خواب رفته است. افرادی قدم‌های چربی سوزشان را محکم روی زمین می‌کوبند، پسر بچه‌ای با تفنگ فضایی‌اش که صداهای عجیب از آن در می‌آید، آدم‌بدهای پارک را می‌کشد. و من نشسته‌ام گوشه‌ای تنها روی نیمکت؛ به موسیقی گوش می‌دهم و انگشتانم را تندْ تند روی صفحه کلید گوشی بالا و پایین می‌کنم و منتظرم تا جمعِ مادرم و دوستانش برچیده شود. دیر وقت است و موتور هم منتظر است تا برویم خانه. و من چقدر او را دوست دارم.

چندان تمیز نیست ولی خرابی هم ندارد. پر شتاب نیست مانند موتورهای ۱۸۰ یا ۲۰۰ سی‌سی، ولی سرعتش هم کم نیست. اما موضوع سرعت و شتاب نیست، بلکه بخاطر خوش‌رکاب بودنش است که نمی‌توانم دل از او بِکَنم. مانند موتورهای رِیس، نشیمنگاهِ راکبش کم‌ارتفاع است و جاپایی‌اش بالاست و همین احساسِ امنیتِ فوق‌العاده دل‌پسندی به راکب می‌دهد. و تنها همین نیست، فرمانش بر خلاف موتورهای ریس، کمی ارتفاعش بیشتر است، طوری که دست‌ها لازم نیست همیشه با زاویۀ تندی و رو به پایین، در امتداد یک خط راست باشند؛ می‌توانی به راحتیِ موتورهای هارلی دیویدسون فرمانش را توی دست بگیری، و بهتر بگویم، دست‌هایت را به فرمان آویزان کنی حتّی، و راحت باشی. و گذشته از همه، سبک است و مانور دهی‌اش هم عالیست. همۀ این‌ها باعث می‌شود شتابِ پایینش کاملاً در نظرم محو شود. این ۱۲۵ سی‌سیِ دوست‌داشتنی را با هیچ موتور بالاتری عوض نخواهم کرد، حتّی اگر قرار باشد هیچ پولی سر ندهم. یک موتورِ دویستِ طرحِ پولسار هم برادرم دارد، و با اینکه سرعت و شتابش خیلی بیشتر از این است، ولی هیچ‌گاه سواری‌اش به پای مال خودم نمی‌رسد، و تا وقتی ناچار نباشم سوارش نمی‌شوم. البته، من تنها از بین موتورهای تا ۲۵۰ سی‌سی، یک دل‌بر دیگر دارم ولی به این سادگی‌ها نمی‌توانم به دستش بیاورم، آخر کمِ کمش هفت میلیون پول لازم دارم، در حالی که تنها پانصد هزار تومن زیر همین لپ‌تابم هست و مرا وسوسه می‌کند تا به جایگزینی برای ۱۲۵ ام فکر کنم. ولی، زهی خیال باطل. و آن ۲۵۰ سی‌سی‌یی که حرفش را می‌زدم، دایلیم است: Daelim 250 vjf. که اسپورت تورینگ است و جان می‌دهد برای مسافرت‌های طولانی. تاکنون سوارش نشده‌ام، ولی به نظر می‌رسد سواری‌اش به خوبیِ همین یکی‌ام باشد.

  • ۵۰۵ بازدید

خیلی حرف‌ها هست که زده می‌شود، ولی هیچ‌گاه نمی‌خواهم منتشرشان کنم. آخر کسی که زندگی‌اش به تاریکی گراییده، و با خاکستریِ گسترده‌ای، افسرده‌کننده شده است و روزمره، چرا باید از این تاریکی‌ها حرف بزند؟ به قول شاعر، مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان. و وقتی می‌بینم عده‌ای در شر رساندن مصر هستند، واقعاً از رفتارشان تعجب می‌کنم و در بیشتر اوقات ازشان متنفر می‌شوم. می‌دانید چرا؟ آخر به نظر من او کسی است که خودش را به شیطان باخته، و حالا غلام حلقه به گوشِ او شده است و دارد دیگران را به کیش خویش می‌خواند. چون به خیال باطلش وقتی که جمعیتِ هم‌کیشانش زیاد شد و در اکثریت قرار گرفتند، می‌توانند شر را به خیر تبدیل کنند، غافل از اینکه سیاه هیچ‌گاه سفید نخواهد شد، و سفید هم به هیچ‌وجه سیاه نمی‌شود، مگر اینکه پُر شود از سیاهی.

ولی بر خلافِ مبلّغانِ سیاهی، مبلّغانِ روشنایی را بسی دوست دارم. حتی اگر هم کیش‌شان نباشم هم دوستشان می‌دارم. چرا که می‌خواهند رنگ بپاشند به زندگیِ خاکستری و خفۀ دیگران. حتّی اگر کارشان خودفریبی و گول زدن دیگران باشد هم، کاریست بس زیرکانه، و گوارا؛ پس دوستشان خواهم داشت. می‌توانم درک کنم کسی را که به سوی امید دعوت می‌کند، ولی به هیچ وجه نمی‌توانم کسی که به سوی ناامیدی می‌خواند را درک کنم، و بفهممش. همانطور که گفتم او را شکست خورده‌ای می‌بینم که می‌خواهد با داد و فریادش، جمعِ شکست‌خوردگان را گسترش دهد و خودش را از وحشتِ تنهایی نجات دهد. حقیقتاً که چنین انسانی بس حقیر است و نفرت‌انگیز. البته گاهی هم دلم برای این افراد می‌سوزد. بسیار ضعیف‌اند. نمی‌دانم درست است بگویم شکست حقشان است یا نه. و مهم هم نیست. بیشتر از هر چیزی این عمل مضحکانه‌اش است که مرا به نفرت وا می‌دارد: در عین اینکه به بی‌معنایی تسلیم شده است، می‌خواهد معنیِ بی‌معنایی را تغییر دهد. او بازنده‌ایست که خیلی کودکانه می‌خواهد بازنده بودنش را انکار کند. به نظرم این اعلام برائت تا همین جا کافی باشد. و در آخر سر شما را به این تک‌بیت میهمان می‌کنم:

سگ اصحاب کهف روزی چند، پی نیکان گرفت و مردم شد

پی‌نوشتِ  شبِ بیست‌وسوم: در این شب دیگران را از دعای خیر فراموش نکنیم، شاید بهانه‌ای شد برای حالِ خوبِ یک نفر.

  • ۵۰۵ بازدید

۱۳ خرداد، شب:

پایان همین جاست، درست در مقابلم. به دست لمس می‌کنم، به چشم می‌بینم و قدم در آن می‌گذارم. پایان اینجاست، درست همین‌جا. پایانی بی‌فاصله با آغاز. نقطۀ آغازی به انتها. پایان همین‌جاست.

زندگی‌یی پوچ‌تر از این ندیده‌ام که با تضاد و عداوت با گذشته، و سنت، معنا بگیرد. زندگی‌یی پوچ‌تر از این ندیده‌ام که هویتت را با بی‌هویتی‌ات و تنفرت از ریشه و شاخه‌هایی که تو را به اینجا رسانده‌اند تعریف کنی.

۱۶ خرداد، بامداد:

ـ تو به این حرفی که می‌زنی ایمان نداری.

+ خب تو هم به همین حرفی که می‌زنی ایمان نداری.

ـ همین است. مشکل ما همین است.

خدا جان، تقصیر ما چیست؟ ما چه گناهی کرده‌ییم که تن داده‌ییم به این زندگی که تهش به اینجا ختم شود؟

شاید من هم به دنبال The Great Beauty ام! به دنبال دلیل، هدف، معنا.

  • ۲۹۴ بازدید

به طور خیلی خنده‌آوری کتاب‌هایی که مطالعه می‌کنم تبدیل شده‌اند به حریمِ امن من در زندگی. لحظاتی که با کلمهْ کلمۀ کتاب‌هایم می‌گذرانم، احساس ارزشمندی به من می‌دهم و مرا از احساسِ خسرانی که این روزها با من به مبارزه برخاسته است را از من دور می‌کند. دیدن فیلم‌هایی که می‌توانند ذهنم را درگیر مفاهیمشان کنند ـ و به قولی معناگرا هستند ـ نیز چنان احساس آرامشی به من می‌دهند و به نوعی مفرّی هستند برای گریز از واقعیت، و شاید هم حقیقت. گویی که می‌خواهم پوچی را از تک تکِ لحظات زندگی‌ام به کلّی دور کنم، اما وقتی خودم را می‌بینم که به همه چیز به دیدۀ پوچی و بی‌ارزشی نگاه می‌کند، خنده‌ام می‌گیرد. مثلاً برایم اهمیتی نخواهد داشت اگر همین لحظه یک سنگِ آسمانیِ عظیم درست روی این شهر فرود بیاید و من و بسیاری را نابود کند و حق زندگی را ازمان بگیرد.

«حقِ زندگی»! نمی‌دانم بشر از کِی آمده و حق و حقوقی برای خودش تعیین کرده، ولی حقیقتاً کنجکاوم بدانم دلایلش برای تعیین چنان حق و حقوقی دقیقاً چه بوده ـ البته می‌دانم دلایلِ چندان جذّابی نخواهند بود. اگر نخواهم زیادی از کلمۀ «مثلاً» و «برای مثال» استفاده کنم، باید خیلی ادبی و با لحنی دلنشین و صدایی گرم ـ چنانکه گویی در حال خواندنِ شعری هستی بس شاعرانه و پُرمغز ـ بگویم: انگار کن آفریننده‌یی هستی، ربات‌هایی می‌سازی که درست مثل انسان‌ها احساس دارند و هوشمندند و مدام در حال تکامل و یادگیری هستند، به آن‌ها زندگی می‌بخشی و دنیایی که در آن زندگی کنند، و بعد بدون نیاز به هیچ دلیلی می‌خواهی نابودشان کنی در حالی که آن‌ها را می‌بینی که در مقابلت می‌ایستند و می‌گویند “تو حق این کار را نداری، و زندگی کردن حق ماست”! بله، چنین انگارِ بلندی. انگار کردی؟ خوب! عکس‌العملت در مقابل آن‌ها چه خواهد بود؟ خب شاید بگویی آن‌ها به زعم باطلشان می‌پندارند که چنین حقی دارند؛ آن‌ها تنها فکر می‌کنند که دارند زندگی می‌کنند؛ چرا که اگر قادر باشند خودشان را بشناسند و درک کنند، می‌فهمند که زندگی‌شان چه پوچ است، حتی پوچ‌تر از زندگی‌یی که آفریننده‌شان دارد. البته این یک طرفِ ماجراست. می‌توان هم دل‌رحمی کرد و به آن‌ها چنین حقی را داد. و چرا باید دل‌رحمی کرد؟ چون با آن‌ها در «حق زندگی کردن» احساس اشتراک می‌کنی، و این اشتراک تو را به آن‌ها نزدیک می‌کند و دلبستگی‌یی نسبت به آن‌ها در خود احساس می‌کنی، و خودت هم هیچگاه دوست نمی‌داری و نمی‌خواهی چنین آفرینندۀ سنگ‌دلی داشته باشی که بدونِ هیچ دلیلی «حق زندگی» را از تو بگیرد ـ هرچند که بسی بیهوده و از سرِ سرگرمیِ خودش فرصتِ زندگی به تو داده باشد. و اینجاست که یک زنجیره آفرینشِ بی‌هدف شکل می‌گیرد که به اصطلاحِ فلسفی، وجودش بر ماهیتش تقدم دارد، که توی «مردی در تبعید ابدی» هم ملاصدرا برخلافِ باور عموم حرفش این بود که وجود بر ماهیت تقدم دارد، و بدین صورت بسیاری از سوالات وجودی را بدون اینکه پاسخی به آن‌ها داده باشد، به کلّی حذف می‌کرد، و همه‌اش به این امید که راهِ نجاتی برای سرگردانی‌ها و اختلاف نظرهای بشری پیدا کرده است. گاهی که می‌دیدم می‌گفت خداوند وجودِ مطلق است و ماهیتش بعد از وجود اما بلافاصله از آن آمده است، دلم برایش می‌سوخت. دلم برای این می‌سوخت که چنین یکّه و تنها بوده و خودش را وجودِ مطلق می‌دیده است که نشسته به فلسفه‌بافی و خیال‌پردازی و آفرینش، و مسائلی را مطرح کرده که مسئلۀ وجودیِ خودش را از یادش ببرد. البته قبول دارم که ذهنِ ناتوانِ ما انسان‌ها قادر به درکِ بسیاری از مسائل پیچیده نیست، و حتّی نمی‌‌تواند تصوّر کند که این «وجود» از کجا شروع شده است، و تنها می‌تواند قصه‌بافی کند و جالب اینجاست که در تمام قصه‌هایش تنها با اشاره‌ای جزئی از این مسئلۀ بغرنج و از این آغاز می‌گذرد. و از این دست حرف‌ها پوچ و بیهوده که حتماً باید در جایی ثبتشان می‌کردم تا دست از سرم بردارند. این حرف‌ها از همان پستِ «بازنده‌ها همیشه بیشتر می‌دانند» داشتند توی سرم وول می‌خوردند ـ همان پستی که مثلاً آمده بودم و مثلِ ایگنیشسِ اتحادیۀ ابلهان یادداشتی نوشته بودم.

پی‌نوشت: دیگر یک‌طورهایی دارم احساس می‌کنم تمام حرف‌هایی که توی این وبلاگ می‌زنم تکراری شده. البته این احساس تکرار به همین‌جا ختم نمی‌شود. هر لحظه هر حرفی را که می‌خواهم بزنم و هر ایدۀ بکری که به ذهنم می‌رسد را به چشم بستنی‌یی نگاه می‌کنم که قبلاً کسی یا کسانی آن را به دهان گرفته‌اند. احساس خوبی ندارد خلاصه. البته مثل همیشه خودم را می‌زنم به بی‌خیالی ـ یعنی مجبور می‌شوم، چون راه گریز دیگری نمی‌یابم. یا که باید به این جملۀ مارک تواین پناه ببرم: تنها کسی که می‌تواند ادعا کند حرفی را برای اولین بار گفته، حضرت آدم بوده است.

  • ۳۲۰ بازدید

گاهی اوقات هم هست که از خواب بیدار می‌شوی، ولی به هر چیزی که فکر می‌کنی نمی‌تواند تو را از آغوش خواب در بیاورد. هیچ امیدی، هیچ دلبستگی‌یی، هیچ رویایی، هیچ چیزی، و هیچ کسی نیست که دلیلی شود برای بیرون آمدنت از آغوش خواب. و بعد به این می‌اندیشی که این روز، حقیقتاً روز متفاوتی‌ست و خدا را شکر می‌کنی که اینچنین روز متفاوتی در چنین برهه‌ای از زندگی‌ات قرار داده است که می‌توانی گوشه ای کز کنی و به این فکر کنی چه دلیلی می‌تواند من را برای همیشه از آغوش خواب بیرون کند؟ چه چیزی هست که همیشه می‌شود رویش حساب کرد و امید و انگیزه ازش طلبید؟ به راستی، چیست آن؟ چیست آن علاقۀ راستینی که هیچ گاه از بین نرود؟ می‌ترسم. دیگر می‌ترسم از اینکه بدون عشق به هیچ چیز، و هیچ کسی مجبور باشم زندگی کنم. جمع اضدادم. صبح پُرم از عشق به چیزی، ولی شب که می شود حتی نمی‌توانم خودم را قانع کنم که همین چند ساعت پیش، دیوانه‌وار به آن علاقه داشتم. اما خب، فکر می‌کنم همیشه باید کارهایی باشد که وظیفه‌ات بدانی‌شان ـ کارهایی که در قبالشان احساس مسئولیت کنی. چه می‌دانم. شاید دوست داشتنِ کسی باشد آن کار، یا دوست داشتن چیزی. شاید هم کاری باشد مثل نوشتنِ همین سطور. یا خلق کردن باشد. خلق کن و به احسن‌الخالقین ایمان بیاور! دیشب که دراز کشیده بودیم روی چمن‌های جایی نزدیک به آسمان، و به موسیقی‌یی ملایم گوش فرا داده بودیم و شب را در آسمان جست‌وجو می‌کردیم، ابر و ماه در حال معجزه بودند. گاه ابرها ماهِ شبِ چهارده را می‌پوشاندند، گاه ماه می‌رفت پشت ابرها قایم می‌شد. یکبار برای چند دقیقه‌ای ماه ناپیدا شده بود، اما می‌شد حضورش را از نوری که روی تودۀ پراکندۀ ابرهای گسترده انداخته بود فهمید. در مرکزِ آن تجمع اما معجزه‌ای در حال اتفاق بود. سیاهی با رنگ‌های سپید و زرد و نارنجی در هم آمیخته بودند. یقین دارم، دیشب آن‌جا معجزه‌ای رخ داد. نمی‌دانم چه، ولی بود، رخدادِ معجزه‌ای بود آن لحظات.

  • ۳۹۹ بازدید
‎۸ خرداد ۹۷

سر درِ یکی از وبلاگ‌های دوست‌داشتنی‌ام نوشته است:

بدترین قسمت نوشتن این است که مجبوری قسمت تاریک خودت را بنویسی.

و هر گاه چیزی می‌نویسم که احساس می‌کنم آن نوشته من را از خودم یا دیگران را از من متنفر می‌کند، به یاد آن جمله می‌افتم. حقیقتاً او چقدر خوب توانسته بار منفیِ نوشتن را به همین راحتی از بین ببرد یا هیچش انگارد. گاه آدم می‌ماند بینِ نوشتن و ننوشتن، و گاه بینِ نمایاندن و ننمایاندن کلمات نوشته شده.

  • ۳۷۲ بازدید

بازنده‌ها همیشه بیشتر می‌دانند.

ـ بایا (توئیتر)

این نفسْ دیوانه‌وار از نوشتن فرار می‌کند، دیوانه‌وار. همان دیروز اگر ادامه داده بودم، هزار کلمه از ذهن من روی کاغذ پخش شده بود ولی بخاطرِ همان وقفۀ ناچیز، پاشیدن کلمات و کاشتنشان را روی این صفحات بکر و سفید قطع کردم، و هزاره‌ای به حاصل نشد. یعنی که هزاره‌ای نوشته نشد، و این جمله را با فعلی مجهول نوشتم که بر ذاتِ نوشتنْ توجه شما خوانندۀ عزیز را بیشتر جلب کند. همین دیگر. امروز دوباره شروع کرده‌ام به نادرِ ابراهیمی خوانی. مردی در تبعید ابدی‌اش ـ که نیمه کاره رها شده بود ـ را دست گرفته‌ام. و حالا دارم می‌نویسم. دارم می‌نویسم تا این فرصت را به خودم داده باشم که ثبت شود. که بماند حتی اگر برای مدتی کوتاه و در قالب همین کلماتی که تنها و تنها توی این لپ‌تابِ کمرشکسته هستند و معلوم نیست تا کی این لپ‌تاب باشد و تا کِی آن نوشته ها مکتوب بمانند و از بین نروند. نمی‌دانم کِی است آن رستاخیزِ نابودی. مگر اینکه به کتابی مبدل شوند و در صنعت نشر به چاپ برسند که در این صورت عمرشان بیشتر می‌شود و شاید، شاید به جاودانگی برسند، یا حداقل اینکه برای یکی دو صده‌ای باقی بمانند و بعد به فراموشی سپرده شوند.

خب در همین حین که مادر مرا به ماموریتِ اعلام وضعیت نرخ سکه و طلا و این مزخرفاتِ مادی فرستاد، و در حینی که حسرت می‌خوردم از اینکه طلا ارزان نشده که هیچ، بالا هم رفته، این نوشته را نوشتم توی وبلاگ بلکه بتوانم چیزکی جدید توی وبلاگ منتشر کرده باشم و از لحاظِ معنوی از این خسرانِ مادی سود برده باشم.  این:

در تلاش برای صبر و بردباری تا رسیدن به زمانِ طلاییِ ارزانیِ دلار برای خریدنِ یک بدلِ هم‌سطح یا بهتر برای آن گوشی که با گوشیِ رده‌پایین‌ترِ برادرم مبادله کردم به قیمتِ چند صد هزار تومنی سر گرفتن. هرچه فکر می‌کنم می‌بینم منم که متضرر شده‌ام در حالی که فکر می‌کردم آن معامله به سودِ من است.

و بله. من فکر می‌کنم بسیاری از افکارم را ثبت نمی‌کنم و بسیاری‌شان را برای همیشه از دست می‌دهم، و جایی مثل سگ به حسرت خوردن می‌افتم وقتی می‌بینم چه اندیشه‌های ژرفی را دارم از دست می‌دهم و باز هم حسرت می‌خورم که چرا من مانند آن رمان‌نویسِ عامه‌پسندی که الکی مشهور شده است و توی همشهری لیستِ دوصدِ رمانش را منتشر می‌کند نمی‌توانم این جمله را بگویم که «حین خواندن فلان کتاب کلی یادداشت‌برداری کرده‌ام.» در حالی که حینِ خواندنِ مردی در تبعید ابدی، بارها برای مدتِ طولانی به فکر فرورفتم و مسائلِ بنیادیِ وجودی را بسیار دقیق و ظریفانه تحلیل کردم ـ و حقیقتاً چه افکار ژرفی شدند! حتی آن ایدۀ داستانی که راجع به [....] است را کلی پروراندم و فربه‌تر کردم ـ البته تنها در ذهنم، و نه روی کاغذ. حقیقتاً از اینکه آنها تفکراتی که از خواندن کلمات آن کتاب‌ها برایشان تداعی می‌شود را ثبت می‌کنند ولی من نمی‌کنم، احساس خسرانی عظیم بر من وارد می‌شود و خودم را در مرز انحطاط و تباهی ـ و گاه فراتر از آن ـ می‌بینم. می‌ترسم روزی رسد که این احساس خسران‌ها به حقیقت بپیوندند و ببینم خود را در حالی که در عمقِ لجن‌زارِ خسران غوطه‌ور شده‌ام و بیهوده دست و پا می‌زنم برای رهایی، در حالی که مدام بیشتر خودم را به عمقِ این مردابِ چرکِ بدبو فرو می‌برم. چقدر مشمئز کننده شد این کلمات! نباید کلماتم اینچنین مشمئز کننده باشند زیرا که برای آیندۀ کاری‌ام ضررِ مادی و معنویِ جبران ناپذیری به همراه خواهند داشت.

جالب است، من اینجا یک نویسنده‌ای را می‌شناسم که خیلی مغرور است و خیلی هم فاضل‌مآبانه می‌نویسد و ـ من چه خبر دارم از درون او؟ ـ شاید فضل‌فروشی هم می‌کند از قِبلِ نوشته‌هایش. خب من این نویسنده را دارم که از قضا در ماهی به دنیا آمده که من به دنیا آمده‌ام ـ البته باید بگویم اعتقاد سفت‌وسختی نسبت به طالع‌بینی ندارم ـ و سنش ده سالی از من بیشتر است و با خیال راحت همیشه ده سالِ آینده ام را با او به تصویر می‌کشم و مقایسه می‌کنم. اما گاهی که به این فکر می‌کنم من هم قرار است مثل او علیه مردمان بنویسم و آن ها را به گلۀ گوسفندان تشبیه کنم و خودم را مرشد و چوپانشان بدانم و گاه پیامبری که به دست مردمانِ خسته از انذارهایش، درون تنۀ درختی گذارده می‌شود و پس از سوزانده شدن درونِ آن کوره، با ارّه از وسط به دو نیم تقسیم می شود ـ آن هم تنها به جرم اینکه اسرار هویدا می کرد و جهلشان را به صورتشان می‌کوفت ـ باز هم همان حالت اشمئاز و نفرت بر من مستولی می‌شود و خشمگین می‌شوم از آینده‌ای که چنین تراژیک باشد. دوست نمی‌دارم که خودم را شهید نشان دهم، یا مظلومِ صحرای کربلا. چرا که اینچنین نیست، و من بهتر خبر دارم از درونِ خودم.

یکبار که داشتم مطلبی در وبلاگ خوابگرد می خواندم از محمدحسین شهسواری، که نقدی نوشته بود بر کتابِ «مزخرفات فارسی»ی همان صاحب‌ْ وبلاگ، قهرمانِ نوشته‌‌های شبه‌داستانیِ این کتاب را تحلیل کرده بود. می‌گفت این قهرمان با اینکه بینش دقیق و دانش والایی دارد، ولی فروتنانه و متواضعانه پس از تقابلی نرم با دشمنانِ جاهل و نمایاندنِ جهلشان به آن‌ها، چراغ را خاموش می‌کند و می‌گذارد تا این دشمنانِ نادان بدون اینکه عزت نفسشان خدشه‌دار شود در تاریکی به زیر لوای قهرمان در آیند. می‌گفت در فرهنگ ما ایرانیان، قهرمان به پهلوانی و جوانمردی‌اش است که عزیز شمرده می‌شود و در دل‌هایمان جای می‌گیرد، و مثالی هم زد از امیر مومنان، علی علیه السلام، که در عینِ توانمندی، فروتن بود و سعی می‌کرد بدونِ بیدار کردنِ آتشِ تعصبِ دشمنان، و با کلماتی محبت‌آمیز و از سر بزرگواری و شکیبایی، آ‌ن‌ها را با عقل و دلشان به سوی خود بکشاند به عنوانِ دوست، نه با خشمی از سرِ دشمنی و عقلی محافظت شده با سپرهای پولادینِ تعصب و شمشیرهای آخته. در کل، نمی خواهم در گزافه‌گویی‌هایم زیاده روی کنم، این شد که دوباره به فکر فرو رفتم و به ده سالِ آینده‌ام اندیشیدم که قرار بود نویسنده‌ای باشم با چندتا کتاب، اما چگونه قهرمانی قرار بوده باشم در ذهنِ شما خوانندگان گرامی؟ و رفتم زیرِ یکی از پست‌های قدیمیِ اینستاگرامیِ همان نویسندۀ جوانِ مغرورِ مذکورِ فاضل‌مآب، با همان حسابِ کاربری‌ام که هیچ پستی نداشت کامنت دادم که «سلام جنابِ فلانی. نظرتان راجع به ”تواضع“ چیست؟». و حالا که هفته‌ها گذشته است از آن اقدام، فهمیده‌ام که آن نویسنده تعریفی برای آن کلمه ندارد. یا شاید هم مرا با یکی از آن جاهلانِ شمشیر به دستی اشتباه گرفته است که ممکن است با کمی لغزش در تعریفِ صحیح و مورد نظر، پس از گردن زدنش، سرش را در سینی‌یی زرین به سردستۀ جاهلان تقدیم کنم و پس از این اقدام ارزنده، تا آخرِ عمرم در ناز و نعمتِ تضمینی زندگی کنم. همین هیچ شمردن و پاسخ ندادنش ـ که خود پاسخی دندان‌شکن محسوب می‌شد به زعم باطلِ آن نویسنده ـ مرا بر آن داشت تا از این به بعد خودِ بازندۀ ده سالِ آینده‌ام را با او مقایسه کنم، نه خودِ قهرمانِ پهلوانم را. و این تجدید نظرم بسیار زیرکانه است، و از حالا هم عنوانِ یکی از کتاب‌هایی که در آن دوران قرار است بنویسم را تعیین کرده‌ام: در میانِ دیوانگان. یا شاید هم: چنین گفت هالی هیمنه. که اگر خوب دقت کنید، می‌بینید عنوانِ اولی به عاقلی اشاره دارد که خودش را میانِ خیلِ دیوانگان و ابلهان می‌بیند و تمایزش با عامّۀ مردم آشکار است. عنوانِ دومی هم که اشاره‌ای ضمنی است به چنین گفت زرتشتِ نیچه، به خوبی مقامِ والای انسانی و اخلاقی‌ام را به عنوانِ یک فیلسوف و اندیشمندی که بیشترِ مردمان را جاهلانی می‌داند که بهتر است در جهل مرکبشان خفه شوند، نشان خواهد داد.

یادداشت روز: دیروز اتحادیه‌ی ابلهانِ جان کندی تول را تمام کردم. حالا هم دارم خودم را با کلماتِ مردی در تبعید ابدی مسحور می‌کنم.

یادداشت اجتماعی: باید به فکر روش‌های نوینی برای به سخره‌گرفتن آن نویسنده باشم. آن اقدامش ـ همان پاسخ‌ندادنش ـ بسیار گستاخانه بود. مثلاً می‌توانم تراژدی‌یی بنویسم که زندگیِ نکبت‌بارِ آن مردکِ حقیر را به تصویر کشیده باشد، بعد هم اشاره‌ای ضمنی به نام آن نویسنده کنم و برخی داستان‌هایش.

یادداشت بهداشتی: بر خلافِ دیروز که کلی زیر آفتاب بودم برای سرویس کردن کولر، امروز اصلاً احساس تشنگی نکردم در ساعاتِ پایانیِ روزه. چه زود می‌گذرد روزها، امروز یازدهم رمضان است. باورتان می‌شود؟

با تواضع
فرزند خیالاتی‌تان، برنامه‌نویس بی‌کار

  • ۴۰۷ بازدید