در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

گاهی ذره ذره‌ی وجودم پر می‌شود از عشق. گویی که بیشترِ آن عشقی که خداوند روی زمین گسترانده است در وجود من هبوط کرده. دیگر رنگِ دنیا برایم مهم نیست، همانطوری که هست می‌خواهم در آغوشش بکشم. هوا را بغل می‌کنم، دستانم را باز می‌کنم و دیوانه‌وار به دور خودم می‌چرخم. فریاد می‌کشم؛ بلند بلند می‌خندم، چنانکه اشک از چشمانم جاری می‌شود. مجنون می‌شوم. می‌خواهم به هزاران هزار ذره تبدیل شوم و در سراسر زمین جریان پیدا کنم؛ می‌خواهم جهان را از خودم پر کنم. عاشق می‌شوم. در فراق آنکه نمی‌دانم کیست و آنچه نمی‌دانم چیست، می‌سوزم؛ غم سراپایم را در بر می‌گیرد، و چه لذتی دارد چنین غمی، چنین دردی، چنین سوختنی. به‌حقیقت که دیگر در پوست خودم نمی‌گنجم. مست می‌شوم. پر می‌کشم. اوج می‌گیرم و رقص‌کنان هوا را می‌شکافم و در میان ابرها، حفره‌هایی ایجاد می‌کنم و بدنم تر می‌شود از رطوبتِ وجودشان. بالا می‌روم. چندان بالا می‌روم تا چنان بزرگ شوم که همه چیز در نظرم به ذره‌ای ناچیز تبدیل شوند. چندان بالا می‌روم تا که بالهایم می‌سوزد. به زمین می‌آیم و در آغوش برکه‌ای می‌افتم. برکه‌ای در میان فردوس برین، جنة‌ الاعلی. وجودم سراسر پر می‌شود از سرور و نشاط. چنان پر می‌شوم از خوش‌بختی که هضمش برایم مشکل می‌شود. من چقدر خوش‌بختم! چطور می‌شود این‌همه خوش‌بختی را تنها در یک تن تحمل کرد؟ آیا شدنی‌ست؟!

و می‌گذرد. به ندرت می‌آید و زود می‌گذرد. مثلِ همۀ روزهای دیگر، مثلِ خواب می‌گذرد؛ حتّی اگر خوابی باشد به بلندای یک عمر و زندگی‌یی جدید و شاید شخصیتی متفاوت. البته، در مورد متفاوت بودنِ شخصیتمان در خواب‌ها به دقّت نمی‌توانم اظهار نظر کنم. چرا که همیشه خودت هستی، تنها با این تفاوت که گاهی بخشِ کمتردیده‌شدۀ شخصیتت، چگال‌تر می‌شود و باقی‌اش سبک و کم‌رنگ‌تر. و که را دیده‌اید که در «خود بودن»اش شک کند؟ شاید بتوانی در خیالی بودنِ زندگیِ تازه‌ای که در رویاهایت داری شک کنی ـ شکّی که آغاز بیداری خواهد بود ـ ولی هیچ‌گاه در «خودت بودن» شک نخواهی کرد. محال است چنین شک کردنی. چه بسا آن‌هایی که به «خود بودن»شان شک کرده‌اند، به مرگ اندر افتاده‌اند و وداع گفته‌اند به زندگی‌شان. نه که مرده باشند حتماً؛ که به پوچی رسیده‌اند و زنده‌بودن برایشان بی‌معنی شده. حتّی آنکه در تصادفی تمام خاطره‌اش را و حافظه‌اش را از دست می‌دهد، در «خود بودن»اش شک نمی‌کند، حتّی اگر بگوید من کیستم؟ و حقیقتاً نداند که کیست. گاهی پیش می‌آید که چنین شخصی در ظاهرْ گفتار و کردارش تغییر کرده باشد، و انگار نه انگار که همان آدمِ پیشین است، ولی این‌ها هیچکدام برهانی برای تغییر کردنِ شخصیت و ذاتِ او نیست. او تنها گذشته‌اش را از دست داده است، و حالا بدونِ هیچ پیش‌انگاره‌ای و بدونِ هیچ عقیده و اصولی دارد فکر می‌کند و زندگی‌اش را پیش می‌برد. او دیگر گذشته و کودکی‌یی ندارد که عقده‌ها و رفتارهای سرکوب شده و امیال و آمالِ از دست رفته‌اش بر ابعادِ شخصیتش تاثیر بگذارد. می‌توان گفت که حالا او، در «خود» ترین وضعیتِ ممکن قرار گرفته‌است.

و حالا چرا حرفمان به اینجا کشیده شد؟ داشتم به این فکر می‌کردم که نوشته‌هایم بیشتر انتزاعی و سورئال هستند. و اگر هم رئالیسم باشند، رئالیسمِ جادویی‌اند. (می‌خندم.) و این شد که رفتم به اندیشۀ دنیای خواب‌هایم، دنیایی که در آن زندگی‌های متفاوتی را تجربه کرده‌ام. خواب‌هایی که کوتاه بوده‌اند به اندازۀ چند ساعت، ولی درست به اندازۀ یک زندگی که کودکی داشته باشد و نوجوانی و جوانی، عمیق بوده‌اند. و به نظرم، من بیشتر از اینکه در جهانِ واقعیت‌ها زندگی کرده باشم، در جهان خیالاتم تجربۀ زیستن داشته‌ام. و یا حداقلش این است که اینطور می‌پندارم. چرا که درون‌گرایان بیشتر به جهانِ درونیشان گرایش دارند تا به بیرون. حتّی گذشته هم برایم چیزی نیست جز خواب‌هایی پراکنده، که بیشترش را فراموش کرده‌ام؛ و دیگر واقعیت چه تفاوتی برایم دارد با خیالات؟ و آیا زندگیِ حقیقی‌یی وجود دارد؟ از کجا معلوم که هم‌اکنون در خواب و رؤیا نباشی؟ و حقیقتاً چه معلوم؟ دوستی می‌گفت این زندگی چه پست است؛ تو با خیالات و تصورات خودت زندگی می‌کنی در حالی که خودت تصور و خیالِ خدا هستی؛ خیال اندر خیال! و حالا تنها حقیقتی که در زندگی‌ام وجود دارد، همین خیالات است و خودم. زندگی‌ام داستانی است که می‌خواهم به سرانجامِ نیکی برسانمش. و چه فرقی می‌کند چقدر خوش باشم یا چه‌قدر ناخوش و رنجور؟ هیچ! هرچه باشد می‌گذرد بالاخره. 

و حالا چه اصراری هست که نصفه‌شبی کلمه قطار کنم اینجا؟ خدانگه‌دار!

کجای زندگی هستی؟

  • ۴۵۳ بازدید

۱) آدمی که دلش سنگین باشد و غم‌های روزگار و حسرت‌های گذشته و آینده دلش را به تنگ آورده باشد، بیشتر می‌تواند بنویسد؛ یعنی دردِ دل می‌کند، بیشتر حرف می‌زند. برون‌ریزی می‌کند، چرا که دیگر خیلی پر شده است، و یا که ظرفیتش کمتر شده.

۳) بهار آمد، گرچه هنوز نوروز نیامده، ولی بهار چند وقتی می‌شود که از راه رسیده است. اما آمدنش آن‌طوری نیست که همیشه فکرش را می‌کنیم. خیلی‌ها فکر می‌کنند که با آمدن بهار، زندگی پر از شادی و سرور می‌شود. اما اینطور نیست؛ یعنی که هست، ولی نه دقیقاً همین. با وجود اینکه آدم خرافاتی‌یی نیستم ـ و در حال حاضر هم نمی‌دانم که دقیقاً چیستم ـ ولی به این حرفی که از مادرم شنیده‌ام، یقین پیدا کرده‌ام: سنگینیِ میهمان. اینکه قبل از رسیدن میهمان، سنگینی‌اش می‌افتد روی صاحب‌خانه ـ که معمولاً مادرِ خانه جورِ این سنگینی را می‌کشد و بدنش پر می‌شود از خستگیِ بی‌دلیل؛ انگاری که ماندۀ سفرِ قندهار باشد!

طبق مشاهدات همین سال اخیر، متوجه شده‌ام که با تغییر فصل‌ها، به یک سنگینی و دلتنگیِ مخصوصی مبتلا می‌شوم ـ که شاید بهتر باشد نامش را بگذارم «افسردگی» یا «افسردگی فصلی»، که علم هم دیگر عقلش به این چیزها رسیده. و جالب‌تر اینکه این سنگینی را در آغاز فصل پاییز و بهار بیشتر احساس می‌کنم. بهاری که با عطر گل‌های یاس و شکوفۀ درختان می‌آید و شعلۀ خورشید را فروزان‌تر می‌کند؛ و پاییزی که با لباسی پر از برگ‌های زرد و نارنجی می‌آید و دامنش را می‌گستراند پای درخت‌ها و ابرهای پربار را به ارمغان می‌آورد. سنگینیِ این دو میهمان ـ بهار و پاییز ـ بیشتر از دوتای دیگرشان احساس می‌شود؛ چرا که بهار و تابستان، فرزندِ گرمایند و پاییز و زمستان، فرزندِ سرما؛ و می‌دانید که، خوی و خصلتِ گرمی و سردی، زمین تا آسمان توفیر می‌کند. و این‌همه باعث می‌شود که با آمدن بهار ـ که شروع گرماست ـ و رسیدن پاییز ـ که آغاز سرماست ـ سنگینیِ میهمان‌ها بیفتد روی شانه‌هایم؛ و دلم را تنگ کند و حالم را دگرگون. دگرگونی‌یی موقتی و احساسِ تنهایی. دلتنگی از رفتنِ دوستی که به او خو گرفته بودم و ناسازگاری با میهمانی ناآشنا. و تنهایی، تا صمیمی شدن با مصاحبِ جدید. و دوباره روز از نو روزی از نو؛ بازگشت به روال همیشگی. روزمرگیِ خوشایند.

۲) این روزها کمتر می‌نویسم، چون دیگر سنگینیِ بهار از شانه‌هایم برداشته شده. و حالم خوب است، و حرف‌ها روی دلم سنگینی نمی‌کنند. 

  • ۳۷۷ بازدید

گاهی پیش می‌آید که خودم را یک گوشه‌ای ـ که خلوت باشد ـ گیر می‌آورم و می‌بندمش به باد تشر و کنایه و سرکوفت. یکی بی‌وقفه دهان می‌جنباند و دیگری می‌نشیند و مثل شکست‌خورده‌ها سرش را می‌اندازد پایین و سراپا گوش می‌شود؛ نه انگار که جنبنده‌ای هست و دهانی برای صحبت کردن دارد. من این کار را خوب بلدم. وقتی که بخواهم سکوت کنم، چنان سکوت سنگینی می‌کنم که اگر همان لحظه زمین دادش در بیاید و دهان باز کند هم، دم بر نمی‌آورم. و حرصم درآمد. یعنی خودم، حرصم را در آوردم. هرچه می‌گفتم انگار نه انگار؛ گویی که با سنگ حرف می‌زدم. و بیشتر این مرا خشمگین می‌کرد که نمی‌دانستم حرف‌هایم را گوش می‌دهد یا نه؛ و اصلاً با این سکوتش نمی‌فهمیدم که حرف‌هایم چه تأثیری در او گذاشته. آیا از سرِ تحقیر شدن به خشم می‌آید و یا اینکه از سرِ بی‌اعتنایی، پوزخند می‌زند و همه چیز را به مضحکه می‌گیرد؟ نمی‌شود؛ با سرکوفت‌زدنْ کسی سربه‌راه نمی‌شود! اینطور شد که عزمم را جزم کردم که یک فصل کتکِ مفصل بزنمش؛ اما حیف که نمی‌شود. نمی‌شود خود را کتک زد که! حالا بیشتر می‌فهمم سلاحِ سکوتم چقدر کاری‌ست؛ به راحتی می‌توانم با آن کسی را به خشم آورم و از کوره به‌در کنم. می‌دانم کار درستی نیست، ولی ناخودآگاه در مقابل سرکوفت، می‌روم روی حالتِ دفاعیِ سکوت. البته گاهی کارم به دادوفریاد و اعصاب‌خوردی هم می‌کشد؛ آن هم مال اوقاتی‌ست که یا حوصله ندارم و یا اینکه ذره‌ای فکر می‌کنم آن سرکوفت‌ها حقِ من نیست و جفایی‌ست بر من.

من، من است؛ یعنی یکی است. هرچند که یکی‌اش را این‌طرفِ میز بنشانی و یکی دیگرش را آن‌طرف بنشانی برای گفتگو، باز هم یکی بیشتر نیست. منظورم این است که می‌خواستم خودم را به بادِ کتک بگیرم، بلکه سربه‌راه شوم و کاری که می‌دانم درست است را انجام دهم، ولی می‌دانید که، اینطوری نمی‌شود. نمی‌توانی خودت را به‌زور سربه‌راه کنی؛ آن‌طور که معلم‌های دبستان و راهنمایی با شلنگِ یک‌متری می‌کردند. البته این را بگویم که هیچ‌گاه کارم به شلنگ نمی‌کشید؛ آخر یک خرخوانِ بی‌جنبۀ فضول بودم، و اغلب هم مبصر! البته بقیه می‌گفتند خرخوان، من مثلِ بچۀ آدم درس می‌خواندم، و گاهی هم حتّی کمتر از بچۀ آدم! یعنی اینکه دادوستد داشتیم با دارودستگاهِ زور و قوۀ غضبیه، و گاهی پیش می‌آمد که ما طعمه می‌انداختیم به دامشان. خب دیگر؛ جوان بودیم و کله‌مان پُرباد بود. البته فکر نکنید که جلّاد بوده باشیم ها! نه. خیلی هم شوخی می‌کردم و چشم‌پوشی؛ ولی گاهی پیش می‌آمد که برای سربه‌راه کردنِ عده‌ای ـ که به هیچ صراطی مستقیم نبودند ـ چنین کنیم دیگر. امّا عاقبت همۀ مناصب ـ حتّی «دانش‌آموزی» ـ را به‌یکباره رها کردیم و دستِ همه را گذاشتیم توی حنا...

ببین حرفمان به کجاها کشید! می‌گفتم. آدم نمی‌تواند به خودش زور بگوید؛ باید تمام عزمش را جزم کند برای کمک‌کردن به خودش. اینجا دیگر زور بی‌معنی‌ست. خودت هستی و خودت. خودت هستی که باید خودت را به صراط مستقیم هدایت کنی. خودت هستی که باید با خودت همدلی کنی و جورِ خودت را بکشی؛ جورِ آن خودِ تنبلت را که هیچگاه کمر به کار نمی‌دهد و همیشه به طرز موذیانه‌ای به دنبال راهی‌ست برای رهیدن، و به سوراخْ پناه بردن. تنها عشق است که می‌تواند کمکت کند؛ حتّی گاهی باید برای خودت مادری هم کنی. بدون عشق به آن جایی که می‌خواهی نخواهی رسید. اگر عشق هم‌راه و هم‌یارت نباشد، خیلی خیلی زود جا می‌زنی و سرخورده می‌شوی.

پی‌نوشت یک: اگر تا اینجای این مطلب را خوانده‌اید، حتماً فهمیده‌اید که عنوانِ پست هیچ ارتباطی با متن نداشت و بیشتر تزئینی بوده. داشتم این پست (درخت بودن یا درخت نبودن) از وبلاگ «خوابگرد» ـ که به مناسبت روز درختکاری نوشته بود ـ را می‌خواندم. به این فکر کردم که هیچگاه نتوانستم خودم را با مناسبات وفق دهم و مناسبتی حرف بزنم و بنویسم. آن عنوان را هم گذاشتم آن بالا بلکه حرفم به درخت و این چیزها بکشد، که نکشید آخر.

پی‌نوشت دو: قبل‌ترها سینما بالاخره حرمتِ یک چیزهایی را نگه می‌داشت، ولی حالا نه؛ بسیار وقیح‌تر و قبیح‌تر از قبل شده. نمی‌دانم چند سال دیگر کارش به کجاها خواهد کشید! بگذریم. دیروز «شکل آب» را دیدم و «لیدی برد» را. چندباری تعریفِ لیدی‌برد را از این‌طرف‌وآن‌طرف شنیده بودم، همچنین شکوِه‌هایی را از اسکار گرفتنِ «شکل آب». لیدی‌برد بد نبود، اما شکل آب مزخرف بود. نمی‌دانم بخاطر چه اسکار گرفته! حتّی نتوانسته آن «عشق»ای که آخرِ ماجرا از آن دم می‌زند را هم نشان دهد و باورپذیرش کند. و البته در کل، اسکار گرفتن و این حرف‌ها اصلاً برایم اهمیتی ندارد، چون علاقه‌ای به این مسائل ندارم. تنها چیزی که برای من مهم است، Marvel است و بس ـ و البته 20th Century Fox بخاطر «مردان ایکس»اش ـ بقیه باشند یا نباشند و یا اسکار بگیرند یا هر غلطی دیگر، برایم مهم نیست. 

  • ۴۲۱ بازدید

پیش‌نوشت: این روزها حرفی ندارم برای گفتن. هرچه می‌نویسم روزنوشت و دل‌نوشته است. یعنی که ارزش چندانی ندارند برای خوانده شدن. می‌نویسم برای خودم. شاید بعدها سری زدم به این نوشته‌ها و خاطره‌بازی کردم، و شاید هم سوژه‌ای شد برای خندیدن. مهم نیستند بهرحال؛ مثل همۀ حرف‌های دیگرمان. فقط می‌خواهم وبلاگ را بروز نگه دارم.

دیروز حالم خوب نبود. یعنی همیشه می‌شود که حال آدم خوب نباشد، به هر دلیلی، و یا به هیچ دلیلی؛ می‌توانم بگویم که دیروز خیلی بد حالم خوب نبود. البته شاید شایسته باشد که بگویم مثل همیشه بد بود، اما کمی بدتر از همیشه. آخر این چند وقته کلاً حالم بد بوده. از نوشته‌هایم معلوم است. «تنهایی» احساسی است که تو گویی فصلی یکبار هم احساسش نمی‌کنم. غریب‌ترین حسی است که تاکنون احساسش کرده‌ام. «تنهایی» نه به آن معنیِ همه‌گانی و ظاهری‌اش؛ چرا که در شلوغی تنها شدم. و هم نه آن «تنها»، به معنیِ ارتباط نداشتن با افراد دوروبر؛ چرا که ارتباطم را با اطرافیانم قطع نکرده بودم. سکوت نکرده بودم. می‌خندیدم. از منظر آن‌ها بیش از هر وقتی شاد بودم؛ آخر دست خودم نبود، خودم را پشت خنده‌هایی پنهان می‌کردم که بیشتر به قهقهه شبیه بودند. خودم می‌دانستم که دارم هم به خودم و هم به بقیه دروغ می‌گویم، و آن چیزی نبود که بودم، ولی نمی‌دانم؛ فقط می‌خندیدم. مثل مست‌ها شده بودم. دلیلی برای خندیدن نداشتم و هر موضوعی بهانه‌ای بود برای بلند کردنِ صدایم به خنده برای کسانی که می‌خواستند با من هم‌صحبت شوند.

«تنهایی» بر من مستولی شده بود. این چند وقته حس می‌کنم ابری تیره بالای سرم هست و هی می‌بارد ولی بارش‌هایش خالی‌اش نمی‌کند؛ بی‌وقفه می‌بارد؛ درست مثل توی کارتونی‌ها. شاید افسرده شده باشم؛ که احتمالش زیاد است. شاید هم این نوشته‌ها باعثِ خودتلقینی می‌شوند و بی‌جهت مرا هر روز ناراحت‌تر و دلتنگ‌تر و تنهاتر می‌کنند. نمی‌دانم... بیش‌ از هر وقتی تنها شده بودم. بیگانگی را با تمام وجودم احساس می‌کردم. می‌دانستم که هیچ چیزی نمی‌توانست آرامم کند. دلم خیلی سنگین شده بود. این روزها حالِ خودم را نمی‌فهمم. پناه بردم به صدای بلند موسیقی. پرشور و پرصداترین آهنگ‌هایی که داشتم مال حامد زمانی بود. چندتا تیز و تندش را پلی کردم. آزادی، دلارام، سردار من، و «خبری هست» را. واژه‌ها و معنی‌شان برایم مهم نبودند؛ صداها مهم بودند؛ آهنگش مهم بود، و احساسش. توانستند یخم را آب کنند. کمی سبک شدم؛ اما کافی نبود. رفتم سراغ یک آلبوم قدیمی. درست مثل یک آلبومِ عکسِ قدیمی، که پر از خاطره‌های متفاوت و گاه غریب‌اند. أحلی و أحلی، از عمرو دیاب. این آلبوم را یک دوست بهم داده بود و من هم در زمانِ خاصی از روزهای زندگی‌ام به ترک‌هایش گوش می‌دادم. روزهای خاصی بود. روزهایی که منِ آرمان‌گرایم در من زندگی می‌کرد. روزهایی بود که برای لحظه‌لحظه‌اش هدف داشتم و پر از شور و امید بود. آن روزها خالص بودند؛ پر از ایمان بودند. ارزشمند بودند؛ مهم بودند. و همۀ این‌ها باعث می‌شود وقتی که به این آلبوم گوش می‌دهم احساسات غریبی به سراغم بیاید، و خاطراتی غریب‌تر. گاهی خواب‌هایم را به خاطرم می‌آورد، گاهی هم بخش‌های غریبی از کودکی‌ام را. شاید «غریب» تنها واژه‌ای باشد که می‌تواند آن احساسات و خاطراتِ مبهم و تاریک را بیان کند. همین حالا هم دارم به همان آلبوم گوش می‌دهم. به صدایش، به آوایش، به احساسش. معنای واژه‌هایش برایم اهمیتی ندارد؛ مثل همیشه. و بعد از گوش‌دادن به آن آلبوم، یخم به کلی آب شد. پر بودم، ولی نمی‌دانم از چه. و اشک‌های پنهان مرهم شدند. اما می‌دانی، این اشک‌ها فرق داشتند؛ آخر نمی‌دانستم از برای کدام درد جاری شده بودند. و تنها شده بودم. بیش از هر وقتی احساس تنهایی می‌کردم. 

  • ۴۲۰ بازدید

امروز آرزو کردم که دوباره قلبم برای تو بتپد. و تپید. آرزو کردم دوباره اشکْ چشمانم را برای تو تر کند. و کرد. و آرزو کردم دوباره باز گردم به گذشته‌ام؛ و برگشتم. نمی‌دانستم چنین زود استجابتم می‌کنی. نه که ندانم، قبلاً زیاد صدایت می‌کردم، خیلی بیشتر از حالا؛ و بلندتر، و ملتمسانه‌تر؛ و با آدابِ تمام، آن‌طوری تو را می‌خواندم که نزدیک‌ترین اشخاص به تو چنین توصیه کرده بودند. می‌دانی؛ قبل‌ترها به زبان مقرب‌ترین افرادِ به تو، تو را می‌خواندم. و هم‌نوا می‌شدم، و هم‌صدا می‌شدم، و هم‌زمان می‌شدم با کلماتی که بر زبان می‌آوردم. از من دور شدی؛ بسیار از من دور شدی. و این دور شدن بخاطر دویدن‌های من بود. تو را در کنارم احساس می‌کردم، اما این احساس‌کردن برایم کافی نبود؛ بیشتر می‌خواستم. آن‌قدر غرق در جست‌وجویت شدم که ندانستم بر خلاف جهتی که تو بودی حرکت می‌کردم. در تاریکی‌ها خودم را یافتم؛ در جایی که از همیشه کمتر احساست می‌کردم. من نمی‌خواستم، ولی دیگر دست من نبود، تاریکی بود که مرا به سوی خودش می‌کشید. و لحظه لحظه از تو دور و دورتر می‌شدم. تا جایی پیش رفتم که دیگر منی نبود؛ تویی هم نبود؛ دیگر هیچ نبود. هرچه که بود، تاریکی بود. کاش آنجا می‌بودی؛ تاریکی مرا با خودش می‌برد و من فکر می‌کردم در انتهای این مسیر به تو خواهم رسید. و خودم را سپردم به دست او. تا جایی پیش رفتم که بودن و نبودنم با هم تفاوتی نمی‌کرد. زنده بودن و نبودن هم تفاوتی نداشت. دیگر حتّی نور و تاریکی هم از همدیگر تشخیص داده نمی‌شد؛ فکر می‌کردم در روشناییِ محض قرار دارم. فکر می‌کردم با تو یکی شده‌ام. فکر می‌کردم من تو هستم. چنان ضربۀ مهلکی خورده بودم که در فهمم نمی‌گنجید، و نمی‌توانستم ادراکش کنم. آنجا بود که تنهایی را با ذره ذرۀ وجودم احساس کردم. زیادی پیش رفته بودم. خیلی زیاد. آنقدر خودم را در تو تصور کرده بودم که دیگر برایم معنایی نداشت خودم باشم، و باشم؛ دیگر به بودن هم نیازی نداشتم، چون هرچه که بود، تو بود. و این خیالاتِ پوچ تمامِ باورهای من را به تسخیر خویش درآورده بودند. دیگر ”من“ای برایم بی‌معنی بود. تو بودی و خودت و خودت. تنهای تنها. و من نابود شدم. تاریکی مرا در خودش آمیخته بود. خسته شدم. پوچ شدم. تنها شدم. و آرزو کردم کاش تنها نمی‌بودم. آرزو کردم کاش به جست‌وجویت نیامده بودم. آرزو کردم که کاش مثل قبل می‌توانستم با تو دردِ دل بگویم، اشک بریزم، در آغوشت پناه بگیرم، و تو آرامم کنی، دلداری‌ام دهی، و تو را کنار خودم احساس کنم. و خواستم باز گردم به گذشته. و تو مرا باز گرداندی. گفته بودی بهتر از خودم مرا می‌دانی، و باورم شد که چنین است. گفته بودی صدایم را می‌شنوی هرچند ضعیف باشد و حتّی اگر کلماتم بر زبان جاری نشود؛ و باورم شد که می‌شنوی. و گفته بودی که می‌بینی‌ام، در تاریک‌ترین جایی که حتّی خودم خودم را قادر نباشم ببینم؛ و باورم شد که تو قادری بر دیدنم. و فهمیدم که تو همیشه هستی، در هر جایی که باشم؛ و اشتباه من این بود که به جست‌وجوی تو بودم، در حالی که کنارم بودی.

و تو برایم سختْ کافی هستی.

  • ۳۴۸ بازدید

(لازم نیست حتماً روی لینک‌ها کلیک کنید.)

پیش‌نگاره: یکبارِ دیگر شروع کردم نوشتن را، و همراه با اما و اگرهایی گفتم: اینبار دامه‌دار خواهید بود و پیوسته. از روزهای دلتنگی گفتم، روزهایی که تشنۀ نوشتن بودم و هیچ چیزی جز نوشتن نداشتم برای آرام کردنم. زیادی حرف زدم و از سر دلخوری، حرف‌های زیادی زدم، و از تاریکی‌های درونی‌ام گفتم. و این تاریکی‌ها را ادامه دادم و از زندانی گفتم که در آن اسیرم و گفتم شاید خانه‌تکانی باشند، و بیرون بردن ناراحتی‌ها؛ و کمی هم از نوروز گفتم، از دگرگونی‌های دلتنگی‌آور.

امروز اما، بی‌هیچ دلیلی خوش بودم. یعنی امروز نه خبری بود از غمی و نه از حسرتی و نه دلتنگی‌یی و نه چیزی ناراحت‌کننده. غم، نه آمدنش با دادوقال است و نه رفتنش؛ بی‌خبر می‌آید و بی‌خبرتر می‌رود. جوری می‌رود که انگار هیچ‌گاه نیامده، وگویی هیچ‌گاه جانت را به لبت نرسانده، و هیچ‌گاه تو را از زندگی کردن خسته نساخته. غم‌ها چنان سبک کوچ می‌کنند که اصلاً سنگینیِ طاقت‌فرسای حضورشان را به‌کلی فراموش می‌کنی؛ همانطور که شبی تیره‌وتار با چشم‌ بر هم زدنی تبدیل می‌شود به روزی سپیدِ سپید؛ گو که برف دامنش را بر تمام پهنای زمین و مافیهایش گسترانده است؛ طوری که حتّی تاریکیِ شب هم قادر نیست سپیدی‌اش را لکّه‌دار کند.

و من ابتدا نمی‌خواستم این‌ها را بگویم. نمی‌خواستم بگویم حجابِ غم از دلم برداشته شده. و بعد پیش خودم فکر کردم که این نگفتن، بی‌مرامی‌ست. آخر تو که این‌همه از تاریکی‌ها گفته‌ای، وقتی که وجودت پر می‌شود از روشنایی، ـ روشنی‌یی که هرچند خیالی باشد، به اندازۀ توهمی بودنِ تمام تاریکی‌هایی که ازشان یاد کرده‌ای ـ چرا لب بسته می‌داری؟ و دیدم حق نیست ناگفته بماند. کم نیستند کسانی که تنها وقتی دست به قلم می‌برند و لب می‌گشایند که زخمی بر دل‌وجانشان افتاده باشد. و نخواستم که جزو خیل عظیمشان باشم. بگذار سرخوشی‌ها هم ـ هرچند بی‌اساس و زودگذر ـ در دلِ نوشته‌هایم جا داشته باشند و جلوه‌گری کنند. خوش نیست همیشه تاریک‌منظر بودن ـ و به قول امروزی‌ها، ”دارک“ بودن.

‌فرار از زندان

علی‌رغم توصیه‌های بسیاری که از دهان هر کسی می‌شنیدم راجع به این سریال، نرفتم سمتش. آخر می‌دانستم که داستان چیست و این‌همه تعریف و تمجید از برای چیست. ولی می‌دانید که دانستن همیشه کافی نیست؛ با تمام این دانستن‌ها وقتی که این سریال از یکی از شبکه‌های صداوسیمای ملی(میلی) پخش می‌شد شروع کردم به دیدنش و به دامش افتادم. دانستنِ عاقبت اینکه آیا کسی که بی‌گناه به زندان افتاده و دیری نمی‌شود که بنشانندش روی صندلیِ الکتریکی و برق را از سر تا پایش جاری سازند، کم‌کشش نیست؛ وقتی هم که این شخص برادری داشته باشد تا حاضر شود از زندگیِ روبه‌راهش دست بکشد و نقشه‌ای حرفه‌ای طرح‌ریزی کند برای فراری دادنِ برادرش از زندان، و حتی آن نقشه را با تمام جزئیاتش بر بدنش خالکوبی کند، و موفق هم شود، کششِ دستان را چند برابر می‌کند. یعنی وقتی که در دامش بیفتی، راه نجاتی دیگر نخواهد بود مگر اینکه آن سریال را به انتها برسانی و بخشِ عمده‌ای از وقتِ نفس کشیدنت را پای آن صرف کنی.

و من هم در دامش افتادم. با وجودِ اینکه گره‌های بسیارِ داستانی و چالش‌های پیچیده و تودرتو، داستان را کمی تصنّعی جلوه می‌دادند، ولی از هیجانِ داستان کم نشده بود که بیشتر هم شده بود. و این خود هنری‌ست برای سینما و امتیازی‌ست برای یک سریال؛ ولی با این‌حال هم تماشای این سریال را جز وقت تلف‌کردن نمی‌بینم. و در کل، سریال‌دیدن هم تنها به‌درد وقت‌تلف‌کردن می‌خورد. مگر غیر از اینست؟ و من خواندن داستان‌های کم‌کشش و سخت‌خوان را بیشتر از دیدن این سریال‌های جذاب خوش می‌دارم. چرا؟ چون می‌توان با تصاویری که برخاسته از کلمات هستند زندگی کرد، و خود را جای تک تکِ شخصیت‌ها گذاشت و بجایشان نفس کشید و حرکت کرد و لحظه لحظه آموخت. در حالی که سریال‌ها ـ هرچند طولانی باشند و پرجزئیات ـ هیچ‌گاه نمی‌توانند چیزی به مخاطب بدهند جز گذرانِ وقتشان را؛ و این رفت‌وآمدِ پیوستۀ تصاویر، اندیشیدن و تحلیل‌کردن را از مخاطب می‌گیرد و او را سطحی‌نگر می‌کند. و چه بسا هرجا که شده، احساساتش را با قطعه‌ای موسیقی تحریک کرده، و یا او را به هیجان آورده. و اینطوری‌ست که چیزهای زیادی به خوردِ ناخودآگاهِ مخاطب می‌شود. شاید این حرف‌ها تکراری به نظر برسند و من هم به خوبی بیانشان نکرده باشم، ولی همین است و جز این نیست. 

این شد که امروز نشستم و هفت قسمتش را پشت سر هم دیدم و تا جایی پیش رفتم که بتوانم ذهنم را تاحدودی از گره‌های داستانی‌اش خلاص کنم. و درست دو قسمت مانده تا اتمامِ فصل دومش، دیدن این سریال را گذاشتم کنار. دیگر نمی‌روم سراغش، مگر زمانی که حس کنم زندگی‌ام آن‌قدر تاریک شده و رو به پوچی رفته است که می‌توانم ساعت‌ها بنشینم پای چنین سریال‌هایی و وقت تلف کنم.

و گذشت؛ امروز هم گذشت و این گذشتن‌ها هم می‌گذرد.

  • ۴۳۸ بازدید
‎۱۱ اسفند ۹۶

از آن جهت می‌نویسم چون عهد کرده‌ام تا بنویسم. می‌توانستم بنویسم و در جایی نوشته‌هایم را دفن کنم که دست هیچ بنی‌بشری هم به آن نرسد. اما می‌خواهم این‌ها را اینجا بنویسم. شاید کسی اصلاً نخواند. شاید بخواند و خوشش نیاید. شاید در میانۀ خواندن این نوشته‌ها، آن را رها کند. اما این شایدها هیچ‌کدامشان مهم نیست. هست؟ برای من که نیست. پس بگذار همین‌جا بنویسم.

نوشتم امروز حالم ناگفتنی‌تر از هر وقتی است. اما پاک کردم. نوشتم امروز دنیا برای من هیچ معنایی ندارد. نوشتم و پاک کردم. نوشتم امروز حال خودم را نمی‌فهمم و نمی‌دانم چه می‌خواهم و چه باید بکنم. نوشتم و پاک کردم. نوشتم امروز هیچ چیزی مثل گذشته نیست، در حالی که هیچ فرقی هم با روزهای گذشته نکرده است. نوشتم و پاک کردم. نوشتم من هیچ یاری ندارم تا در دشواری‌های گذشتن از این روزهای سخت، یاورم باشد؛ آیا کسی هست مرا یاری کند؟ و باز هم نوشتم و پاک کردم. و شاید هم ننوشته پاک شده باشند. حقیقت این است که هم خودم را گم کردم و هم دنیا را. نمی‌دانم کیستم و در کجایم و قرار است به کجا بروم و چگونه بروم. همۀ این‌ها را گم کردم. هرچه یادداشت و یادگاری که از گذشته داشتم، و از خودم، گم‌شان کردم. و حالا در جایی قرار گرفته‌ام که نه انگیزه‌ای برای پیش رفتن دارم و نه خاطره‌ای برای برگشتن. مستاصل شده‌ام، بیش از هر وقتی. اما نمی‌خواهم زیادی در همین حال باقی بمانم. به پرنده‌ها فکر می‌کنم. به کلاغ‌ها، به پرستوهای مهاجر. به این فکر می‌کنم که آن‌ها چقدر بیشتر از من جهان را دیده‌اند و جهان‌دیده‌ترند. ولی با این‌حال هر سال و هر سال کوچ می‌کنند و از جایی به جای دیگری پرواز می‌کنند و روزهایی دراز در سفرند و چه روزهای سختی هم. و پیش خودم می‌گویم که حتّی آن‌ها هم تاکنون مکانی را برای زندگی دائمی، پیدا نکرده‌اند. نه، دلم برایشان نمی‌سوزد بخاطر بی‌خانمانی‌شان، بلکه به سبک‌زندگی‌شان حتّی رشک می‌برم. آن‌ها آزادند و هر سال به خودشان یادآوری می‌کنند که چگونه باید آزاد بود و آزادگی کرد. آن‌ها در قفس نیستند. می‌دانید، در قفس بودن، تنها در قفس بودن نیست. گاهی یک خانه، می‌تواند قفس باشد؛ گاه یک محله، یک روستا، یک شهر، یک استان، و یک کشور حتّی! و به این فکر می‌کنم که بیشتر ما انسان‌ها تمام عمرمان را در قفس زندگی می‌کنیم و حتّی نمی‌فهمم که در قفس‌ایم. و نمی‌فهمیم هم که معنای آزادی چیست. نه، من نمی‌گویم که معنای آزادی چیزی‌ست که از کلمات پیشینم برداشت می‌شود؛ نه! و نمی‌گویم هم این مرزهایی که به دور خود می‌کشیم، دیوارهای زندان است. نه. زیرا می‌توانی همیشه به هرجایی که می‌خواهی بروی، ولی در کالبد خودت زندانی باشی، و حس کنی در زندانی تنگ‌تر از همیشه، محبوس هستی. و بندهایی که به چشم دیده نمی‌شوند، همچون ماری به تنت دویده‌اند و پیچیده‌اند و تو هم هیچ نمی‌توانی بکنی. و من حالا فهمیده‌ام که در همین زندان است که اسیر شده‌ام و گرفتار. و همچون پرندۀ آزاده‌ای که در قفس شده باشد، بال می‌کشم و به هر سویی می‌روم، اما بال‌هایم از شدّتِ ضرباتی که دیواره‌های زندان به آن‌ها وارد کرده است، زخمی شده‌اند و بدنم هم، کوفته و بسیار خسته. و حالا چون مرده‌ای در گوشه‌ای از این قفس افتاده‌ام، تا وقتی که دوباره نایی در جانم حس کنم و دوباره پر بکشم و تقلّا کنم برای آزادی. اما، حالا که اینقدر خسته شده‌ام، از خودم می‌پرسم: بیرون از این زندان چه خواهد بود؟ و پلک‌هایم را آرام، روی هم می‌نهم. و حتّی دیگر برایم مهم نیست که پشت این دیواره‌ها چه باشد؛ و در این خستگی هیچ چیزی برایم معنی ندارد، و نه هیچ اهمیتی. و در انتظار امیدی هرچند مبهم، نفس می‌کشم. دمی و بازدمی. و باز هم دمی و بازدمی.

پی‌نوشت یک: ناراحت می‌شوم از اینکه می‌بینم نوشته‌ام اینچنین ناراحت‌کننده است. حقیقتاً دوست ندارم این را. نویدِ نوروز از هم‌اکنون به گوش هر کسی خوانده می‌شود، شاید این‌ها همان خانه‌تکانی باشند. شاید دارم خانه‌ام را از هرچه ناراحتی و ناگواری است، پاک می‌کنم، و دلم را.

پی‌نوشت دو: نزدیک‌های نوروز که می‌شود، شب‌ها یک دلتنگی بخصوصی همراه خودشان دارند. دلتنگی‌یی که تنها در ایام پایانی سال می‌شود حسش کرد. اینطور نیست؟ یا شاید هم تنها برای من اینطوری‌ست. هیچ چیزی به اندازۀ گرمای بهاری که سرمای شب‌های زمستانی را می‌کوچاند، مرا دلتنگ نمی‌کند. دلم را می‌فشرد حسابی. شاید می‌خواهد شیرۀ زندگیِ یک‌ساله‌ام را بگیرد و به یادگار پیش خودش نگه دارد!

  • ۴۲۸ بازدید

قبلاً از دوستی شنیده بودم که علایقش چندان زیاد است که نمی‌داند پی کدام‌یک را بگیرد و مانده است در چندراهی. شاید همان لحظه توی دلم یک پوزخندِ رقیقی به حرفش زده باشم، ولی امروز حقیقتاً حس می‌کنم من هم درست عین او شده‌ام و شاهدِ فورانِ علایقم به چیزها و کارهای مختلف هستم. البته، نه به کسی، که به حرفه‌ای و ورزشی و کمتر، به هنری. و جالبش اینجاست که تهِ هیچ‌کدامشان هم به جایی نمی‌رسد ـ الّا یکی. و من همه‌اش دنبال این هستم که تهش به جایی برسم. و وقتی که می‌بینم راهی‌ست بی‌مقصد، می‌ایستم، دورخیز می‌کنم، و به عاقبتم می‌اندیشم: «هی، پسر! داری به قهقرا می‌روی.» یا «این راه را هرچقدر هم که ادامه دهی، حتّی چاهی هم پیدا نمی‌شود که بیفتی تویش؛ چه رسد به مقصدی! یعنی خیلی بی‌صدا و هوشمندانه عمرت را به باد می‌دهد». و با تمام این افکار، یعنی به هر کسی که نگاه می‌کنم می‌بینم که جز عده‌ای معدود، همگی به فنا رفته‌اند. هیچ‌وپوچ شده‌اند. عمرشان تباه شده است. اما طولی نمی‌کشد که ابراز برائت می‌کنم از این خودی که اینقدر مزخرف است و همه‌اش فکر فردا و فرداهایش را می‌کند. نهایتش اینکه بهش می‌گویم: «نگران نباش. بالاخره با هم کنار خواهیم آمد». و دوباره شروع می‌کنم به رویاپردازی راجع به علاقه‌های نوظهور.

اگر توی هیچ کاری مهارت نداشته باشم، توی خیال‌پردازی‌، می‌توانم بگویم مهارت بالایی دارم. کافی‌ست چیزی نظرم را جلب کند، سریعاً  ذهنم پر می‌شود از تصاویرِ شفاف و مبهمی که مربوط به منِ آینده است و سال‌ها در همان جا، و در همان زمان، خودم را می‌بینم که زندگی می‌کند. و می‌توانم ساعت‌ها غرق باشم در این خیالات؛ انگار که هوش از سرم می‌پرانند، و نشئه‌ام می‌کنند. ولی هیچ‌گاه نخواسته‌ام که ادامه‌شان دهم. در بهترین لحظاتشان متوقف می‌شوم، و در همان توقف‌گاه، زندگی‌ام را محبوس می‌کنم. خوش ندارم خیالاتم را به انتهایی برسانم. نمی‌خواهم برایشان یک «پایان» تصوّر کنم. شاید می‌ترسم از اینکه آخرِ داستان را خراب کنم. «بگذار رها باشم. تنهایم بگذار، ای عقل، ای منِ عاقبت‌اندیش! تو خودت به کجا رسیده‌ای که می‌خواهی بگذارم راهنمایم باشی؟!» و همیشه خیالاتم را از شرِّ آن منِ عاقبت‌اندیشم دور نگه می‌دارم. یعنی وقتی که عقل بیاید، دیگر خیالی باقی نمی‌گذارد؛ چون بودنِ یکی، نبودِ دیگری‌ست. و این همان نقطۀ پرواز من است؛ زمانی که عقل و خیال را در کنار هم به کار بیندازم. حقیقتاً می‌گویم. چالش من همین است، که رابطۀ خصمانۀ بین عقل و خیال را به رابطه‌ای دوستانه تبدیل کنم و آن‌دو را همراه همدیگر گردانم.

حال بیشتر از همیشه از خودنمایی بدم می‌آید. از تظاهر بدم می‌آید. از قهرمان بودن بدم می‌آید. از توی چشم بودن بدم می‌آید. از سینما بدم می‌آید. نه، از مردم جاهلی بدم می‌آید که بازیگران را همان خدایان می‌بینند، و می‌پرستندشان. حقیقتاً می‌گویم؛ می‌پرستندشان. و پناه می‌برم به خدای یگانه از این بت‌پرستی. و اینطور است که متنفر می‌شوم از هرکه بت می‌شود و هر آنکه این بت‌های خوش‌رنگ‌ولعاب را می‌پرستد. و این‌ها همه‌اش به بازیگران سینما ختم نمی‌شود، که به انواع و اقسامِ هنرمند و ورزشکار و فیلسوف و سلبریتی و دکتر و هرکه و هرکه، و به هر سرِ شناخته شده‌ای، ادامه پیدا می‌کند. تا جایی که دیگر از «منی که از همه بدش می‌آید» هم متنفر می‌شوم. تو چرا از همه بدت می‌آید؟ «چون نه برای خودشان، که برای دیگران زندگی می‌کنند.» خب بگذار هر کسی هرطور که می‌خواهد زندگی کند. به تو چه آخر! «نمی‌توانم؛ دیگر نمی‌توانم تحملشان کنم. نمی‌توانم وجودشان را توی دنیایی که من در آن زندگی می‌کنم، تحمل کنم. نمی‌توانم!» و اینجاست که دوباره به دنیای خیالاتم پناه می‌برم؛ آخر هیچ مفرّ دیگری نیست که سرم را به آن مشغول کنم و از آن راه بگریزم. از خودِ محاسبه‌گرم می‌گریزم، و شاید هم از زندگی‌ام فرار می‌کنم، آن هم برای دمی بهتر زندگی کردن!

ما آدم‌ها چقدر زیاد حرف می‌زنیم، و چقدر هم حرف‌های زیادی می‌زنیم.

  • ۳۵۳ بازدید