در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

گاهی خود را گم می‌کنی. می‌گردی، به دنبال خود. به دنبال خودی که قبلا بودی؛ تا باز هم همان کس باشی. تا بقیه گم‌ت نکنند؛ تا بقیه را گم نکنی..

و چه داستانی دارد این گم کردنِ خود! گاهی زودبه‌زود، گاهی دیربه‌دیر. گاهی پیدایش می‌کنی، گاهی تا ابد این در و آن در می‌زنی ولی نمی‌یابی‌اش..

یا وقتی که می‌روی، می‌روی ولی خودت را نمی‌بری؛ می‌گذاری‌اش به امان خدا؛ درمانده و سرگردان رهایش می‌کنی! فکر کردی اینطوری خلاص می‌شوی؟ آری؟!

وجدان یادت رفته؟ فکر کردی خِرت را نمی‌چسبد که چکارش کردی؟! فکر کردی می‌گذارد شب‌ها را به صبح برسانی؟ گوش‌ت را ببندی، افکار را چه میکنی؟

نهایت تصمیم می‌گیری که برگردی، بروی آنجایی که گم‌ش کردی. اما صبر کن؛ یعنی او همان جا مانده؟ از برگشتن‌ت ناامید نشده؟ از تنهایی، دق نکرده؟!

برگرد؛ برگرد که برگشتن، بهتر از یک عمر عذاب کشیدن است. برگرد؛ تو چه ‌میدانی؟ شاید به انتظارت نشسته است هنوز.. برگرد، تا که دیر نشده برگرد..

او، خود توست؛ نفس‌ش، به نفس تو گره خورده. زنده است تا روزی که تو زنده‌ای؛ و می‌میرد، روزی که تو بمیری.. برگرد؛ به خودت برگرد..

[متن فوق مجموعه توئیتی بود در توئیتر | لینک]

  • ۴۰۹ بازدید

«فقط چند متر جلوتر، چیز زیادی نمانده، طاقت بیار…»

«کوره‌راهی بی‌انتها. زیر آفتاب. داغِ داغ. بدون قطره‌ای آب. در جستجو؛ در جستجوی زندگی، آبی، خانه‌ای، کاشانه‌ای، قریه‌ای، نانی، نشیمنگاهی…»

«جنگلی بی‌انتها. سبزِ سبز. سایۀ مطلق. درنده، گزنده، خزنده، پرنده؛ همگی جمع. چشم‌هایی خیره از زیبایی. ترسی نهان در پس هر قدم. قدم، قدم، قدم…»

«ساحل. نزدیک غروب. ابرهایی پیچیده در هم. موج‌هایی قوی و خشن. صدا؛ صدای جنگیدن باد، آب، شن‌ها. زیبایی. دریا، آسمان، آنقدری که چشم کار می‌کند…»

«بیابانی ناهموار. تپه‌هایی شنی. شن‌هایی داغ. جان‌هایی بی‌جان، خسته، ناامید. چشم‌هایی حیران، خیره؛ خیره به دوردَست‌ها. سراب؛ سراب؛ سراب…»

«شب. سردِ سرد. جنگل. ماه‌ی کامل بالای سر. نور؛ نه خیلی زیاد. آتش. شعله‌هایی سرکش. آدم؛ آدم‌هایی کنار گرما. لحظه؛ لحظه‌هایی به یاد ماندنی…»

«یخ؛ یخچال‌های قطبی. سردی، بی‌نهایت. ابر، ابر. آدم؟ نه؛ غولی از لباس. سفید، سفید؛ دانه‌های برف. خرس، درون آب. شیر، شیر؛ کنار حفره‌ها…»

«قله. سفید، سفید. ابر؛ در کنار، زیر پا. صدا، صدا؛ منعکس بین قله‌ها. ترسِ بهمن؛ ای مرد، نکش فریاد! عظمت. کوه، کوه؛ رو به رو؛ قایم، پشت ابرها…»

«غرّان؛ جوشان؛ آتشفشان. دود؛ خاکستر؛ سیاهی در هوا. سرخی؛ داغی. رود؛ رودی از مذاب. وحشی، نفهم؛ حرکتی تا به مرگ. اما؛ اما؛ رودِ سرخِ داغی قشنگ.»

«خلأ؛ روی ماه. قدم؛ سبک. نقطه، نقطه؛ سفیدی یا سیاه. صدا؟! نه؛ سکوتِ سکوت. جرم، جرم؛ متواری یا به بند. دور، دور؛ سرعتی از نوع نور…»

[لینکِ لحظه در توئیتر]

  • ۴۶۹ بازدید

در جهانی زندگی میکنیم که برای توصیفش، ناچار به استفاده از «بی‌نهایت» میشویم. آن بماند. در رویاهایی سیر میکنیم که برای بیانش، باز هم دست به دامن «بی‌نهایت» میشویم. این هم بماند. احساسات هم، بی‌نهایت شکل و بی‌نهایت بار و بی‌نهایت گونه، دامن‌گیر ما میشود. این نیز بماند. خود که بی‌نهایت ایم، اما بی‌نهایت بار از درک این بی‌نهایت، دور! بی‌نهایت اندر بی‌نهایت اندر بی‌نهایت…

بگذار داستان دیگری برایت بگویم. روحیۀ بی‌نهایت‌طلب آدمی، آنچنان طمّاع است که اگر شصت سال را روبه‌رویش بگذاری، خمی به ابرو آورده، میگوید اگر عمر نوح(ع) بود، شاید برایش برنامه‌ای می‌ریختم! یا اینکه وقتی درگیر یک چیزی می‌شود، مثلا یک بازیِ پلی‌استیشن، یک شبکۀ اجتماعی، و یا دیگر شهوت‌ها، شهوت پول، شهوت جاه و مقام، شهوت ثروت … دوست دارد تا فیها خالدونش را برود، تا بی‌نهایت‌ش را!

موضوع این است که اگر به خودی خود رهایش کنی، و انگیزه‌ای برای گذران لحظه‌ها به او ندهی، به قولی، افسرده شده و به فکر خودکشی می‌افتد. «ها؟ خودکشی؟ خودکشی دیگر چیست؟!» وقتی که یک درگیرِ بی‌نهایت، به هر دلیلی دست از بی‌نهایت‌طلبی‌اش بکشد، و یا به قولی آن را زیر آب خفه کند، گویی که در سیاه‌چالی در عمق زمین، زندانی گردیده؛ سیاهِ سیاه. تاریکِ تاریک. سردِ سرد. بی‌روحِ بی‌روح. گرفته‌تر از گرفته. ناامیدتر از ناامیدی. بی‌کس‌تر از بی‌کسی و تنهاتر از تنهایی … و بدون حتی اندک امیدی برای رهایی از آن تاریکی و آن محدودیت.

همانطور که در گوشه‌ای سیاهی‌ها دارد تمامش می‌کنند، روزنه‌ای از نور، با شجاعتی مثال‌زدنی، خودش را در دل تاریکی می‌اندازد. بله، طنابی برای رستگاری‌اش از این زندانِ بی‌نهایت، پایین انداخته شده است. اما او باورش نمی‌شود، دیگر حتی جانی برای‌ش باقی نمانده، به زور دم و بازدم می‌کند؛ نفس‌ها، با فاصله می‌آیند و می‌روند. فکر می‌کند همه‌اش رؤیاست؛ رؤیای رهایی، رؤیای آزادی. به حال خودش اشک می‌ریزد که در رؤیا هم، حتی یک درصد احتمال آزادی برای خودش باقی نگذاشته است!

هی، هو. هی، هو. هی … .

کارش تمام شد!

  • ۴۵۶ بازدید

نمیدانم تابه‌حال تجربه کردید یا نه، ولی غروب‌های روستا یک حس دیگری دارند. آدم دلش می‌خواهد گوشه‌ای تنها، خیره به آسمان بنشیند و دل‌ش بگیرد..

غروب‌ها در روستا، تنهایی را می‌توانی احسان کنی. کسی در کوچه پس‌کوچه‌ها نیست. صدای ماشین یا موتوری نیست که آن سکوت تاریک را بشکند..

غروب‌ها در روستا، وقتی که دل‌ت بگیرد، حتی سوار موتور/ماشین شدن و گاز دادن در خیابان هم، آرام‌ت نمی‌کند. قدم زدن؟ حتی فکرش را هم نکن..

غروبی در روستا اگر دل‌ت گرفت و نه پای رفتن داشتی و نه مرکبی برای سوار شدن، به ناچار روی سکویی می‌شینی و آن گاه، غریبی به تو هجوم می‌آورد..

غروب‌ها در روستا، چه بخواهی و چه نه، ذهن‌ت پر می‌شود از چِرایی؛ چرا من؟ چرا اینجا؟ چرا اینچنین؟ چرا زندگی؟ چرا تاریکی؟ چرا مکان؟ چرا زمان؟ چرا محدودیت؟ چرا فانی؟ چرا دیر؟ چرا زود؟ …

روستا که باشی، همیشه غروب‌های‌ش همراه خواهد بود با صدای جیرینگ جیرینگ‌؛ صداهایی که از زنگولۀ گوسفندانِ برگشته از چرا، به گوش می‌رسد..

غروب‌ها در روستا، گله‌های در حال بازگشت، جذاب‌ترین صحنه‌ای‌ست که گیرتان می‌آید؛ سگ‌های گله، یکی بی‌دُم، یکی بی‌گوش، یکی گرگی، یکی پشمالو..

غروب که گوسفندان از چرای صحرایی برمی‌گردند، در کوچه پس‌کوچه‌های روستا رها می‌شوند و تنگاتنگ یکدیگر، چشم بسته مسیر را تا آغل می‌روند..

غروب در روستا، وقتی که گوسفندان به آغل می‌رسند، زیباترین صحنه آن لحظه‌ای‌ست که بزغاله‌های چشم به راه و گرسنه، مادرشان را می‌بینند..

(غروب روستایی در توئیتر)

  • ۴۷۷ بازدید