در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تجربه» ثبت شده است

پیش‌نوشت یک: قبل از اینکه شروع به خواندن کنید، بد نیست که بدانید این تجربیات متعلق به چه کاربری در توئیتر بوده. قبلاً صاحبِ اکانت «متخصص @AlayhesSalam» بودم. نه سیاسی‌نویس، نه روزمره‌نویس و یا یک نقل‌قول‌کننده؛ توئیت‌هایی ادبی، فلسفی و گاهی هم دینی را در حسابم منتشر می‌کردم. یادم است وقتی که حسابم را در توئیتر دی‌اکتیو(غیرفعال) کردم، حدود 900 فالوئینگ(دنبال‌شونده) و 4.5K فالُوِر(دنبال‌کننده) داشتم. نه به قولی از آن شاخ‌ها بودم و نه کم فالور؛ ولی با خیلی از کاربران پر فالورتر از خودم هم مراوده داشتم. البته این را باید بگویم که تعداد فالور، فقط یک عدد است. و امان از روزی که تمام فکر و ذکر کسی درگیر همین عدد بشود...

آشنایی با توئیتر

یادم است که از سال‌ها پیش یک اکانت در توئیتر ایجاد کرده بودم، ولی آن زمان نمی‌دانستم که توئیتر چیست و قرار است دقیقاً چه چیزهایی آنجا توئیت کنم. - اصلاً نمی‌دانستم توئیت چیست. - چندین سال گذشت تا اینکه در یکی از سخنرانی‌های استاد رائفی پور، (قبلا پی‌گیر تک‌تک سخنرانی‌های ایشان بودم ولی قریب به یکسال است که این کار را به دلایلی کنار گذاشته‌ام.) ایشان اشاره کرد به اینکه ما(مخاطبانشان) را در زندانی با عنوان «تلگرام» محبوس کرده‌اند و ما نهایتاً حرف‌هایمان در فلان گروه و بهمان گروه محدود می‌شود. می‌گفت که فعالیت‌هایمان در تلگرام، در همان تلگرام می‌ماند؛ اما فیسبوک و توئیتر چنین نیستند و مطالب پربحث در آنجا، نه تنها به گروهی و یا کوچه‌ی بن بستی ختم نمی‌شود و جهانی است، حتی در صفحۀ اول گوگل هم می‌آید. و همینطور هم بود. همان شد که عزمم را جزم کردم تا در توئیتر تبدیل شوم به کاربری تاثیرگذار. این شد که به توئیتر، این شبکۀ اجتماعی که بیشتر از دیگر شبکه‌ها در آن حرف‌های سیاسی زده می‌شود و بیشترِ سران سیاسی کشورها در آن حسابی فعال دارند، پیوستم. - مثلاً، رئیس‌جمهور آمریکا هم در آن توئیت می‌کند. -

دوران سیاسی‌نویسی - نگاهی به سیاسی‌نویسان

آن وقت‌ها نگاهم به توئیتر، نگاه کسی بود که می‌خواست با حرف‌ها و تحلیل‌های سیاسی‌اش، مشکلات بسیاری را حل کند و تاثیر بسیاری روی جامعه بگذارد. کسی که طوطی‌وار سخنانی که از فلانی شنیده بود را تکرار می‌کرد. کسی که به یک سرباز بی‌جیره و مواجب تبدیل شده بود و با تکه پنبه‌ای، می‌خواست سرِ کسانی که دشمن‌شان می‌پنداشت را ببرد. کسی که همیشه شعارهای دهان‌پرکنی می‌داد. کسی که اوقات بیکاری‌اش را در خبرگزاری‌ها تلف می‌کرد، فقط برای اینکه از همه چیز باخبر باشد و همیشه تحلیل‌هایی بکر و تازه تحویل جامعه‌ی توئیتر دهد.

می‌دانید چیست؟ سیاسی نویسی همین است. سیاسی‌نویس کسی که فکر می‌کند جامعه با حرف‌های 140 کاراکتری‌اش تغییر می‌کند و سیاست‌های یک مملکت اصلاح می‌شود. این بد نیست که آدم‌ها دغدغه‌مند باشند و برای بهتر شدن جامعه‌شان تلاش کنند، این بد است که توهم تاثیرگذاری با حرف‌هایی 140 کاراکتری بهمان دست دهد. این بد است که فکر کنیم با توئیتی که علیه فلان جناح سیاسی زدیم - و توسط هم قطاران خودمان لایک و ریتوئیت(باز نشر) شده است، - کار خیلی مهمی انجام داده‌ایم. بله، اگر ژورنالیست بودیم و شغل‌مان این بود و از این راه کسب درآمد می‌کردیم، مشکلی نداشت که همه‌اش حرف‌های سیاسی بزنیم. ولی با این حال درک نمی‌کنم که چرا باید موضع خود را در مقابل هر اتفاقی که در هر گوشه از کشور و یا جهان می‌افتد، تعیین کنیم؛ یا اینکه چرا باید نظر خود را راجع به هر حرفی که سیاست‌مداران و یا افرادِ به نوعی مهم می‌زنند بیان کنیم! به نظر من این کار خیلی مسخره است که لحظه به لحظه منتظر این باشیم که چه اتفاقی در کجا می‌افتد و یا چه کسی چه حرفی می‌زند که سریعاً واکنش خود را نشان دهیم. 

سیاسی‌نویسان هم دو گروه هستند.

یک: کسانی که واقعاً دغدغه‌مند، کارشناس و تحلیل‌گر هستند و حرف‌هایشان ارزشمند است و همیشه حرف‌های تازه و مفیدی ارائه می‌دهند. برخی از کسانی که توئیت‌های طنزِ سیاسی هم می‌نویسند در این گروه قرار دارند.

دو: کسانی هستند که به تقلید از گروه اول و برای دیده شدن، تحلیل‌های سیاسی ارائه می‌دهند و یا به قولی تیکه‌پرانی می‌کنند. گاهی حرف‌های این گروه به شدت مورد استقبال قرار می‌گیرد و همین امر، انگیزه‌ای می‌شود برای ادامۀ فعالیت سیاسی‌شان. این اتفاق حس تاثیرگذاریِ به شدت بالا و کاذبی به کاربر می‌دهد.

خاطره‌ای از اولین توئیتِ فِیوْ اِستار(پر لایک) - قمار با توئیت‌ها

از خودم برایتان بگویم. همان وقت‌هایی که حرف زدن از #حقوق_نجومی داغ بود و هر کاربری نظر خودش را راجع به آن اعلام می‌کرد، من هم از فرصت استفاده کردم تا در آن مبحث نظر خود را بگویم. توئیت کردم: «اولین جنگ علی(ع) بر علیه کسانی بود که می‌خواستند #حقوق_نجومی بگیرند...». با وجود غلط نگارشی، آن توئیت درست افتاد وسطِ چرخه‌ی ریتوئیت و حدود پنجاه بار ریتوئیت شد و نزدیک به سیصد لایک کسب کرد. کسانی آن توئیت را لایک کردند که برای من از جمله کسانی بودند که آرزو داشتم روزی مرا فالو کنند. آن زمان، وقتی یکی از توئیت‌هایم 10 تا لایک می‌خورد، کلی کیف می‌کردم. دیگر خودتان حساب کنید که چقدر بر سر آن توئیت هیجان زده شده بودم. همین انگیزه‌ای شد و از آن لحظه به بعد، خیلی جدی‌تر سیاسی‌نویسی را آغاز کردم و سعی می‌کردم در همه‌ی مسائل سیاسی که برایشان هشتگ به راه می‌افتاد، حداقل یکی دو توئیت بزنم. گاهی نتیجه خیلی رضایت بخش بود و توئیت‌هایم لایک‌های زیادی می‌خورد و گاهی هم اینطور نبود و نتیجه خیلی مأیوس کننده می‌شد. بله، آن زمان به کسی تبدیل شده بودم که نمی‌شد روزی چندین بار به خبرگزاری‌های مهم سر نزند و اخبار و تحلیل‌ها را دنبال نکند. حال که به آن دوران فکر می‌کنم، می‌بینم چه فعالیتِ مشمئز کننده‌ای داشتم. به نوعی با وقت و توئیت‌هایم قمار می‌کردم.

نیاز به دیده شدن، فالورِ بالا

آن زمان بود که با خودم می‌گفتم: «اگر فالور زیاد داشته باشم، دیگر برای دیده شدن لازم نیست حتماً در هشتگ‌ها شرکت کنم. وقتی فالور زیاد داشته باشم، - مثل کسانی که فالور زیاد داشتند و من می‌خواستم مثل آنان شوم، - دیگر نیاز نیست حتی هشتگ بزنم؛ اگر حرف جالبی زدم همان‌ها لایک و حتی ریتوئیت هم خواهند کرد.» این شد که شروع کردم به فاسی و انگلیسی در گوگل جستجو کردن راجع به اینکه چگونه می‌توانم فالورهایم را افزایش دهم. تقریباً همه‌شان یک حرف می‌زدند: «تا شما کسی را دنبال نکنید، کسی شما را دنبال نخواهد کرد. پس تا می‌توانید افراد زیادی را فالو کنید و منتظر بمانید تا آنها هم شما را فالو کنند». با اینکه در آن زمان از اینکار نتیجه هم گرفتم و فالورهایم را زیادتر و زیادتر کردم، ولی باز هم برایم کافی نبود. باز هم توئیت‌هایم کم لایک می‌خوردند و لایک کنندگان هم همان افراد همیشگی بودند. همان دوستان همیشگی. هرچه که فالورهایم بیشتر می‌شد، حرص و طمع‌ام هم برای فالور بیشتر، افزایش می‌یافت.

روش من برای افزایش فالور

معمولاً برای افزایش فالور، روزی صد تا سیصد نفر را فالو می‌کردم و بعد منتظرِ فالو بک(Follow Back) می‌ماندم و روز بعد، توسط ابزارهایی +  +، کسانی که فالو بک نداده بودند را آنفالو می‌کردم. این روش همیشه نتیجه می‌داد. ولی بعدها از اینکه با این روش فالورهایم را زیاد کرده بودم، احساس رضایت نمی‌کردم زیرا روش‌های خیلی بهتر و آبرومندانه‌تری(!) هم برای این کار وجود داشت.

نیاز به فهرست‌ها

آن زمان، تقریباً 800 فالور داشتم و حدود 600 فالوئینگ(دنبال شونده). دیدم که بسیاری از توئیت‌ها را دارم از دست می‌دهم؛ توئیت‌های دوستانم را، کسانی که برایم اهمیت دارند. آنجا بود که با فهرست‌ها آشنا شدم. در واقع می‌شد به فهرست‌ها(که هم عمومی بودند و هم خصوصی) افرادی را اضافه کرد که تنها توئیت‌های آن افراد در آن فهرست بیاید. مرورِ توئیت‌ها در فهرست، به خوبیِ تایملاین(خط زمان، صفحه‌ی اصلی توئیتر) نبود، ولی چیزی بود که باید به آن عادت می‌کردم. اولین فهرستی که ایجاد کردم، فهرستی با عنوان «دوستان» بود. به یاد دارم که در این یکسال، مدام تعداد افرادی که به فهرست‌ها اضافه می‌کردم، بیشتر و بیشتر می‌شد و هربار مجبور می‌شدم فهرست دیگری ایجاد کنم. اسامی آن فهرست ها به این ترتیب است: دوستان(800 نفر)، رفقا(500 نفر)، ابدال(390 نفر)، خواص(250 نفر)، اعجوبه‌ها(120 نفر)، خوبان(40 نفر). در واقع با اضافه کردن فهرست‌ها، حلقۀ کسانی که برایم اهمیت بیشتری داشتند را تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌کردم. 

کمالِ همنشین - نقطه عطف فعالیتم در توئیتر

در توئیتر کاربری بود به نام «ألف إبن قاف». هیچگاه فراموش نمی‌کنم که چطور فعالیتم در توئیتر را دگرگون کرد. اولین توئیتی که از او خواندم، این بود و به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد:

«شاخی، برای خودتی. تا در خانه منی، حرف مفت نمی‌زنی. بشقاب فیوخوری را درست دست بگیر. نگاه کن. فرش را کثیف کردی. خدایا. فیوها را چطور پاک کنم.» (فِیو = لایک)

یادم است با خواندن همین توئیت، دیوانه‌اش شدم. دیوانۀ کلماتی که می‌نویسد. دیوانۀ آواتارش و لحن صحبت کردنش. همیشه در توئیت‌هایش از این شیرین‌کاری‌ها می‌کند. خدای تکیه‌کلام است. به خصوص «بله» گفتن‌هایش؛ یا «بی‌ادبی نشود» هایش. بگذارید چندتایی‌شان را بگذارم:

تمایل عجیبی برای ورّاجی دارم و متأسفانه، کسی از دوستان، دم لای تله نمی‌دهد. بیا، باز هم بی‌ادبی شد. بله. شأن دم دوستان، اجلّ از تله ماست...

قبلاً هم برایتان از فواید سربازی گفته بودم. بله. مهم‌ترینش این بود که بر خلاف باقی عمرت، این دو سال را، به صورتی حقیقتاً مقدّس تلف می‌کنی...

ساعت‌هاست با جمعی از دوستان توییتری هستیم، و طبعاً، همان‌طور که می‌شود حدس زد، [سرفه می‌کند] بله، بی‌ادبی شد.

خوش به‌حال‌تان که «اوج جوانی» داشته‌اید. مال ما، مشتقش را گرفتیم، صفر بود. انتگرال را هم گرفتیم، صفر شد. مشغول همین محاسبات بودیم، تمام شد.

یادم باشد، اگر خواستم فرزندانم را نصیحت کنم، یک توییت ندهم دست‌شان که راحت فیو بزنند. یک گونی توییت بدهم دست‌شان، که نتوانند آناً فیو بزنند.

دراخ دراخوییچ، رنگ‌پریده و گیج، تو گویی رها شده از دستان ظریف الهه‌ای حواس‌پرت، می‌کوشید تا با دست‌وپازدنی مضحک، برخلاف مسیل تقدیر بپیماید.

بله. مرید جناب الف ابن قاف شدم. ایشان به قولی از شاخ‌های توئیتر هستند. پس از اینکه برای اولین بار به صفحه‌اش رفتم و حدود ده-بیست توئیتش را خواندم، بسی شگفت زده شده بودم. گویی که کسی از درونم فریاد می‌کشید که: «این همان است، همان چیزی که تو باید باشی». همان وقت بود که این توئیت را نوشتم:

ناگاه بیدار شد! بی خبر، در عجب از رخداد وی بودم! وجود از عدم را نتوان هیچگاه استدلال نمود، از قبل نیز وجود داشت، @AlefBenQaf او را بیدار کرد...

بگذارید بخاطر برخی از لغاتی که در توئیت بالا نوشته‌ام، کمی خجالت بکشم؛ می‌خواستم همانند او بنویسم ولی افتضاح می‌شد. در آن توئیت، خودم را می‌گفتم؛ توئیت‌های ابن قاف تلنگری بود برای بیدار شدنم. بله. این همان نقطه‌ی عطفم بود. خدا را شکر می‌کنم که ثبتش کردم. جالب است که بدانید إبن قاف از کسانی است که همیشه کمتر از 100 فالوئینگ دارد و در حال حاضر، بیش از شش‌هزار نفر دنبالش می‌کنند. با این وجود در آن زمان که من نه توئیتِ درست درمانی می‌زدم و نه فالورِ زیادی داشتم، او مرا فالو کرد. شاید خنده دار باشد؛ ولی همین فالو کردن، خیلی چیزها را تغییر داد. «کمال همنشین در من اثر کرد، وگرنه من همان خاکم که هستم». نمی‌خواستم که از دستش دهم، همین شد که تمام سعیم را کردم تا کیفیت توئیت‌هایم را به شدت بالا ببرم.

از آن پس سیاسی‌نویسی را به طور محسوسی کنار گذاشتم. در ابتدا بلد نبودم، می‌خواستم مثل او «کلمه بکارم» ولی کلمه کاشتن در آن حد، به مهارت زیادی نیاز داشت که من در خودم نمی‌دیدم. البته در این مدت، تشری هم از ابن قاف خوردم. یکبار که رفته بودم دایرکتش(دایرکت = به صورت خصوصی و مستقیم حرف زدن، چت کردن)، گفت که «جایی از افعال قلمبه استفاده می‌کنند که تمام کلماتش هم قلمبه باشد. خودت باش. همانطوری حرف بزن که همیشه حرف می‌زنی». و حقیقتاً حق داشت. در واقع، ابن قاف در آن شب‌های ظلمانی، چراغی برایم بود تا راهم را پیدا کنم. از آن پس سعی کردم از کلمات غامض در توئیت‌هایم استفاده نکنم، به جایش روی محتوای آنها کار می‌کردم. علاقه‌ی زیادی به بکار بردنِ تشبیه و یا وصف یک تصویر داشتم. آرام آرام فهمیدم که چگونه باید خودم باشم؛ و خودم را نهایت پیدا کردم. برخی از توئیت‌هایم:

تصمیم خود را گرفت. اما بخاطر چه حاضر شد با جان خودش بازی کند؟ از آن پل قدیمی روی پرتگاه، فقط طناب های فرسوده‌اش مانده بود..

زندگی، جریان رودخانه‌ای‌ست که گاه آرام است، گاه طغیانگر، و گاهی هم محکوم به سقوطی از بلندای صخره‌ها، که در نهایت به دریایی ریخته می‌شود..

حرف هایش را در کاغذ کوچکی می‌نوشت و به رودخانۀ «توییتر» که در همان نزدیکی بود می انداخت و سپس با امید خوانده شدن آنها، به سراغ گله میرفت.

چرا وقتی که آدم به پوچی می‌رسد، در دم ختم نمی‌شود؟ مثلاً همان لحظه، به خیال مبدل شود. رویای کسی شود که از خواب بلند شده است. و همه چیز، پَر..

بنویس، و از همان که توی کاغذ با تو حرف می‌زند، همه چیز را بپرس. جواب همۀ سوالات را می‌داند. خوشحال می‌شود که کسی با او سخن بگوید. تنهاست.

نگاهم به آسمان بود که، دیدم چه خوب پرواز می‌کنی. ببینم، تو به پایین نظر نمی‌کنی که ببینی چه خوب تماشایت می‌کنم؟

در توئیتر کاربر دیگری هم بود که بشدت علاقمندشان بودم؛ جناب «دارک بلو». ایشان هم به بنده لطف داشتند و گاهی توئیت‌هایم را لایک و ریتوئیت می‌کردند. البته اگر بخواهم لیست دوستانی که در توئیتر مدیون لطفشان هستم را بنویسم، طوماری بلند بالا خواهد شد. تقریبا این اواخر، کاربری نبود که بخواهم فالو ام داشته باشد، و مرا فالو نکرده بود. خودم را در جمع بزرگان توئیتر می‌دیدم.


رویای نویسندگی

خب. شاید این قسمت از داستانم در توئیتر، بهترین قسمتِ زندگیِ توئیتری‌ام باشد. من که اهل رمان خواندن نبودم، یکبار خواستم به پیشنهاد دوستانِ توئیتری، برای اولین بار رمان‌هایی را بخوانم. دوستان کم نگذاشتند، پیشنهادات خوب و زیادی دادند. از بین آن همه، «عقاید یک دلقک» را انتخاب کردم؛ زیرا پیشنهاد دوستی بود که می‌دانست چه معرفی کند. وقتی که شروع کردم به خواندنش، چنان مجذوبش شدم که طی دو روز تمام شد. نمی‌دانم چه شد، از همان لحظه به بعد، صدای فریادهای کسی را از درونم می‌شنیدم که می‌گفت: «این همان است. باید نویسنده شوی... باید نویسنده شوی...». البته از همان ابتدا، این صدا را چندان جدی نمی‌گرفتم. به شوخی هم که شده بود، چند توئیتِ طنز در آن حال و هوا نوشتم:

اگر نویسنده شوم، کتاب‌هایم به 27 زبان زندۀ دنیا ترجمه خواهند شد. جایزۀ نوبل هم خواهم گرفت. خیلی هم تاثیرگذار خواهند بود. شوخی نمی‌کنم ها!

اگر نویسنده شوم، نمی‌شود داستان‌های تخیلی ننویسم. کلی هم می‌شود به این و آن تیکه انداخت. یا اینکه اندیشه‌های خود را به مغز مخاطب تزریق کرد.

اصلا وقتی که نویسنده شدم، کسب‌وکار تمام نویسندگان دیگر را کساد می‌کنم. ببینید گفتم، نشود روزی بگویید نگفتی. اتمام حجت کردم؛ خود دانید دیگر.

می‌دانم چه می‌گویید، «جو گیری هم حدی دارد»! نه آقاجان؛ نویسندگی به این آسانی که فکر می‌کنی نیست. دود چراغ نخورده‌ای دیگر؛ بی سوژه نمانده‌ای.

آن زمان داشتم این‌ها را به شوخی می‌گفتم؛ فکر نمی‌کردم که روزی واقعاً به رویایم تبدیل شود؛ رویایی که می‌خواهم به هر قیمتی که شده، محقق شود.

آیا تعداد فالور مهم است؟ چه چیزی از آن مهم‌تر است؟

کسی نمی‌تواند بگوید تعداد فالور مهم نیست. بشخصه تا وقتی که فالورهایم به سه یا چهار هزار نرسیده بود، نتوانسته بودم از خیلی‌ها فالو بک بگیرم. اما همه چیز در تعداد فالور ختم نمی‌شود. چیزی که از فالور مهم‌تر است، ارتباط است، دوستان است؛ کسانی هستند که برایمان اهمیت دارند و برایشان اهمیت داریم. فالورها در همان توئیتر می‌مانند، زندگی می‌کنند، و می‌میرند، ولی دوستان همیشه به یاد هم هستند، حتی بیرون از مرزهای شبکه‌های اجتماعی و فضای مجازی. 

طبیعتاً محتوایی که توئیت می‌کنید، از همه چیز مهم‌تر است. در توئیتر، هرکسی با کلمه‌هایش شناخته می‌شود، و نه حتی با اسم یا آواتارش. گاهی توئیت‌هایتان، به امضای شما تبدیل می‌شوند. همانند توئیت‌های «میثم رمضانعلی @habil» و یا مهدی اسدزاده(نویسنده) که با نام «گورباچف» در توئیتر فعالیت می‌کند. و همچنین بسیاری دیگر. بیشتر اوقات، همین محتوایی که ارائه می‌دهید باعث می‌شود که دوستان زیادی پیدا کنید و برای بسیاری حائز اهمیت شوید؛ فی‌المثل از همان جنس اهمیتی که من برای ألف إبن قاف قائل هستم.

فالور هم چیزی است که به طبع دوستان و محتوای خوب، روانه است. هیچگاه خودتان را درگیر تعداد آن نکنید. به قولی، به فالورِ فالورهایتان تبدیل نشوید که آمدنشان خوشحالتان کند و رفتنشان، ناراحت. سعی کنید حدالامکان، خودتان باشید و کم یا زیاد شدن تعداد فالور، تاثیری روی شما نداشته باشد. آن کسی که همیشه همراهی‌تان می‌کند، فالورتان نیست بلکه دوست شماست. برای کسانی که برایتان ارزش قائل است، ارزش قائل شوید.

(مخاطب حرف‌های بالا بیشتر از همه، خودم بودم.)

آخرش که چی؟ - چرا دی‌اکتیو کردم؟

انسان‌ها موجودات عجیبی هستند. گاهی کارهایی انجام می‌دهند که برای انجام دادنشان هیچ دلیلی ندارند، فقط اینکه صدای ضعیفی از درونشان می‌گوید «انجام بده»، انجامش می‌دهند. بازی‌های اندرویدی که یک نفر می‌دود و کارش سکه جمع کردن است را حتماً دیده‌اید؛ چه دلیلی دارد که کسی اینچنین بازی‌ای را که «آخرش هیچ چیزی نیست» بازی کند؟ به نظر من به دنبال چیزی است که نمی‌داند چیست، فقط می‌داند که آخر ماجرا، چیزی هست. چیزی که در ابتدا فکر می‌کند ارزشش را دارد، ولی وقتی که به آن آخر می‌رسد، می‌بیند که آن چیز هیچ ارزشی نداشت، لااقل آن ارزشی را که منتظرش بود.

در واقع او، سرگرم طی کردن مسیری است به امید اینکه آخرش به جایی برسد، و آخرش که می‌رسد، می‌بیند که هیچ چیزی نیست، غافل از اینکه طی کردن همان مسیر، نهایتِ چیزی است که قرار بود به آن برسد. همیشه که قرار نیست در آخر، چیزی انتظارمان را بکشد؛ و هر آنچه که هست، در تک تک لحظه‌هاست.

قبلاً نگاهم به توئیتر، نگاه کسی بود که انتظار رسیدن به جایی/چیزی را می‌کشید. ولی هرچه که طیِ مسیر می‌کردم، به مقصد نمی‌رسیدم. البته در همین مسیر، چیزهای زیادی به دست آوردم. خسته شدم از دویدنی ناتمام. از توئیتر رفتم، چون به چیزی که می‌خواستم، نرسیدم. البته رسیدم؛ ولی نمی‌دانم که چه می‌خواستم برسم. یقیناً دوباره هم برخواهم گشت به توئیتر، به ابتدایی‌ترین قدم. آن وقت خواهم دانست که به دنبال چه هستم و به چه می‌خواهم برسم.

البته باید اضافه کنم که توئیتر به خودی خود، جایی نیست که ارزش وقت تلف کردن را داشته باشد. مثل همان بازی‌ای است که گفتم. فعلاً که قصد دارم در مسیرهای دیگری قدم بزنم.


همین بود، داستان لحظاتی که در توئیتر نفس کشیدم.

تمام.

  • ۶۷۰ بازدید