در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان» ثبت شده است

[رمان «کوری» نوشته‌ی ژوزه ساراماگو]


کوریِ سفید همانند دریایی از شیر، یکی یکی همه را در خود غرق می‌کرد ولی زنی بود که هیچگاه در آن غرق نشد؛ زنِ همان چشم پزشکی که اولین مریضِ مبتلا به کوریِ سفید را معاینه کرد. ماجرایی که از درون ماشینی در پشت یک چراغ قرمز شروع می‌شود و تا تیمارستان و کلیسا و خانه‌ی دکتر و همسرش ادامه پیدا می‌کند. با شخصیت‌هایی چون دکتر و همسرش، مردی که اول کور شد، پیرمردی که چشم بند سیاه دارد، دختری که عینک آفتابی به چشم دارد، پسرکی که یک چشمش چپ(لوچ) است، مرد دزد، مستخدمه‌ی هتل و ... .

می‌توان گفت راویِ داستان کمی پرحرف بود و دوست‌داشتنی، همراه با نظراتِ جالبی که درباره‌ی حوادث و افراد می‌گفت.
شروع کوری مبهم بود، اینکه چطوری و چرا آغاز شد، ولی بعد تبدیل شد به یک اپیدمی که کوری با نگاه کردن در چشم‌های شخصی کور، به نفر بعدی منتقل می‌شد. کوری‌ای که هیچ نشانی از خود ندارد و تغییری در چشم‌ها ایجاد نمی‌کند، فقط مانند منبعِ قوی‌ای از نور، مانع دیدن افراد می‌شود.

[خلاصه‌ای از داستان]

در ابتدا دولت تصمیم گرفت که افراد کور را در تیمارستانی قرنطینه کنند، تیمارستانی که به دو ضلع راست و چپ تقسیم می‌شد، که ابتدا یکی برای کورها و دیگری برای آلوده‌شده‌ها بود، کسانی که احتمال می‌رفت به زودی کور شوند. تقریبا هفتاد درصد داستان در همین تیمارستان روی می‌دهد. داستانِ سازگاری کورها به کوری‌شان، مسئله‌ی کانتینرهای غذا که توضیع‌شان بر خلاف گفته‌ی دولت، وقت منظمی نداشت؛ کانتیرهای غذایی که باعث کشته شدن افراد زیادی شدند، چه وقتی که می‌رسیدند و حتی وقتی که نمی‌رسیدند! رسیدنِ کانتینرهای غذا هم بر اثر ترس ماموران از نزدیک شدن کورها به در و دیوارهای تیمارستان موجب تیراندازی آنها و کشته شدن افراد زیادی می‌شد.

اولین مرگ و وحشیانه‌ترین‌شان، مرگِ دزدِ ماشینِ اولین مرد کور داستان بود؛ کسی که رانِ پایش به دلیل دست‌درازی به دختری که عینک دودی داشت، توسط پاشنه‌ی کفش دختر به شدت زخمی شد و به عفونت رسید و وقتی می‌دانست که کارش دارد تمام می‌شود، در تاریکی شب (که البته برای خود او هیچ فرقی نمی‌کرد چون همیشه خورشیدی در چشم‌هایش بود) به هزار زحمت به سمت درِ خروجی تیمارستان رفت تا درخواستِ دارو و درمان کند، ولی ترسِ مأمور از کوری باعث شد تا تمام گلوله‌هایش را بر سر و سینه‌ی او که خودش در حال مردن بود خالی کند و گودیِ درِ تیمارستان را به حوضی از خون تبدیل کرد.

در بین تمامی داستان کسی که بیشتر از همه رنج کشید، همسر دکتر بود که چشم‌هایش تمامی این وقایع تلخ را نظاره می‌کرد، حتی سرِ نصفه‌ی دزد که جمجمه‌اش تکه‌پاره شده بود...

کورها در تیمارستان دنیای جدیدی داشتند که باید در آن زندگی می‌کردند. کم کم به این نتیجه می‌رسیدند که نظم و قانون و پاکیزگی برای زندگی امری ضروری‌ست. در آن دنیای کوچک، برخی جملات به سادگی بر سر زبان‌ها می‌افتاد و به ضرب‌المثل تبدیل می‌شد؛ همچنین افرادِ کور ضرب‌المثل‌هایی که در گوشه و کنار ذهن‌شان گم و گور شده بودند را برای بهتر زندگی کردن به یاد می‌آوردند و بر زبان جاری می‌ساختند؛ حتی ضرب‌المثل‌های قدیمی و منسوخ شده را! در این میان جمله‌ای که همسر دکتر گفته بود، پرکاربردترین ضرب‌المثل آنجا شده بود: اگر مثل انسان‌ها نمی‌توانیم زندگی کنیم، لااقل مثل حیوانات زندگی نکنیم!

البته نمی‌خواهم از تعفن و هوای گرفته شده‌ی تیمارستان و زمین کثیفش حرفی بزنم چون زیاد در مورد آن خوانده‌اید یا قرار است که بخوانید.

زمانی که داستان داشت کم کم خسته کننده می‌شد، ورود تقریباً دویست نفر کورِ جدید به تیمارستان و پیرمردی که چشم‌بند سیاه داشت به داستان روحِ تازه‌ای بخشید. قلدرهایی هم در بین آنها بودند که بعداً کانتینرهای غذا را تنها خودشان تحویل می‌گرفتند و اجازه‌ی نزدیک شدن دیگر افراد به کانتینرها را نمی‌دادند. آنها غذا را جیره بندی کردند و تمام اشیاء قیمتی افراد دیگر بخش‌های تیمارستان را برای دادن غذا به آنها گرفتند؛ در واقع باج گیری کردند، برای چیزی که حق آنها بود، و یا به عبارتی دزدی...

سردسته‌شان هم مردی بود که هفت‌تیر داشت. همان کسی که بعداً زنِ دکتر برای انتقامِ بی‌حرمتی‌ای که او و زیردستانش به زندانیانِ زن کردند، با قیچیِ تیزی که همانند خنجری دو سر بود گردنش را سوراخ کرد و او را کشت. درگیری بر سر غذا ادامه داشت. جنگ بر سر غذایی که دیگر برایشان نمی‌آمد موجب شد تا بخشِ مربوط به قلدرها که قبلا غذا برای خود ذخیره کرده و اکنون راه ورود به آن را مسدود کرده بودند به آتش کشیده شد و آتش به دیگر بخش‌ها هم سرایت کرد. آن وقت بود که زندانیان متوجه شدند هیچ مأموری برای محافظت از تیمارستان باقی نمانده است و کل مردم شهر کور شده اند و حال آزادند که تیمارستان را ترک کنند.

[ ... ]

و کوری کی تمام شد؟

پس از حمله‌ی عصبی‌ای که برای زنِ دکتر بخاطر دیدن صحنه‌ی وحشتناکِ تبدیل شدنِ انباریِ سوپرمارکت به قبرستانی آتشین اتفاق افتاد، او را برای استراحت به کلیسایی که همان نزدیکی بود بردند. صحنه‌ی باور نکردنی‌ای که آنجا دید، او را بیشتر منقلب کرد. چشمانِ تمامی مجسمه‌های قدیسانی که در آنجا بود، با پارچه‌ی سفیدی بسته شده بود؛ همچنین چشمان تمامی افرادی که در نقاشی‌های موجود بر دیوارها بودند هم با رنگِ سفیدی توسط کشیشی پوشانده شده بود. این خبر ابتدا توسط زن دکتر و سپس توسط افرادی که در آن کلیسا حضور داشتند به زودی به دیگر افراد شهر هم رسانده شد. از آن پس کورها یکی یکی بینا شدند. در واقع آن نورِ سفیدی که کورشان کرده بود از بین رفت.

و داستان چه حرفی را می‌خواست بگوید؟

برداشتی که من از این داستانِ بسیار زیبا و خواندنی کردم چه بود؟ کورها در واقع کور نبودند ولی بخاطر هاله‌ی نوری که جلوی چشمان‌شان قرار گرفته بود نمی‌توانستند ببینند. کشیشی که چشم قدیسانِ کلیسا را پوشانده بود می‌خواست ثابت کند که خدا نمی‌بیند و وقتی که کورها از این موضوع مطلع شدند، آن کوری هم به پایان رسید.

در جایی خوانده بودم که جناب ژوزه ساراماگو گفته بود که از ادبیات به عنوان ابزاری در اختیار ایدئولوژی استفاده نمی‌کند ولی انگار در همین رمان حرف خود را نقض کرده است. فکر نکنم نویسنده‌ای باشد که اعتقاداتش در داستانی که خلقش می‌کند بروز نکند و به نظرم این امر غیرممکن است؛ زیرا که در آن صورت آن داستان دیگر حرفی برای گفتن ندارد و تبدیل می‌شود به روایتی خشک و خالی و بدون هدف!

در واقع خداوندی که در مسیحیت تعریف شده است(در مسیحیتِ تحریف شده‌ی کنونی)، خداوندی است که واقعاً نمی‌بیند! البته در این مطلب قصد ندارم که در مورد مفهوم «خدا» در مسیحیت چیزی بنویسم، ولی امید است که چنین مطلبی را بعدها به رشته‌ی تحریر در بیاورم. 


پی‌نوشت: نتیجه‌ای که بنده از این داستان گرفتم نظری شخصی بود، اگر نظر دیگری دارید خوشحال می‌شوم که بیانش کنید.

  • ۵۲۵ بازدید

[رمان «صد سال تنهایی» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز]

یکصد سال تنهاییِ چند نسل از یک خانواده که گویی یکی پس از دیگری می‌میرند و دوباره زنده می‌شوند و باز قصه‌شان تکرار می‌شود و باز می‌میرند و باز زنده می‌شوند تا اینکه …

ماکوندو – دهکده‌ای که در ابتدای داستان توسط خوزه آکاردیو بوئندیا بنا می‌شود – دهکده ای بود پر از اتفاقات عجیب و باورنکردنی؛ خانه هایی پر از خاطره های شیرین و تلخ، ماجراهای نیمه تمامی که بعدا تمام می‌شد، پنجره‌هایی از آینده که شوق رسیدن به آن، باعث می‌شد تا بدون معطلی، قصه خوان میخکوب تا آخر ماجرا به سرعت پیش بروی.

در ابتدای داستان کولی‌هایی که از سرزمین های دور، اسرار و آخرین اختراعات دنیا را به ماکوندو، جایی مبهم و ناشناخته که میان کوهستان، باتلاق‌ها و دریا قرار داشت، می‌آوردند. یکی از آن‌ها ملکیادس نام داشت؛ مردی دانا و دنیا دیده، کسی که کشف رمز مکاتیبی که در آخرین سال‌های عمرش در اتاقی کوچک در خانۀ خوزه آرکادیو بوئندیا نوشته بود، تنها پرونده‌ای بود که تا آخر داستان باز مانده بود.

تقریبا داستان تا نیمۀ ابتدایی خود، همواره با فلش فورواردهایی همراه بود که صحنۀ تیرباران شدن سرهنگ آئورلیو بوئندیا و آکاردیو را نشان می‌داد؛ صحنه‌هایی که هرچه داستان پیش می‌رفت، بیشتر حس کنجکاوی قصه خوان را برمی‌انگیخت. همینطور که داستان پیش می‌رفت و قصه خوان از اتفاقاتی که در ماکوندو  رخ می‌داد لذت می‌برد. شروع ناگواری‌ها دقیقا از همان جایی بود که کلانتری پا به ماکوندو گذاشت و فرمان داد تا همگی مردم، خانه‌هایشان را برای جشن استقلال و حمایت از حزب محافظه‌کاران، آبی رنگ کنند. گاهی اوقات قصه خوان وقتی روزهای بدون سیاست و دولت را یادش می‌آمد، از هرچه سیاست و سیاستمدار بود، متنفر می‌شد! از آن به بعد اتفاقات سریع‌تر و پی در پی در حال رخ دادن بودند: 

مرض بی‌خوابی. عاشق شدن آئورلیانو به دخترِ ده-دوازده سالۀ کلانتر. رای گیری بین حزب آزادی‌خواه و محافظه‌کاران و شروع قیام‌های آزادی‌خواهان از ماکوندو به رهبری [سرهنگ] آئورلیانو. بازگشت خوزه آکاردیوی پس از سال‌ها گم شدن پس از رفتن با کولی‌ها. غسل تعمید هفده پسر سرهنگ آئورلیانو. کینۀ آمارانتا از خواهر ناتنی‌اش ربکا و خوراندن زهر به رمدیوس چهارده ساله. استبداد آکاردیو در غیاب سرهنگ آئورلیانو و تیرباران شدنش. مرگ مشکوک خوزه آکاردیو و آن بوی باروت. به درخت بسته شدن خوزه آئورلیانو بوئندیا. قتل عام آئورلیانوهایی که صلیب به پیشانی داشتند. ناپدید شدن رمدیوس خوشگله. قتم عام سه هزار نفرۀ کارگران. … … … . چهار سال باران پی‌درپی. نامه‌نگاری‌های فرناندا با پسرش خوزه آکادیو و اورسلا آمارانتا. کوری و مرگ اورسلا. تنهایی آئورلیانو و رمزگشایی مکاتیب ملکیادس. و در نهایت، رمزگشایی مکاتیب و طوفانی ویرانگر…

هرچه داستان بیشتر به انتها نزدیک می‌شد، تنهایی و غم نیز بیشتر نمود پیدا می‌کرد و این جمله خوزه آرکادیو دوم بیشتر معنی پیدا می‌کرد: «گاوها، از هم جدا شوید که دنیا به پایان می‌رسد.» و در چند سطر آخر، قصه خوان شاهد اوج داستان بود و داستان بی‌پایان رها نشده بود.

  • ۶۴۳ بازدید