در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

راستش فکر می‌کنم زندگی شبیه به همین غذاست؛ همین بشقابِ پر از استامبولی. هر کسی که من را بشناسد می‌داند که در اینجا (وبلاگم را می‌گویم) علاقۀ زیادی به ربط‌دادنِ چیزهای خیلی بی‌ربط به زندگی دارم. دست‌هایم را شسته‌ام. بشقابِ استامبولی را می‌گذارم جلویم. شروع می‌کنم به فشردنِ برنج زیرِ انگشتانم؛ بعد با لب‌ها، لقمۀ کوچکِ برنج را از سرِ انگشتانم می‌گیرم. همینطور ادامه می‌دهم تا برنجِ دایره‌ای‌شکلی که تمامِ بشقاب را پوشانده بود تبدیل شود به یک نیم‌دایرۀ زیبا. نصفِ بشقاب را تمام کردم. خب.

من خیلی سعی کردم. بله، واقعاً من خیلی سعی کردم که نکنم، ولی نشد. من نمی‌خواستم حتّی یک لقمۀ دیگر از آن نیم‌دایره را بخورم، حتّی یک‌لقمه هم بیشتر نمی‌خواستم بخورم، ولی خواستِ زندگی... (اوه ببخشید!) خواستِ غذا بی‌رحمانه لقمه‌های بسیار کوچکِ زندگی... (اوه باز هم ببخشید!) لقمه‌های بسیار کوچکِ غذا را می‌گذاشت توی دهانم. یک مبارزۀ نابرابر! من اسیرِ زندگی... نه نه؛ من اسیرِ آن بشقابِ غذا شده بودم. واقعاً اسیر شده بودم. هر لقمه‌یی که در دهانم می‌گذاشتم از خودم می‌پرسیدم «خوب‌ات شد؟ احساسِ سیری می‌کنی حالا؟!» ولی من هرگز احساسِ سیری نمی‌کردم. خودم را اسیرِ لذتِ آسیاب‌شدنِ دانه‌های برنج و تکه‌های کوچکِ گوشت و گوجه زیرِ دندان‌هایم می‌دیدم. واقعاً اسیرِ این لذتِ ناچیزِ تحقیرآمیز شده بودم. در اعماقِ وجودم این اندیشه در جریان بود که این لذتی که از خوردنِ غذا می‌برم، تنها راهِ گریز از ملالِ این شب است.

حرف از ملال زدم. می‌دانستی، (عجب سوالی!) دیشب تمامِ شب داشتم خواب می‌دیدم. دنیای عجیبی بود؛ دنیایی شبیه به انیمه‌های جادوییِ ژاپنی، ولی با رنگ‌وبوی مارول‌ای! همان‌قدر پُرجذبه و چشم‌نواز. ابرقهرمانی بودم با قدرت‌هایی خاصِ خودش. مشغولِ یک کارِ گروهی بودیم برای ازبین‌بردنِ رباتی ویرانگر. این خواب جزوِ پردازش‌های قابلِ تقدیرِ ذهن و ناخودگاهِ عزیزم است. خوابی لذتبخش و خوشمزه. درست مثلِ استامبولی. البته نه! درست مثلِ فیلم‌های مارول. همین یکی-دوهفته پیش بود که شروع کردم به بازبینیِ فیلم‌های مارول: آیرون‌من، کاپیتانِ آمریکا، ثور، اونجرز و تا به آن آخر. به‌ترتیب دیدمشان و حقیقتاً لذت می‌بردم. هر دَم که احساس می‌کردم ملال دارد همه‌چیز را تیره می‌کند، به دنیای مارول می‌گریختم. حالا هم دو-سه روزی است که زده‌ام توی خطِ فیلم‌های هندی. روزی یک فیلم؛ و اگر اوضاع خوب نبود، روزی دوتا فیلم دوای این درد است. ولی خب گاهی اوضاع خیلی بی‌ریخت می‌شود. واقعاً افتضاح می‌شود؛ دلم طوری می‌گیرد که انگار دنیا روی سرم خراب شده است. و آن‌موقع است که آدم به چیزهای قوی‌تری نیاز دارد؛ بسیار قوی‌تر.

بله، اصلاً دلم نمی‌خواست نیمِ دیگرِ غذایم را بخورم. یعنی چند مدتی است که برای خورد‌وخوراک‌ام قوانینی وضع کرده‌ام که نخوردنِ نیمی از مقدارِ همیشگیِ برنج یکی از آن‌هاست. کمی از نیمۀ باقی‌ماندۀ غذا با انگشتانم خوردم، آن وسوسۀ لعنتی نمی‌گذاشت دست بکشم، ولی بالاخره دست کشیدم از غذا. انگشتانم را مکیدم و تمام. ولی خب... این‌بار قاشق را برداشتم. خواستم ببینم خوردنِ این غذا با قاشق چگونه است. باز هم لذت‌بخش بود. با هر لقمه‌یی که می‌خوردم عمیقاً می‌دانستم در حالِ شکستنِ قوانینم هستم و این آزارم می‌داد. اما نیاز داشتم که بفهمم ریختنِ تمامِ آن برنج توی معده با ریختنِ نیمی از آن توی همان معده، چه تفاوتی دارد. و البته فهمیدم: نمی‌ارزد. 

واقعاً نمی‌ارزید. باید از همان ابتدا غذای کمی بِکِشم توی بشقابم. آخر نیاز دارم تا تمام‌شدنِ غذا را به‌چشمم ببینم: چیزی که مثلِ یک آیینِ سوگواری عمل می‌کند. آدم‌ها نیاز دارند برای دل‌کندن از زندگی، برای پذیرشِ مرگ، مرگِ کسی که حافظه‌مان و خاطرات او را جزوی از ما کرده، سوگواری کنند. من هم نیاز دارم تا تمام‌شدنِ بشقابم را ببینم. چیزی شبیه به این آخرین جملۀ همین نوشته: تمام.


پیشنهادِ یک. فیلمِ هندی. October 2018.
پیشنهادِ دو. موزیکِ هندی: دریافت.

بازخورد. موزیکِ هندی: Arijit Singh - Tum Hi Ho (از وبلاگِ سرندیپ)
  • ۸۵۹ بازدید