در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

بعضی چیزها من را به مرز جنون می‌رساند. مثلاً منی که آدم خوش‌خوابی هستم و قبلا سابقه داشتم که مثل خرس بخوابم، حالا یکی دو هفته است که شب‌ها یکسره خواب‌وبیدارم. مدام بیدار می‌شم، حالا یا با کابوس، یا خواب چرت‌وپرت، یا حتا با فکرِ چیزی. الان می‌دانم که این وضعیتم مربوط به وسواس فکری می‌شود. تازگی فهمیده‌م که وسواس فکری خیلی گسترده‌تر است. کافی است یک فکر بیاید توی سرت و دیگر خارج نشود؛ به این می‌گویند وسواس فکری.

همیشه هنگام موفقیت‌های بزرگ زندگی‌‌ام، تا مرز جنون دچار وسواس فکری می‌شوم. جالب است، همیشه وقتی در چند سانتی‌متریِ رسیدن به موفقیت بودم بیشترین رنج را کشیده‌م. حالا شب‌وروزم شده است دیوار. دیوار. دیوار. چپ می‌روم دیوار. راست می‌روم دیوار. نصف شب بیدار می‌شوم دیوار. هی سرچ می‌کنم، فیلتر می‌زنم روی ماشین‌های مدل بالا، با بودجۀ خودم، دنبال ماشین تمیز می‌گردم. حقیقتش ماشین خریدن توی خانوادۀ ما، صرفا تحت مالکیت در آوردن یک ماشین نبوده است. کسی که ماشین داشت ازما‌بهتران بود. دیگر کلاسش به کلاس بقیه نمی‌خورد. هروقت دوست داشت می‌رفت مسافرت. زندگی‌اش بهشت بود. کیف می‌کرد. حقیقتش نمی‌دانم خریدن ماشین برای من مرهمی‌ست روی زخم‌های کهنه‌ای که از کودکی روی روانم باقی مانده، یا صرفا یک پله جلو رفتن و پیشرفت توی زندگی است. و وقتی می‌بینم حتا این موفقیت‌ها باعث می‌شود احساس گناهی آهسته و بی‌صدا در درونم بیدار شود، می‌بینم اوضاع چقدر خراب است. مثلا احساس گناه داشته باشم بابت اینکه پدرم چرا فلان چیز را نداشت و حالا من می‌خواهم داشته باشم؟ یا برادرم؟ خواهرم؟ انگار همه‌چیز برای کسی که از صفر و حتا زیر صفر شروع کرده، طعم و رنگ دیگری دارد. جنسِ رسیدنش با رسیدن‌های معمولی فرق دارد. روان آدم را قلقلک می‌دهد. نیشگون می‌گیرد.

دیشب که دیگر واقعا وا داده بودم، خورشید می‌گفت سر خرید موتور هم دقیقا حالم همین بود. می‌گفت صبور باش. هرچیزی به وقتش سراغت می‌آید، دست‌وپا زدن فایده ندارد، چیزی که برای تو باشد برایت اتفاق می‌افتد. و من همین حرف‌ها را مدام با خودم تکرار کردم. بالاخره دیشب راحت خوابیدم. انگار نباید بعضی‌چیزها را خیلی جدی بگیرم.


پی‌نوشت: اگه دوست داشتید می‌تونید کانال خورشید رو هم از اینجا دنبال کنید.

  • ۴۵ بازدید

احساس می‌کنم همگی یه‌جورایی از دنیای وبلاگ‌نویسی مهاجرت کردن به سمت‌وسوهای دیگه‌ای، مثلا تلگرام و توئیتر و اینستا. بعد از این دو سالی که این وبلاگ داشته خاک می‌خورده می‌خوام ببینم هنوز کسی هست بخوندنش یا نه :))

دارم به این فکر می‌کنم که نوشتن رو از سر بگیرم، اما نه با صدای هالی‌هیمنه. بلکه با صدایی دیگه، شاید کمی قاطع‌تر، پخته‌تر، جزئی‌بین‌تر، باتجربه‌تر. چون هالی‌ هیمنه دیگه اون جوون ۲۱ ساله‌ای نیست که نوشتن این وبلاگ رو با شوق نویسنده شدن شروع کرد. هالی الان ۲۸ سالشه و دو ساله با خورشیدی که توی این وبلاگ کلی در موردش نوشته، زندگی می‌کنه...
ایده‌های مختلفی دارم، این‌که اینجا نوشتن رو ادامه بدم، یا یه وبلاگ دیگه، یا حتا توی کانال تلگرامی. اگر شما هم پیشنهادی داشتین خوشحال می‌شم بشنوم.

  • ۹۲ بازدید

یک چیزهایی در زندگی همیشه تازه است، نو است، مثلِ گیلاس و آلبالوی نوبار؛ همیشه برای خوردنش ذوق داری.

چیزی مثل دوست‌داشتن. دوست‌داشتنی که روزبه‌روز عمیق‌تر می‌شود. دوست‌داشتنی که روزبه‌روز جزئیات بیشتری به خودش می‌گیرد. دوست‌داشتنی که در تاریک‌ترین روزهای زندگی‌ات نجاتت می‌دهد. دوست‌داشتنی که مدام برایت خاطره می‌سازد. دوست‌داشتنی که در روزهای گرمِ تابستانی روی نیمکت‌ِ سایه‌دارِ پارک می‌نشید و باهات حرف می‌زند؛ در پیاده‌روها قدم می‌زند؛ روی چمن‌ها می‌نشیند و فالوده‌بستنی می‌خورد؛ از لب‌ها بوسه می‌چیند.

دوست‌داشتن. 

داشتم فکر می‌کردم که بعضی از مکان‌ها تابه‌حال چقدر خاطرۀ پرمهر و محبت به خود دیده‌اند؟ مثلا چندبار پیش آمده است که دو نفر روی  نمِ چمن‌های یک میدانِ شهر، روبه‌روی هم نشسته باشند و فالوده‌بستنی‌شان را بخورند و تک‌تکِ نگاه‌هایشان به‌هم‌دیگر بگوید که چقدر همدیگر را دوست دارند و از باهم‌بودن لذت می‌برند؟ 

فروردین رفته بودیم پارک‌لالۀ تهران. چیزی که برایم خیلی عجیب بود، هم‌زیستیِ کلاغ‌ها و گربه‌ها با انسان‌های داخل پارک بود. اولین بار بود که می‌دیدم یک کلاغ از روی شاخه درخت فرود می‌آید درست کنار آدم‌ها تا به‌شان غذا بدهند. و هم‌زمان گربه‌ها هم می‌آمدند کنار کلاغ‌ها و بدون هیچ مشکلی غذایشان را تقسیم می‌کردند. این هم‌زیستی مطمئناً بدونِ مهرومحبتی که انسان‌ها از خود به جا گذاشته‌اند امکان‌پذیر نبود. 

می‌خواستم بگویم همین دوست‌داشتن است که زندگی را به جریان می‌اندازد و سبکیِ تحمل‌ناپذیرِ آن را تبدیل به لحظاتی باارزش و قابل‌ستایش می‌کند؛ همین دست‌هایی که با محبت هم‌دیگر را می‌گیرند، یا آغوش‌هایی که با عشق هم‌دیگر را به آغوش می‌کشند، یا تک‌تکِ لحظه‌هایی که با دوست‌داشتن ساخته شده‌اند؛ همگی دارند به خودِ مفهومِ زندگی ارزش می‌دهند و غنی‌ترش می‌کنند. وگرنه زندگی به خودیِ خود چیز خاصی ندارد؛ درست مثلِ یک بومِ سیاه.


پی‌نوشت برای خورشید: ازت ممنونم که با حضورت نه فقط زندگی من که جهان را زیبا می‌کنی... دوستت دارم، بیش از پیش:)

  • ۳۳۰ بازدید

این آبان ۲۴ سالم شد. و چه آبانی! گویی پرده‌ای بود که در آن کاملا از کودکی خارج می‌شدم، حتا از عزای خاموشِ این ۷ سالِ آخر.

متنی که دو سال پیش ۲۹ آبان نوشته بودم را خواندم. چیزی که می‌شد در تمامِ آن حرف‌ها پیدا کرد، تلاشم برای بزرگ شدن بود. تلاش برای مواجهه و سختی کشیدن و رشد کردن. و حالا که به خودم نگاه می‌کنم، وقتی به عددِ ۲۴ فکر می‌کنم، دیگر چیزی برایم غیرقابل‌باور نیست. ۲۴ ساله شدن چیزی نیست که انتظارش را نداشته باشم، و فکر نمی‌کنم زمان به شکل بی‌رحمانه‌ای جلوتر از من در حرکت است.

اگر بخواهم سال گذشته را با یک کلمه خلاصه کنم، آن کلمه «ساختن» خواهد بود. سالی که نهایتِ تلاشم را برای ساختنِ خودم به کار بردم. کارهایی را برای اولین بار انجام دادم که قبلاً هرگز مسئولیتشان را قبول نمی‌کردم و بیشتر گریزان بودم ازشان. به نظرم نقطه عطف‌ زندگی‌ انسان‌ها آن جایی‌ است که با سلول‌سلول بدنشان پی می‌برند که مسئولیتِ زندگی‌یی که دارند تماماً به عهدۀ خودشان است؛ و با امید و آرزو بستن به دیگران حتا ذره‌ای هم زندگی‌شان پیش نخواهد رفت. البته عدۀ زیادی هستند که تا آخر عمرشان از مواجهه با مسئولیتِ زندگی فرار می‌کنند و مانند کودکی ترسیده که به دامن مادرش پناه می‌برد، نمادِ پدر و مادر را رها نمی‌کند و ریسمانشان چنگ می‌زند، همانطور که به ریسمانِ خدا. ولی خب اگر بخواهیم منصف باشیم باید بگوییم این دنیا برای مواجهه با تنهایی به طرز شگفت‌آوری وحشتناک است. هرکسی نمی‌تواند در مقابلِ این سیلِ خروشان دوام بیاورد و بایستد.

این پست را باید چند روز قبل‌تر می‌نوشتم ولی کمی طور کشید تا خلوت شوم. پدرم تقریباً یک هفته پیش مرد و پس از هفت‌سال از رفتنش، جسمش هم دیگر رفت. فکر می‌کنم این هفت‌سال مهم‌ترین هفت‌سالِ زندگی‌ام تا این لحظه بوده باشد. در این هفت‌سال زمین خوردم و ایستادن را هم یاد گرفتم، و نترسیدن از مواجهه با ترس‌ها را هم. چیزی که شاید در این شرایط هیچ‌گونه انتظارش را نداشته بودم، غافلگیریِ روزِ تولدم بود. نمی‌شود از ایستادگی حرف زد و از دلیلی که باعثِ ایستادنت شده است حرفی به میان نیاورد. برای منی که همیشه از جشن‌تولد گریزان بودم، فکر نمی‌کردم گل و هدیه گرفتن و داشتنِ کیکِ تولد چه لذتی دارد! البته که نه هر جشن‌تولدی، آن جشن تولدی که عزیزترینت برایت تدارک دیده باشد؛ چیزی که ذره‌ذرۀ جزئیاتش برایت شیرین است. و چه هدیه‌ای می‌تواند ارزشمندتر از دوست‌داشته‌شدن باشد؟ 

فکر می‌کنم اولین سالی است که در تولدم عمیقاً احساسِ شادی می‌کنم و می‌دانم چه می‌خواهم. و اگر خورشیدم نبود این احساس ممکن نبود وجود داشته باشد. این سال آغازِ دوره‌ای جدید و البته شیرین از زندگی‌ام خواهد بود. پس به امیدِ بهترین‌ روزهایی که به دستِ خودمان ساخته می‌شود.

  • ۴۵۸ بازدید

‏حقیقتاً جا خوردم.

وقتی فکر می‌کنم، می‌بینم با تمام صمیمیت و دوستی‌یی که بین من و پدرم بود ما حرف مشترکی باهم نداشتیم و شاید هم‌صحبتی با یکی‌دوتا از عموهایم که شوخ‌طبع هستند را ترجیح می‌دادم.

تا حالا شده است کسی را خیلی دوست داشته باشید و بعدا متوجه شوید حرف مشترکی با او ندارید و حتا ممکن است کنار هم معذب باشید؟ قبلاً متوجه‌اش نمی‌شدم، ولی امروز بعد از حدودِ هفت‌سال از نبودنش دارم فکر می‌‌کنم منی که از رفتنش آن‌قدر آسیب دیدم، ممکن بود از کنارِ او نشستن معذب شوم و سکوتی که به‌زور می‌توانستم بشکنم، آزارم می‌داد.

اولش فکر کردم شاید این فاصلۀ هفت‌ساله باعث شده است که اوی هفت‌سال پیش را دارم می‌گذارم کنارِ الانِ خودم، یا فکر کردم که شاید دیگر دوستش ندارم که چنین حسی دارم؛ ولی احساس می‌کنم موضوع چیزِ دیگری‌ست. مطمئناً اگر روزی پدر شوم، تمامِ تلاشم را می‌کنم تا هیچ‌زمانی چنین فاصله‌ای ایجاد نشود، و پسرم هیچ‌وقت این حس را بینِ من و خودش احساس نکند؛ حتا سال‌ها پس از نبودن‌ام.

  • ۵۱۳ بازدید
‎۲۶ اسفند ۹۹

Clouds - You Went So Silent
(Released December 25, 2020)


دریافت

  • ۴۶۷ بازدید

پیش‌نوشت: به طرزِ غیرقابل‌تصوری مشغولم. قبلا شنیده بودم که زندگیِ یک برنامه‌نویس را به می‌توان در یک جمله خلاصه کرد: «یا خوابیده است یا در حال کد زدن.» اما باورم نمی‌شد! ولی حالا که خودم به همان حال دچار شدم، دارم می‌بینم که حقیقتِ تلخی است. مشغولم، خیلی. طوری که حتا وقتِ این را ندارم که حالم بد باشد! خوشحال می‌شدم اگر می‌شد چند روزی دست از همه‌چیز می‌کشیدم و فقط می‌خوابیدم و می‌خوابیدم. 

پیش‌نوشت ۲: این اواخر، بیشتر از همیشه با جلبِ مشتری (به قولِ خودم، تبدیلِ سرنخ‌ها به فرصت و مشتری) و راه‌هایی که می‌شود از آن‌ها پول در آورد آشنا شدم. اگر از من بپرسند چطور می‌شود پول در آورد، خواهم گفت که نیازِ بازار را باید شناخت و دست گذاشت روی همان نقطه. و اگر نیازی نبود، نیازِ جدیدی باید به وجود آورد. وقتی متنِ زیر را بخوانید متوجه خواهید شد که انسان‌ها چگونه با زنجیرۀ غیرقابل‌تصوری از نیازها و رفعِ آن‌ها، زندگی‌ را پیش می‌برند. چه آن نیاز واقعی باشد و چه وسوسه و توهمی پوچ. شاید که فروشندگی، غیرانسانی‌ترین کارِ دنیا باشد؛ چرا که فروشنده به آدم‌ها، به چشمِ سرنخ‌هایی نگاه می‌کند که یا در تلۀ او می‌افتد و او را به پول می‌رساند، یا از دستش سر می‌خورد و در می‌رود. اخلاق در دنیای فروشندگی، به سادگی گم‌وگور می‌شود؛ و این بدترین قسمتِ آن است.


دنیا به شکل رو‌به‌افزایشی برای افسرده کردن طراحی شده. شادمانی برای اوضاع اقتصادی خوب نیست. اگر ما از آن‌چه داریم راضی باشیم، چرا باید بیشتر بخواهیم؟

چطور می‌توانید یک کِرِم مرطوب‌کننده‌ی ضد پیری بفروشید؟ کسی را نگران پیری می‌کنید.
چطور مردم را وادار می‌کنید به یک حزب سیاسی رای بدهند؟ با نگران کردن آن‌ها درمورد مهاجران.
چطور آن‌ها را وادار می‌کنید بیمه شوند؟ با نگران کردن آن‌ها در مورد همه‌چیز.
چطور آن‌ها را وادار به انجام جراحی پلاستیک می‌کنید؟ با برجسته کردن معایب جسمانی‌شان.
چطور وادارشان می‌کنید یک برنامه‌ی تلویزیونی تماشا کنند؟ با نگران کردن‌شان در مورد از دست دادن آن برنامه.
چطور وادارشان می‌کنید یک تلفن هوشمند جدید بخرند؟ با به وجود آوردن این احساس که دارند عقب می‌مانند.

آرام ماندن به نوعی اقدام انقلابی تبدیل شده. خوشحال بودن با موجودیت ارتقا پیدا نکرده‌ی خودتان.
راحت بودن با وجودهای انسانی آشفته‌ی خودمان نمی‌تواند برای کاسبی خوب باشد.
ما برای زندگی دنیای دیگری نداریم. و در واقع، وقتی خوب از نزدیک نگاه کنیم، دنیای اجناس و تبلیغات واقعا زندگی نیست. زندگی چیز دیگری است. زندگی چیزی است که وقتی همه‌ی آن مزخرفات را کنار می‌گذارید، یا دست‌کم مدتی آن‌ها را نادیده می‌گیرید، به‌جا می‌ماند.
زندگی، آدم‌هایی است که دوست‌تان دارند. هرگز کسی تصمیم نمی‌گیرد برای یک آیفون زندگی کند. آدم‌هایی که ما به‌وسیله‌ی آیفون با آن‌ها تماس می‌گیریم اهمیت دارند.
و وقتی شروع می‌کنیم به بهبود یافتن، و دوباره زندگی کردن، این کار را با نگاه تازه‌ای انجام می‌دهیم. مسائل روشن‌تر می‌شوند، و ما متوجه چیزهایی می‌شویم که قبلا متوجه آن‌ها نبودیم.

برگرفته از کتاب "دلایلی برای زنده ماندن"
نویسنده: مت هیگ
مترجم: گیتا گرکانی

  • ۴۷۳ بازدید