در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف‌های نصفه‌نیمه» ثبت شده است

امروز بهترین روزِ عمرم بود. روزی کاملاً باورنکردنی. «باورنکردنی»، از آن اولین لحظه شروع شد و تا آخرین لحظه ادامه پیدا کرد.


شاید یک روزی درباره‌اش نوشتم.

  • ۳۲۱ بازدید

«چه دارایی فرّاری داریم... کلمات. که وقتی نیستن گم می‌شیم و غریب.»

****

کمی از کلمات فاصله گرفتم، قهر کرده‌اند. حالا دستم خالی‌ست و حرف‌هایم ناگفته مانده. و این، ناراحت کننده‌ست؛ نیست؟ فقط نمی‌دانم من آن‌ها را مسخره کرده‌ام یا آن‌ها مرا. ولی در هر صورت شورش در آمده است ـ یا شاید هم همه‌چیز سراسر مسخره است. دلم می‌خواهد بروم نازشان را بکشم، ولی بعد با خودم می‌گویم: چرا این‌قدر بی‌جنبه‌اند این‌ها؟ فقط به فکرِ خودشانند... خب به غرورِ آدم برمی‌خورد وقتی می‌بینی بدونِ آن‌ها هیچ چیزی نیستی ـ دلت می‌خواهد بهشان بگویی: اگر خودتان آمدید که آمدید، وگرنه دیگر هیچ‌وقت این‌طرف‌ها پیدایتان نشود؛ گورتان را گم کنید! اما بعدش با خودم می‌گویم مگر آدمی به خودیِ خودش چیست که بخواهد به آن‌بودن‌اش مغرور هم باشد؟ انگشتِ وسطیِ دستم درد می‌کند، همانطور الکی، و می‌دانی، اینکه آدم نتواند با اطمینانِ خاطر انگشتِ وسطی‌اش را به کسی یا چیزی نشان بدهد، غرورش را به‌کلّی خُرد می‌کند؛ نمی‌کند؟


پی‌نوشت: خسته نشدی بس که از نوشتن نوشتی؟ حرفِ تازه‌یی نداری تو؟

  • ۵۸۳ بازدید

بگذار بزرگترین اعترافِ زندگی‌ام را، در این لحظه، بیان کنم: مطلقاً هیچ‌چیزی برای از دست دادن ندارم. و این اعتراف برای کسی که هنوز هم چیزهای زیادی برای ازدست‌دادن دارد، بیانگرِ تواضعی معصومانه و وحشتناک در مواجهه با مفهومِ «زندگی» است.

  • ۳۳۰ بازدید

قبلاً گفته بودم: هرچقدر که در دست داشتنِ یک کتابِ خوب برایم آرامش‌بخش است، به همان اندازه، به پایان رسیدنِ آن کتاب و بودنِ در بلاتکلیفیِ بی‌کتابی، زندگی‌ام را با یک بحرانِ جدی روبه‌رو می‌کند.

****

در بی‌کتابی‌حالیِ محضم، و آرامشِ گمشدۀ تنهایی‌ام انگار توی هیچ کتابی پیدا نمی‌شود. می‌ترسم آخر دیوانه شوم.

  • ۵۳۶ بازدید

یادت است گاهی همانطور که نشسته به فکر فرو می‌رفتی و یادِ گذشته‌ها می‌افتادی، یکباره ازم می‌پرسیدی «نمی‌دونم چجوری می‌خوای اون اشک‌ها رو جبران کنی؛ نمیدونم چجوری می‌تونی جبرانشون کنی..»؟ و من هم هیچ‌وقت جوابی نداشتم تا به این حرفت بدهم، جز اینکه سرم را بیندازم پایین؟ اما حالا من دلم می‌خواهد ازت بپرسم: «جبران کردم؟ بگو تونستم اون اشک‌ها رو جبران کنم؟» ولی نمی‌پرسم و باز هم سرم را می‌اندازم پایین، و انگاری باز هم شرمنده می‌شوم. خیسیِ چشم‌هایم را می‌گیرم. حالا احساس می‌کنم بی‌نهایت شبیه‌ات شده‌ام.

  • ۳۱۹ بازدید