در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشته» ثبت شده است

روزهای دل‌گیری شروع شده. البته نه مثل سال‌های سابق؛ سال‌هایی که اول مهر، شروع فاجعه بود. این حس انزجار از شروع مدرسه، هیچ‌گاه ترکم نکرد. باید حداقل یک‌ماهی به مدرسه رفت‌وآمد می‌کردم تا از بین برود. البته نه تنها عادت کردن، بلکه شاید نمره‌های خوب و حس برتری بود که دل‌زدگی نسبت به مدرسه را ازم دور می‌کرد و آن را قابل تحمل می‌ساخت به نظرم. اینکه دیگر قرار نیست از سر اجبار صبح‌ها زود بیدار شوم، خوب که نه، بد هم نیست. بگذریم.

امسال که شروع پاییزش تقریباً با آغاز دهه‌ی محرم یکی شده، روزها حال و هوای دیگری دارد. بخصوص این دو سه سال که از شروع محرم، چشم به انتظار اربعین و کربلایش می‌نشینی... نمی‌دانم چطور می‌شود حال و هوای محرم را با کلمات بیان کرد. این سال‌های اخیر، محرم برایم دیوارِ حائلی بین سال‌های تکراریِ عمرم شده است. وقتی که روی آن می‌ایستم، می‌توانم ببینم چقدر پیشرفت کرده‌ام یا پس‌رفت. تا همین چند ماهِ پیش، بزرگترین اتفاق زندگیِ من محرم بود؛ خوشبختانه دوباره متوجه شدم که هنوز هم بزرگترین اتفاق زندگی همان است. دیشب بود که در اوج تاثّر، خواستم با توئیت کردنِ این جملات خودم را حداقل کمی سبک کنم: «غم، معنا را از دنیا نمی‌دزدد؛ تنها روپوشِ معنا را از روی آنچه که معنایی ندارد، برمی‌دارد.» و «همه چیز چه بد در نظرم بی‌معنی شده...»

محرم، پر از رشادت است. پر از آرمان است. پر است از محبت، عشق، ایثار، بزرگی، هدف، درس، به خود آمدن، خوبی، شور، زیبایی، عبرت، مردانگی، وفاداری، آزادگی، ارزش و ... . ظلم و ستم و بدی و نامردی و دیگر بدی‌هایی که در آن بوده، هست، ولی آنها برای ما نیست؛ آنها چیزهایی نیست که از محرم باقی مانده. از محرم فقط خوبی می‌ماند برای آنکه دلش به سرای حزن سید الشهدا وارد می‌شود و اشک می‌باراند، با این تفاوت که حزن و غمش، سازنده است. به جای اینکه از دنیا سیر شوی و به فکر چگونه خاتمه دادن به زندگیِ بی‌معنی‌ات شوی، به فکر این می‌افتی که حال باید چکار کنی و چگونه باید به زندگی‌ات معنا بدهی. به فکر هدفی بسیار بلند می‌افتی...

این غم، متوقف کننده نیست بلکه آدمی را به جریان می‌اندازد تا در مردابِ وجودِ خودش نگندد. این غم و دلتنگی‌ای که از آن بی‌تاب می‌شوی، همه‌ی رنگ‌های خیالی را در نظرت بی‌رنگ جلوه می‌دهد. دلت را از دنیایی که پشیزی نمی‌ارزد، سیاه می‌کند ولی به خودت و این چند روزِ زندگی‌ات ارزش می‌دهد. آن‌گاه آسان می‌توانی زندگی‌ات را وقف هدفی بزرگ کنی و حتی برای آن از جانت بگذری. آن گاه است که واقعاً وجودت ارزشمند می‌شود. آن وقت است که معنا پیدا می‌کنی و نفس کشیدنت حرام کردنِ اکسیژن نمی‌شود و جهان از اینکه تو را در خود دیده، به خود خواهد بالید.


باز این چه شورش است که در خلق عالم است...

السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

  • ۷۵۳ بازدید

«مهم نیست که چقدر می‌خواهی، مهم این است که چقدر می‌توانی.»


خیلی دلم می‌خواهد که رمانی همچون هفتگانۀ هری پاتر بنویسم؛ می‌خواهم، اما نمی‌دانم که می‌توانم یا نه. البته تمام سعیم را می‌کنم. بالاخره باید از یک جایی شروع شود، آرزوها را می‌گویم.

آرزو داشتن گناه نیست، بخصوص آرزوهای بزرگ، بلکه منابع بزرگی از نور هستند که اجازه نمی‌دهند تا وجود آدمی از سیاهی پر شود؛ نمی‌گذارند تا خودت را بر لبه پرتگاهی بیابی که از بی‌چارگی و ناامیدی کارت به آنجا کشیده است. محکم دستت را می‌گیرند و از سقوطی دردناک نجاتت می‌دهند، پرواز کردن را به تو می‌آموزند، زندگی کردن را می‌آموزند، معنا می‌پاشند درون زندگی...

اما تو هم نباید از آنها دست بکشی و ناامیدشان کنی، چونکه در آن حالت می‌بینی که زودتر از تو از پیشت رفته‌اند. باید تمام سعیت را برای تحققشان بکنی، آخر آنها هم تنها امیدشان به توست. تویی که به وجودشان آورده‌ای، نباید در تاریکیِ شب بگذاریشان پشتِ درِ یتیم‌خانه‌ی آرزوها. نمی‌دانم این را در مورد آرزوها می‌دانستی یا نه، خیلی احساساتی هستند؛ دق می‌کنند از اینکه خود را رها شده ببینند. زندگیِ آرزوها همین است...

  • ۵۰۰ بازدید

صبر کن، بازدمت که گازی غیرقابل اشتعال است، بله، همان کربن دی‌اکسید؛ و تا این لحظه از زندگانیِ نسلِ بشر، انسانی یافت نشده است که همانند اژدهاهای بال‌دارِ افسانه‌ای، در بدنش عضوِ جداگانه‌ای برای تصفیه‌ی هوا جهت بدست آوردن گازی قابل اشتعال داشته باشد، همراه با غده‌ای در گلو که قادر است آن گاز را مشتعل کند! بله، حتی یک مورد هم تاکنون گزارش نشده است، حتی در افسانه‌ها؛ البته بغیر از آلدریچ کیلیان، دانشمند علم بیولوژی که در فیلم IronMan3 راجع به خودترمیمیِ سریعِ بدن تحقیق می‌کرد. اما چرا برخی مواقع با هر بازدمی، شعله‌ای آتش از دهان زبانه می‌کشد؟ گویی که با هر نفس می‌خواهی آن آتش و حرارتی که از درون در حال سوزاندنت است را کم‌فروغ کنی و بخشی از آن را بیرون بدهی...

حالا وقتِ فکر کردن به این نیست که چه چیزی باعث برافروخته کردنت شده است، زیرا که آن کار مثل ریختن بنزین روی شعله‌های آتش است. باید فکری به حال خاموش کردن این کوره‌ی آدم پزی کرد. حال چرا کوره‌ی آدم پزی؟ یک اینکه اگر آن فیلم را دیده باشید، این اصطلاح کاملاً برایتان ملموس و قابل درک است؛ انسانی که همانند کوره‌ای داغ و سوزان شده است. دو اینکه ارجاعیست به آن جمله‌ی معروفی که جدیداً سر زبان‌ها افتاده است و به ضرب‌المثلی تبدیل شده: برای پخته شدن، کافیست تا [...] از کوره در نروید.

فکر نمی‌کنم دیگر برایتان جای شکی باقی مانده باشد؛ بله، در مورد «خشم» و «عصبانیت» صحبت می‌کنم، در مورد قدرت لغاتی که قادر است در وجودت آتشی عظیم به پا کنند، یا افکارِ منفی‌ای که فکر کردن به آن‌ها همانندِ انداختن چوب کبریتی روشن در انبار کاه باشد. لغات یا افکاری که منشأشان کارهای اشتباهی است که خودت یا دیگران انجام داده‌ای، و تنها یک تحریک‌کننده لازم است تا وجودت را به آتش بکشد، که گاهی زبانِ سرخِ شخصی دیگر است و گاهی هم ذهنِ حرّافِ خودت.

فکرتان منحرف نشود؛ وجدانی که از اشتباهات حرف می‌زند، هیچگاه قادر نیست که آتشِ خشمِ کسی را مشتعل کند، بلکه کارش خاموش کردنِ آن پس از  آسیب رساندن به دیگران است؛ در واقع برای جلوگیری از بیشتر آسیب رساندن. چه وقتی که آن شخص با شعله‌ای که از دهانش خارج می‌شد به کسی آسیب رسانده باشد و یا اینکه با دستی که همانند میله‌آهنی‌ سرخ‌شده‌ داغ است، گردن شخصی را تا زمانی که کاملاً خفه نشده است با تمام قدرتش فشرده باشد...

نمی‌دانم این استعاره‌ها با مبالغه‌ای که صورت گرفته است تا چه حدی می‌تواند مفهومِ مد نظرم را منتقل کند. ایده‌ی نوشتن این مطلب زمانی به ذهنم رسید که پس از شنیدن کمتر از یک دقیقه از غرغرهای شخصی، آن چنان آتشی درونم برپا شد که به عینه می‌دیدم چطور با نفس‌های عمیقی که برای آرام کردن خودم می‌کشیدم، لهیب‌های آتش از دهانم خارج می‌شدند؛ تو گویی بخاری سوزان بود که از لوله‌ی کتریِ آبی درحال جوشیدن بلند می‌شد. آن لحظه بود که انگشت به دهان ماندم از قدرتِ عظیمی که در پسِ لغات نهفته است. ناگفته نماند، شاید آن غرغرها آتشی بود که از دهان آن شخص خارج می‌شد که آن‌چنین برافروخته‌ام کرد، آتشی که ذهنش هنگام فکرکردن به اشتباهاتم به وجود آورده بودش!

و آخرین سخنم به خواننده‌ی گرامی: آتش درونت را قبل از اینکه به کسی آسیب برساند، با نوشیدن چند جرعه آبِ گوارا خاموش کن.

  • ۴۴۵ بازدید

آتش با آن چوب‌های خشک حسابی خشمگین شد و آن نسیمی که زورش به خاموش کردن آتش نمی‌رسید، خشمگین‌ترش می‌کرد. هربار بیشتر تلاش می‌کرد و بلندتر دست می‌انداخت. می‌توانستم حسش کنم، انگار که کسی داخل آتش باشد.

نمی‌دانم که از خواب بیدار شده بود یا اینکه آن تکه‌‌های چوب باعث قوت گرفتنش شده بود؛ قد صاف کرد و با تمام قدرتش خود را به این‌سو و آن‌سو می‌کشید اما تلاش‌هایش بی‌فایده بود. گویی که نیرویی نامرئی او را محکم سر جایش نگه داشته بود و نمی‌گذاشت تا قدم از قدم بردارد. ناامیدانه به آسمان دست می‌انداخت ولی چیزی نبود که دستش را از آن بگیرد. شعله‌های سرخ و نارنجی در دلش غوغایی برپا کرده بودند؛ گردابی تشکیل شده بود و شعله‌هایی که قصد پرواز کردن داشت را به پایین می‌کشید و در خود غرق می‌کرد.

دلم برایش سوخت، برای همان کسی که داخل آتش گیر افتاده بود، آخر قبلاً در موقعیتش قرار گرفته بودم. یاد آن شب افتادم. نمی‌دانستم چه ساعتی از شب است، ولی در آن کوچۀ تنگ و دراز، هیچ خانه‌ای یافت نمی‌شد که چراغی در آن روشن باشد؛ تنها نور سفید و کم‌رنگ ماه بود که کوچه را از ظلمات محض بیرون می‌کشید. عجیب‌تر از همه، من بودم که آن وقت شب راهم به آن کوچه افتاده بود. به میانۀ کوچه که رسیدم، حس کردم بدنم سنگین شده است و به سختی قدم برمی‌داشتم. هیچ چیزی یا کسی در کوچه نبود، اما حسی غریب می‌گفت که کسی دقیقا چند قدم قبل‌ترم داشت با من راه می‌رفت. هرچقدر که می‌خواستم این فکر را نادیده بگیرم و از سرم بیرون بیندازم، پررنگ‌تر می‌شد و تمام ذهنم را به خودش درگیر می‌کرد. می‌خواستم سرم را برگردانم و به عقب را نگاه کنم، اما ترس اینکه واقعاً چیزی ببینم، مانع این کار می‌شد. چاره‌ای نبود، باید زودتر از آن کوچۀ تنگ و تاریک خارج می‌شدم. با تمام توان می‌خواستم بدوم، اما هرچه بیشتر برای دویدن سعی می‌کردم، سنگینی بیشتر می‌شد و سخت‌تر می‌توانستم قدم‌هایم را از زمین بلند کنم؛ گویی که به زمین چسبیده باشند. کمتر از بیست-سی قدم تا آخر کوچه فاصله داشتم و خیابانی را که با نور نارنجیِ تیربرق روشن شده بود می‌دیدم...

هیچگاه در رؤیاهایم نتوانستم از آن کوچه خارج شوم. گویی که آن کوچه مرزی بین دو شهر باشد، شهر آدم‌ها و شهر ارواح. چندین بار خودم را در شهر که چه عرض کنم، در خرابه‌های آن طرف کوچه دیده‌ام. حتی در روزها هم ترسناک است، بگذریم که چند بار در شب هم خودم را در آنجا دیده بودم. پر است از خانه‌هایی که دیوارهای کاه‌گلی دارند و درهایشان چوبی‌ست. گویی که هیچ زنده جانی در آنجا زندگی نمی‌کند؛ با این حال همیشه در گوشه کناره‌هایش، می‌توان سایه‌هایی متحرک را دید که سریعاً ناپدید می‌شوند...

  • ۶۱۶ بازدید

شهسوار لحظه ها

«زمان» اسبی‌ست تازه نفس که همواره با همان صلابت همیشگی به راهش ادامه می‌دهد تا به پایانی برسد؛ البته سال‌های درازی‌ست که می‌دود و به پایان مسیرش نرسیده است و معلوم هم نیست که کِی خواهد رسید. چشم‌هایش را بسته‌اند و سوارش هم فرشته‌ای‌ست به نام «شهسوار لحظه‌ها»، اما نه آن فرشته‌ای که به ذهن متبادر می‌شود.

و انسان‌ها؛ انسان‌ها اغلب در مقابلش یک حالت بیشتر ندارند، شاکی‌اند و ناراضی. برخی‌شان همیشه افسوس این را می‌خورند که چرا زمان در این سال‌ها به آنان رسیده است و نه در سال‌هایی پیش یا پس.

عده‌ای هستند که همیشه چشم به دور دست‌ها دارند و از فرصتی که در حال حاضر به آنها داده شده است، غافلند. در حقیقت بر لب جویی نشسته‌اند و گذر عمر را نظاره می‌کنند. شاید خودشان هم ندانند که منتظر چه هستند؛ شاید به امید فردایی اند که شاید هرگز فرا نرسد و شهسوار لحظه‌ها آنان را به جایی که در خیالاتشان به آن دل بسته بودند، نبرد.

عدۀ دیگری هم هستند که همیشه از اینکه زمان از آن‌ها جلو می‌زند گله دارند و خود را در مقابل آن بازنده‌ای بیش نمی‌دانند. برای آن‌ها، شهسوار لحظه‌ها همیشه کسی بوده است که لحظه‌های تکرار نشدنیِ زندگی‌شان را ربوده است. آنان کسانی هستند که در گذشته زمین‌گیر شده‌اند و دعا می‌کنند تا شهسوار لحظه‌ها به سمتشان بازگردد و لحظه‌های گذشته را دوباره به آنها بازپس دهد؛ اما او هیچگاه به عقب باز نگشته است.

شهسوار لحظه‌ها کسی نیست که ملامت ملامت‌کنندگان تغییری در رفتارش ایجاد کند. بی‌محابا می‌تازاند. هر کسی قادر نیست او را ببیند. نه سردیِ راه مانعش می‌شود و نه گرمی؛ نه غم او را متأثر می‌کند و نه شادی او را سرخوش. لبریز از تجربه است. شاهدی‌ست بر لحظه لحظۀ تاریخ نسل بشر. در طول مسیرش از ویرانی‌های زیادی گذر کرده و پادشاهی‌ها و امپراطوری‌های شکوهمندی را دیده است. در جنگ‌های بسیاری حضور داشته و روی خون‌های نابه‌حق ریخته شدۀ زیادی قدم گذاشته است. گوشش پر است از داستان‌های عاشقانۀ انسان‌ها. شاهد روزهای خوشی‌شان هم بوده است، ولی کم پیش می‌آید که از آنها تعریف کند چون اعتقاد دارد که صحنه‌های غم‌انگیز تاریخ، عبرت‌های فراوانی نسبت به روزهای صلح و صفا و آرامش دارد.

کمتر کسانی هستند که از تجاربش می‌پرسند و از آنها عبرت می‌گیرند؛ همچنین کم اند کسانی که ارزش لحظه لحظه‌ای که او در اختیارشان می‌گذارد را بداند؛ و اغلبْ آن افراد از جمله کسانی هستند که از شهسوار لحظه‌ها جوایز ارزشمندی دریافت کرده اند. برخی‌شان هم کسانی هستند که در هر زمان و مکانی از آنها سخن به میان آورده می‌شود.

او همیشه به انسان‌ها توصیه کرده است که: «دل خود را بر اندوه آنچه از دست رفته و گذشته است مشغول مساز تا تو را از آنچه خواهد آمد، غافل نسازد و باز ندارد.»

  • ۴۶۰ بازدید

یک روز از خواب بیدار میشوی و میبینی تغییراتی رخ داده است؛ آسمان بالاست و زمین پایین، اما تو دیگر آن آدم سابق نیستی! علایقت دیگر آن علایق گذشته نیست. دغدغه‌هایت دیگر مثل همیشه نیست. اخلاقت، رفتارت، پشتکارت، عقایدت، افکارت ... آن چیزی نیست که قبلاً بوده.

یک لحظه می‌فهمی که شبیه کسی شده‌ای که شبیه تو نیست! تو او نیستی، یا او تو نیست؟ همان وقت است که می‌افتی درون چاهِ «من کیستم»! سعی میکنی که خودت را از این بیگانگی نجات دهی؛ به رستگاری از این زندان فکر میکنی. با تمام وجودت فریاد میکشی: «کسی آن بالا هست؟
من این پایین گیر افتاده‌ام، کسی آن بالا هست؟» و آن قدر به این فریاد زدن ادامه میدهی تا بفهمی که تنها کسی که میتواند کمکت کند، خودت هستی.

شاید هم لحظه‌ای به این فکر کنی که روحی سرگردان تو را تسخیر کرده است و دارد با بدن تو زندگی میکند؛ هه، شاید هم در آن لحظه آرزوی این را بکنی که کاش روح تو هم میتوانست کسی را تسخیر کند و در کالبدش، زندگی. بله، حس غریبی‌ست. مثل این میماند که بردۀ کس دیگری شده باشی و تمام تلاشت را برای آزادی میکنی. انقلاب میکنی، به امید پیروزی پا به میدان میگذاری و با هر تیری که از اسلحه‌ات رها میکنی، قدمی به سوی استقلال برمیداری.

میدانی که، عادت کردن خیلی آسان است، ولی ترک عادت؟ سخت است، بسیار سخت. تو به آن آدم قبلی عادت کرده بودی، ولی چه میشود که به یکباره ترک‌ت میکند؟ صبر کن، او تو را ترک کرده، یا تو او را؟ نکند که گمش کرده باشی؟ خودت را، خودت را گم کرده‌ای؟! [...ادامه در مطلبی دیگر...]

اما همیشه به این بدی هم نیست. گاهی میبینی که از این آدم جدید، بیشتر از قبلی خوشت می‌آید و افسوس میخوری که چرا زودتر به سراغت نیامده است. و تو کنجکاو میشوی؛ دوست داری بدانی علایقش چیست، به دنبال چه خواهد رفت، آرمانش چیست، اهدافش چیست، برای عملی کردنشان چه میکند، سرانجامش چه میشود و ... .

گویی که آمده است تا جانی تازه در کالبدت بدمد و تو هم که از خدایت است، آخر مگر یادت رفته که از چرخیدن میان کوچه پس‌کوچه‌های سرد و تاریکِ شهرِ مُردۀ آن آدم قبلی خسته شده بودی؟
امیدِ به زندگی به سراغت آمده، آمده است تا نگذارد در آن مرداب بگندی، آمده است تا به جریان بیندازدت؛ چه میدانی، شاید با او آنقدری مشغول شوی که دوباره گذر زمان برایت نامحسوس شود...

مانند این است که تاکنون در خوابی زمستانی بوده است و حال، بیدار شده. بله، هر شخصیت بهار خودش را می‌طلبد اما زمانش چندان معلوم نیست؛ آخر فصل‌هایش بر اساس فصل‌های این دنیا نیست. گاهی از زمستان تا بهارش، چند سال طول خواهد کشید؛ گاهی هم میشود که با انجام کاری و یا رخ دادن اتفاقی، بهارش زودتر از موعد فرا خوانده شود.

تو تنها یک شخصیت نداری، حتماً بیشتر از یکی هستند ولی در هر صورت، نامعلوم. در طول زندگی‌ات با آنها آشنا خواهی شد؛ جایی در ژرفای وجودت پنهان شده‌اند. البته قرار نیست که همه‌شان را بیدار کنی، باید بهترین را دریابی و پرورش دهی، ولی پیدا کردن بهترین هم به این آسانی‌ها نیست. بگرد، کاری بکن، خودت را در محیط های مختلفی قرار بده، تا بالاخره همانی را که میخواهی، پیدا کنی.

بسیاری از آنها قبلاً پیدا شده‌اند ولی عدم توجه کافی و فرصت ندادن به آنها، موجب ترد شدنشان شده است و دوباره به خواب فرو رفته‌اند. شخصیتی پر انگیزه و ماجراجو، پر عاطفه و احساسیتی، راستگو و درستکار، خلاق و هنرمند، سخت و خشن، شیطانی، ... ، شخصیتی بازیگر، نویسنده، مدیر و مدبر، طراح، نقاش، پلیس، نظامی، خلبان، ملوان و ...


شخصیت‌های خسبیده‌ات را پیدا کن، از خواب زمستانی بیدار کن. اما این را هم بدان که با وجود اینکه اختیارش در دست توست، هیچ‌گاه آن چیزی نشده است که تو می‌خواستی، بلکه آن‌طوری شده است که باید می‌شده، و شاید هم انتخاب تو همان بوده باشد.

زندگی‌ات را آن‌طور که می‌خواهی زندگی کن

  • ۵۳۲ بازدید

متولد میشویم تا بمیریم، میان این دو نیز چند سالی نامعلوم را خداوند به ما ارزانی داشته است تا طعم زندگی کردن را بچشیم، منتها طعمش همیشه یکی نیست؛ گاهی شیرین، گاه تلخ، شور، گاه تند، بسیار تند.

بچه که بودم فکر میکردم تنها این من هستم که خودم را میتوانم کنترل کنم، تصمیم بگیرم، دردی را با تمام وجودم حس کنم، دنیا را از دید خودم ببینم ... و قبول اینکه همه اینچنین اند، برایم سخت بود. فکر میکردم آنها از خود عزم و اراده‌ای ندارند و مثل ربات‌هایی هستند که برای انجام کاری برنامه ریزی شدند؛ دردهایشان واقعی نیست، دنیا را نمیتوانند آن طوری که من درک میکنم، درک کنند ...

هرگاه که اتفاق بدی برایم می‌افتاد و از فرط سختی‌ها، طاقتم طاق میشد، این افکار به سمتم هجوم می‌آورند و نهایتاً به این نتیجه میرسیدم که من استثنایی ام و باید این زندگی را با تمام سختی هایش زندگی کنم. آن زمان کودکی بیش نبودم و چیزی جز زندگی کردن، بلد نبودم. یادم نمی‌آید که حتی یکبار از خودم پرسیده باشم که: «میخواهی زندگی کنی برای چه؟»

از اولین باری که این سوال ذهنم را مشغول کرده است تا کنون، یا از پاسخ دادنش طفره رفتم و یا جوابی تقریباً قانع کننده‌ای برایش پیدا کرده‌ام تا دست از سرم بردارد؛ آخر درگیر آن سوال بودن، مثل سرگردانی در بیابانی بی آب و علف است که هربار که سرت را میچرخانی، درخششی میبینی و تشنه و تشنه‌تر به سمتش میروی به امید جرعه‌ای آب برای ادامۀ زندگی، ولی هربار میفهمی که سراب بوده است و ناامید و خسته‌تر، این هدف را هم از ته لیستی که همۀ گزینه‌هایش خط خورده است، خط میزنی و به گزینۀ بعدی فکر میکنی...

اما حال که به آن صفحه نگاه می‌کنم میتوانم از بین خط خوردگی‌ها ببینم که تنها دو-سه گزینه هی تکرار میشدند و خط میخوردند! درست است که تعیین هدفِ درست بسیار مهم‌تر از پیگیری هدفی برای تحقق است، ولی اگر قرار باشد کل زندگی را در این مرحله بگذرانی، باید به حال‌ت تأسف خورد! حال که بیشتر دقت میکنم میبینم در تعیین اهداف، مسئولیت و جبر من را وادار به تعیین هدف نکردند، بلکه علاقه‌ام من را به این طرف و آن طرف کشانده است؛ و البته این فرصت برای همه پیش نمی‌آید پس آن را موهبتی الهی میدانم و سعی میکنم کمال استفاده را از آن ببرم. اولین باری که علاقه من را درگیر کاری کرد، سه-چهار سال مشغول حرفه‌ای شدم و شکر خدا میتوانم به عنوان شغلی که بتوان از آن امرار معاش کرد، رویش حساب باز کنم و حالا هم مرا درگیر هدف دیگری کرده است.

بگذریم که باز هم از پاسخ به آن سوال طفره رفتم، وقت تنگ است و نمیخواهم بیشتر از این درگیر باشم؛ بگذارید بعداً جوابش را مفصل خواهم داد.

تشکر ای لحظاتِ زندگی من که در خط مقدمِ جبهۀ سرگردانی تلف میشوید؛ هیچگاه آن خون هایی که بر زمین سرد ریخته شده است و میشود را فراموش نخواهم کرد... انتقامتان را از خدای سرگردانی‌ها خواهم گرفت...

  • ۵۶۲ بازدید

به دنبال شروع نوازندگی ویولون بودم و داشتم تجربیات افراد را می‌خواندم. یکی می‌گفت: من از پانزده سالگی شروع کردم و طی دو سال، حرفه‌ای شدم. دیگری سوال می‌کرد: که من بیست ساله‌ام، آیا برای شروع دیر نشده؟ افراد زیادی از تجربیات خود گفته بودند.

جالب ترینشان داستان کسی بود که می گفت از کودکی شروع کرده است، ولی نه به قصد شروع کردن؛ بلکه پدرش رفته بود تا برای شروع نوازندگی خواهرش، ویولونی بخرد ولی فقط یک کیبورد توانست پیدا کند. خواهرش مرتباً به جلسات آموزشی می رفت و به او اجازۀ دست زدن به آن کیبورد را نمی داد ولی او در غیاب خواهرش، با کیبورد کار می کرد تا آنجایی که بعد از سه ماه توانسته بود قطعه ای کوتاه را به درستی بزند. می گفت که من حالا برای خودم پیانیستی شدم، بدون حتی یکبار مراجعه به استاد. و یازده سال طول کشید تا همه چیز را خودم تجربی یاد بگیرم. و جالب تر اینکه خواهرش نوازندگی را به کناری نهاد!

همینطوری که داشتم می خواندم، سوال «داستان تو چه خواهد بود؟» ذهنم را به خودش مشغول کرد. داستان من چه می تواند باشد؟ کسی که از بیست سالگی نوازندگی را شروع کرد و در سن سی و پنج سالگی، استاد ویولون شد؟

نه، نمی توانم تنها به همین راضی شوم. یک بار که بیشتر نمی توان زندگی کرد، یقیناً داستانم می تواند بهتر از این ها باشد. این خیلی خوب است که خودت تنها می توانی داستانت را بنویسی، اما کار آسانی نیست؛ اولین و آخرین داستانت خواهد بود. یک عمر می توان رویش کار کرد، ولی امکان هم دارد که نهایتاً خوب از آب در نیاید و از همین می ترسم!

همیشه وقتی فیلمی می دیدم که آخرش می گفتم «حیف وقتم»، حسرتی هم می خوردم از برای کسانی که حدود یکی دو سال وقتشان را گذاشتند برای آن فیلم ولی نتیجه شد فیلمی که حتی ارزش ندارد کسی یک ساعتِ خود را پای آن تلف کند! حال فکر کن به اندازۀ یک عمر وقتت را بگذاری برای نوشتن داستانت ولی آخر سر داستانی در بیاید که حتی ارزش یک بار خواندن را هم نداشته باشد! برای این، حسرت کافی نیست، همان بهتر که نویسنده اش بمیرد!

باید بیشتر فکر کرد؛ داستانم چه می تواند باشد؟

  • ۵۰۱ بازدید