در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۵۶ مطلب با موضوع «از زندگی» ثبت شده است

خورشید عاشق شاهنامه‌ست. این رو وقتی فهمیدم که هربار حرف از شاهنامه می‌شد، می‌گفت من یکی از آرزوهام اینه که شاهنامه رو بخونم.

چند وقت پیش یکی از قسمت‌های برنامه «اکنون» رو دیده بود، و اونجا میهمان برنامه راجع به گنج زبان پارسی، یعنی شاهنامه حرف می‌زد. براتون نگم که چقدر خورشید ذوق کرده بود.

برای من، یکی از سخت‌ترین کارها انتخاب کردن هدیه تولده. معمولا یکی دو ماه قبل از تولد خورشید تمامی گیرنده‌هام رو فعال‌تر نگه می‌دارم تا ببینم خورشید چی دوست داره، یا وقتایی که باهم می‌ریم بازار و پاساژ، از چه مانتو، شال، کفش یا کیفی خوشش میاد. اینطوری کارم برای انتخاب کادوی تولدش خیلی راحت‌تر می‌شه.

ولی یه چیزی امسال کاملا فرق می‌کرد. اینکه می‌دونستم که دقیقا می‌خوام چه چیزی رو به عنوان هدیه تولدش بهش بدم:

شاهنامه، ۴ جلدی تصحیح جلال خالقی مطلق، از انتشارات سخن.

بگذریم که چقدر خورشید خوشحال شد. می‌گفت همیشه دوست داشته این چهارجلدی رو داشته باشه. توی دانشگاه وقتی ارشدش رو می‌خونده حتا چندبار از استادها شاهنامه رو قرض گرفته بوده، ولی هیچ وقت پیش نیومده بود که واقعا برای خودش داشته باشدش‌.
دروغ چرا، من کمتر از خورشید نه، به اندازه‌ی خودش خوشحال شده بودم که تونستم به یکی از آرزوهاش برسونمش.

خورشید اخیرا شروع کرده و شاهنامه رو طبق یه برنامه مشخص می‌خونه. می‌دونید، فکر می‌کنم رفتن سمت شاهنامه و خوندنش برای همهٔ ما، مثل اینه که بخوای یه کوه رو جابه‌جا کنی. من خودم حقیقتش حتا یک صفحه از شاهنامه رو هم نخوندم، با اینکه خیلی خیلی دوست دارم شاهنامه بخونم.

می‌دونی، اصلا من نمی‌دونستم شاهنامه دقیقا چیه! اینکه داستان شاهان پارسی، یه جورایی از ابتدای خلقت روایت می‌شه. حتا قبل از اینکه مردم لباس نمی‌پوشیدند!

و وقتی دیدم یه بار خورشید اومد داستان گیومرت، اولین پادشاه و شخصیت شاهنامه رو برام تعریف کرد، چنان دچار شعف و ذوق شده بودم که نگو!
من به بحث نظم شاهنامه کاری ندارم (چون همیشه برام سخت بوده شعر بخونم و با شعر ارتباط بگیرم)، ولی قصه‌ای که داشتم از زبون خورشید می‌شنیدم، کافی بود که بفهمم چرا شاهنامه رو به عنوان یه گنج یاد می‌کنن.

و خبر خوش!
تونستم خورشید رو راضی کنم که بیاد و همینطور که برای من از شاهنامه قصه کرد، همین رو ضبط کنه و توی یه کانال تلگرامی منتشر کنه. (مطمئن باشید در آیندۀ نه چندان دور راضیش می‌کنم که به صورت رسمی یه پادکست داشته باشه ؛) )
چون می‌دونم خیلی‌ها از شاهنامه فقط اسمش رو شنیدن، و نمی‌دونن چی توش هست. حتا نمی‌دونن شاهنامه، داستان شاهان ایران هست و فقط شخصیت رستم و سهراب رو می‌شناسن.

خلاصه، چی بهتر از این؟
خورشید هر هفته یه وویس از شاهنامه برامون می‌ذاره توی کانال «نیست‌همتا».
عبارت «نیست‌همتا» هم از تاریخ بیهقی گرفته شده، به معنی بی‌همتا. جالب اینه که هر هفته یه وویس از بیهقی هم می‌تونید به روایت خورشید بشنوید!

من همه جوره خورشید رو حمایت می‌کنم، چون می‌دونم کاری که می‌کنه چقدر ارزش داره و منحصربه‌فرده. و دوست دارم شمایی هم که تا اینجای این پست رو خوندین، حتما عضو کانالش بشین و حمایتش کنید، و همراه با هم بیشتر از شاهنامه بدونیم و یاد بگیریم. ممنونم ازتون!

کانال نیست‌همتا:
https://t.me/Zahraminevisad

لینک اولین قسمت از شاهنامه:
https://t.me/Zahraminevisad/16

  • ۶۳ بازدید

شاید تنها جمله‌ای که می‌توانم هزاران بار تکرارش کنم و هربار می‌تواند شنیدنی و دلپذیر باشد، این است که زندگی کردن با تو چقدر خوب است. و حقیقتا زندگی کردن با تو چقدر زیباست. زندگی کردن با تو چقدر انسانی است. زندگی کردن با تو آدم را در سطح نگه نمی‌دارد. زندگی با تو، زنده است، جریان دارد، ضربان دارد، می‌تپد.
راستی... چقدر این موهای شرابی بهت می‌آید. زندگی با تو هم‌رنگ شرابی‌ِ موهایت است...

  • ۲۰۳ بازدید

یک چیزهایی در زندگی همیشه تازه است، نو است، مثلِ گیلاس و آلبالوی نوبار؛ همیشه برای خوردنش ذوق داری.

چیزی مثل دوست‌داشتن. دوست‌داشتنی که روزبه‌روز عمیق‌تر می‌شود. دوست‌داشتنی که روزبه‌روز جزئیات بیشتری به خودش می‌گیرد. دوست‌داشتنی که در تاریک‌ترین روزهای زندگی‌ات نجاتت می‌دهد. دوست‌داشتنی که مدام برایت خاطره می‌سازد. دوست‌داشتنی که در روزهای گرمِ تابستانی روی نیمکت‌ِ سایه‌دارِ پارک می‌نشید و باهات حرف می‌زند؛ در پیاده‌روها قدم می‌زند؛ روی چمن‌ها می‌نشیند و فالوده‌بستنی می‌خورد؛ از لب‌ها بوسه می‌چیند.

دوست‌داشتن. 

داشتم فکر می‌کردم که بعضی از مکان‌ها تابه‌حال چقدر خاطرۀ پرمهر و محبت به خود دیده‌اند؟ مثلا چندبار پیش آمده است که دو نفر روی  نمِ چمن‌های یک میدانِ شهر، روبه‌روی هم نشسته باشند و فالوده‌بستنی‌شان را بخورند و تک‌تکِ نگاه‌هایشان به‌هم‌دیگر بگوید که چقدر همدیگر را دوست دارند و از باهم‌بودن لذت می‌برند؟ 

فروردین رفته بودیم پارک‌لالۀ تهران. چیزی که برایم خیلی عجیب بود، هم‌زیستیِ کلاغ‌ها و گربه‌ها با انسان‌های داخل پارک بود. اولین بار بود که می‌دیدم یک کلاغ از روی شاخه درخت فرود می‌آید درست کنار آدم‌ها تا به‌شان غذا بدهند. و هم‌زمان گربه‌ها هم می‌آمدند کنار کلاغ‌ها و بدون هیچ مشکلی غذایشان را تقسیم می‌کردند. این هم‌زیستی مطمئناً بدونِ مهرومحبتی که انسان‌ها از خود به جا گذاشته‌اند امکان‌پذیر نبود. 

می‌خواستم بگویم همین دوست‌داشتن است که زندگی را به جریان می‌اندازد و سبکیِ تحمل‌ناپذیرِ آن را تبدیل به لحظاتی باارزش و قابل‌ستایش می‌کند؛ همین دست‌هایی که با محبت هم‌دیگر را می‌گیرند، یا آغوش‌هایی که با عشق هم‌دیگر را به آغوش می‌کشند، یا تک‌تکِ لحظه‌هایی که با دوست‌داشتن ساخته شده‌اند؛ همگی دارند به خودِ مفهومِ زندگی ارزش می‌دهند و غنی‌ترش می‌کنند. وگرنه زندگی به خودیِ خود چیز خاصی ندارد؛ درست مثلِ یک بومِ سیاه.


پی‌نوشت برای خورشید: ازت ممنونم که با حضورت نه فقط زندگی من که جهان را زیبا می‌کنی... دوستت دارم، بیش از پیش:)

  • ۴۱۳ بازدید

این آبان ۲۴ سالم شد. و چه آبانی! گویی پرده‌ای بود که در آن کاملا از کودکی خارج می‌شدم، حتا از عزای خاموشِ این ۷ سالِ آخر.

متنی که دو سال پیش ۲۹ آبان نوشته بودم را خواندم. چیزی که می‌شد در تمامِ آن حرف‌ها پیدا کرد، تلاشم برای بزرگ شدن بود. تلاش برای مواجهه و سختی کشیدن و رشد کردن. و حالا که به خودم نگاه می‌کنم، وقتی به عددِ ۲۴ فکر می‌کنم، دیگر چیزی برایم غیرقابل‌باور نیست. ۲۴ ساله شدن چیزی نیست که انتظارش را نداشته باشم، و فکر نمی‌کنم زمان به شکل بی‌رحمانه‌ای جلوتر از من در حرکت است.

اگر بخواهم سال گذشته را با یک کلمه خلاصه کنم، آن کلمه «ساختن» خواهد بود. سالی که نهایتِ تلاشم را برای ساختنِ خودم به کار بردم. کارهایی را برای اولین بار انجام دادم که قبلاً هرگز مسئولیتشان را قبول نمی‌کردم و بیشتر گریزان بودم ازشان. به نظرم نقطه عطف‌ زندگی‌ انسان‌ها آن جایی‌ است که با سلول‌سلول بدنشان پی می‌برند که مسئولیتِ زندگی‌یی که دارند تماماً به عهدۀ خودشان است؛ و با امید و آرزو بستن به دیگران حتا ذره‌ای هم زندگی‌شان پیش نخواهد رفت. البته عدۀ زیادی هستند که تا آخر عمرشان از مواجهه با مسئولیتِ زندگی فرار می‌کنند و مانند کودکی ترسیده که به دامن مادرش پناه می‌برد، نمادِ پدر و مادر را رها نمی‌کند و ریسمانشان چنگ می‌زند، همانطور که به ریسمانِ خدا. ولی خب اگر بخواهیم منصف باشیم باید بگوییم این دنیا برای مواجهه با تنهایی به طرز شگفت‌آوری وحشتناک است. هرکسی نمی‌تواند در مقابلِ این سیلِ خروشان دوام بیاورد و بایستد.

این پست را باید چند روز قبل‌تر می‌نوشتم ولی کمی طور کشید تا خلوت شوم. پدرم تقریباً یک هفته پیش مرد و پس از هفت‌سال از رفتنش، جسمش هم دیگر رفت. فکر می‌کنم این هفت‌سال مهم‌ترین هفت‌سالِ زندگی‌ام تا این لحظه بوده باشد. در این هفت‌سال زمین خوردم و ایستادن را هم یاد گرفتم، و نترسیدن از مواجهه با ترس‌ها را هم. چیزی که شاید در این شرایط هیچ‌گونه انتظارش را نداشته بودم، غافلگیریِ روزِ تولدم بود. نمی‌شود از ایستادگی حرف زد و از دلیلی که باعثِ ایستادنت شده است حرفی به میان نیاورد. برای منی که همیشه از جشن‌تولد گریزان بودم، فکر نمی‌کردم گل و هدیه گرفتن و داشتنِ کیکِ تولد چه لذتی دارد! البته که نه هر جشن‌تولدی، آن جشن تولدی که عزیزترینت برایت تدارک دیده باشد؛ چیزی که ذره‌ذرۀ جزئیاتش برایت شیرین است. و چه هدیه‌ای می‌تواند ارزشمندتر از دوست‌داشته‌شدن باشد؟ 

فکر می‌کنم اولین سالی است که در تولدم عمیقاً احساسِ شادی می‌کنم و می‌دانم چه می‌خواهم. و اگر خورشیدم نبود این احساس ممکن نبود وجود داشته باشد. این سال آغازِ دوره‌ای جدید و البته شیرین از زندگی‌ام خواهد بود. پس به امیدِ بهترین‌ روزهایی که به دستِ خودمان ساخته می‌شود.

  • ۵۷۸ بازدید

‏حقیقتاً جا خوردم.

وقتی فکر می‌کنم، می‌بینم با تمام صمیمیت و دوستی‌یی که بین من و پدرم بود ما حرف مشترکی باهم نداشتیم و شاید هم‌صحبتی با یکی‌دوتا از عموهایم که شوخ‌طبع هستند را ترجیح می‌دادم.

تا حالا شده است کسی را خیلی دوست داشته باشید و بعدا متوجه شوید حرف مشترکی با او ندارید و حتا ممکن است کنار هم معذب باشید؟ قبلاً متوجه‌اش نمی‌شدم، ولی امروز بعد از حدودِ هفت‌سال از نبودنش دارم فکر می‌‌کنم منی که از رفتنش آن‌قدر آسیب دیدم، ممکن بود از کنارِ او نشستن معذب شوم و سکوتی که به‌زور می‌توانستم بشکنم، آزارم می‌داد.

اولش فکر کردم شاید این فاصلۀ هفت‌ساله باعث شده است که اوی هفت‌سال پیش را دارم می‌گذارم کنارِ الانِ خودم، یا فکر کردم که شاید دیگر دوستش ندارم که چنین حسی دارم؛ ولی احساس می‌کنم موضوع چیزِ دیگری‌ست. مطمئناً اگر روزی پدر شوم، تمامِ تلاشم را می‌کنم تا هیچ‌زمانی چنین فاصله‌ای ایجاد نشود، و پسرم هیچ‌وقت این حس را بینِ من و خودش احساس نکند؛ حتا سال‌ها پس از نبودن‌ام.

  • ۶۳۲ بازدید

پیش‌نوشت: به طرزِ غیرقابل‌تصوری مشغولم. قبلا شنیده بودم که زندگیِ یک برنامه‌نویس را به می‌توان در یک جمله خلاصه کرد: «یا خوابیده است یا در حال کد زدن.» اما باورم نمی‌شد! ولی حالا که خودم به همان حال دچار شدم، دارم می‌بینم که حقیقتِ تلخی است. مشغولم، خیلی. طوری که حتا وقتِ این را ندارم که حالم بد باشد! خوشحال می‌شدم اگر می‌شد چند روزی دست از همه‌چیز می‌کشیدم و فقط می‌خوابیدم و می‌خوابیدم. 

پیش‌نوشت ۲: این اواخر، بیشتر از همیشه با جلبِ مشتری (به قولِ خودم، تبدیلِ سرنخ‌ها به فرصت و مشتری) و راه‌هایی که می‌شود از آن‌ها پول در آورد آشنا شدم. اگر از من بپرسند چطور می‌شود پول در آورد، خواهم گفت که نیازِ بازار را باید شناخت و دست گذاشت روی همان نقطه. و اگر نیازی نبود، نیازِ جدیدی باید به وجود آورد. وقتی متنِ زیر را بخوانید متوجه خواهید شد که انسان‌ها چگونه با زنجیرۀ غیرقابل‌تصوری از نیازها و رفعِ آن‌ها، زندگی‌ را پیش می‌برند. چه آن نیاز واقعی باشد و چه وسوسه و توهمی پوچ. شاید که فروشندگی، غیرانسانی‌ترین کارِ دنیا باشد؛ چرا که فروشنده به آدم‌ها، به چشمِ سرنخ‌هایی نگاه می‌کند که یا در تلۀ او می‌افتد و او را به پول می‌رساند، یا از دستش سر می‌خورد و در می‌رود. اخلاق در دنیای فروشندگی، به سادگی گم‌وگور می‌شود؛ و این بدترین قسمتِ آن است.


دنیا به شکل رو‌به‌افزایشی برای افسرده کردن طراحی شده. شادمانی برای اوضاع اقتصادی خوب نیست. اگر ما از آن‌چه داریم راضی باشیم، چرا باید بیشتر بخواهیم؟

چطور می‌توانید یک کِرِم مرطوب‌کننده‌ی ضد پیری بفروشید؟ کسی را نگران پیری می‌کنید.
چطور مردم را وادار می‌کنید به یک حزب سیاسی رای بدهند؟ با نگران کردن آن‌ها درمورد مهاجران.
چطور آن‌ها را وادار می‌کنید بیمه شوند؟ با نگران کردن آن‌ها در مورد همه‌چیز.
چطور آن‌ها را وادار به انجام جراحی پلاستیک می‌کنید؟ با برجسته کردن معایب جسمانی‌شان.
چطور وادارشان می‌کنید یک برنامه‌ی تلویزیونی تماشا کنند؟ با نگران کردن‌شان در مورد از دست دادن آن برنامه.
چطور وادارشان می‌کنید یک تلفن هوشمند جدید بخرند؟ با به وجود آوردن این احساس که دارند عقب می‌مانند.

آرام ماندن به نوعی اقدام انقلابی تبدیل شده. خوشحال بودن با موجودیت ارتقا پیدا نکرده‌ی خودتان.
راحت بودن با وجودهای انسانی آشفته‌ی خودمان نمی‌تواند برای کاسبی خوب باشد.
ما برای زندگی دنیای دیگری نداریم. و در واقع، وقتی خوب از نزدیک نگاه کنیم، دنیای اجناس و تبلیغات واقعا زندگی نیست. زندگی چیز دیگری است. زندگی چیزی است که وقتی همه‌ی آن مزخرفات را کنار می‌گذارید، یا دست‌کم مدتی آن‌ها را نادیده می‌گیرید، به‌جا می‌ماند.
زندگی، آدم‌هایی است که دوست‌تان دارند. هرگز کسی تصمیم نمی‌گیرد برای یک آیفون زندگی کند. آدم‌هایی که ما به‌وسیله‌ی آیفون با آن‌ها تماس می‌گیریم اهمیت دارند.
و وقتی شروع می‌کنیم به بهبود یافتن، و دوباره زندگی کردن، این کار را با نگاه تازه‌ای انجام می‌دهیم. مسائل روشن‌تر می‌شوند، و ما متوجه چیزهایی می‌شویم که قبلا متوجه آن‌ها نبودیم.

برگرفته از کتاب "دلایلی برای زنده ماندن"
نویسنده: مت هیگ
مترجم: گیتا گرکانی

  • ۵۵۲ بازدید

برای کسی که زیستَش با کلمات گرهِ کور خورده است روزِ جهانیِ نامه‌نگاری، فرخنده‌روزی ست. این روزها کم‌تر کسی قلم دست می‌گیرد و روی کاغذ فکر می‌کند.. این روزها انسان‌ها به صفحه‌ی موبایل و لپ‌تاپ خیره می‌شوند و در صفحه‌های مجازی یا وُرد تایپ می‌کنند. اما انصافاً مزه‌ نمی‌دهد. کافی‌ست یک بار برای آزمون، کاغذی بردارید و با قلم فکر کنید و مثلا «او» را «ای نورِ هر دو دیده» خطاب کنید و از دلتنگی‌ها و خستگی‌ها و شادی‌ها بگویید و در پایان برایش بنویسید: قربانِ قَدت، صورت ماهت را می‌بوسم. یا بنویسید تصدقت، دوستت دارم، حواست هست؟
این‌ها را هرقدر هم در پیجش تایپ و کامنت و پی‌ام کنید مزه نمی‌دهد، بی‌نمک است؛ از دهن میفتد!
باید اول از همه قلم و کاغذ خبردار و مَحرَمِ رازِ دل شوند و بعد آن یار عزیزِ دردانه‌ی کُنج دل!
فکر کنید، چه‌قدر خوش‌طعم می‌شود زندگی، اگر شب پیش از خواب روی برگه‌یی بنویسید: «خونِ من! تپش‌های دلم، نبض من! صبح از خواب که بیدار شوی و بخوانی‌ام تو را نوتر از دیروز، سخت‌تر از هر زمان دیگر، شدیدتر و بی‌محاباتر می‌خواهم‌ات» و برگه را به در یخچال بچسبانید!
یا فقط بنویسد: «بمان برای من!» و بگذارید بین صفحات کتابی که مشغول خواندن آن است. یا مثلا برای دوست‌تان روز تولدش نامه بفرستید و بنویسید «تولدت که چیز خاصی نبود اگر مرا نداشتی که بشناسم‌ات!!»
نامه ‌بنویسید برای کسی که دوست‌داشتنش بهانه‌ی ادامه دادن است، برای دوست‌تان، برای.... برای خودتان هم در رغمارغم اندوه‌هایِ کُشنده...

خورشید | ۱۱ شهریور ۹۹

پی‌نوشت: حالا که من کمتر می‌نویسم از عزیزِ جانم ــ خورشید ــ بخوانید.

  • ۷۰۹ بازدید

از آخرین رمانی که طوری درگیرم کرده باشد که نتوانم خواندنش را کِش بدهم، خیلی وقت بود می‌گذشت. راستش جاده کتابی بود که بعد از فاصلۀ زیادی که با رمان‌خوانی گرفته بودم، لذتِ خواندنِ یک رمانِ خوب را به من چشاند. قبلاً دربارۀ شهرِ متروکه نوشته‌ام. قسمتی از پارک‌جنگلیِ شهرمان هویتّی عجیب برایم دارد که کمتر جایی‌ست که به‌ خودیِ خود توانسته باشد چنان با احساساتم دربیامیزد. شب‌ها تمامِ نیمکت‌ها و درختان غرقِ تاریکی‌اند؛ تاریکی‌یی سیاه. و ساکت... تنها سوتی خفه از صدای دنیای مدرن می‌توانست از لابه‌لای انبوهِ درختان امتداد پیدا کند تا آن‌جا. صدای جیرجیرک، پرزدنِ پرنده و صدای غریبی که به صدای خفاش‌ها می‌مانست. تیرهای چراغ‌برقی که با فاصله از هم خمیده و خموش ایستاده‌اند و تنها یک دایرۀ کوچک زیرِ پای خودشان را روشن کرده‌اند. روشنای تیرۀ غم‌انگیز. شب‌ها دورتادورِ آنجا چنان سیاه است که گویی هیچ نوری نمی‌تواند از آن سیاهی بکاهد. وقتی به دوروبرت نگاه می‌اندازی، چنان همه‌چیز غرقِ تاریکی‌ است که انگار آخرین تکّۀ دنیاست در محاصرۀ عدم... و کیست که در آن تاریکی، به تنهایی فکر نکند؟ یک دنیای خالی از آدم. 

جاده، روایتِ دنیای پس از فاجعه‌ست. هرچقدر که بیشتر جاده را می‌خواندم، بیشتر با وجهِ دردناک و تلخِ آن دنیایی که خاکسترِ آتش همه‌جایش را فرا گرفته آشنا می‌شدم. جایی که آدمی، از تنهایی به تنهایی پناه می‌برد تا مبادا خوراکِ چند بازماندۀ گرسنه‌تر از خودش شود. کوچک‌ترین صدا، سکوتی سنگین، سایه‌ای کمرنگ، همۀ این‌ها ترس را در رگ‌ها پمپاژ می‌کند. در تمامِ جاده، پدر همراهِ پسرک به جست‌وجوی غذا می‌گردند و به سوی جنوب در حرکت‌اند. مکالماتِ کوتاهِ پدر و پسر، احساسِ سرد و گرفتگیِ جاده را بیشتر می‌کند. که البته اگر حرف‌ها و سوالاتِ گاه‌وبی‌گاهِ پسرک دربارۀ حافظانِ آتش و آدم‌خوب‌ها و کارهایی که آدم‌بدها انجام می‌دهند نبود، این رمان کاملاً تلخ و سرد و تیره می‌شد. اما کودک و کودکانگی در این رمان، نمادِ معصومیت و خوبی‌ است. در دنیایی که معلوم نیست خدایش کجا پنهان شده است، پدر پسرش را همان خدا می‌بیند و بارها تکرار می‌کند که اگر برای او نبود، خیلی قبل‌تر تسلیمِ مرگ شده بود. 

جاده، حسِ تلخِ شیرینی برایم داشت. هم تلخ و هم‌ دوست‌داشتنی بود؛ مثلِ اسپرسویی که دوست داری تلخی‌اش را آرام و با لذت مزه‌مزه کنی. و تمام شدنش هم آدم را چند روزی عزادار می‌کند. از همان کتاب‌هایی است که دوست داشتم بیشتر از این‌ها ادامه می‌داشت. این کتاب اولین اثری بود که از کورمک مک‌کارتی می‌خواندم و در آینده حتماً باز هم از این نویسنده خواهم خواند. انزوایی را که در کلماتش تنیده بود دوست داشتم. انزوایی که آدم را به درون نزدیک‌تر می‌کند و باعث می‌شود زندگی را بهتر ببیند.

  • ۵۱۳ بازدید