در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برای شما هم اتفاق می‌افتد» ثبت شده است

اگر آدمی رو برای مدتِ کوتاهی بندازن توی زندان بدونِ اینکه بگن چه مدت و برای چی، و هیچ‌یک از سوالاتش رو هم جواب ندن، قطعاً بسیار سخت‌تر از اینه که با جرمی مشخص محکوم به حبسِ ابدش کنند. اینکه سوالای آدم بی‌جواب بمونه و تنها جوابی که می‌گیره سکوت باشه، حقیقتاً دیوونه‌کننده‌ست. حتّی میشه به عنوان روش‌های شکنجۀ روانی هم ازش استفاده کرد. اما می‌دونی قسمتِ غم‌انگیزِ ماجرا چیه؟ غم‌انگیزتر از اون شکنجه‌ها یعنی. اینه که ذهنِ آدم ـ که همیشۀ خدا دنبالِ راهی برای رهایی از درد و رنج می‌گرده ـ بعد از تلاش‌های بی‌فایده‌ش می‌بینه تنها یه راه براش باقی مونده، راهی که اون رو به آرامش برسونه و به زندگی برش گردونه، اینکه با بی‌اهمیت کردنِ همه چیز، اون نیازِ عذاب‌دهنده‌ای که دنبالِ جواب می‌گرده رو هم از بین ببره و بتونه «سکوت» رو براش قابلِ تحمل کنه، و تنهایی رو هم. و خب، وقتی که تمامِ این زندگی و آدماش وهم و خیال باشه، دیگه راهی نداری جز پذیرفتنِ تنهایی و سکوت. پس اگه دیدی کسی که چنین شکنجه‌هایی رو تحمل می‌‌کنه و درونش از درد مچاله شده، در میاد می‌گه مرگ و زندگی دیگه براش هیچ اهمیتی نداره، دروغ نمی‌گه. خوشی هم نزده زیر دلش که باعثِ گفتنِ چنین حرفی شده باشه. اون ناگزیر بوده از تبدیل شدن به چنین کسی؛ کسی که انگار بخشی از جنبه‌های انسانی‌ش مرده.  و تبعاً یه روزی می‌رسه که حنای کسی که اون رو شکنجه می‌کرده دیگه براش رنگی نداره؛ حالا اون شخص چه یه آدمِ معمولی باشه چه یه فردِ خاص و چه موجودی فراتر از اون. البته نمیشه نادیده گرفت که آدم‌ها با تمامِ اشتراکات و شباهت‌هاشون، تفاوت‌هایی هم دارند. برخی‌شون می‌تونن رنج و دردِ بیشتری رو تحمل کنند، ولی برخی انگار ظرفیت‌هاشون کمتر  از سطحِ معموله ـ اون سطحی که میشه یه زندگیِ معمولی رو با رنج و غم‌های معمولی تحمل کرد. و اینکه آیا درسته آدم‌هارو به خاطر توانایی و ظرفیت‌های ذاتی‌شون قضاوت کرد؟ به نظرِ من که کارِ درستی نیست ـ و این موضوعیه که خیلی وقت‌ها نادیده گرفته می‌شه. و می‌دونی یکی از بدترین نوعِ نمودِ چنین شکنجه‌ای چی می‌تونه باشه؟ روابطِ عاطفی‌یی که مدام یکی از طرفین در اون احساسِ تنفر و امیدِ زیادی رو تجربه می‌کنه. طوری که نه رنج‌هاش تموم میشه، و نه اونقدر بی‌مهری می‌بینه که بتونه از همه چی دل بکنه و خودش رو از رنج کشیدن خلاص کنه. این داستان رو حالا میشه بینِ آدم و زندگی، یا آدم و خدا هم متصور شد. یه اصطلاحی هست که می‌گه آدم یه روزه پیر می‌شه، و انگاری که حقیقته؛ آدم یه روزه پیر میشه، و یا حتّی خیلی زود می‌میره. که البته، فقط یه عشق و علاقۀ بی‌پایان می‌تونه یه آدمِ پیرشده رو جوون کنه و یه مرده رو زنده. حالا این علاقه می‌تونه زمینی باشه یا آسمانی. به کسی باشه یا به چیزی. فرقی هم نداره. مهم اون جنونیه که انگیزۀ بی‌پایانی برای زندگی به آدم می‌ده.


پی‌نوشت: آن سطر اول قرار نبود این مقدار ادامه پیدا کند ـ بخصوص که محاوره‌ای نوشته شد. حالا که می‌بینم، این حرف‌ها مرا یاد گفته‌ای از شوپنهاور می‌اندازد. شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخۀ «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. و برای رهایی از این رنج، دو راه‌حل وجود دارد. راه‌حل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است. اگر هم مایلید بیشتر راجع به آن چرخۀ اراده بدانید و این‌حرف‌ها، به لینکِ ۶۷اُم از ستونِ «از همه جا»ی وبلاگ سر بزنید. کلاً به آن ستونِ «از همه جا»ی وبلاگم زیاد سر بزنید. لینک‌های خوبی تویشان پیدا می‌شود. همیشه هم بِروز می‌شوند.

  • ۶۳۷ بازدید

ما همیشه پُریم از دلایلِ مسخره. گاهی کارهای خیلی غیرمنتظره‌ای ازمان سر می‌زند. خیلی وقت‌ها عقلمان را از دست می‌دهیم و مثلِ کسی رفتار می‌کنیم که انگار قرار است چند ساعتِ دیگر خودکشی کند و دیگر هیچ‌چیزی توی این دنیا برایش مهم نیست، غافل از اینکه آدم زود سرِ عقل می‌آید ـ حتّی اگر خودش هم نخواهد ـ و آن‌وقت است که چیزی جز پشیمانی و حسرت برایش نمی‌ماند. گفتم دلایلِ مسخره. آن‌قدر مسخره که حتّی شرممان می‌شود که بیانشان کنیم، ولی غافل از اینکه همین پنهان‌کردن‌ها و توی خودمان ریختن‌ها و نقش‌بازی‌کردن‌هاست که کاسۀ تحمل‌مان را کم‌کم پر می‌کنند و جانمان را به لبمان می‌رسانند و یکباره به کسی تبدیلمان می‌کند که می‌خواهد با نابود کردنِ خودش و هر چیزِ دیگری، انتقامش را از آن فردِ نامرئی‌یی که تمامِ تقصیرها گردنِ اوست و هیچ‌وقت هم ظاهر نمی‌شود بگیرد. می‌دانید چیست؟ بگویید! حرف بزنید. از دلایلِ مسخره‌تان بگویید. راحت باشید وقتی از مسخره بودنتان، و از عادی و سطحی بودنتان حرف می‌زنید. از مسائلِ خیلی سطحی و بدیهی بگویید. نترسید که کسی فکر کند شما چه آدمِ مسخره‌ای هستید و ارادۀ ضعیفی دارید و توانایی‌هایتان هم چیزی در خورِ بیان‌شدن نیستند و دغدغه‌هایتان هم کوچک و مضحکند. تک تکِ ما آدم‌ها شبیه به هم‌ایم؛ آدم‌های عادی‌یی به‌غایت مسخره. که البته برخی‌مان خیلی خوب می‌توانیم نقشِ شخصیت‌های عمیق و بزرگ و مهم را بازی کنیم. ولی خب دیگر، بالاخره آدم یک جایی، یک روزی، زه می‌زند. می‌بیند دیگر هیچ رمقی برایش نمانده است توی این مسیرِ هزارپیچِ سنگ‌لاخ، با اینکه هنوز به جایی هم که می‌خواسته است نرسیده. اگر هم به هر دلیلِ مسخرۀ دیگری نمی‌خواهی چیزی را بلند به کسی بگویی، لااقل با خودت یکی صادق باش. بگو چقدر آدمِ مسخره‌ای هستی. بگو چقدر به‌دردنخور هستی. بگو که گاهی چقدر نفرت انگیز می‌شوی، و چقدر ضعیفی که به هر کسی حسادت می‌ورزی. لااقل با خودت روراست باش و دست از نقش بازی کردنت بردار. بالاخره چیزی است که هست، و شده، و با این مسخره‌بازی‌ها درست نمی‌شود. اول بپذیر، تا شاید بعداً بتوانی تغییرش دهی.


پی‌نوشت:
همین دیگر. راستش این حرفی که در بالا به روش‌های مختلفی تکرار شد روی دلم غم‌باد شده بود و مانده بودم باهاش چه کنم، که گفتم چه جایی بهتر از وبلاگ برای گفتنش. و بله، همانطور که شاهدش هستید، ظاهرِ اینجا هم تغییراتی کرده است. در موردِ تغییراتِ درونی‌اش اگر شد، بعدها می‌گویم. و اینکه تنبلی را به همراهِ کلی چیزِ دیگر گذاشتم کنار و یک صفحۀ «دربارۀ من» نوشتم. آن بالا. و صفحۀ پیغام‌گیر هم جالب است؛ سری بزنید و گاهی هم اگر خواستید پیغامی بگذارید، یا فوت کنید حتّی! من خودم که خیلی خوشم آمده، روزی چندبار می‌آیم اینجا و صفحه را بالا و پایین می‌کنم و حظ می‌برم. و حقیقتاً جا دارد که توی این یک مورد به خودم بگویم: دست مریزاد، هِی!

  • ۳۷۷ بازدید