در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حقیقت» ثبت شده است

ما انسان‌ها گاهی خیلی عجیب می‌شویم. حرفی را که می‌خواهیم بگوییم، وارونه ـ و نه تماماً وارونه ـ بیان می‌کنیم و انتظار داریم که مخاطب حرفمان، آن را بشنود و منظوری که در پسش پنهان کرده‌ایم را به خوبی دریابد ـ هر چقدر هم که پیچیده باشد. خیلی عجیب است. یعنی بسیاری از اوقات، دروغ را به راستی ترجیح می‌دهیم ـ زندگی در حاله‌ای از ابهام!

یعنی از حقیقت می‌ترسیم؟ از راستی؟ پس دلیل این روگردانی و فراری بودن چیست؟ شاید چیزی هست که همیشه از رویارویی با آن واهمه داریم. شاید که همیشه می‌خواهیم چیزی را درون خودمان پنهان کنیم ـ تاریکی‌های وجودیمان را، و حرفی را، اتفاقی را؛ و از اینکه همیشه با نقابی بر چهره زندگی کنیم و همچون رازی دست‌نیافتنی باشیم، باکی نداریم؛ که گاهی این‌گونه خوش‌تریم. نه، عجیب نیست. انسانیم دیگر. البته قبل از آن هم، آدم. و قبل‌تر از آن، جانوری دوپا.

در جایی خواندم که گاهی سیاست، بیان حقیقت است، و کاری بس زیرکانه. حقیقت این است که حقیقت محکم‌ترین بنایی‌ست که می‌شود بنیانش کرد، و پتکی بر سر بناهایی که با سستیِ دروغ بالا رفته‌اند ـ تا به ثریا. البته، به لطف علم فیزیک دریافته‌ایم که هیچ دیوارِ کجی تا به ثریا بالا نمی‌رود، و نهایتاً در ارتفاعی ویران خواهد شد ـ و آن وقت است که حقیقت عریان می‌شود. خیر، زندگی کردن با دروغ ـ با نقابی از شرافتِ دروغین ـ آسان نیست، وقتی که تلّی از حقیقت روی سینه‌یمان سنگینی کند و عذابمان دهد.

+ رمان بادبادک‌باز را می‌خوانم، اثر خالد حسینی، نویسنده‌ای افغانستانی. داستانش بی‌ارتباط با حرف‌های بالا نیست. به نظر می‌رسد که فردا صدصفحۀ پایانی‌اش را تمام کنم. شاید که مطلبی راجع به این کتاب و نویسنده نوشتم.

+ از اینکه روزی بگذرد و این وبلاگ بروز نشود، کمی آزرده‌خاطر می‌شوم. این پست را هم نوشتم که خاطرم کمی آسوده شود، آخر دو روزی هست که بروز نشده.

  • ۴۰۵ بازدید

هر کسی، در برهه‌ای از زمان به دنبال هدفی برای ادامۀ زندگی‌اش می‌گردد و حس می‌کند که پوچی و بیهودگی، سراسر زندگی‌اش را فراگرفته است. حس می‌کند که محکوم به گذران سختی‌هایی شده است به جرمی که هنوز مرتکبش نشده، و یا اگر هم شده، از آن‌ها هیچ خبری ندارد. و یا نه حتی محکوم به سختی، بل به تکراری آزاردهنده، به روزمرگی‌یی تباه‌کننده. و آن لحظه است که تشنۀ حقیقت می‌شود؛ البته نه همه، و نه همیشه.

حقیقتی که هرچه برای دانستنش تشنه و تشنه‌تر می‌شوی، دور و دورتر می‌شود. ردّپایش را می‌بینی، ولی، نمی‌توانی به آن برسی، هرچه که پیش‌تر می‌روی... و بعد، وقتی که از روزگار ناامید می‌شوی، وقتی که از همه وقتْ شکننده‌تر می‌شوی و به اوج انحطاط می‌رسی، وقتی که خودت را رها می‌کنی در آن پوچی و منتظر می‌مانی تا که غرق شوی و نفست بریده شود، به ناگهان، صدایی گرم طنین‌انداز می‌شود...

ابرهای بهاری باریدن می‌گیرند و طراوت می‌پاشند توی زندگی. شکوفه‌ها به زندگی سلام می‌کنند، درخت‌های خشکیده و کُرک‌و‌پر ریخته، زنده می‌شوند، جان می‌گیرند، جوانه می‌زنند، برگ می‌دهند، به ثمر می‌نشینند... رودخانه‌های خشکیده و زخم‌برداشته و هزار تکّه شده، دوباره جاری می‌شوند و پر از حیات... خورشید با گرمی به زمین نگاه می‌کند. و به ناگهان، صدای گرمی طنین‌انداز می‌شود...

هرچه می‌گذرد، مِهر عجیبی در دلت نسبت به صاحب آن صدا احساس می‌کنی. حرف‌هایش به جانت می‌نشیند، و محبتش... اوست آن غریبِ آشنا، اوست آن حبیبِ دلربا، اوست که جان‌ها به گرمای محبتش زنده می‌شوند، اوست که دوست داشتنش زمان و مکان نمی‌شناسد، اوست آن که مشعل هدایت را به دست گرفته، اوست که حقیقت بر زبانش جاری شده، اوست که به هدایت، برگزیده شده... اوست از جملۀ آن کسانی که برایش مهم نبود صدایش به جایی می‌رسد یا نه، این برایش مهم بود که حقیقت را فریاد کشیده باشد...

و محمّد، در چنین روزی، در هفدهم ربیع‌الاول، پا به این دنیا می‌گذارد؛ که درود خداوند و ملائک بر وجود مبارکش باد...

  • ۳۵۶ بازدید