در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزهای دلتنگی» ثبت شده است

دلم سخت گرفته بود امروز. می‌خواستم دوباره مثلِ آن روزهای تعطیلِ تابستانی، با موتور بیفتیم به جانِ جاده‌ها و تا می‌شود گاز بدهم؛ به سرخیِ ابرها نگاه کنم و وقتی خورشید طلوع کرد از توی همان کلاه‌ایمنی بهش سلام کنم. دلم این چند روز بد هوایی شده است. فقط می‌خواهد از اینجا بکّند و برود. برود جایی که تا حالا نرفته باشد. برود جایی که عینکِ عادت از چشم‌هایش برداشته شود. گاهی که خیلی دلم می‌گیرد می‌روم توی حیاط، به موتورم خیره می‌شوم. ما حتّی بدونِ صحبت‌کردن هم حرفِ هم را می‌فهمیم. فقط گله می‌کرد ازم. من هم سر می‌انداختم پایین و به زمین خیره می‌شدم. کمک‌فنرهای عقبش اواخرِ همین تابستان خراب شد. حالا کمک‌فنرهای قدیمیِ موتور حجت رویش است. ضعیف‌اند، ولی لااقل نمی‌کوبند. جفت‌جک‌اش هم لَق می‌زند و توی دست‌اندازها گیر می‌کند به پدالِ ترمز و کَمَکی موتور را نگه می‌دارد؛ و در کل یک مضحکۀ حسابی راه انداخته است. سمتِ فلکه‌اش هم بعد از همان ماهِ پیش که محمد بازش کرد، دارد روغن می‌دهد؛ اصلاً دستِ این بشر نحسیت دارد. موتورم همۀ این‌ها را می‌گوید و من فقط شرمنده می‌شوم. بلند می‌شوم دوباره برگردم توی اتاق، که می‌گوید لااقل بیا برویم بهشتِ رضوان که بیرونِ شهر است؛ هم من هوایی بخورم و هم او نفسی تازه کند. به پیشنهادش فکر می‌کنم، ولی قبول نمی‌کنم. می‌دانم که با این کار هم حالم خوب نمی‌شود.

می‌دانستی آدم‌ها ـ حتّی آن‌هایی که حضورشان چندان هم به چشم نمی‌آید ـ با رفتنشان می‌توانند یک فاجعه به پا کنند؟ این روزها گاه‌وبی‌گاه فکرم درگیرِ این موضوع می‌شود. اینکه اگر من نباشم، اوضاع خیلی خراب می‌شود. یعنی شاید با رفتنم بتوانم به سعادت هم برسم، ولی با این‌حال می‌زنم زندگیِ چند نفرِ دیگر را هم به باد می‌دهم. انگاری که یک سیلیِ محکم بزنم درِ گوششان. از همان خیلی محکم‌هایش. تا حالا کسی بی‌هوا خیلی محکم خوابانده است درِ گوش‌ت؟ من که تجربه‌اش را داشته‌ام. سال‌ها پیش نشسته بودم دورِ یک سفرۀ کوچک، خیلی کوچک؛ سرم پایین بود و شکایت‌های مادر مثلِ متّه داشت کله‌ام را سوراخ می‌کرد. یکباره نفهمیدم چه شد، دنیا اول تماماً سفید شد، انگاری که افتاده باشم توی دریایی از شیر. بعد دنیا تاریک شد، سیاهِ سیاه، به رنگِ مرگ، طوری که انگار همۀ آن شیرها به قیر تبدیل شده باشد. این‌ها همه توی یک ثانیه ـ یا شاید کمتر ـ اتفاق افتاد، و بعد متوجه شدم که با یک سیلی ـ که نفهمیدم از کدام جهنم‌دره آمده بود ـ پهن شده‌ام روی زمین و یک طرفِ صورتم را حس نمی‌کنم. اینجا بود که به خودم آمدم و دیدم وجودم پُرِ خشم و کینه و نفرت شده است. خب ادامه‌اش دیگر به کارِ این نوشته نمی‌آید. داشتم می‌گفتم؛ رفتنِ ناگهانیِ آدم‌ها درست به همین سیلی می‌مانَد. ولی بدی‌اش اینجاست که آن‌قدر محکم است که شاید یکی-دو نفری توی این دنیا طاقتش را نداشته باشد. می‌ترسیدم نکند آن یکی-دو نفر نتوانند یک سیلیِ خیلی محکم را تحمل کنند و آن اغمای یک‌ثانیه‌ای تا آخرِ عمرشان کِش بیاید و دیگر به خودشان نیایند؛ طوری که تا آخرِ عمرشان توی همان دنیای تاریکِ چسبنده باقی بمانند و اصلاً هم نفهمند که چه بلایی سرشان آمده است. همان دنیایی که تاریک است به رنگِ مرگ، و غم‌ناکانه چسب‌ناک.

امروز عصر با موتورم رفتم بیرون. وقتی برگشتم خانه و فرمانِ موتور را تکیه دادم به دیوار تا به سمتِ فلکه‌اش خم نباشد و روغن‌ریزی نکند، دیدم دارد لبخند می‌زند. خوشحال به نظر می‌رسید. دلم می‌خواست من هم بهش لبخند بزنم تا فکر کند من هم خوشحالم، ولی نهایتاً تلاشم ختم شد به یک لبخندِ مردۀ خاکستری. نفهمیدم چرا خوشحال نبودم. هرچه نگاه می‌کردم نمی‌توانستم دلیلی پیدا کنم. فقط دیدم آسمان گرفته است و هوا هم رو به تاریکی است. دوباره شب داشت دنیا را با یک دریا قیر چسبناک و سیاه می‌کرد.

  • ۳۴۸ بازدید

خیلی وقت است که دلم می‌خواهد سوار آن موتور چهار سیلندرم شود که در گوشه‌ای از حیاط، زیر سایه‌بان خوابیده است و دلش برای پر شدن دنده‌هایش تنگ شده. یعنی من هم دلم برای سواری‌اش تنگ شده. بهتر است عنوان این روزها را بگذارم «روزهای دلتنگی». روزهایش دلگیر نیست، بارانی نیست، ابری هم حتّی نیست، و آفتاب به گرمیِ آفتابِ روزهای بهاری بر زمین نور می‌ریزد و گرما. ولی با این‌حال، دلم پر شده است از دلتنگی. و این بیشتر دلم را به تنگ می‌آورد که نه خبری است از موتورِ خوابیده در گوشه‌ای از حیاط و نه حتّی من موتورِ چهارسیلندری دارم و نه تاکنون چنین موتوری را سوار شده‌ام. بقیه شاید دلشان برای گذشته تنگ شود، ولی من حالا، دلم برای روزهای آینده تنگ شده. یعنی برای آن روزهایی که قرار است آن موتورِ چهارسیلندرم گوشۀ حیاط، زیر سایه‌بان خوابیده باشد و من ببینمش و هوسِ سوار شدنش را کنم. و سوارش می‌شوم. می‌روم و خیلی دور می‌روم و نمی‌دانم کجا و نمی‌دانم هم چرا، می‌روم و می‌روم تا بدانم به دنبال چه هستم و چرا به راه افتاده‌ام. و فرار می‌کنم؛ از خودم، از دیگران، از پلیس حتّی. آخر می‌دانید که، ـ البته از کجا معلوم که بدانید؟ ـ موتورهای چهارسیلندر کلاً حق تردد در شهر و حتّی بیرون از شهر را هم ندارند. و این موضوع بیشتر از اینکه مرا خشمگین سازد از دست کسانی که چنین ممنوعیتی را وضع کرده‌اند و اجرا می‌کنند، دلم را برای موتورها می‌سوزاند؛ برای موتورهایی دلم می‌سوزد که مجبورند بخوابند و آرام بگیرند و صدایشان را خفه کنند و پاهایشان را بند بزنند تا حداقل پیش دلدارشان باشند، و بمانند، به امید اینکه روزی برسد که از قفسشان آزاد شوند و با صدای هوس‌انگیزشان، دلِ عشّاقِ جگرسوخته را سرِ حال بیاورند و با تاختنِ پرشتابشان، تا خودِ آسمان بالا بروند و اوج بگیرند. و حالا بیشتر از هر وقتی دلتنگم. نه پای رهوار دارم و نه چنان سوارِ تیزپایی. و خسته‌ام. و این خستگی بیشترش تحمیلی‌ست؛ خستگی‌یی است که خوردنِ بی‌موقعِ شربتِ کِتوتیفن بر جانم افکنده. وگرنه من که نباید با چنین حال‌واوضاعی احساس خستگی کنم، چونکه «عادت» شده، و چیزی که عادت شده باشد خستگی ندارد، مگر اینکه از عادی بودنش خارج شود؛ و یا اینکه من بایستم و از دور به جایی که حالا هستم با دیدی هوشیار و دقیق بنگرم به خودم، بدونِ هیچ حجابی از عادت، و روزمرگی. 

کاش می‌فهمیدم دردم چیست. دردی که با نوشتن می‌خواهم مرهمی رویش بگذارم، ولی با وجود اینکه این مرهم‌ها کارگر می‌افتند، درد از جای دیگری شروع می‌کند به فریاد کشیدن. و اینطوری‌ست که هرچه بیشتر می‌نویسم، تشنه‌تر می‌شوم برای نوشتن. و این را همین دیروز گفتم که چقدر دلتنگِ نوشتن شده‌ام؛ ولی آب این چشمه سیرابم نمی‌کند. یا که سیراب می‌کند و دوباره تشنه می‌کند. هرچه می‌نویسم بیشتر احساس می‌کنم که تشنه‌ام. و دلتنگی‌ام بیشتر و بیشتر می‌شود. نه، من آدم متوقعی نیستم. و می‌دانم هم که توقع، دروغی‌ست که آدم را ناسعادتمند نشان می‌دهد؛ و غنا و بی‌نیازی همان بی‌توقعی‌ست. و می‌دانم که امروزه به هر در و دیواری که نگاه کنی، به تو تلقین می‌کند که نیازمندی، زندگی‌ات ناقص است ـ و به قول خارجی‌ها، پِرِفِکت نیست. و زمین و زمان بهت می‌گویند که باید «چگونه» باشی و «چگونه» زندگی کنی و «زندگیِ سعادتمندانه» چیست. و می‌گویند که «زندگیِ کنونیِ تو، به لعنت خدا هم نمی‌ارزد». نه که دقیقاً این جمله را بگویند ها! بن‌مایۀ حرف‌هایشان همه‌اش همین است. و هرچه که تو را از معنویت دور کنند، به اهدافشان نزدیک‌تر می‌شوند. می‌دانم. این‌ها را همه می‌دانم؛ و می‌فهمم. با این‌حال گاهی غرق می‌شوم در حسرت نداشته‌هایم و داشته‌هایم را هیچ می‌انگارم. و دور می‌شوم از خودم و به کسی که نمی‌دانم کیست، تبدیل می‌شوم. و بعد پیش خودم می‌گویم: آیا این همانی است که تو می‌خواهی باشی؟ و دوباره خودم را نابود می‌کنم از هرآنچه در نظرم بوده. و می‌بینم که حالا، خودِ خودم هستم. و دارم این‌ها را می‌نویسم. و از خودم می‌پرسم: «آیا هنوز هم دلت می‌خواهد ادامه دهی؟» و دیگر هیچ نمی‌گویم. ولی تو فکر نکن که سیراب شده‌ام از گفتن.

پی‌نوشت: چندی پیش «بوف کور» را ـ که اینقدر ازش تعریف شنیده بودم و پیشنهاد دیده بودم ـ خواندم ولی اصلاً ازش خوشم نیامد. حالا هم دارم «ناطور دشت» را می‌خوانم و ازش خوشم آمده.

  • ۵۲۵ بازدید