در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قبرستان» ثبت شده است

بعدازظهر با لباس‌های سیاه رفته بودیم قبرستان. شلوغ بود. وقتی می‌خواستیم واردِ قطعۀ اول شویم، دیدم کسی آنجا نیست که سیاه نپوشیده باشد. عده‌ای هم کمی دورتر داشتند مرده‌ای را دفن می‌کردند. در تمامِ محرم، انگار تنها همان عصرِ عاشورا بود که آن لباسِ مشکی باعث می‌شد به یک عده احساسِ نزدیکی کنم، و خودم را عضوی از اجتماعشان بدانم. احساسِ غریبی بود؛ هم شوق کرده بودم و هم ناراحت بودم. فکر می‌کردم با پوشیدنِ آن لباسِ مشکی، دارم به خودم و دیگران دروغ می‌گویم. از طرفی هم انگار که پیراهنم داد می‌زد و با ذوق‌زدگی می‌گفت: من باشمام، من با شمام! حقیقتش برایم سخت بود خودم را قانع کنم که آن روز روزِ عاشوراست و آن پیراهنِ مشکی را هم برای عزای اباعبدالله به تن کرده‌ام. انگار که در این مدت تازه به خودم آمده بودم و این اولین باری بود که متوجهِ لباسِ عزایم می‌شدم، و از بر تن داشتنِ این دروغِ گنده حتّی احساسِ شرمندگی هم می‌کردم. به سختی از این افکار بیرون آمدم.

با بچه‌‌ها نشستیم سرِ یکی از اولین قبرهای این قبرستان. بهشتِ رضوان عمرِ زیادی ندارد؛ خیلی زیاد باشد، چهارده-پانزده سال. ولی حالا قبرستانِ بزرگِ باصفایی شده است. نهال‌های کاجش هم برای خودشان درختی شده‌اند.  خیلی وقت است که این فاتحه‌خواندن‌ها و بهشتِ رضوان آمدن‌هایمان تبدیل شده است به یک تفریحِ رسمی. یا بهتر بگویم، بدل گشته است به یک عادت. امیر که دریایی از علم و معرفت است ـ و همیشه ایده‌پرداز و شروع کنندۀ هر بحثِ اینچنینی‌یی است ـ توضیح می‌داد که صد سالِ بعد دیگر خبری از این قبر نیست و درست همین‌جا قرار است کسِ دیگری را دفن کنند ـ یعنی این عاقبتِ محتومِ همۀ قبرهای این قبرستان است. حجت که حرف‌های امیر را جدی گرفته بود ـ آخر امیر هر حرفی را در جدی‌ترین حالتِ ممکن و همراه با اعتماد‌به‌نفس می‌زند ـ گفت که چنین نیست و این قبرها تا ششصد-هفتصد سال قرار است دست‌نخورده باقی بمانند. من هم که فکرم درگیر شده بود، واردِ بحث شدم: «نه آن همه سال، ولی به طورِ یقین تا پنج-شش نسلِ دیگر از این قبرها خبری نیست؛ چرا که دیگر کسی نیست که ازشان خبری بگیرد. همین خودِ ما، مگر پیش‌تر از پدربزرگ‌هایمان کسی را می‌شناسیم؟» امیر که دید بحث دارد به حاشیه می‌رود گفت: «لازم نیست این‌همه آسمان‌ریسمان به هم ببافید. اگر مَردید یک قبر نشانم دهید که صدسال قدمت داشته باشد.» و وقتی حجت گفت این قبرستان خودش ده سال بیشتر قدمت ندارد، همه زدیم زیر خنده. ما، قبرستان، لباس‌های عزا، عصرِ عاشورا، و خنده‌هایی که نمی‌توانستی جلویشان را بگیری و نمی‌توانستی هم زیرِ نگاه‌هایی که احساس می‌کردی از هر طرف به تو خیره شده‌اند احساسِ شرمندگی نکنی.

بعد از آب ریختن روی قبر رفتیم دوری بزنیم. حالا دیگر می‌شود توی قبرستان دور زد و از قدم‌زدن روی سنگ‌فرش‌های صورتی-خاکستری‌اش و نگاه کردنِ به دورواطراف لذت برد. کلی گل و درخت و سبزه کاشته‌اند، و تا کیلومتر‌ها هم خبری از موانعِ بصری و منازلِ مسکونی و ساختمان‌های بلند نیست؛ طوری که در آن‌جا گِردیِ زمین را ملموس‌تر از هر وقتی درک می‌کنی و اگر وقت و حوصله‌اش را داشته باشی، دربارۀ هندسۀ نااقلیدسی هم فکر می‌کنی؛ اینکه راستیِ یک خط توهمی بیش نیست. ولی معلوم هم نیست؛ شاید توهمِ ما، همان تصورمان از گردیِ زمین باشد؛ یعنی اگر بگویم امکانش هست که پرتوهای نور توسطِ یک نیروی ناشناخته همیشه خم می‌شده است و ما همیشه بخشِ عمده‌ای از زمین را از دست داده‌ایم، شاید بی‌راه نگفته باشم. چقدر حشو می‌نویسم امروز! باری. همۀ این‌ها باعث می‌شود آن قبرستان تبدیل شود به آرامستانِ بهشتِ رضوان. البته شکی در مبالغه بودنِ «بهشتِ رضوان»اش نیست. جلوتر رفتیم، جایی که تازه پیِ یک قطعه از قبرهای دو طبقه را کنده بودند. قبرها با بلوک‌های بتونی مرزبندی شده بود. چهارنفری روی بلوک‌ها قدم می‌زدیم، حرف می‌زدیم، و می‌خندیدیم. مهدی درست عینِ پدرش است ـ مثلِ عموحسین. بیشتر از موهای سرم آدم می‌شناسد. از آن آدم‌های معاشرتیِ درجه یک است. با کلی حرف و قصه و خبر. انگار که یکی از سرگرمی‌هایش، ایجادِ روابطِ جدید و پیدا کردنِ دوست و آشناهای جدید و حرف‌زدن باشد. یک آدمِ همیشه باخبر. [ . . . ]* باری. امیر همان ابتدا رفت پایین تا بینِ بلوک‌ها بخوابد و ببیند زندگیِ پس از مرگ از چه قرار است. البته من این موضوع را تازه وقتی فهمیدم که از آن پایین آمد بالا و شکایت کرد که چقدر قبرهایش تنگ است. اصلاً امیر عاشقِ آزاردادنِ دیگران است. به خودش هم گفته‌ام که یک بدذاتِ بالفطره است؛ ولی حقیقت این است که او خیلی هم خوش‌دل است، فقط کمی زیادی شوخ‌طبع است؛ همین. یکبار که پدرِ موتورها را توی جاده‌های خاکی در آوردیم و رفته بودیم یک روستای دورافتاده ـ روستایی که در دره‌ای بالای کوه‌ها قرار داشت و هر کسی ما را می‌دید اولین سوالش از ما این بود که چگونه اینجا را پیدا کرده‌ایم ـ وقتی می‌خواستیم برگردیم و از کوه‌ها پایین آمدیم، امیر گم شده بود. صدایش زدیم ولی انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. و حقیقتاً هم همینطور بود. همین که آمدیم کنارِ حوضچه تا آبی به دست و رویِمان بزنیم، دیدیم امیر دارد از توی کانالی که از آن بالاها آب را هدایت می‌کند این پایین بهمان می‌خندد. به سختی توانسته بود خودش را آن‌تو جا کند ولی وقتی دیده بود حرصمان درآمده است انگار احساسِ رضایت می‌کرد. امیر ادامه داد: نکیر و منکر چطور می‌خوان اون پایین جا بشن؟ مهدی گفت:  قبراشون ضدِ نکیر و منکره؛ ولی فکر نکنم از این بابت پولِ بیشتری از آدما بگیرن؛ آدم بی‌مزاحمت می‌گیره می‌خوابه توشون. من گفتم: برای راحت خوابیدن زیادی تنگه؛ به نظرم باید به پهلو بخوابی تا راحت باشی. امیر همانطور که به تنگیِ قبرها فکر می‌کرد، به یک مسئلۀ لاینحل برخورده بود: آقای دانش رو چطوری توی این قبرا جا کرده‌ن؟ حقیقتاً همه برایمان سوال شد؛ آخر فقط دو نفر می‌توانستند تنها توی شکمش جا شوند. آقای دانش سرپرستِ کاروانِ جمکران بود. تا جایی که حافظه‌مان قد می‌دهد، همیشه سه‌شنبه‌ها ساعتِ پنجِ بعدازظهر یک اتوبوس آدم از درِ خانه‌اش به سمتِ جمکران حرکت می‌کرد. تقدیرش هم این بود که در آخرین سه‌شنبۀ عمرش، توی همان اتوبوس بمیرد. وقتی مثلِ همیشه در صندلیِ جلویی نشسته بود و خودش را به عصایش تکیه داده بود، سکته می‌کند. بقیه وقتی مطلع می‌شوند که آقای دانش به صورت از صندلی‌اش می‌افتد پایین. مهدی گفت اگر زودتر رسانده بودنش، شاید هنوز هم عمرش به این دنیا می‌بود. یادم است چند ماه پیش که با کاروانِ دانش راهیِ جمکران بودیم، در طولِ مسیر همگی چندبار برای شادیِ روحش صلوات فرستادیم. حالا همسرش سرپرستِ کاروان است. حجت گفت احتمالاً برای این آدم‌های بزرگ قبرهای بزرگتری در نظر گرفته باشند؛ قبرهای سفارشی. امیر گفت: «پس خوش به حالش؛ حالا راحت گرفته خوابیده. بی‌خیالِ کاروان و بدو بدو و پول و زندگی.»

از آن قطعه خارج شدیم. مهدی موضوعِ جدیدی برای صحبت پیدا کرده بود: «این ملّای جدید که دیروز آومده بود هیئت سخنرانی می‌کرد، چه حرف‌هایی می‌زد! من که به زور خنده‌م رو نگه داشتم.» حجت گفت که ماجرا را نشنیده. من هم آن شب نرفته بودم هیئت. مهدی ادامه داد: «می‌گفت یکی از عرفای معروف رو که داشتن موقعِ تدفین تلقین می‌دادن، بعدِ هر جملۀ تلقین کننده لبیک می‌گفت! آخرش یکی از مریداش پریده بود توی قبر تا پاشو ببوسه، ولی اون عارف پاشو عقب می‌کشه و به ابروهاش گره میندازه.» حجت گفت احتمالاً همگی‌شان دچارِ سوء تفاهمِ بزرگی شده بودند. من در حالی که داشتم جلوی خنده‌ام را می‌گرفتم گفتم: «آره انگار. شاگرداش فکر می‌کردن این از کراماتشه که مردۀ استادشون توی قبر لبیک می‌گه یا پاشو عقب می‌کشه. از اون طرف هم اون عارف فکر می‌کرده از کراماتشه که موقعِ تدفینش می‌تونه لبیک بگه یا پاشو عقب بکشه.» امیر گفت: «باید همون موقع از این ملّا می‌پرسیدید اون کسی که پریده بود توی قبر تا پای اون عارف رو ببوسه، آیا خودش نبوده؟»

حینِ همین گفتن و خندیدن‌ها بود که از توی قطعه‌ها خارج شدیم. دوباره نظری به افرادی انداختم که با لباس‌های عزا دورِ قبرها جمع شده‌ بودند. به یادِ آقای دانش افتادم که زیرِ خاک است ولی هنوز هر سه‌شنبه یک اتوبوس آدم با کاروانِ دانش ساعتِ پنجِ بعدازظهر از درِ خانه‌اش به سمتِ جمکران حرکت می‌کند. دوباره به پیراهنِ مشکلی‌ام نگاه کردم، به دقت. طوری که می‌خواستم بهم بگوید چرا پوشیدمش. فهمیدم رسالتِ امام حسین همین بوده است؛ همین لباسِ عزا. همین که توانسته است ماجرای آن روزها را هزاروچهارصد سال کش بیاورد تا به این لحظه برسد. و به فردا. و به سالِ بعد. و به سال‌های بعد. اینکه من از خودم بپرسم چرا این رختِ عزا را به بر دارم.

* آن‌جا بحث به حاشیه رفت و کلی حرف راجع به یک آزمونِ خودشناسی زدم که دیدم این پست خیلی طولانی و پراکنده می‌شود. گفتم بعدا توی یک پستِ جداگانه قرارشان دهم.

  • ۳۳۳ بازدید

رفته بودیم قبرستان، بهشت رضوان. تاکنون فقط 5 قطعه‌اش پر شده. از آخرین باری که رفته بودم، تغییراتِ زیادی کرده بود. دیگر همه جایش سرسبز بود. آن نهال‌هایی که سال‌ها قبل کاشته بودند، تقریباً به درخت تبدیل شده بود. آن قسمت‌هایی‌اش هم که خالی بود، پر شده بود از نهال. درب ورودی‌اش هم دیگر تکمیل شده بود، چیزی شبیه به ورودی دانشگاه آزاد تهران، عظیم، البته با کلی رنگ فیروزه‌ای و نیلی و قوس‌هایی زیبا، دو در؛ فقط مانده بد داربست‌ها را بردارند.

خلاصه جای باصفایی بود؛ بیرون شهر. رفتن به آنجا، بیشتر شبیه به یک تفریح است. لااقل می‌توان از این بابت خیال‌جمع شد که بازماندگانت، حداقل برای تفریح هم که شده، می‌آیند و بر قبرت فاتحه‌ای می‌خوانند. بعد هم با کمی خنده و چندتا عکس و سلفی، برمی‌گردند به زندگی‌شان.

اَه که چقدر بدم آمد. نگذاشتند، مسخره‌بازی‌ها و سلفی گرفتن‌های مهدی و حجت نگذاشت که مثل همیشه، کمی به مرگ نزدیک شوم در آن گورستان. نگذاشتند که به فکر فرو بروم و خیره به افق، سرخیِ خورشید را تماشا کنم. نگذاشتند در سکوت و خلوتی با خود، ژستِ متفکران را بگیرم. نگذاشتند که مثل همیشه، با آن‌هایی که زیر خاک‌ها آرمیده‌اند، کمی سخن بگویم.

حتی نگذاشتند که آن «لا اله الا الله»هایی که داشتند نزدیک می‌شدند، تحت تاثیرم قرار دهد. خجالت می‌کشیدم، با حرف‌هایشان می‌خندیدم اما نه مثل آن‌ها، بلکه پشت به آن جمعیتِ سیاه‌پوشی که در چند قطعه آن طرف‌تر، داشتند عزیزشان را به آغوش سرد خاک می‌سپردند. یک لحظه چقدر بدم آمد از آن به‌قبرستان‎رفتن، کاش با آن دو نمی‌رفتم؛ مرده‌ها داشتند نگاه‌مان می‌کردند؛ نمی‌دانم که در آن لحظه، چه واکنشی از خود نشان دادند. غمگین شدند؟ به خوشیِ گذرایمان خندیدند؟ نفرین‌مان کردند؟ برای عاقبت بخیری‌مان دعا کردند؟ نمی‌دانم.

قبرستان، آرامش می‌خواهد. خیره‌شدن می‌خواهد. نگاه کردنی متفکرانه می‌خواهد. همه جایش پر از درس است.

از همان بدْو ورود، شروع شد، مسخره‌بازی‌ها. مهدی می‌گفت نباید اسم آن اتاق‌ها را «جنّت» می‌گذاشتند؛ از کجا معلوم، شاید کسی که در آن تو دفن می‌شود جهنمی باشد؛ بهتر بود به ترتیب یکی «جنّت» باشد و دیگری «دوزخ». حجت می‌گفت اگر جنّت خریدنی بود، هرچقدر هم که قیمتش بود، آن وقت پولدارها می‌خریدندش. و می‌خندیدیم. و همین مهم بود: خندیدن. هوا، هوای خنده بود. چه مسخره است! همه چیز سوژه‌ای بود برای خندیدن. حتی پیدا نشدن ظرفی برای آب آوردن. حتی آن ظرف بزرگ، همانی که دستمان بهش نمی‌رسید چون داشت به درون ماشینی برده می‌شد که ازش آمده بود. حتی آن مشمّای آب، آن مشمّای سوراخی که اشک می‌ریخت بر قبر، بر حال ناخوش ما.

پس از فاتحه‌ای، رفتیم سر وقتِ قبرِ یکی دیگر از آشنایانی که در آن نزدیکی بود. نشستم، پایینِ انگشترم را کوبیدم به سنگِ قبر تا فاتحه‌ای بخوانم؛ مهدی گفت: اشتباهی در زدی، درِ بغلی را بزن. و خندۀ حضار.

برگشتنی، سوار بر موتورها، راجع به قبرهای خالی‌ای بحث شد که روزی قرار است در آن‌ها بخوابیم. گفتیم چه بهتر است که همگی کنار هم باشیم، و دیگر آن قبرستان می‌شود پاتوق اصلی‌مان. حجت جمله‌ی مشهوری را گفت که در خانواده‌مان زیاد به کار برده می‌شود: «آن کسی بُرد کرده است که حالا زمین بخرد». البته این جمله معمولاً در خانواده‌مان اینطوری به کار برده می‌شود: «آن کسی برد کرد که فلان وقت(اشاره به گذشته) زمین خرید. [و افسوسِ حضار]». از فرصت استفاده کردم و گفتم: «آن کسی بُرد کرده است که حالا یکی دوتا از جنّت‌های این قبرستان را بخرد». و تایید و تحسین و توضیحاتِ حضار با صدایی بلند، چرا که روی دو موتورِ در حال حرکت بودیم. از گسترشِ شهر حرف زدیم، از مسکونی شدنِ بیابان‌ها. دیگر از محوطۀ قبرستان خارج شده بودیم و وقتِ گاز دادن بود. در حالِ برگشتن به شهر بودیم، به زندگی.

  • ۴۶۱ بازدید