در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

همه می‌گویند پاییز فصل سوم سال است؛ پاییز فصل علم‌آموزی است؛ پاییز فصلِ شادی و سرور است. ولی چرا هیچ‌کس نمی‌گوید پاییز فصل غم است؟ چرا کسی نمی‌گوید پاییز فصل دلتنگی است؟ آیا می‌دانستید آسمانِ فصلِ پاییز بیشتر برای همین بچه‌هاست که غم می‌خورد و دلش می‌گیرد؟ برای همین بچه‌هایی که با هزار رنج و سختی و عذاب دل از خانه و خانواده‌‌شان می‌کَنند و مجبور می‌شوند نصفِ روزشان را در مدرسه و در کنار کسانی بگذرانند که بیشترشان را نمی‌شناسند. (بودن توی جمعِ غریبه‌ها!) حتّی احتمال دارد گریه‌کردن‌های آسمان فقط به خاطرِ غمِ همین بچه‌هایی باشد که اصلاً مدرسه را دوست ندارند. من افرادِ زیادی را می‌شناسم که حتّی می‌شود گفت از مدرسه بدشان می‌آید، یکی‌شان همین خواهرِ کوچک و دوست‌داشتنیِ خودم. ولی خواهرجان، آیا می‌دانستی که قرار است بهترین دوست‌هایت را توی همین کلاس‌های درس پیدا کنی و با همۀ معلم‌هایت هم دوست شوی؟! البته خب، اگر درس‌هایت را خوب یاد نگیری یا منظم و حرف‌گوش‌کن نباشی، نباید هم زیاد انتظار داشته باشی که معلم‌هایت با تو دوست شوند. ولی آیا می‌دانستی قرار است بعدها با خودت بگویی که مدرسه یکی از بهترین دوران‌های زندگی‌ات بوده است؟ شک نداشته باش که خواهی گفت. پس خواهر عزیزم، سعی کن زودتر دوست‌های خوبی برای خودت پیدا کنی و مدرسه را هم دوست داشته باشی و درس‌هایت را هم خوب یاد بگیری. اینطوری هم خودت خوشحال خواهی بود و هم آسمانِ پاییز دلش کمتر خواهد گرفت و کمتر گریه خواهد کرد. بله، پاییز فصلِ شادی و سرور هم هست.

پی‌نوشت: فاطمه امسال می‌رود کلاس هفتم، ولی هنوز هم انشایش را اینطوری شروع می‌کند: «پاییز فصل سوم سال است. پاییز فصل علم‌آموزی است. پاییز فصلِ شادی و سرور است.» و اگر بگذاری با همین فرمان پیش برود، هر ساله همین حرف‌های تکراری‌اش را توی زنگِ انشا خواهد خواند. این انشا را برایش نوشتم تا بفهمد می‌تواند حرف‌های خودش را هم توی زنگِ انشا بنویسد؛ نه حرف‌های تکراری‌یی که همۀ بچه‌های کلاس می‌نویسند. زمانِ ما کسی نبود که این حرف را بهمان بگوید، ولی حالا باید خوشحال باشم که من می‌توانم چنین چیزهایی را به او بگویم.

  • ۳۲۶ بازدید

خیلی چیزها را فراموش کرده‌ام. خیلی چیزها را. دیشب که مهدی آمده بود خانه‌مان صحبت از درس و مدرسه شد. انگار که لحظۀ لحظۀ آن چهار سالِ آخر که همکلاسی بودیم را یادش است. مهدی مدام از من می‌پرسید «فلانی را یادت است؟ فلان ماجرا را یادت است؟» اما هرچه توی پستوهای ذهنم می‌گشتم چیزی نبود. نه که هیچِ هیچ نباشد. بعضی چیزها را خیلی خوب به یاد دارم، زندۀ زنده؛ با سوالاتِ او یک‌سری تصویرِ مبهم هم به یادم آمد، اما فهمیدم بسیاری از گذشته را فراموش کرده‌ام و هرچه فکر می‌کردم هیچ به یادم نمی‌آمد که نمی‌آمد. مدام به یک دیوار بر می‌خوردم ـ یک دیوارِ سیاه، یک سدِ عظیم رو به گذشته.

حقیقتش را بگویم، من بهترین سال‌هایم عمر را توی مدرسه گذرانده‌ام. (یک جوری گفتم انگار سی‌چهل سالم است!) اما از مهدی انتظار نداشتم چنین حرفی بزند، ولی دیدم او هم معتقد است بهترین سال‌های عمرش همان سال‌های مدرسه بوده. آخر می‌دانید؟ کمِ کمش هر سال دو-سه‌تا از دبیرها با او رفتارِ به‌غایت خصمانه‌ای پیشه می‌کردند. خب همین هم باعث می‌شد حضورش توی مدرسه پر فرازونشیب باشد و تبعاً خاطراتش هم پررنگ‌تر و به‌یادماندنی‌تر. اما من نه. به دلم ماند یکبار زنگِ آخر با یکی دعوا کنم. راستش، اولِ دبیرستان چندتا از بچه‌های کلاس ـ که می‌شود گفت با من دشمن بودند ـ را خیلی تحریک می‌کردم، ولی آخر هم نتیجه نداد و هیچ زدوخوردی صورت نگرفت. یکبار حتّی کارم به رجزخوانی هم کشید؛ آن‌ها دوتا از گنده‌های کلاس بودند و من تک. فقط می‌خواستم شروع‌کننده آن‌ها باشند، حتّی اگر شده با یک هُلِ کوچک؛ ولی دم به تله ندادند. نمی‌دانم چه‌ام شده بود، آن سال دلم یک دعوای حسابی می‌خواست؛ می‌خواستم حقیقتاً یکی را زیرِ مشت و لگدهایم خُرد کنم. و همه هم به خاطرِ هیجانِ آن کار بود، و احساسِ قدرتِ بعد از دعوا. چقدر نفرت‌انگیز بودم آن سال!

نه که تنها آن سال؛ من همیشه نفرت‌انگیز بودم. از آن آدم‌هایی بودم که هر ساله با همۀ دبیرها رفیق می‌شد، و حتّی با مدیر و معاون‌ها. و تنها این نیست. از شانسِ بدم کسی بودم که همیشه بهترین نمره را داشت. و حتّی همیشه مبصرِ کلاس می‌شدم. خودتان حساب کنید تا چه حد آدمِ نفرت‌انگیزی بودم. اینکه به کسی تقلب نمی‌رساندم به کنار، همیشه پنج‌دقیقه‌ای برگۀ امتحانم را تحویل می‌دادم و آن وقت دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست تقلب کند؛ چون [فلانی] (یعنی بنده) مثلِ عقاب بالای سرشان می‌چرخید و هیچ رحم و مروتّی هم نداشت و بلافاصله با دیدنِ کوچک‌ترین لغزشی با صدای بلند به دبیر گزارش می‌داد. البته که دو سالِ آخر ـ یعنی اول و دومِ دبیرستان ـ کمی رفتارم از این حیث متعادل‌تر شده بود. سال‌های قبلش مثلِ گرگ بودم. شکی نیست که آن زمان خدایی می‌کردم توی کلاس. نمی‌دانید چه بسیار دانش‌آموز که نه، چه بسیار عاملانِ برهم‌زنندۀ نظم را به سزای اعمالشان رساندم. شک ندارم اگر قدرتم از سطحِ کلاس و مدرسه فراتر می‌رفت، تبدیل می‌شدم به تانوس. («انتقام‌جویان: جنگ ابدیت» را که دیده‌اید؟!)

سالِ اولِ دبیرستان یک اجلِ معلق شده بود ناظمِ مدرسه. یعنی اگر باش خوب تا می‌کردی، می‌شد زندگی؛ و اگر باش بد تا می‌کردی، می‌شد مرگ. (منظورم از خوب تا کردن با او، ابداً این نیست که برایش تملق‌گویی کنی یا چیزها دیگر. فکر نکنم هنوز هم کسی فهمیده باشد چگونه می‌توان دلش را به دست آورد.) چاق بود و موهایش سفید بود. یک سبیلِ چارلی چاپلینی داشت و با لهجۀ شیرینِ رشتی حرف می‌زد. و نمی‌دانید بچه‌های مدرسه چقدر تعجب می‌کردند وقتی من را «داداش» صدا می‌زد و اصرار هم داشت از بچه‌ها گرفته تا دبیر و معاون و مدیر، همه مرا به‌عنوانِ داداشش بشناسند. اولین جرقۀ این روابط از جایی شروع شد که بچه‌های کلاس مرا که مبصرِ به‌غایت سخت‌گیری بودم به استیضاح کشاندند و آقای مهموم وقتِ دبیرِ آن زنگ را گرفت تا ماجرای من و بچه‌ها را فیصله دهد. من پای تخته رو به بچه‌ها ایستاده بودم و در حضورِ آقای مهموم به اعتراضات گوش می‌دادم اما بدونِ هیچ حقِ دفاعی. تا می‌خواستم کلمه‌ای از خودم دفاع کنم آقای مهموم می‌گفت: «[فلانی]، تو ساکت باش!» صحبت‌ها و اعتراضات به پایان رسید در حالی که با خودم مدام تکرار می‌کردم: «کله‌پایت کردند علی؛ کله‌پا... غزلِ خداحافظی‌ات را بخوان.» آقای مهموم از روی صندلی بلند شد و طوری در مقابلم ایستاد که انگار می‌خواست حکمِ اعدامم را بدهد دستم: «از این به بعد روی تخته اسم ننویس. روی کاغذ بنویس و اسم‌ها رو هم بیار بده به خودم.» و آن لحظه بود که احساس کردم کائنات همگی دست‌به‌دستِ من داده‌اند و همراهی‌ام می‌کنند. من که دیدم دایرۀ اختیاراتم دارد رفته رفته بزرگ‌تر می‌شود و به دفترِ مدرسه هم راه پیدا کرده‌ام، با جدیتِ تمام به وظیفه‌ام عمل می‌کردم و نمی‌دانید آن سال چند مجرم را به سزای اعمالش رساندم. همان روزهای اولِ سال که توانسته بودم اعتمادِ آقای مهموم را نسبت به خودم جلب کنم، قولِ اردوی رایگان بهم داد، به شرطِ نمراتِ خوب. (آقای مهموم نمی‌دانست من به‌قولی از آن «خرخوان»هام؛ ولی حقیقتاً خرخوانی نمی‌کردم. من فقط با چیزهایی که توی کتاب‌هایمان بود نفرین شده بودم!)

اردیبهشت که رسید، از کلاسِ ما فقط من به اردوی چهار روزۀ شمال رفتم، و اگر به اختیار و هزینۀ خودم بود هیچ‌وقت به آن اردو نمی‌رفتم چون هم هزینۀ بالایی داشت (صدهزارتومان سالِ ۹۳!) و هم چون آن زمان به‌شدت درون‌گرا بودم و انزواطلب ـ البته حالا هم همان‌طورم، ولی نه به آن شدت. (البته نمی‌دانم اگر در کودکی آن اتفاق برایم نمی‌افتاد باز هم درونگرا می‌شدم یا نه.) بقیۀ کسانی که برای اردو ثبت‌نام کرده بودند همه از کلاس‌های بالاتر بودند و هیچ دوستی بینشان نداشتم ـ و این موضوع برایم عذاب‌آور بود؛ بودن در جمعِ غریبه‌ها! و آن موقع فقط به دلگرمیِ آقای مهموم بود که توانستم قبول کنم و ساکم را ببندم و با آن‌ها همسفر شوم. بدیهی‌ست که آقای مهموم مرا به عنوانِ «داداش»اش به آن چهل نفری که توی اتوبوس بودند ـ اعم از مدیر و یکی از معاون‌ها ـ معرفی کرد. بیشتر از این وارد جزئیات نمی‌شوم چون دیگر نه من حوصلۀ نوشتن دارم و احتمالاً هم نه شما حوصلۀ خواندن. فقط بگویم که در طولِ آن سفر بارها آرزو کردم کاش توی خانه می‌ماندم. و وقتی بدانید که با دوتا از هم‌اتاقی‌هایم رفیق شده بودم و آن سفر یکی از بهترین سفرهای عمرم هم بود، شاید تعجب کنید. هم خوشحال بودم از آمدن، هم دوست می‌داشتم نیامده بودم. هم دلم می‌خواست آن سفر بیشتر ادامه پیدا کند، هم می‌خواستم همان لحظه به ساوۀ خودمان برگردیم. تمامِ آن روزها را با یک تناقضِ عذاب‌آور گذراندم. با وجودِ خاطراتِ بسیاری که از آن سفر به یادم مانده است و همیشه و همه‌جا تعریفشان می‌کنم و به‌قولِ امیر و حجت دیگر شورش را درآورده‌ام، هیچ‌گاه نتوانستم توالیِ آن چهار روز و خاطره‌هایم را به یاد آورم. و حقیقتاً از این بابت افسوس می‌خورم. یک نوع ابهامِ غریبی این بین وجود دارد. طوری که انگار آن چهار روز را تنها توی خواب زندگی کرده باشم...

پی‌نوشت: احتمالاً این پست شروعِ گفتن از گذشته‌ام باشد. هنوز هم نمی‌توانم به خودم بقبولانم که از تمامِ زندگی‌ام حرف بزنم. این حرف‌ها اما چیزی نبود که از بیان کردنشان احساسِ خوبی نداشته باشم. نوشتنِ این سری پست‌ها هم از سرِ ناچاری‌ست، آخر این روزها به نوستالژی دچارم.

  • ۴۰۰ بازدید