در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «معنا» ثبت شده است

پیش‌نوشت: این چند روز جزء از کل را می‌خوانم و حسابی لذت می‌برم. استیو تولتز گاهی حقیقتاً خواننده را شگفت‌زده می‌کند. البته بیشتر به قهقهه می‌اندازد تا شگفت‌زده کند. و غم؛ این کتاب هیچ غمی ندارد! لااقل تا این‌جایی که من خوانده‌ام، چندان غمی ندیدم ـ جز اتفاقِ وحشتناکی که آن اوایل برای تری افتاد و نقطۀ پرتابش شد. فلسفه‌بافی‌های اگزیستانسیالیستیِ مارتی اجازۀ غمگین‌شدن را به خواننده نمی‌دهد ـ جاهایی که خواننده «باید» به عنوانِ یک انسانِ نظاره‌کننده، غمگین شود، مارتی به معنای وجودیِ شرایطی که در آن قرار گرفته است می‌اندیشد؛ آخرِ سر هم یک سیگارِ نیمه‌سوخته از روی زمین برمی‌دارد و می‌گذارد گوشۀ لبش و بعد هم می‌رود تا با درازکشیدن زیرِ درختِ موردِ علاقه‌اش و کندنِ علف‌ها از زمین، به انتحار فکر کند.

ـ جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار؛ ص ۱۹۷ ـ

ولی باز هم نمی‌توانستم بروم. درست است که دیگر نمی‌توانستم بیشتر از این با مردگانِ زنده همخانه باشم، ولی تکلیف آن قولِ تأسف‌آور به مادرم چه می‌شد؟ چه‌طور می‌توانستم ترکش کنم وقتی داشت با آن وضعِ رقت‌بار از بین می‌رفت؟

هیچ کاری برای بهتر کردن حالش یا کاستن از رنجش از دستم برنمی‌آمد ولی کاملاً حس می‌کردم حضورم در خانه به مادرم آرامشِ خاطر می‌دهد. جسپر، می‌دانی بارِ تواناییِ شادکردنِ کسی به صِرفِ حضورداشتن یعنی چه؟ نه، احتمالاً نمی‌دانی. مادرم همیشه به شکلِ آشکاری تحت‌تأثیر پسرانش بود ـ هربار که من یا تری وارد اتاق می‌شدیم چشمانش برق می‌زد. برای جفت‌مان بارِ سنگینی بود! احساس می‌کردیم یا باید واردِ اتاقش شویم یا مسئولیتِ ناراحتی‌اش را به عهده بگیریم. عجب بدبختی‌یی! هرچند وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صِرفِ وجودت نقشِ یک جور عاملِ حیات‌بخش را بازی می‌کند، اعتمادبه‌نفست قوی می‌شود. ولی جسپر، می‌دانی نابودشدنِ آرامِ کسی که دوستش داری چه حسی دارد؟ آن هم جلو چشمت؟ تا حالا تلاش کرده‌ای توی بارانی شدید یک نفر را آن‌طرفِ خیابان تشخیص بدهی؟ مثل همین است. بدنش دیگر نحیف‌تر از آن شده بود که زندگی درش جا بگیرد. و با نزدیک‌شدنِ مرگِ او، مرگِ آن نیاز هم به من نزدیک می‌شد. ولی به این راحتی‌ها هم نیست. محصولِ زندگیِ مادرم دو چیز بود: من و تری. و تری نه‌فقط مدت‌ها پیش از بینِ انگشتانش لغزیده بود، که حالا هم داشت دور از دسترسِ او می‌پژمرد. فقط من مانده بودم. از دو پسری که یک‌بار درباره‌شان گفته بود «دوست دارم به پوستم سنجاق‌شون کنم تا هیچ‌وقت گم‌شون نکنم»، تنها من باقی مانده بودم، تنها چیزی که به او معنا می‌داد. نمی‌خواستم ترکش کنم، هرچقدر هم این فکر نفرت‌انگیز بود، فکرِ اینکه در آن خانۀ پر از گردوغبار فقط به انتظارِ مرگش نشسته بودم.


پی‌نوشتِ بی‌ربط: خیره می‌شوم به صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کُد. همانطور خیره می‌مانم. خمیازه هم شاید بکشم. هنوز خیره مانده‌ام. مقداری صفحه را اسکرول می‌کنم ـ کاملاً بیهوده. بعد به پروژه‌ای فکر می‌کنم که با امروز قرار بود سه روز رویش کار کرده باشم، ولی وضعیتِ پیشرفتِ پروژه هنوز نامعلوم است. این‌بار واقعاً خمیازه می‌کشم. ادیتورِ کُد را می‌بندم و می‌آیم اینجا، و شروع می‌کنم به تایپ‌کردنِ این جمله: کُدها برایم به‌شدت ملال‌انگیز شده‌اند و حتّی یادگیریِ چیزهای جدید هم انگیزۀ کدزدن بهم نمی‌دهد. و خب، ناامیدکننده است حقیقتاً. چند روزی باید بیخیالِ لذتِ «خواندن» شوم و بروم کد بزنم ـ تا هرچه زودتر بتوانم به زندگی بازگردم.

  • ۴۴۹ بازدید

خورشیدِ من، نمی‌دانم این وقت‌هایی که حسابی دلتنگت‌ام، و تشنۀ حضورت، و بدتر از همه حرفی هم ندارم برای گفتن، چه‌کار باید کنم. امروز و دیروز فکرم مشغولِ این بود که اگر روزی برسد که هیچ حرفی برای گفتن به هم نداشته باشیم، آن‌وقت چه باید کرد؟ وقتی همۀ حرف‌ها تمام شده باشد و  هیچ ناگفته‌یی ـ و حتّی ناگفتنی‌یی ـ هم باقی نمانده باشد... آن‌وقت چه کار باید کرد؟ یعنی آدم به همین سادگی به دامِ ملال و تکرار می‌افتد؟ می‌شود؟ حتّی فکرش هم وحشتناک است! یا مثلاً وقتی که هیچ کنج و پستوی دیده‌نشده و فتح‌نشده‌ای باقی نمانده بود، وقتی که هیچ تاریکی‌یی نمانده بود که به شمع یا چراغی روشنش نکرده باشیم، آن‌وقت چه می‌شود؟

چه می‌شود؟! معلوم است. هیچی! آدم باید برود بمیرد اینطوری!
تا حالا بیست‌ویکی سیصدوشصت‌وپنج بار، هر روز صبح از خواب بیدار شده‌ام، یکسری کارهای تکراری‌یی که هر آدمی انجام می‌دهد انجام داده‌ام، و بعد شب هم گرفته‌ام خوابیده‌ام تا یکبارِ دیگر صبح شود و روز از نو، زندگی از نو... ولی چرا تا حالا نخواسته‌ام که از شرِ این تکرارِ هر روزه خلاص شوم؟ از شرِ این‌همه درد و رنج و دلخوشی‌های موقتی؟

می‌دانی، خورشیدِ من، آدم‌ها بیش از هر چیزی که فکرش را بکنی، تشنۀ «بودن‌»اند. وقتی که این «هستی» را به دست بیاورند، دیگر هیچ‌رقمه حاضر به ازدست‌دادنش نیستند ـ مگر اینکه با ازدست‌دادنش به «بودن»ای بزرگ‌تر دست پیدا کنند؛ به هستیِ بیشتر. و این است که با هر بهانه‌ای که شده، رنجِ این بودن را به جانشان می‌خرند. اینجا چیزی هست که هیچ‌وقت نمی‌شود ازش سیر شد، و آن خودِ این «بودن» است؛ خودِ این هستی داشتن. این بودن چیزی‌ست که هیچ‌وقت تکراری نمی‌شود. شاید گاهی دردناک و عذاب‌آور باشد، اما باز هم انسان‌ها حاضر نمی‌شوند ازش دست بکشند. شاید چون تنها، و بزرگترین چیزی است که حقیقتاً دارندش!

و می‌دانی، خورشیدِ من، این اوقاتی که من بی‌کلمه می‌شوم و ذهنم خالیِ خالی می‌شود و حرفی نمی‌زنم، اینطور نیست که سیر شده باشم ازت. اینطور نیست که عطشم به تو رفع شده باشد. اینطور وقت‌ها دلم می‌خواهد بنشینیم کنارِ هم، و هیچ حرفی نزنیم؛ فقط بودنِ هم را ببینیم. با هم چایی بنوشیم، تلخ و تیره، به عادتِ خودت؛ نگاه‌به‌نگاهِ هم، لقمه‌لقمه غذایی را که دوست داری بخوریم، کنارِ هم کتاب بخوانیم، دوشادوشِ هم قدم بزنیم، با چشم‌های بسته به موسیقی گوش فرا بدهیم، یا من موهایت را ببافم، برایت ساز بزنم، یا ساعت‌ها بدونِ اینکه کلمه‌ای بین‌مان ردوبدل شود، در آغوشِ هم باشیم. و در کل، هر کاری که بشود دوتایی انجام داد را با بودنِ هم تجربه کنیم. آخر می‌دانی، همۀ این کارها، همه‌شان، تنها بهانه‌ای‌ست برای «بودن»؛ برای بیشتر بودن. این بودنِ ماست که به آن‌ها معنا می‌دهد، نه اینکه آن‌ها باشند که به این بودن معنی بدهند. و نمی‌دانی در این لحظه من چقدر چقدر چقدر تشنه‌ام به بودنت. نمی‌دانی که چقدر دلتنگِ تو ام... آن‌قدری که می‌خواهم تا آخرِ دنیا در آغوشم داشته باشمت و حتّی یک لحظه هم ازت دور نشوم، ازم دور نشوی، از هم جدا نشویم... آن‌قدری می‌خواهم داشته باشمت که ذره ذرۀ وجودم از بودنت پر شود، آن‌قدری داشته باشمت که لبریز شوم از بودنت، از تو، تا جایی‌که کاملاً «خودت» شوم و دلتنگی‌ات برایم بی‌معنی شود...

****

آرامشت محکوم است به من.
من خودم هم محکومم به تو.


پی‌نوشت: دوباره مجبور شدم آن سه‌هزار قطعه را دوره کنم؛ برای گلچینِ مجدد. از اول شروع کرده‌ام به گوش‌دادنشان و برای اولین بار بود که ترکِ بالایی را از بین‌شان پیدا می‌کردم. و می‌دانی اینطور چیزها، هرچند اندک، ولی آدم را شگفت‌زده می‌کند. شوقِ کاویدن می‌دهد به آدم. شوقِ تجربه‌کردن‌های مجدد. طوری که آدم می‌خواهد بارها زندگی کند، بارها آن سه‌هزار آهنگ را دوره کند، بارها و بارها بودنت را تجربه کند و باز هم شگفت‌زده شود.

  • ۴۷۵ بازدید