در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مکتوبات سوخته» ثبت شده است

نمی‌دانم چه‌ام شده. و شاید هم هیچم نشده باشد و این همان خودِ حقیقی‌ام باشد که دارد نفس می‌کشد ـ در سالم‌ترین حالت ممکن. در آن‌چه می‌‌خواهد بگوید هیچ معنایی نمی‌بیند. پس صرف‌نظر می‌کند ـ شاید از همه چیز ـ و هیچ نمی‌گوید. می‌خیزد به همان پستوی تاریکش. به سه‌کنجی تکیه می‌دهد و زانوانش را در بغل می گیرد. سرش را هم می‌چپاند بین پاهایش. این حقیقی‌ترین حالتش در آن لحظه است. ظاهر و باطنْ یکی. به خودش پناه آورده و تماماً در خودش فرو رفته. شاید کمی رقت‌انگیز باشد، ولی چه می‌توان کرد. حالا این اوست و او، این.

پذیرش حقیقت همیشه تلخی‌هایی همراه خودش دارد، مثل پیرهایی که همیشه نقل‌و‌نبات در جیبشان دارند و به کودکانی که دورو‌برشان می‌پلکند می‌دهند. حقیقت هم به‌سان این پیرها، همیشه تلخی‌هایی در جیبش دارد و به هر کسی می‌دهد ـ حتی اگر نپذیرند هم، هیچ خیالش نیست، سرسختانه به کارش ادامه می‌دهد.

همین که سپیده دمید، در همان گرگ‌ومیش فهمیدم امروز با دیگر روزها فرق دارد. اما چه فرقی؟ نمی‌دانم؛ فقط احساسش کردم ـ ولی نخواستم چیزی را بپذیرم. احساس آدمیان از دیگر حواسشان قوی‌تر است. که واقعه را قبل از وقوع درمی‌یابد. شاید هم می‌سازدش. مطمئن نیستم. دیگر از هیچ چیزی مطمئن نیستم. اهمیتی هم ندارد ـ هیچ‌چیزی. آسمان شیون می‌کند. تو چرا؟ در دل تو دیگر چرا غوغاست؟ نه، مرا هیچ غمی نیست، و نه هیچ خوشی‌یی. سرگردانم. خسته. خسته از راهی که نرفته‌ام، از کاری که نکرده‌ام. هیچ چیزی پابندم نمی‌کند. و دردم همین است.

بگذار لااقل دلم را به حرف آن راه‌بلدی خوش کنم که گفت: ملال زائل شدنی‌ست. شاید که روشنی در جانم دمید. شاید.

  • ۵۷۳ بازدید

می‌خواهم بنویسم اما، وقت نمی‌شود. دوباره رسیده‌ام به همان دورانی که روزها به کوتاهیِ یک چشم‌برهم‌زدنی از دستم فرار می‌کنند... بیست‌وچهار ساعت برای این روزهایم کم است، خیلی کم. آنچنان سریع می‌گذرند که خوبی و بدی‌شان را نمی‌توانم تشخیص دهم. البته خوبی که ندارند؛ نه تنها خوشی‌ها، غم‌ها را هم گم می‌کنم در این بین؛ حتی خودم را. حتی خودم را. گاهی این خودی که عاشق نوشتن است و کلمات از سر و کولش بالا می‌روند را هم گم می‌کنم. من، این خود را خیلی دوست دارم، نمی‌خواهم از دستش دهم؛ زمان، تو را به خدا، تو را به خدا بگذار؛ مرا ازم نگیر...

  • ۵۲۳ بازدید

برای که می‌نویسی؟ نمی‌دانم. برای چه می‌نویسی؟ نمی‌دانم. از که می‌نویسی؟ معلوم نیست. از کجا می‌نویسی؟ هر جا بادا باد. کِی می‌نویسی؟ شب، وقتی که سکوت حکم‌فرمایی می‌کند و تاریکی یکه‌تازی. تا کِی می‌نویسی؟ تا... تا... نمی‌دانم. چه می‌کنی؟ می‌نویسم. چه می‌نویسی؟ کلمه. برای که می‌نویسی؟ برای خودم. برای چه می‌نویسی؟ دوست دارم نوشتن را. از که می‌نویسی؟ خواهم فهمید. از کجا می‌نویسی؟ صبر کن و ببین؛ شاید اینجا، آنجا، هرجا، یا هیچ‌جا. کِی می‌نویسی؟ مغروق، دریا، دریایی سیاه. تا کِی می‌نویسی؟ تا که خسته شوم از نوشتن؛ تا که راهی دیگر پیدا کنم، تا به سمت دیگری کشیده شوم. چه می‌کنی؟ دقیقه‌ها را ثانیه، ثانیه‌ها را ضربه، ضربه‌ها را حرف، حروف را کلمه، کلمات را جمله، جملات را بندْ بند، می‌نویسم. چرا می‌نویسی؟ تو فکر کن از سر بیکاری. در چه حالی؟ هیچ.

هیچ‌حالی می‌دانی یعنی چه؟ نه خوب، نه بد؛ سِر شده، از خوبی، یا بدی؛ بی‌حسی، هذیان‌گویی، یاوه‌گویی، مفت‌گویی. چه می‌خواهی؟ هیچ؛ فقط می‌پرسم؛ پرسشگرم، پرسشگرِ تو؛ دارم از هیچی درت می‌آورم. تا کِی ادامه می‌دهی؟ تا وقتی که بخواهی، حوصله داشته باشی، گوشَت پیش من باشد، در فکرم باشی. خسته نمی‌شوی؟ مگر اینکه تو خسته شوی؛ مانده شدی بگو. چه حال داری؟ هیچ؛ هیچِ هیچ؛ من پرسشگرم؛ حالی ندارم. تا کِی هستی؟ تا که باشی. خواب نداری؟ نه تا وقتی که تو بیداری. دیگر حوصله‌ات را ندارم. در پناه حق باشی.


+ این را نوشتم تا فقط چیزی نوشته باشم. به دل نگیرید.

  • ۴۸۷ بازدید