این روزها زیاد به سفر کردن فکر میکنم؛ سفری پرهیجان و پرماجرایی که بعد از کشیدن سختیها و تشنگیها و گشنگیها (از این پس «وَ» ها را «اُ» بخوانید) و آفتابسوختگیها و گیر کردن در تنگناها و گذر از آبها و به دام دزدان دریایی افتادن و چند روز روی آب شناور بودن و در جزیرهای محبوس شدن و برای رهایی تلاش کردن و نهایتاً قایقی ساختن و دل به دریا زدن و در هنگامۀ مرگ، توسط افراد درون کشتیای که از آنجا عبور میکرد نجات پیدا کردن... نه نه، این دیگر داستانش خیلی تکراری شده؛ مطمئنم که همگی فیلمی از این داستان دیدهاند، سفری دیگر مثلاً...
به سرزمینِ پارس سفر کردن و عربی گفتن و آنها عربی نداستن و مترجم آوردن و مترجم بگوید که عربیِ قدیمی بلد نیستم و عربیِ نو بلدم و اَجر و قربم بدین شیوه بالا رفتن و بعدتر فارسی یاد گرفتن و به یاد آوردن الفاظ آن شخص و فهمیدن اینکه آن زمان چه میگفته است و به شهر مولانا رفتن و از داستانش با خبر شدن و دانستن اینکه مولانا در ابتدا فقیه بوده است و درس میداده است و روزی بر سر کلاسش حلوائییی آمدن و به او حلوا دادن و او به دنبال حلوائی کلاس را ترک کردن و چندین سال بعد سروکلهاش پیدا شدن و یکسره حرفهای مبهم و نامفهوم زدن و شاگردانش حرفهای مبهم و نامفهوم او را نوشتن و در کتابی با عنوان «مثنوی» جمعآوری کردن و بعداً فهمیدنِ اینکه آن حلوائی «شمس» بوده است و همچنان سفری پر مخاطره داشتن و در دریا به دام «کفّار هند» افتادن و همۀ مکتوبات و سفرنامهها را از دست دادن و تنها به حافظه متّکی بودن و بعد از سفر چندین جلد راجع به همان سفرها تنها با تکیه بر حافظه نوشتن و ..... دیدید، این یکی خیلی سفر بهتری شده بود، فقط حیف که دیگر نمیشود چنین سفرهایی داشت و چنین سفرنامههایی. این داستانی که سر هم کردم، چند صفحه از سفرنامۀ ابنبطوطه بود، تقریبا مربوط به قرن هفتم و هشتمِ هجری.
بله، داشتم میگفتم که دست همسر و عائله را گرفتن و به جای سوار هواپیما شدن و به دبی رفتن، با اتوبوس به افغانستان رفتن و سپس به کابلستان رفتن و آنجا با پارهای از سرزمین خود آشنا شدن و ناراحت شدن و گله کردن از مرزبندیهایی که توسط بیریطانیای کبیر ترسیم شده است و با سخاوت افغانستانیها مواجه شدن و تعجب کردن و «همزبان» صدا شدن و مورد لطف بسیار و مهماننوازی قرار گرفتن و سر سفرهها قابُلی خوردن و لذت بردن و از داستانهای آن آدمهای شیرینسخن شنفتن و مصاحبتها کردن و آخر با دلتنگی از افغانستان بیرون شدن و هیچوقت آن دلتنگی را فراموش نکردن و از آن پس نگرانِ اوضاع افغانستانیهای مهاجرتکرده به ایران بودن و به آنها بیشتر و بیشتر احترام گذاشتن و ..... این حرفها هم مربوط به سفرنامۀ جانستان کابلستان است، اثر رضا امیرخانی. البته این کتاب را تاکنون نخواندهام، فقط حرفهایی راجع بهش از اینطرف و آنطرف شنیدهام، و البته معرفی کتاب توسط نویسندهاش را در آپارات دیدهام.
بله، داشتم میگفتم که به قطب شمال رفتن و ... نه نه، دیگر نه، اینبار نمیخواهم دوباره شروع کنم و از سفرنامۀ دیگری بگویم، البته حتّی اگر بخواهم هم، نمیتوانم، چون چیز دیگری در ذهن ندارم.
خیلی دوست دارم به چنین سفرهایی بروم، و دستِ پر برگردم و بعد سفرنامهام را بنویسم. و حتماً روزی این رویا را نیز عملی خواهم کرد به امید خدا. درست است که هرچه به سوی جامعۀ مدرنیست میشتابیم، چنین سفر و سفرنامههایی کمتر و کمتر میشوند، ولی هنوز هم جنگل هست، بیابان هست، کشورهایی با قطعیِ مکرّر برق هست، شهرهای فقیرنشین هست، خانههای کوچک ولی دلهای بزرگ، هست.
با اینکه در این عصر ارتباطات به هم نزدیکتر شدهایم و فاصلهها کمتر شده است، ولی در حقیقت این ارتباطات مجازی و مخابراتی، ما را بیشتر از هر وقتی از هم دور کرده. چه شده است که به جای در کنار هم بودن و چشم در چشم با هم صحبت کردن و با هم خندیدن و ناراحت شدن و دردودل کردن، به یک صفحۀ نورانی و کمی متن و چند نوتیفیکیشن راضی شدهایم؟ نه، این ارتباطات ما را بیشتر از هر وقتی، از هم دور کرده است...
- ۲ گفتوگو
- ۵۵۷ بازدید
- ۱۱ آذر ۹۶، ۲۲:۲۷
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.