قبلاً از دوستی شنیده بودم که علایقش چندان زیاد است که نمیداند پی کدامیک را بگیرد و مانده است در چندراهی. شاید همان لحظه توی دلم یک پوزخندِ رقیقی به حرفش زده باشم، ولی امروز حقیقتاً حس میکنم من هم درست عین او شدهام و شاهدِ فورانِ علایقم به چیزها و کارهای مختلف هستم. البته، نه به کسی، که به حرفهای و ورزشی و کمتر، به هنری. و جالبش اینجاست که تهِ هیچکدامشان هم به جایی نمیرسد ـ الّا یکی. و من همهاش دنبال این هستم که تهش به جایی برسم. و وقتی که میبینم راهیست بیمقصد، میایستم، دورخیز میکنم، و به عاقبتم میاندیشم: «هی، پسر! داری به قهقرا میروی.» یا «این راه را هرچقدر هم که ادامه دهی، حتّی چاهی هم پیدا نمیشود که بیفتی تویش؛ چه رسد به مقصدی! یعنی خیلی بیصدا و هوشمندانه عمرت را به باد میدهد». و با تمام این افکار، یعنی به هر کسی که نگاه میکنم میبینم که جز عدهای معدود، همگی به فنا رفتهاند. هیچوپوچ شدهاند. عمرشان تباه شده است. اما طولی نمیکشد که ابراز برائت میکنم از این خودی که اینقدر مزخرف است و همهاش فکر فردا و فرداهایش را میکند. نهایتش اینکه بهش میگویم: «نگران نباش. بالاخره با هم کنار خواهیم آمد». و دوباره شروع میکنم به رویاپردازی راجع به علاقههای نوظهور.
اگر توی هیچ کاری مهارت نداشته باشم، توی خیالپردازی، میتوانم بگویم مهارت بالایی دارم. کافیست چیزی نظرم را جلب کند، سریعاً ذهنم پر میشود از تصاویرِ شفاف و مبهمی که مربوط به منِ آینده است و سالها در همان جا، و در همان زمان، خودم را میبینم که زندگی میکند. و میتوانم ساعتها غرق باشم در این خیالات؛ انگار که هوش از سرم میپرانند، و نشئهام میکنند. ولی هیچگاه نخواستهام که ادامهشان دهم. در بهترین لحظاتشان متوقف میشوم، و در همان توقفگاه، زندگیام را محبوس میکنم. خوش ندارم خیالاتم را به انتهایی برسانم. نمیخواهم برایشان یک «پایان» تصوّر کنم. شاید میترسم از اینکه آخرِ داستان را خراب کنم. «بگذار رها باشم. تنهایم بگذار، ای عقل، ای منِ عاقبتاندیش! تو خودت به کجا رسیدهای که میخواهی بگذارم راهنمایم باشی؟!» و همیشه خیالاتم را از شرِّ آن منِ عاقبتاندیشم دور نگه میدارم. یعنی وقتی که عقل بیاید، دیگر خیالی باقی نمیگذارد؛ چون بودنِ یکی، نبودِ دیگریست. و این همان نقطۀ پرواز من است؛ زمانی که عقل و خیال را در کنار هم به کار بیندازم. حقیقتاً میگویم. چالش من همین است، که رابطۀ خصمانۀ بین عقل و خیال را به رابطهای دوستانه تبدیل کنم و آندو را همراه همدیگر گردانم.
حال بیشتر از همیشه از خودنمایی بدم میآید. از تظاهر بدم میآید. از قهرمان بودن بدم میآید. از توی چشم بودن بدم میآید. از سینما بدم میآید. نه، از مردم جاهلی بدم میآید که بازیگران را همان خدایان میبینند، و میپرستندشان. حقیقتاً میگویم؛ میپرستندشان. و پناه میبرم به خدای یگانه از این بتپرستی. و اینطور است که متنفر میشوم از هرکه بت میشود و هر آنکه این بتهای خوشرنگولعاب را میپرستد. و اینها همهاش به بازیگران سینما ختم نمیشود، که به انواع و اقسامِ هنرمند و ورزشکار و فیلسوف و سلبریتی و دکتر و هرکه و هرکه، و به هر سرِ شناخته شدهای، ادامه پیدا میکند. تا جایی که دیگر از «منی که از همه بدش میآید» هم متنفر میشوم. تو چرا از همه بدت میآید؟ «چون نه برای خودشان، که برای دیگران زندگی میکنند.» خب بگذار هر کسی هرطور که میخواهد زندگی کند. به تو چه آخر! «نمیتوانم؛ دیگر نمیتوانم تحملشان کنم. نمیتوانم وجودشان را توی دنیایی که من در آن زندگی میکنم، تحمل کنم. نمیتوانم!» و اینجاست که دوباره به دنیای خیالاتم پناه میبرم؛ آخر هیچ مفرّ دیگری نیست که سرم را به آن مشغول کنم و از آن راه بگریزم. از خودِ محاسبهگرم میگریزم، و شاید هم از زندگیام فرار میکنم، آن هم برای دمی بهتر زندگی کردن!
ما آدمها چقدر زیاد حرف میزنیم، و چقدر هم حرفهای زیادی میزنیم.
- ۰ گفتوگو
- ۳۷۸ بازدید
- ۱۰ اسفند ۹۶، ۲۲:۰۱
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.