(دهم فروردین)
میگفت مسیر صعبالعبور است. ما میخندیدیم به حرفهایش. میگفت جاییست که اگر نروید، مگر میشود معنی زندگی را بفهمید. توی گرگومیش صبح به راه افتادیم. راه طولانییی بود اما نه خستهکننده. وقتی به مکان مورد نظر رسیدیم، گویی که به یکباره به دل طبیعت وارد شده باشی؛ جایی که خبری از سازههای انسانی نیست و تا چشم کار میکند، کوههای پیوسته است که برفراشته شدهاند و به دل آسمان زدهاند؛ جایی که میشود مفهوم زیبایی را در چهرۀ خشمگین امّا چشمنوازِ فراز و نشیبهای طبیعت میتوان دریافت؛ چهرهای که اگر حتّی سالیان دراز هم به نظارهاش بنشینی، تکراری نمیشوند و هیچگاه ازشان سیر نخواهی شد.
به دل کوههایی زدیم که همیشه کنجکاو بودم بدانم چه دنیایی در پسشان پنهان شده است. صخرههایی که معلوم نبودند در طی چه سالیان درازی و بر اثر کدام آب خروشان یا باد و باران و آفتابی چنان شکلهای گوناگون به خود گرفته بودند. گاهی به تیزی تیغۀ چاقو یا اره بودند و گاهی هم به صافی و لغزندگی کاشیهای مصقّل. تا جایی که شیب چندان تند نبود، میشد قدمزنان با کمری صاف ـ اما با گامهایی محکم ـ بالا رفت، البته وقتی که زیر پایت محکم میبود؛ حال یا سنگی چسبنده بود ـ با سوراخهای ریزی که حتّی میشود به عنوان سنگپا هم ازش استفاده کرد ـ یا زمینِ خاکییی که ریشۀ گیاهان روییده در بطنش، محکمش کرده باشد. گاهی هم سطح کوه ـ برای پارهای از مسیر یا یک گذرگاه ـ پر شده است از سنگهای ریز و درشتی که باید طوری رویش قدم برداشت که انگار به دل دریایی مواج زدهای و هر لحظه ممکن است زیر پایت خالی شود. که خالی شدنشان هم از زیر پا خطر بزرگیست؛ گاهی هرچه تقلّا میکنی تا گامهایی که همراه با سنگهای درشت و کوچک لغزیدهاند را فوراً بلند کنی و در جای قبلی یا بالاتری قرار دهی ـ که وحشتِ افتادن، سرعت این حرکتهای پیدرپی را بشدت افزایش میدهد ـ ولی همچنان زیر پایت خالی میشود و خالی میشود؛ درست عین دستوپا زدن توی باتلاق. اما مطمئنترین قسمت برای بالا رفتن، صخرهها بودند؛ جایی که میشد هم دست را کاملاً بند کرد و هم پا را.
(یک روز بعد)
نگفته بود قرار است کجا برویم، گفته بود که باید خودمان بیاییم و ببینیم. از مردمی که کنار رود اطراق کرده بودند گذشتیم و زده بودیم به یک کورهراه. کمی که جلو رفتیم، خود را در محاصرۀ کوههایی دیدم که در اطرافمان برافراشته شده بودند. موتورها را بردیم بالای تپهای و پناهشان دادیم زیر یک سنگ بزرگ؛ یا بهتر بگویم، پنهانشان کردیم. وقتی که به قصد کوه مقابل به حرکت افتادیم، فهمیدم این بار اولی نیست که به اینجا میآید و گویی همۀ غار و مغاک اینجا را مثل خطوط کف دستش میشناسد. گفتیم نرسیدهایم هنوز؟ گفت حالا کلی راه مانده. و چه راهی هم! راهی از میان دو کوه؛ دریچهای رو به دنیایی دیگر. مسیر مستقیم نبود که بشود از همان پای کوه، مقصد را مشخص کرد. رفتیم و هرچه پیشتر میرفتیم، شیب تندتر میشد. از قدمهای محکم و سنگین در شیبهای کم و محتاطانه قدم برداشتن روی سنگهای کوچکوبزرگِ لغزان، و بالا رفتن به کمک صخرههایی که دستها چنان به لبهها یا فرورفتگیهایشان قلّاب میشد که مطمئن بودی میتواند همۀ وزنت را تحمل کند اگر پاها و دستِ دیگرت از جانِ صخره رها شدند. گاهی مجبور میشدی چند لحظهای توقف کنی برای شناسایی بهترین و مطمئنترین راهِ بالارفتن؛ یا یافتن جایی برای قلّاب کردن دست، حتّی اگر شده با بهجانخریدن ریسکِ یک جهشِ حسابشده.
(دو روز بعدتر؛ سیزدهم؛ شب)
سه سالی میشد که پا نگذاشته بودم روی کوهی. به کمرکش کوه که رسیدم، به نفسنفس افتادم. دیگر پاها هیچ قوّتی نداشتند. پای چپم که دیگر از فرط خستگی به درد افتاده بود؛ آخر دامنۀ کوه را دور میزدیم و بالا میرفتیم و فشار بیشتری رویش بود. (اینجاست که فهمیدم چرا میگویند زیگزاگ باید بالا رفت، اما مسیرش چنان مسیری نبود که به هر راهی که میخواهی رویش قدم بگذاری. همان، به قول عمو، صعبالعبور بود حسابی.) کم آوردم. یک سنگ مطمئن گیر آوردم و نشستم رویش. اطراف را نگاه کردم، پایین را نگاه کردم که چقدر پایین بود! و صخره و سنگهایی که دیدنشان گاهی وحشت به دلت میانداخت. خستگی که از حدی فراتر رفت، تنها بیحسی به سراغت نمیآید، درد هم هست؛ پاهایم به درد افتاده بود. تقریبا دو-سه دقیقهای بود که نشسته بودم، ولی از نفسزدن نیفتادم. پیش خودم میگفتم چه غلطی کردم که آمدم اینجا؛ دردت چه بود که آمدی این بالا آخر؟! حس کردم نور خورشید مدام بیشتر میشد. روشنتر و روشنتر. حالا روشناییِ سفید چنان زیاد شده بود که نمیتوانستم درست ببینم. طولی نکشید که آن روشناییِ سفید رنگ، شد طلایی و بعدش سبز رنگ. این حالت را خوب میشناختم. فشارم افتاده بود و خون به مغز نمیرسید. حالت جالبی است، همیشه از این روشناییِ طلاییرنگ خوشم میآمده. همه جا داشت سیاه میشد و چیزی نمانده بود که از حال بروم، و از آنجایی که روی دامنۀ کوه بودم و نشسته روی لبۀ پرتگاه، سریعاً با ارادۀ خودم دراز کشیدم. چشمها را بستم و پیش خودم گفتم چه جای خوبیست برای خوابیدن. دلم میخواست تمام روز را همانجا بخوابم. یکی از افراد گروه هشتنفریمان ـ محمد ـ کمی پایینتر از من توقف کرده بود و من خیالم راحت بود که آخرین نفر نیستم. چند دقیقهای گذشت و دیدم که برادرم صدایم میکرد و من جواب نمیدادم. حال و حوصلۀ جواب دادن را نداشتم. دیدم که دارد صدایش نزدیکتر میشود و فریاد میکشد؛ جوابش را دادم. گفت که بجنبم. چشمهایم را که باز کردم، درست بالای سرم ـ و نه خیلی دور ـ عقابی بود که بدون حرکتدادن بالهایش دور یک حلقۀ نامرئی میچرخید ـ یا شاید هم شاهین بود یا قرقی؛ خوب نمیشود تشخیص داد. خیلی دلم میخواست بدانم دارد به چه فکر میکند و از آن بالا چطور میبیند و چه را میبیند. بلند شدم و راه افتادم. پاهایم کمی قوت گرفته بود. فهمیدم که تقریباً رسیدهایم به مقر ـ یک تورفتگیِ بزرگ در بالای کوه. تمام توانم را ریختم توی پاها و به هر سختییی که بود خودم را رساندم بالا و با هر قدم پیش خودم میگفتم چیزی نمانده، یک قدم کمتر شد.
وسایل را پایین گذاشتیم و پشتم را زدم روی یک تکه زمین سبز و دراز کشیدم و نفسنفسزدنهایم را ادامه دادم. گوشم را داده بودم به عمو که از داستانها و تجربههایش میگفت. ضعف کرده بودم. یک بیسکویت مغزدار ـ از این هایبایها ـ برداشتم و شروع کردم به جویدن؛ حتّی حال و اشتهای خوردن را هم نداشتم. پنج دقیقه طول کشید تا دوتایش را دادم پایین. چای پخش شده بود و من هم یکی گرفتم. چه لذّتی داشت نوشیدن چای خوشرنگِ داغ در بالای کوهها. چه دنیایی بود آن بالا. تا چشم کار میکرد کوه بود و سنگ و صخره و خار و رنگِ سبزِ پراکنده. گویی به یک تابلوی نقاشی بسیار عظیم نگاه میکنی. منظرهای که چشمها همیشه حریصانه نگاهش میکند و هیچگاه از تماشایش سیر نمیشود. درست مثل نشستن روی شنهای ساحل به نظارۀ خورشیدی که میرود تا پشت دریا پنهان شود. روی کوههای روبهرویی شاهینی را میدیدم که با فاصلۀ کمی از زمین پرواز میکرد؛ البته اینطور به نظر میرسید؛ در حقیقت ما آمده بودیم بالای کوهها و این بالا دیگر قلهها کمتر شده بودند و بیشتر به تپه میمانستند. با چند قلپ چای حالم آمد سر جا و با ولع آن بیسکوئیت را دادم رفت پایین. حالا عمو و بچهها کمی دورتر جمع شده بودند دور سوراخی میان زمین و دیوار. عمو با چراغ قوه رفت پایین و بعد از چند دقیقه، یک گونیِ زرد داد بیرون. تعجب کردم. فهمیدم که محتویاتش تنها یک طناب است. همگی تک تک و درازکش از دهانۀ تنگ غار رفتند داخل. من آخرین نفرشان بودم که رفتم تو. بعد از گذشتن از یک تونل کوتاه، میرسید به یک زاغه. حسابی بزرگ بود. ارتفاعش کم بود و در برخی نقاطش نمیشد کمر را صاف کرد، ولی حسابی بزرگ بود. آنقدر جا بود که اگر همۀ هشت نفرمان دراز میکشیدیم و میخوابیدیم، باز برای پنج-شش نفر دیگر هم جا بود. سقفش مثل همان تورفتگی کوه بود، ناهموار و دودهگرفته. همگی گوشی به دست داشتند نور میانداختند و فیلم میگرفتند و عمو مثل همیشه داشت حرف میزد؛ با همان جذبۀ همیشگییی که توی حرفها و نحوۀ بیانش بود. میگفت آن گونیِ طناب را دو ماه پیش گذاشته بوده داخل این غار. سردم شد. گوشۀ غار یک هواکش بود که به قله میرسید و باد خنکی ازش میآمد. پایین هواکش، یک شکاف دیگر بود. این یکی تنگتر از دهانۀ همین غاری بود که تویش بودیم. عمو رفت پایین و چند نفر دیگر هم رفتند تو. من که میخواستم بروم پایین گفتند جا نیست و آمدند بالا. برادرم که پایین رفته بود با خوشحالی هی تکرار میکرد که آمدهایم توی دل کوه! و واقعاً هم همینطور بود. و چه جای خوبی هم بود. قشنگ میشد زندگی کرد آنجا. و چه زندگییی هم. کافی بود تا از درونْ ورودی غار را ببندی تا دیگر با خیال راحت همانجا روزت را شب کنی و شبت را روز.
از غار زدیم بیرون و پناهگاهمان را به مقصد کوه بالایی ترک کردیم. آنجا هم یک غار دیگر بود. عمو با نور وارد شد و با جملۀ «اینجا خفاش داره کسی نیاد تو»، آمد بیرون. گفت که سه تا خفاش از سقف آویزان بودند؛ سه تا مثلت باریک و درازِ مشکی. از قیافۀ خفاشها میگفت که چقدر ترسناک است. میگفت خفاشها هیچ کاری نمیکنند، فقط با چنگالهای تیزشان صورتت را نوازش میکنند ـ البته این چیزها را سه روز بعد گفت؛ یعنی امروز، سیزدهم، توی درهای میان کوههای قیزقلعه، وقتی که لانههای خفاش را بهمان نشان میداد: سوراخهایی با قطر دهسانتیمتر توی دیوارههای سنگی کوه. مقصد بعدی کوه مقابل بود و به نظر میرسید بدنم پاهایم تازه راه افتاده بودند. یک سوراخ روی قلهاش دیده میشد. حسابی دور بود و اگر عمو نشانش نمیداد، نمیشد به راحتی تشخیصش داد. پایین رفتیم و بالا آمدیم تا پای آن کوه. روی زمین دوتا قوطی باریک پلاستیکی دیدم؛ شبیه آمپولهای گاواژ. عمو گفت که چسب است، برای جایگذاری دینامیتها توی کوه. گفت برای اینکه دینامیت بتواند سنگ را تخریب کند، باید دهانۀ سوراخ را حسابی محکم کرد. کمی بالاتر مهدی بود که میگفت آنجا چند کیسه گچ دیده. حجت هم یک متۀ بزرگ پیدا کرد. به صخرهها رسیدیم، و باید تا دهانۀ غار را ـ که تقریبا پانزدهمتری ارتفاع داشت ـ صخرهنوردی میکردیم. ایستاده بودم و داشتم دنبال مسیری میگشتم تا آن بالا. سمت راست محمد بود؛ وقتی دیدمش یک لحظه تعجب کردم که چطوری از آن سمتی که همهاش سنگهای بزرگ و صاف بوده بالا رفته بود. مرا هم صدا زد که از آن طرف بروم، ولی به نظر راه خوبی نمیآمد. راه سمت چپ که به بالای دهانۀ غار میرفت مناسبتر بود برای بالا رفتن. داشتم بالا میرفتم. امیرحسین هم آن بالا بود. دیگر چیزی نمانده بود. ایستادم تا نفسی بگیرم که صدای بمی آمد. انگار که چیزی افتاده باشد پایین. عمو از آن بالا بلند صدا زد که چی بود؟ امیرحسین با صدایی آرام و ناباورانه گفت محمد بود؛ افتاد! نمیخواستم به هیچ چیزی فکر کنم. با تمام وجودم آرزو کردم که خواب بوده باشم و امروز چیزی جز رویا نبوده باشد. صدای نالۀ محمد بود که نگذاشت بیشتر از آن افکارم پروبال بگیرد. برگشتم تا ببینم کجاست. دیدم افتاده است میان سنگهای درشتِ پایین صخره. پای راستش را کج گرفته بود و ناله میکرد. صورتش خونی شده بود. فاصلۀ زیادی بود. پیش خودم فکر میکردم اگر من افتاده بودم چه میشد. به این فکر میکردم که حالا او چقدر درد میکشد و وقتی که توی زمین و آسمان بوده، به چه فکر میکرده و چه دیده و چه حالی داشته. بر خودم لرزیدم. وحشت برم داشت. به این فکر میکردم که با هر قدمم ممکن بوده زیر پایم خالی شود و اتفاق خیلی بدتر از محمد بر سر من بیاید. با احتیاط رفتم پایین. دیگر حتّی به آن غاری که به هوایش آمده بودیم بالا فکر نمیکردم. همگی کنار محمد رسیدیم. قطرههای قرمز رنگ خون را روی سنگها میدیدم. به نظر میرسید که طوریش نشده، فقط صورتش خونی شده بود. عموحسین میگفت که نباید بگذاریم زیادی اینجا بماند؛ تا بدنش گرم است باید حرکتش دهیم. زیر شانههایش را گرفتند و رفتیم تا قرارگاه؛ همان تورفتگیِ کوه. خیال همگی از بابت محمد راحت شده بود. امیرحسین که آن بالا بود همه چیز را دید. میگفت زیر پایش خالی شد و افتاد روی سنگ، بعد پاهایش مثل فنر عمل کرده است و پرتش کرده پایین. میگفت کلی توی هوا چرخید، بعد هم با سینه فرود آمد روی زمین. خودش بعداً به شوخی گفت که هرچه پایین میآمد به زمین نمیرسید. حقیقتاً از ارتفاع زیادی افتاد. میگفت با دستهایم خودم را نگه داشتم وگرنه سرم خورده بود به سنگ و کارم تمام بود. بعد زخم دستش را نشان میداد و زخمهای پیشانیاش را. عمو میگفت خدا بخاطر بچههایش نگهش داشته، وگرنه باید حداقل حداقلش پا و دستی ازش شکسته میشد. میگفت باید از خوشحالی برقصم که کاریش نشده. کلی هم مسخرهاش کرد و ما هم خندیدیم. برای ناهار، سالاد اولویه خریده بودیم؛ حقیقتاً که انتخاب بسیار خوبی بود. بعد از ناهار و چای و استراحت، حرکت کردیم. عمو با کلی دردسر محمد را آورد پایین. اگر نبود نمیدانستیم چه باید بکنیم؛ خودمان حتی برای خود هم زیادی بودیم. پایین آمدن خیلی سختتر و خطرناکتر از بالا آمدن است. بیشتر اوقات موقعِ پایین رفتن میفهمی که چه غلطی کردهیی که آنهمه راه بالا آمدهای.
و تمام دیگر. زیادی هم شد.
فردایش با دوتا موتور رفتیم قم. هفتادتا رفت، هفتادتا برگشت. این قم رفتن حتی از کوهنوردی دیروزش هم خستهکنندهتر بود. به قول حجت، مسیرهای بینشهری را نباید با موتور آمد؛ موتور برای مسیرهای مسافرتیست؛ مسیرهایی که طبیعتش نگذارند حوصلهات سر برود و خسته شوی. حقیقتاً از قم متنفر شدم و دیگر هیچوقت با موتور به آن شهر شلوغ ـ که رانندههایش اغلب مثل گاو رانندگی میکنند ـ نخواهم رفت. اگر نمیرفتیم سینما و «به وقت شام» را نمیدیدیم، به جرئت میگفتم که جزء بدترین روزهای این سالها بود؛ سفری سرتاسر پشیمانی. توی مسیر هی به خودم میگفتم که چه غلطی کردیم آمدیم؛ و ای کاش حداقل هندفری را بر میداشتم، یا کلاه کاسکتم را. برگشتنی هم به شب خوردیم و سرما. حتی لباس گرم هم نبرده بودم.
بعد از یک روز استراحت، علیالطلوع با موتورها زدیم به جاده. اینبار فقط ما سهتا و عموحسین و مهدی. من فقط تک بودم روی موتور، بقیه دو ترک؛ و چه لذتی هم داشت موتورسواری، توی جاده و کلّی هم مسیر خاکی. با کاپشنِ نظامیِ ارتش سوریه و کلاهکاستی که لذت موتورسواری را چند برابر میکند. هشتونیم بود که قیزقلعه بودیم. موتورها را تا جایی بردیم بالا که حتّی فکرش را هم نمیشود کرد. بعد از چرخیدن توی آن قلعۀ کوچک ـ که کلی سوراخ و پنجره برای دیدبانی داشت ـ و نوردیدنِ کوههای اطراف، ناهار را توی درهای خوردیم و رفتیم سمت سد الغدیر و جلایر. جای دیدنییی بود و بخصوص روی موتورها حسابی لذت بردیم. مردم زیادی آمده بودند تا سیزدهشان را بهدر کنند. روز طبیعت بود، و در این روز معمولاً طبیعت حسابی قربانی میدهد. خدایش قبول کناد.
حالا هم که نشستهام اینجا و با چندتا زخم روی کف دستهایم دارم مینویسم. خلاصهاش کنم. دل را زدیم به دریا. چند روزی از دنیای تکراری خودم بهدر شدم. کلی زندگی. کلی خاطرۀ جدید. کلی عکس. حالا میفهمم که این عکسها و فیلمها چقدر ارزشمندند؛ و حقیقتاً تنها چیزی هستند که میمانند و یادگار میشوند. خاطرهها را زندۀ زنده میکنند. هرچند که هیچوقت شبیه به چیزی نمیشوند که خودت دیدهای..
- ۰ گفتوگو
- ۴۳۳ بازدید
- ۱۴ فروردين ۹۷، ۱۶:۰۰
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.