وقت وقتِ نوشتن نبود. یعنی نیست. همین حالایش توی مرورگرم کلی تب باز است که باید بروم سراغشان و بخوانمشان ـ البته آنهایی که به نظر ارزش خواندن دارند، یعنی چیزی که این پست شاید نداشته باشد. ولی به هر حال، حرفی بود که از دیروز باید میگفتم و نشد. و شاید هم از همین امروز صبح. زمان دیگر حسابش از دستم در رفته.
دیشب بود. نشسته بودیم توی یکی از نیمکتهای شهرِ متروکه. شهرِ ما یک پارک جنگلیِ خیلی بزرگ دارد که بعد از ساخته شدنِ پارک بانوان، قسمتِ انتهاییِ پارک را غیرقابل ورود کردهاند. یعنی ماشین که اصلاً، و موتور خیلی به سختی میتواند وارد شود. این پارک بانوان هم قسمتِ اعظمی از پارکِ جنگلی است که دور تا دور دیوارهای بلندی دارد و من فکر کردم اگر زامبیها حمله کنند جای بسیار خوبی برای پناهنده شدن است. حالا وقتی که شب بروی توی شهرِ متروکه، انگار که تنها تو هستی که توی این شهر زندگی میکنی ـ تنها و تنها خودت. البته اگر تنهای تنها باشی، مطمئناً برای جلوگیری از خطراتِ احتمالی، ریسکِ نشستن در یکی از نیمکتهایش را به جان نمیخری. آخر از کجا معلوم، شاید حیوانی، گرگی، خوناشامی، چیزی از میانِ سیاهیهای گستردۀ اطراف پیدا شد خلاصه، یا از میانِ سبزهها و بوتههایی که چند سالی میشود که هرس نشدهاند. بخصوص وقتی که از درختِ کاجِ سربهفلککشیدۀ بالای سرت هم صدای خفاشی را بشنوی که هشدار میدهد تا از آنجا دور شوی دیگر وضع خیلی آشفته میشود و شاید ترسَت بر تو چیره شود و نتوانی در مصاف با گرگینهها به درستی عمل کنی و خودت را ببازی. باری، این حرفی نبود که میخواستم بگویم. شهرِ متروکه جای بسیار عجیبیست. وقتی به آن قلمرو پا میگذارم، احساس میکنم تنها بازماندۀ نسلِ بشری هستم که طیِ اتفاقِ بسیار عجیبی همگیشان ناپدید شدهاند. آن وقت است که به این فکر میکنم در حالی که میتوانم مالکِ تمام چیزهای بیصاحبِ این دنیا باشم، زندگی برایم چه رنگی خواهد داشت؟ خوشحال خواهم بود از اینکه من این شانس را داشتهام تا مانند دیگران ناپدید نشدهام، و زندگیام و اینکه آخرین بازمانده از نسلِ بشر هستم موهبی خواهد بود که برایم ارزشمند است؟ یا نه، به جایی خواهم رسید که از تنهایی دق کنم و راضی به مرگم باشم؟ نمیدانم.. این را به ح گفتم، گفتم که نسبت به این مکانِ غریب چه احساسی دارم. او پرسید مطمئنام که آخرین بازمانده هستم؟ من اما گفتم نمیدانم، هیچ معلوم نیست، شاید نباشم، شاید همین سوال باشد که تا آخرین لحظۀ عمرم امیدی به زندگی را در من بیدار نگه خواهد داشت.
و حقیقتاً همین است. همیشه سوالی وجود خواهد داشت که تا آخرین لحظۀ زندگیات به دنبال پاسخش باشی. همیشه چیزی هست که کنجکاوت کند برای زندگی کردن، چیزی که به سختیها و ناخوشایندیهای این زندگی بیرزد.
نمیخواستم بنویسم. این نوشته هم تا اینجا کِش آمد که تنها بگویم آدمها نمیتوانند در دنیایی دوام بیاورند که تماماً سیاهی است و درِ هرچه خوشی و کورسوی نوری را در آن به دستِ خودشان بستهاند. نمیشود در دنیایی زندگی کرد که هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداشته باشد، و هیچ چیز نتواند نشاط را در رگهایت به جریان بیندازد ـ هرچند که ناچیز باشند و اگر به خوبی بیندیشی، بیمعنی.
- ۲ گفتوگو
- ۴۳۹ بازدید
- ۲۵ ارديبهشت ۹۷، ۰۰:۰۷
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.