کم کم به این نتیجه رسیدهام که زندگیِ هر کداممان، تنها زندگیِ یک آدم است. آدمی که به دنیا میآید، دورههای مختلف زندگیاش را میگذراند و بعد هم، اگر بخت و اقبال با او همراه باشد در کهنسالی میمیرد و نه زودتر. نه، منظورم این ظواهر نبود؛ داشتم به این فکر میکردم که این زندگی، بیش از یک قرن برای یک نفر واقعاً کسلکننده میشود. شاید قبلترها ـ آن وقتهایی که هنوز کاغذی برای خط خطی کردن نبود ـ این قضیه فرق میکرد، ولی حالا نه. خیلی زود به غایت هر چیزی میرسی ـ خیلی خیلی زود. قبلترها، یک حافظۀ قوی میتوانست خیلی خیلی مؤثر باشد و امتیازِ ویژهای محسوب شود، ولی بعدترها ـ که به حالا برسیم ـ یک حافظۀ قوی دیگر آنقدرها اهمیت ندارد. حالا دیگر همه میتوانند با نوشتنِ بند به بندِ افکارشان ـ افکارِ پریشانی که با نوشتن نظم میگیرند و با نظمگرفتن رشد میکنند ـ غایت هر چیزی را به تصویر بکشند. ذهنشان یاد میگیرد که چگونه فکر کنند، که افکارشان را چگونه گسترش دهند و خیلی زود، خیلی خیلی زودتر از قبلترها به تهِ هر چیزی برسند؛ که رهِ صد ساله را یک شبه بروند و برگردند. یاد میگیری آنقدری خودت را گسترش دهی که تمام جهان را ـ از لحظۀ خلقت تا زمانِ نابودیاش را ـ توی مشتت بگیری و هر شب وقتی برای خاتمۀ یک روزِ زندگیات آمادۀ بهخوابرفتن میشوی، به تمامِ آن نگاه کنی، و ذره ذرهاش را دوباره و دوباره بازبینی و تحلیلش کنی، و آدمهایش را هم.
نه، دارم خیلی بزرگش میکنم. این جهان از همان اولش هم توی یک مشت جا میشد؛ از همان اولِ اولش. توی یک مشت. کوچک؛ دستیافتنی. گاهی خیلی کسلکننده میشود. گاهی خیلی کسلکننده میشویم. ما، ما آدمها، داریم زیادی تکرار میشوم؛ زیادی تکراری میشویم. ما، حرفهایمان دارد خیلی شبیه به هم میشود. خیلی کوچک شدهایم، خیلی کوچک...
- ۱ گفتوگو
- ۳۰۸ بازدید
- ۲ مرداد ۹۷، ۰۰:۱۴
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.