پیشنوشت: این حرفها را دو هفته پیش نوشتم، ولی تا همین یک ساعت قبل نمیدانستم منتشرشان کنم یا نه. آخر میدانی؟ من آدم محافظهکاری هستم. همیشه میترسیدم از اینکه کسی نباشم که فکر میکنم هستم. همیشه وحشت داشتهام از حقیقت، و از فروریختنِ تصوراتی که عمری بهشان دل خوش کردهام. همیشه. کسی هستم که میترسد حرفها و وعدههایش دروغ و پوچ باشد. کسی که از شکست وحشت دارد، و همیشه از مبارزاتی که احتمالِ شکست خوردنش در آنها وجود داشته، پرهیز کرده است. کسی که عادت دارد همیشه یکسری سوالها را برای خودش بیجواب باقی بگذارد و توی حریمِ امنِ ابهام زندگی کند. ولی آخر دیدم ارزشش را ندارد و چرا بیهوده خودم را آزار دهم. آخر یا میشود، یا نمیشود. اگر شد که چه بهتر، خاطره میشود؛ اگر نشد هم نشده است دیگر، مثلِ هزار اتفاقِ دیگری که باید میافتاد و نیفتاده.
این نوشته بیشازحد طولانی است و بیشترش هم حرفهای تکراریست. فقط میخواستم باشد و ثبت شود.
****
نیمهشب بود. وقتی با حجت فیلمِ «یک ذهن زیبا» را میدیدم، هم حین فیلم و هم در پایانش با پرسشهای نظرخواهانۀ حجت روبهرو شدم. انگار که نمیتوانست برخی چیزها را باور کند و بپذیرد. این پرسش: «چرا به نظرت بعضی آدمها و دانشمندان ذهنهایشان اینجوریست؟» شروع یک بحث مفصل بود. راجع به زندگی حرف زدیم و دوباره من شروع کردم صادقانه راجع به خودم حرفزدن؛ یعنی آن نقاب را از صورتم برداشتم و خودِ خودم بود که حرف میزد. من خیلی کم اتفاق میافتد سفرۀ دلم را برای کسی وا کنم، ولی خیلی جاها با حجت صادقانهترین نظرات و عقایدم نسبت به موضوعات مختلف و زندگی را بیان میکنم و هر حرفی که به ذهنم میرسد را به زبان میآورم. نمیدانم میلم به همکلام شدن است که باعث این کار میشود یا میلم به متقاعد کردنش، و یا توجیه کردنِ افکار و کردارِ خودم برای خودم. شاید هم راجع به خودم حرفزدن و این ابرازِ وجود سرمستم میکند و کنترلم را از دست میدهم و هرچه دارم را به نمایش میگذارم.
از اینکه میخواهم داستاننویس شوم گفتم. از اینکه عقیده دارم هر انسانی داستانی دارد که از آن رهایی ندارد. از اینکه برای کسی چون من حتّی منطقاً هم «پول» نباید ارزشی داشته باشد، چرا که نوشتنِ داستان به نظر خیلیها شاید کاری بهغایت مسخره به نظر برسد، ولی حقیقت این است که برای نوشتنِ هر کدام از همان کتابهای مسخره وقت و هزینۀ بسیاری صرف میشود و اگر کسی همان وقت و انرژی را برای کار دیگری میگذاشت و با قانونهای متعارفِ این دنیا زندگی میکرد، خب یقیناً میتوانست کلی پول به جیب بزند و زندگیاش را سروسامان دهد و ازدواج کند و خانهای فراهم کند و موتور و ماشینِ خوبی هم داشته باشد، ولی برای من یکی، این بخش از ماجرا هیچ جذابیتی ندارد، و برای پول کار کردن هم؛ چون مرا به اهدافم نزدیک نمیکند. کمااینکه داستاننویسی تنها چیزی است که توانسته مرا نسبت به زندگی امیدوار کند. شاید گاهی هم برای پول به انجامِ کارهایی مجبور شوم ـ که میشوم ـ ولی هیچگاه نمیتوانم تمام فکر و ذکرم را بگذارم روی آن و از فکر داستاننویسی خارج شوم یا آن را بگذارم جزء اولویتهای چندمم. حجت میگفت همین اهمیت ندادنم به چنین مسائلی باعث میشود بیست سال دیگر که زن و بچهای داشتم و دیگر افتاده بودم توی جریانِ خروشانِ زندگی، ببینم که چقدر از زندگی عقبم و برای چیزی که باید میبودم ولی برایش تلاش نکردم کلّی افسوس خواهم خورد، که البته دیگر هیچ فایدهای ندارد.» پیش خودم فکر میکردم که از کجا معلوم تا بیست سال دیگر زنده باشم! گفتم: «داشتنِ زن و بچه الزامی نیست. و تو هم چقدر آینده را تاریک تصور میکنی.» ولی ادامه ندادم که «خدا را چه دیدی، شاید تا آن موقع بخت به اقبال ما چرخید.»،چون شاید واقعاً به این حرف اعتقاد ندارم و من هم آینده را تاریک میبینم. گفت که پاککردنِ صورت مسئله فایدهای ندارد. با خودم گفتم «و لابد من هم ناگزیرم که مثلِ یک نفر بچۀ آدم بنشینم و به این زندگیِ تکراری تن دهم.»
گفتم داستاننویسی از نظر من ارزشمندترین کاری است که بشر تاکنون توانسته است انجامش دهد؛ درست همان کاری است که خدا انجامش داده. گفت: «اصلاً بیا طورِ دیگری به ماجرا نگاه کنیم؛ مثلاً نمیتوانی به جای نوشتن، داستانهایت را بسازی؟» میگفت که خودش تا این لحظه کلی برای زندگیاش داستانپردازی کرده است و همهشان را هم به واقعیت بدل کرده است، و حالا هم در حال ساختنِ شاهکارِ زندگیاش است ـ که من ناخودآگاه به روابطِ او و نامزدش فکر کردم و به نظرم رسید منظور از شاهکارش همین است. البته زیادی کنجکاو نشدم، فقط پرسیدم داستانهایش چیست و آیا میتواند به من بگویدشان یا نه. با اینکه انتظارِ «نه» شنیدن را داشتم، ولی وقتی گفت نمیتواند، انگاری کمی بهم بر خورد. به روی خودم نیاوردم و در حالی که فکر میکردم صداقت لازمۀ نویسندگیست، زیادی اصرار نکردم و گفتم مشکلی ندارد و لازم نیست بگویی. دیدم حجت رفت توی فکر. صدایش را آهسته کرد و گفت: «ولی نمیدانم کِی قرار است به پایان برسم؛ یعنی انگیزهام برای ساختنِ این داستانها تمامی ندارد و انگار مقصدی هم در کار نیست. نمیدانم پایانِ داستانم کجاست و کی راضی خواهم شد.» طوری میگفت که انگار این موضوع میترساندش. و من خندیدم و گفتم: «درست به خلافِ من، که همه چیزِ این عالم برایم تمام شده است. آخر میدانی؟ من آدمِ غایتنگری شدهام. قبلاً نبودم. جدیداً شدهام.» حجت دوباره شروع کرد به گفتن از چیزهایی که مثلاً بهم انگیزه بدهد برای «ساختنِ داستان». تقریبا به حرفهایش گوش نمیدادم و یادِ حرفِ مادرم افتادم که هر از گاهی وقتی بیمیلیام را نسبت به مناسباتِ آدمها میبیند بهم میگوید: «از این دنیا دل نکن. تو مگه چیت از بقیه کمتره؟ از این به بعد کلی زندگی در پیش داری.» و همیشه هم بهش میگویم من از این جمله نفرت دارم و لازم به تکرارش نیست و من هم از دنیا دل نکندهام. حجت گفت بهش گوش بدهم. گفتم من از این حرفها زیاد خواندهام. گفت حرفی که او میگوید، حرفِ هر کسی نیست که بشود هر جایی خواندشان؛ عمیقترین تجربیاتش از زندگی است و خودش دارد رو در رو بهم میگویدشان. و گفت که امیر قدرِ حرفهایش را نمیداند و نمیفهمد که او چقدر خیرش را میخواهد و به خاطرِ همین است که گهگاهی با هم دعوایشان میشود. حجت داشت از چیزی به عنوانِ «پُل» حرف میزد. پلی که من را به رویاپردازیهایم میرساند. به موتورِ سنگین میرساند، به یک زندگیِ آبرومندانه هم. میگفت باید از این تفکرِ یک بعدی دست بردارم. حرف را کشاندم به یکی دیگر از رویاپردازیهایم که به قولِ حجت، تکبعدی نبود، و او کلی دربارهاش حرف و حرف زد و و آخر هم گفت برای تبدیلِ آن خیالها به واقعیت تنها یک راه وجود دارد. کمی مکث کرد و بعد ناگهانی گفت: «پول!» و ادامه داد: «با دستِ خالی نمیتوانی بروی خارج و به هدفت برسی.» پوزخند زدم و او شروع کرد به گفتن از آدمهایی که حتّی به قولِ او دستِ راستشان را از دستِ چپشان تشخیص نمیدادند، ولی به جایی رسیدهاند که من آرزویش را دارم، و تنها برای اینکه پول داشتند. با بیاهمیتی گفتم: همینا باعث میشه که هرچی مسائلِ مادی هست برام بیمعنی بشه. میخواستم اضافه کنم: «اصلاً حالا که بهتر فکر میکنم میبینم هیچ میلی برای رسیدن به این رویایم ندارم.» ولی چیزی نگفتم. او گفت به حرفهایش فکر کنم و با پاک کردنِ صورتمسئله به جایی نخواهم رسید. بلند شدیم. زبالهها را برداشتم و بردم بیرون و برگشتنی، یک لحظه نگهم داشت؛ انگاری حرفی بود که نمیتوانست ناگفتهاش بگذارد. گفت: یه چیزی رو خوب توی تو دیدم. فکر کردم میخواهد ازم تعریف کند و بعد از این همه حرفِ بیفایده کمی امید بهم بدهد. گفت: تو خوب بلد شدی که بگی «برام اهمیتی نداره»، و این خیلی مسئلۀ مهمیه. اول کمی مکث کردم و ماندم که چه بگویم، ولی زود خندهام گرفت و گفتم «برایم اهمیتی ندارد».
قبل از کشیدنِ بحث به اینجاها، داشتیم راجع به فیلمِ A Beautiful Mind حرف میزدیم و از پیچیدگیها و قدرتِ ذهن میگفتم. برای اینکه بر حرفهایم صحه بگذارم و حجت بتواند بهتر ذهنِ جاننش را درک کند، گفتم تا حالا به خوابهایی که میبینی توجه کردهیی؟ توجه کردهای که وقتی توی خواب هستی به ضعفِ رویاهایت پی نمیبری و آنها را حتّی واقعیتر از واقعیت میپنداری؟ من خودم، از همان بچگی خوابهایم درست عینِ فیلمهای سینمایی بود. چشمهایم را چند ثانیه بستم و به حجت گفتم میخواهم یکی از خوابهای اخیرم را برایش تعریف کنم؛ خوابی که دقیقاً میدانم پردهبهپردهاش برگرفته از چه افکار و واقعیاتی در زندگیام است. چند ثانیه بعد همانطور که صحنههای آن خواب به یادم میآمد شروع کرده بودم به توصیف کردنشان و ماجرا را برایش تعریف کردم. من توی تعریفکردن مهارتی ندارم. خیلی عجولم و روی کلماتی هم که ادا میکنم چندانی تسلط ندارم، ولی وقتی فهمید خودش هم توی رویایم بوده، کلی ذوق کرد. آن خواب حقیقتاً ماجرا و صحنههای جذابی داشت. خلاصهاش این است که در حالی که تهدید به مرگ شده بودم و مثلِ کسانی که به پارانویا دچارند تقریبا همیشه وحشتزده بودم، او تنها کسی بود که توانسته بودم بهش اعتماد کنم و برای فرار کردن از دستِ آدمکشها ـ که درواقع مزدورهای کسی بود که تا همین پارسال برایش کار میکردم ولی حالا به دلایلی به خونم تشنه شده بود ـ ازش کمک بخواهم. توی آن خواب حتّی امیر هم مرا به آدمکشها فروخته بود. تعریفم که تمام شد حجت مشعوف شده بود و گفت در حقیقت هم او تنها و آخرین کسی است که میتوانم بهش اعتماد کنم و ازش کمک بخواهم. اینجا بود که دوباره احساس کردم زیادی حرف زدهام.
و همچنان کلمات توی تاریکیِ اتاق چرخیدند و چرخیدند و چرخیدند. ماهها بود که اینطوری سفرۀ دلم را برای کسی باز نکرده بودم و این گفتوگو در هر حال برایم دوستداشتنی بود.
- ۵ گفتوگو
- ۴۸۵ بازدید
- ۱۷ آبان ۹۷، ۰۰:۱۹
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.