در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

«ببین، باورت می‌شه؟ این، فقط نوزده میلیون!»

حجت با چشم‌هایی که شیدایی ازشان فوران می‌کرد خیره شده بود به صفحۀ نورانیِ گوشی. مدام صفحه را بالا و پایین می‌کرد و توی سمندهای مدل‌پایین، دنبال گزینه‌های مناسب می‌گشت. وقتی شروع می‌کرد راجع به ماشین حرف‌زدن، چشم‌هایش برق می‌زد و هیجان‌زده می‌شد. خیلی به‌ندرت می‌شود او را چنین پرحرارت دید. حقیقتاً که جنونِ زیبایی است! این روزها هربار که او را مات‌ومبهوت می‌بینم که غرق در تفکر است، مطمئنم دارد دربارۀ ماشین رویاپردازی می‌کند. یادِ آن حرفش افتادم که می‌گفت کافی‌ست برای زندگی‌ام داستان‌پردازی کنم تا آن داستان‌ها تبدیل شوند به واقعیت‌های زندگی‌م. می‌گفت نمی‌دانم، فقط می‌فهمم احساسی بهم می‌گوید که حالا وقتِ ماشین است! بهش گفتم: «دقیقاً می‌فهمم چه احساسی داری. تبِ ماشین گرفتی، همونطوری که من تبِ موتور گرفته بودم ـ با این تفاوت که من کمتر از تو بروزش می‌دادم. حالا هم داری منو قاطیِ رویاپردازی‌هات می‌کنی. ولی خب، ازت خواهش می‌کنم به من منتقلش نکن!» آخر می‌دانی، دیگر تحملِ این جنون‌ها برایم غیرممکن شده است. تجربۀ مدامِ شیدایی ـ شیداییِ چسبناکی را می‌گویم که هیچ‌جوره دست از سرت برنمی‌دارد و به نتیجه‌ای هم نمی‌رسد ـ حقیقتاً دیوانه‌کننده است. اینکه مدام داستان‌پردازی کنی و سرخوشانه غرق در رویاهایت شوی اما واقعیت نخواهد با تو همراهی کند، حاصلی جز فرسودگی ندارد.

«در زندگی زخم‌هایی هست که مثلِ خوره روح را آهسته در انزوا ...

****

پس تهوع، همین است!

در حالی که دریایی از سروتونین توی رگ‌هایم در جریان بود، فهمیده بودم که در نقطۀ اوجِ یک سلسله تغییراتِ اساسی قرار گرفته بودم، ولی جز همان حالتِ تهوعی که از دیشب سفت خِرم را چسبیده بود تا آن لحظۀ ظهر متوجهِ چیزِ قابلِ توجهی نشده بودم ـ و جز یک سرخوشیِ اندک که نمی‌دانستم اثرِ قرص است یا اثرِ هم‌صحبتی. اما کم‌کم احساس می‌کردم سینه‌ام به قدری سبک شده است که انگار می‌خواهم توی مولکول‌های هوا شناور شوم و پَر بکشم به آسمان. همانطوری که توی اعماقِ آب، یک سینۀ پر از هوا بی‌اینکه اراده و تلاشی کنی می‌کشدت بالا، بالا، و بالا و بالاتر... و سنگینیِ آب که سخت سینه‌ات را فشرده بود کمتر و کمتر می‌شود و وجودت، رها، رها، رهااا...

مثلِ ماهیِ بی‌تابی که از میانِ دست‌های سخت‌فشرده‌شدۀ آدمی بی‌احساس، بلغزد و دوباره به درونِ آب بجهد. حقیقتش نمی‌دانم آن سرمستیِ موقت را چگونه بیان کنم. انگاری که آدم در آن حال چیزهایی را می‌فهمد و درک می‌کند که تا قبل از آن یک مهِ غلیظ مانع از دیدن و درک‌شدنشان شده است. درکی فراتر از همیشه، که باعث می‌شد شنیدنِ تک‌تکِ موسیقی‌هایی که برایت تکراری یا غم‌زده شده بودند، دانه‌دانۀ سلول‌هایت را به جنب‌وجوش بیندازند و نشاط به نهایتِ اعضا و جوارحت رسوخ کند. راستش آن سرمستی، آن همه انگیزه، امید و شورِ بی‌پایان در نظرم آنقدری غیرمنتظره و نگران‌کننده آمد که حقیقتاً برایم سوال شد که چطور؟! و اصولاً، چرا؟ یادِ دنیای قشنگِ نوی هاکسلی افتادم؛ یادِ اثری که «سوما» ـ آن مادۀ سکرآور ـ روی زندگیِ آدم‌ها می‌گذاشت. و حقیقتاً درکِ اینکه یک قرصِ پنجاه‌میلی‌گرمیِ سرتالین ـ که از سرِ کنجکاوی و شاید استیصال خورده شده است ـ می‌تواند چنین تحولی را در زندگی ایجاد کند، (هرچند موقت)، برایم غیرقابلِ هضم بود. ولی توی آن حال کاری جز خندیدن به این طنزِ سیاهِ وحشتناک ازم برنمی‌آمد. خندیدن به این جاندارِ مهره‌داری که ملغمه‌ای از سروتونین و اکسی‌توسین و اندروفین سر دماغش آورده است و انرژی و انگیزۀ صدسال بی‌وقفه زندگی‌کردن را به او بخشیده است! حقیقتاً حرف‌هایی می‌زنی که آدم از تعجب شاخ در می‌آورد. آدم دروغ هم می‌گوید، به اندازۀ دهانش، دروغ می‌گوید، آدمِ ناحسابی.

  • ۲ گفت‌وگو
  • ۴۰۷ بازدید
  • ‎۲۶ آذر ۹۷، ۱۴:۴۴

گفت‌وگو

  • دومین متن تجربه‌ی مصرف قرص روان‌گردان بود؟🤔
    :))
    نه بابا. یه سرتالینِ معمولی بود. اولین تجربه. :)
  • اون که قرص ضد افسردگیه بدون تجویز مصرف نمی‌شه اصلا، عوارضش شدیده😐😶
    بله، متوجهم. یدونه من باب امتحان و کنجکاوی بود. قصد ندارم دوباره امتحانش کنم. :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی