در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
‎۲۰ آذر ۹۷

راستش من خیلی فکر کرده‌ام، زندگی اساساً چیزِ مزخرفی است. امروز بعد از اینکه داشتم توی قبرستان می‌چرخیدم و تاریخِ سنگِ قبرها را یکی‌درمیان می‌خواندم، نشستم روی یک نیمکت؛ رو به آفتاب. آنقدر گرمای آفتاب در آن ظهرِ پاییزی دلچسب بود که خوابم گرفت. داشتم مرگ را تصور می‌کردم. آن لحظه‌ای را که دیگر همه چیز تمام شده است. سیاهیِ پایان‌ناپذیر را. زمانِ متوقف‌شده را. ولی هرچه سعی کردم، دیدم نمی‌توانم خودم را در «هیچ» تصور کنم. اساساً این کار غیرممکن است. مسخره که نیست؛ آدم یا زنده است، یا که اصلاً نیست و وجود ندارد که بخواهیم «مرده» خطابش کنیم. او برای زندگان می‌میرد، ولی خودش، خودش هیچ؛ به چرخۀ زوال‌ناپذیرِ هستی می‌پیوندد، مثلِ موجی که به دریا فرو شود. و خب موج تا وقتی موج است که خروشیده باشد؛ وقتی که بر بسترِ آب آرام گرفت، دیگر موجی در کار نیست که بخواهیم درباره‌اش نظر دهیم و اصولاً فکر کردن به مرگ تا وقتی موضوعیت دارد که زنده باشی، وگرنه برای اقیانوس هیچ فرقی نمی‌کند که چند موج در او متولد شده و به عرصۀ ظهور رسیده و سپس «قرار» گرفته و بعد «نیست» گشته است.

اینجا بود که ابر خورشید را سخت در بر گرفت و من ماندم و نیمکت و یک سایۀ سردِ نامطبوع. اساساً زندگیِ یک موجِ کم‌قوتِ نگون‌بخت، چیزی نیست جز اعتبار بخشیدن به خروشیدنِ موج‌های بزرگ‌تر و قدرتمندتر. در واقع آدم گاهی چنان مقهورِ سرنوشتش است که از همان بدوِ تولد یک برچسبِ زردِ «استثمارشده» روی پیشانی‌اش چسبیده است. کم‌کم بینِ گذرِ سال‌ها می‌فهمد که سرنوشت نه ثروتی قرار است نصیبش کند، نه استعدادِ خاصی برایش در نظر گرفته است، نه شهرتی، نه قدرت و شجاعتی، نه اعتباری، آرامشی؛ و حتّی اگر عشقِ نابی هم در تقدیرش نوشته شده است، پشت‌بندش داخلِ پرانتز با فونتِ کوچک و ایتالیک نوشته‌اند: «(نافرجام)».

از این آرامستان به آن آرمستان شدم، بلکه این ماهیِ از آب بیرون افتاده آرام بگیرد. رفتم ردیفِ قسمتی که تازه پی‌شان را کنده بودند و دیوارچینی شده بود. آخر این‌همه تنگ چرا؟ مگر توی دنیا کم سینۀ آدم‌ها تنگ فشرده می‌شود که حالا تنگیِ قبرهایشان را هم بعد از این زندگی تحمل کنند؟ ولی خب می‌دانی، برای لاشه‌ای که اگر سریع خاکش نکنند بوی تعفنش همه‌جا را برمی‌دارد، چه فرقی می‌کند قبر تنگ باشد یا فراخ؟ و به نظرم این مشکل هم حل‌شده رسید. حالا فقط یک مشکل مانده بود؛ یک سناریوی بی‌نقص و طبیعی. یک پایان‌بندیِ بی‌سروصدا که هم یک موجِ نگون‌بختِ کم‌قوت را به آرامش می‌رساند و هم نمی‌گذاشت خاطرِ موج‌های خروشیدۀ دورواطراف مکدر شود، و همۀ تقصیرها هم دوباره می‌افتاد گردنِ همان تقدیرِ محتومِ همیشگی؛ تقصیرِ اقیانوسِ بی‌کرانِ بی‌رحم‌ومروّت؛ همان ابر و باد و مه و خورشید و فلکی که همیشه در کارند. اما خب، برای یک موج که اول و آخر قرار است به اقیانوس فرو شود، تقلای بیهوده برای زودتر گم‌گشتن کمی مضحک به نظر می‌رسد. حالا البته، کمی بیشتر از کمی، مضحک به نظر می‌رسد. فعلاً باید سفت نشست روی این چارپایۀ خشکِ چوبی و به تماشاکردنِ این تنها نمایشِ مسخره ادامه داد.


#دیشب‌نوشته‌شدۀ امروزویرایش‌شده

  • ۰ گفت‌وگو
  • ۳۶۴ بازدید
  • ‎۲۰ آذر ۹۷، ۱۶:۰۳

گفت‌وگو

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی