در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
‎۲۹ تیر ۹۸

چند روز پیش اتفاقِ بسیار بدی افتاد که در حدِ هق‌هق زدنِ بی‌امان غمگینم کرد. غمی بسیار سنگین و آمیخته به خشم. مثالم شده بود مثالِ کسی که چون هیچ‌چیزی برای ازدست‌دادن ندارد، باید ازش ترسید. و آن‌موقع حقیقتاً به موجودِ ترسناکی تبدیل شده بودم که احساس می‌کرد حتّی قادر است به‌آسانی آدم بکشد و ککش هم نگزد؛ کسی که احساس می‌کرد می‌تواند «هر» «کاری» بکند و هیچ مانعی در برابرش وجود ندارد. نیچه به‌درستی این وضعیت را «پوچی» می‌نامد، و کسانی را که از جان و زندگی‌شان گذشته‌اند و بی‌باکانه به سوی مرگ می‌شتابند را، مصداقِ آن پوچی می‌گیرد. (که از جمله شهادت‌طلبانِ راهِ خدا و یا نیروهای انتحاری را هم شامل می‌شود.) بعد از گذشتنِ چند ساعتی و بهترشدنِ احوالم، دیگر آن احساسِ قدرت را نداشتم. باید بگویم گاهی دلتنگِ آن احساس می‌شوم.

یکی-دو روز بعدش حالم بد بود. حالم بد بود و فکر می‌کردم اگر بگذارم حالم بد باشد احساسِ خوبی خواهم داشت. اما بر خلافِ انتظارم چنین نبود. نه می‌توانستم فیلم ببینم، و نه موسیقی گوش کنم، و نه کتاب بخوانم. خسته بودم و شدیداً احساسِ ملال می‌کردم. وقتی چند ساعتی از آن بدحالی گذشت و دیدم که این حالِ بد قرار نیست احساسِ خوبی داشته باشد، به تقلّایی بیهوده افتادم برای تغییرِ احوالم. که تنها باعث شد احساسِ عمیقِ نفرت از بدحالی و حتّی نفرت از خودم و زندگی‌ام بر آن احساسِ ملال افزوده شود. غلط کردم که فکر می‌کردم نیاز دارم حالم بد باشد. منطقِ کلمات به‌وضوح می‌گوید که حالِ بد، یعنی حالی که اصلاً خوب نیست! و من آن موقع نمی‌توانستم این‌قدر منطقی فکر کنم. گاهی آدم از فرطِ خستگی، خودش را رها می‌کند، منطقش را هم رها می‌کند.

کار می‌کنم. زیاد کار می‌کنم و کارهای زیادی هم می‌کنم. و جالب‌تر اینکه بر خلافِ انتظارم، حالم رو به بهبود است. یعنی حتّی یک‌بار به ذهنم رسید که خدماتِ سرویسِ کولر بزنم ـ از بس که این روزها سروکارم با کولرجماعت است! دریل‌کاری و سنگ‌فرزکاری هم اووووه تا دلتان بخواهد انجام می‌دهم. مثلاً سرِ پیچ‌های زنگ‌زده‌ای را که باز نمی‌شوند سنگ می‌زنم تا از جایشان در بیایند. یا جای پیچِ پایۀ کولر را با دریل و متۀ مناسب سوراخ می‌کنم. گاهی هم ایده‌های خفنی را به‌اجرا در می‌آورم. مثلاً یکی از ایده‌های انقلابیِ اخیرم این بود که به‌جای عوض‌کردنِ کفی و دیوارۀ پوسیدۀ کولر، یک سفرۀ پلاستیکی پهن کردم روی کفیِ کولر و تمام ـ آب را اینطوری توی کولر زندانی کردم. و جالب‌تر از همه این بود که از انجامِ تمامِ این‌ کارها لذتی بسیار شیرین و دوست‌داشتنی را تجربه می‌کردم. بعدتر فهمیدم که درست است که اسمشان «کار» است، اما من «بازی‌»شان می‌کردم و به‌خاطرِ همین بازی‌هایی که در آن‌ها برنده می‌شدم، احساسِ بسیار خوبی داشتم. البته قبل از این‌که به این نکته برسم، (همین بازی‌کردن را می‌گویم)، قضیه را فلسفی‌تر از این‌حرف‌ها در نظرم می‌آوردم. یعنی می‌گفتم انسان‌ها موجوداتی معناگرا هستند، و اغلب معنا را در غایت‌بخشی به امور می‌یابند ـ همان هدفمندیِ کارها، و در سطحی کلان‌تر، هدفمندیِ عالم و زندگی‌شان. و بنا بر همین تعریف، «بلاتکلیفی» و «بیهودگی» می‌تواند وحشتناک‌ترین احساسی باشد که ممکن است زندگیِ یک فرد را در بر بگیرد. و من موقعی که انجامِ کاری را به عهده می‌گرفتم، انجامِ آن کار تبدیل می‌شد به معنای آن‌لحظه و آن‌ روزِ زندگی‌ام. احساسِ این‌که در مسیرِ درستی هستی، یکی از لذتبخش‌ترین احساس‌های عالم است ـ چه برسد به این‌که به غایت‌اش برسی و آن را رضایت‌بخش بیابی. 

باید اعتراف کرد که درگیرشدن در چالشِ معنابخشی به زندگی، حقیقتاً کارِ فرساینده‌ای است. یکی از گسترده‌ترین معناها، معنای سرنوشت است: این‌که هر کاری که می‌کنی، و هر اتفاقی که می‌افتد، درست همان چیزی بوده است که از قبل مشخص شده. به‌این‌ترتیب از کوچکترین اتفاق‌ها گرفته تا هولناک‌ترینشان، به‌گونه‌ای پُررمز و راز معنادار می‌شوند. اما کسی که ژرف‌نگر باشد، می‌تواند کلِ فرایندِ سرنوشت را بی‌معنا بیابد. همانطوری که بسیاری این زندگی (زندگیِ دنیا!) را به‌واسطۀ بهشت و جهنم، یا همان آخرت، معنادار می‌یابند؛ در حالی که با همین نگرش، خودِ بهشت به‌دلیلِ غایت‌بودن‌اش، (و البته غایی و نهایی بودنِ هر امری در آن، مثلِ رفاهِ بی‌اندازه در خوردن و آشامیدن و رابطۀ جنسی و سکونت)، تبدیل می‌شود به چیزی بی‌معنا. در واقع بهشت می‌تواند به زندگیِ ما معنا ببخشد، و حتّی به جهنم، اما کسی که در بهشت است آن را چیزی بی‌معنا خواهد یافت. که البته در عرفانِ اسلامی (یا بهتر است بگویم عرفانِ ایرانی)، برای بیرون‌آوردنِ «بهشت» از وادیِ بی‌معنایی، «وصالِ حق» را تعریف کرده‌اند. که باز هم در این صورت، «وصالِ حق» فی‌نفسه تبدیل می‌شود به امری بی‌معنا ـ و نه در سطوحی پایین‌تر. 

باید به حالِ آدمی‌زاد غصه خورد که تنها با غایت‌مندیِ امورش می‌تواند به معنا برسند. کاش انواعِ کارآمدترِ دیگری هم وجود داشت. بگذریم؛ نمی‌خواهم بیش‌تر از این‌مصیبت بگویم. برای همین حالا بیشتر سعی می‌کنم همه چیز را به دیدۀ بازی بنگرم. آدمی وقتی «بازی» می‌کند، می‌شود گفت احساسِ بهتری دارد. یکبار که روی موتورم بودم و داشتم از روبه‌روی بیمارستان رد می‌شدم، موتورم را همان گوشه پارک کردم و رفتم داخلِ بیمارستان. هیچ هدفی نداشتم و فقط می‌خواستم به درونِ بیمارستان نفوذ کنم؛ آخر جلوی هر در اش یکی-دوتا نگهبان بود. بالاخره توانستم از پارکینگِ بیمارستان واردِ بخش‌های درونی‌ترش شوم و آخر به بن‌بست خوردم. یک پرستار را دیدم که داشت در گوشۀ یک درِ شیشه‌ای، رمزی را وارد می‌کرد و بعد در باز شد. همین دیگر. برگشتم. از همان‌جا تا روی موتورم بی‌امان می‌خندیدم. فکر می‌کنم وقتش رسیده است که خندیدن را یاد بگیرم، و رقصیدن، و بازی‌کردن را ـ هرچند مشکل.

پی‌نوشت: پیوست بخورد به پستِ قبلی، «به درونِ تنهایی».

  • ۵ گفت‌وگو
  • ۴۷۴ بازدید
  • ‎۲۹ تیر ۹۸، ۲۰:۰۳

گفت‌وگو

  • چیزی که بنده هم بدان رسیدم همین معنای شخصی است. چیزی که شما اسمش را بازی گذاشتید. چرا که جستجوی معناهای بزرگ و مطلق را ویرانگر یافتم. اما درباره خنده یادم نمی‌آید آخرین‌باری که کاری را برای خنده انجام دادم کی بوده؟ اصلا کی برای شادی اقدام کردم؟ راستش حالا دارم احساس می‌کنم شادی در معانی و واژگانی شخصی من جایی نداشته است
    بله... مطمئن‌ترین معناها، معناهای شخصی هستن و معناهای بزرگ و مطلق اغلب آدمی رو اسیر و بردۀ خودش می‌کنه به‌جای این‌که در اختیار و به‌نفعِ فرد باشه.
    نمی‌دونم... فکر نکنم کارِ درستی باشه که شادمانیِ زندگی‌مون رو تماماً محول کنیم به اتفاقاتِ دور و اطرافمون.. گاهی بهتره خودمون بریم سراغش..
  • می‌خواستم پست قبل بهتون بگم اگر بعد از مواجهه با چنین گفت زرتشت، و تبارشناسی، بدون خواندن کتاب دلوز درباره نیچه، سراغ آثار بعدی‌ش برید، باختید.
    "نیچه و فلسفه" دلوز رو بخونید. حتما. و قبل از خوندنش به‌هیچ‌عنوان سراغ خواستِ توان نرید. البته ترجمه خوبی هم از خواستِ توان دردسترس نیست..
    احتمالا اون رو هم بخونم..
  • بابا یکم راحت‌تر بنویس پسر خوب، چرا همه چیز رو میپیچونی آخه.
    وقتی میام اینجا احساس میکنم دو واحد فلسفه دارم پاس میکنم/
    کامنت ها هم که بدتر از پست پیچیده است.
    من احساس بی سوادی بهم دست میده خب:)
    خودم هم گاهی دلم می‌خواد که راحت‌تر بنویسم ها.. ولی خب نمی‌دونم چرا اینطوری میشه! :)
    قبلاً خیلی راحت‌تر بودم...

    نه این حرف چیه :)
  • اجازه بده کامنت نسرین رو قبول کنم.

    ولی چیزی که عجیبه هی دلم میخواد بیام ببینم باز چی رو پیچوندی :)

    بنظرم گوجه پلو دوای دردته،جلوی پوچی رو میگیره و نمیذاره در تو نفود کنه :))باور کن شوخی نمیکنم.

    اصلا کارای یدی و یدی که نیاز به فکرداره که تهش منجر به خلاقیت میشه خیلی حال ادم رو خوب میکنه.جدیدا احساس میکنم خیلی تواین کارا واردم.شوفاژ درست میکنم دستگاه فکس تعمیر میکنم به  داداشم در تعمیر ماشینش کمک میکنه.دستای سیاهمو که نگاه میکنم کیف میکنم.از چارچوب پستت اومدیم بیرون پس بذار بگم یکی از شغلای مورد علاقم مکانیکه.چیز جذابی به نظر میاد.

    خب باید ناامیدتون کنم؛ جدیداً خیلی کم به وبلاگ سر زده‌م :)
    گوجه‌پلو هم خوبه، بخصوص وقتی با دست خورده بشه. بعله. :))

    کار کردن، واقعاً لذت‌بخشه.. بخصوص که کارِ یدی باشه و نتیجه‌ش رو بتونی زود ببینی.
    آره مکانیکی هم جالبه، معمولاً خودم دل‌ورودۀ موتورم‌و می‌ریزم بیرون و درستش می‌کنم، اما امان از وقتی که کار بدقلقی کنه و بره روی اعصابت... آدم نابود می‌شه واقعا! یا حداقل آرزو می‌کنه که نابود بشه؛ یا خودش یا اون کار. ؛)
  • دلم میخواد یه کم ازت تعریف کنم ولی تعریفم نمیاد.فقط بدون تعریفی هستی.ینی وبلاگت :)

    اره ،میفهمم چه حس مزخرفیه

    کلافگیه

    میخوای سرتو بکوبی تو دیوار یا دستگاه فکس رو از پنجره پرت کنی بیرون.این جور مواقع ازش دور میرم به لحاظ فیزیکی.یه نفس عمیق میکشم ودو باره بر میگردم سراغش :))

     

    مرسی ازتون :)

    خوبه... یه نفس عمیق، و دوباره ادامۀ مبارزه. :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی