ما همیشه پُریم از دلایلِ مسخره. گاهی کارهای خیلی غیرمنتظرهای ازمان سر میزند. خیلی وقتها عقلمان را از دست میدهیم و مثلِ کسی رفتار میکنیم که انگار قرار است چند ساعتِ دیگر خودکشی کند و دیگر هیچچیزی توی این دنیا برایش مهم نیست، غافل از اینکه آدم زود سرِ عقل میآید ـ حتّی اگر خودش هم نخواهد ـ و آنوقت است که چیزی جز پشیمانی و حسرت برایش نمیماند. گفتم دلایلِ مسخره. آنقدر مسخره که حتّی شرممان میشود که بیانشان کنیم، ولی غافل از اینکه همین پنهانکردنها و توی خودمان ریختنها و نقشبازیکردنهاست که کاسۀ تحملمان را کمکم پر میکنند و جانمان را به لبمان میرسانند و یکباره به کسی تبدیلمان میکند که میخواهد با نابود کردنِ خودش و هر چیزِ دیگری، انتقامش را از آن فردِ نامرئییی که تمامِ تقصیرها گردنِ اوست و هیچوقت هم ظاهر نمیشود بگیرد. میدانید چیست؟ بگویید! حرف بزنید. از دلایلِ مسخرهتان بگویید. راحت باشید وقتی از مسخره بودنتان، و از عادی و سطحی بودنتان حرف میزنید. از مسائلِ خیلی سطحی و بدیهی بگویید. نترسید که کسی فکر کند شما چه آدمِ مسخرهای هستید و ارادۀ ضعیفی دارید و تواناییهایتان هم چیزی در خورِ بیانشدن نیستند و دغدغههایتان هم کوچک و مضحکند. تک تکِ ما آدمها شبیه به همایم؛ آدمهای عادییی بهغایت مسخره. که البته برخیمان خیلی خوب میتوانیم نقشِ شخصیتهای عمیق و بزرگ و مهم را بازی کنیم. ولی خب دیگر، بالاخره آدم یک جایی، یک روزی، زه میزند. میبیند دیگر هیچ رمقی برایش نمانده است توی این مسیرِ هزارپیچِ سنگلاخ، با اینکه هنوز به جایی هم که میخواسته است نرسیده. اگر هم به هر دلیلِ مسخرۀ دیگری نمیخواهی چیزی را بلند به کسی بگویی، لااقل با خودت یکی صادق باش. بگو چقدر آدمِ مسخرهای هستی. بگو چقدر بهدردنخور هستی. بگو که گاهی چقدر نفرت انگیز میشوی، و چقدر ضعیفی که به هر کسی حسادت میورزی. لااقل با خودت روراست باش و دست از نقش بازی کردنت بردار. بالاخره چیزی است که هست، و شده، و با این مسخرهبازیها درست نمیشود. اول بپذیر، تا شاید بعداً بتوانی تغییرش دهی.
پینوشت: همین دیگر. راستش این حرفی که در بالا به روشهای مختلفی تکرار شد روی دلم غمباد شده بود و مانده بودم باهاش چه کنم، که گفتم چه جایی بهتر از وبلاگ برای گفتنش. و بله، همانطور که شاهدش هستید، ظاهرِ اینجا هم تغییراتی کرده است. در موردِ تغییراتِ درونیاش اگر شد، بعدها میگویم. و اینکه تنبلی را به همراهِ کلی چیزِ دیگر گذاشتم کنار و یک صفحۀ «دربارۀ من» نوشتم. آن بالا. و صفحۀ پیغامگیر هم جالب است؛ سری بزنید و گاهی هم اگر خواستید پیغامی بگذارید، یا فوت کنید حتّی! من خودم که خیلی خوشم آمده، روزی چندبار میآیم اینجا و صفحه را بالا و پایین میکنم و حظ میبرم. و حقیقتاً جا دارد که توی این یک مورد به خودم بگویم: دست مریزاد، هِی!
حتّی سریالهای خوب هم استراحتِ میانفصلی دارند. وبلاگِ هالی هیمنه که جای خودش را دارد. مدتی میروم تا از این فضا دور باشم. سعی میکنم اهدافم را دوباره بازبینی کنم و مسیرم را مشخص کنم تا قدمهایم را محکمتر از پیش بردارم. این وبلاگنویسیِ یکساله برایم تجربۀ مفیدی بود. بیشتر خودم را نوشتم، بیشتر خودم را شناختم، و چیزهای زیادی هم یاد گرفتم. قبلاً چنین تجربهای را در توئیتر داشتم (یکی از اولین پستهای این وبلاگ: یکسال تجربه در توئیتر) و حالا فهمیدهام که دنیای وبلاگنویسی بسیار خالصتر و بیریاتر و ارزشمندتر از شبکههای اجتماعیست. درست مانند توئیتر، در دنیای وبلاگنویسی هم یکی از وبلاگنویسهای محبوبم بیشترین تاثیر را روی افکار و نوعِ نوشتارم گذاشت. (که البته با توجه به تجربۀ قبلیام از توئیتر، قصد ندارم اینبار نامِ کسی را ببرم. آخر وقتی به کسی میگویی وجودش یکی از بهترین اتفاقهای زندگیات بوده است، باید منتظرِ واکنشهای غیرمنتظرهای باشی. همین چند دقیقه پیش متنِ هدرِ وبلاگِ هولدن را میخواندم که نوشته بود: Don't ever tell anybody anything. If you do, you start missing every body. لااقل من یکی تجربهاش کردم و فعلاً قصد ندارم دوباره تکرارش کنم ـ گرچه انجامش میتواند به اندازۀ یک انتحار لذتبخش باشد.)
برای فصلِ جدیدِ وبلاگ هیچ برنامهای ندارم هنوز. البته امیدوارم این وبلاگ به بلایی که سرِ فصلِ دومِ اکانتِ توئیتریام آمد، دچار نشود. ولی خب، اگر قرار باشد باز مثلِ قبل همان حرفهای تکراری و صدمنیهغاز و گاه مضحک و صادقانۀ همراه با رنگی از حماقت را بزنم، که نگفتنشان نفعِ بیشتری از گفتنشان دارد. ولی میدانی که، ما ناگزیریم در برابرشان. چه بسا که زندگی هم... نه دیگر! هالی هیمنه گاهی خیلی خوب آسمانریسمان میبافد.
و آخرین نکته، فصلِ بعدی کی شروع میشود؟ باید بگویم برنامهای برایش ندارم. هرچه باشد بیشتر از دو روزه و دو هفتهای است.
و ما آدمها خیلی خوب خودمان را گول میزنیم. این جمله یکی از دوستداشتنیترین جملاتی است که تاکنون شناختهام. صرفاً جهتِ خوشامدِ حالم نوشتمش. و همین دیگر.
پایانِ فصل. امضاء: هـ. ه
راستش روزهای اول برایم خیلی جذاب بود. خیلی جاها از افکار و ایدههایم هیجانزده میشدم. ولی حالا رسیدهام به این جملۀ ارنست همینگوی:
هیچ چیزی در نویسندگی وجود ندارد. فقط پشت ماشین تحریر مینشینی و خونریزی میکنی.
تدِ عزیز یک مسابقۀ داستاننویسی راه انداخته بود که حقیقتاً ایدۀ جذابی داشت: نوشتن با شخصیتهای از پیش آماده شده. من هم یکیشان را با اشتیاق انتخاب کردم و تقریباً شش روزی میشود که رویش کار میکنم، ولی حالا نوشتنِ هر کلمه برایم مثلِ شکنجه شدن است و دیگر هیچ انگیزهای به ادامهدادنش ندارم. ولی ازش رهایی هم ندارم. زندانیاش شدهام. در قفسم کرده است انگار. لابد حالا هم میخواهی بگویی زندگی مثلِ همین داستاننویسیست؛ نه؟! خب بله. چرا که نه. درست عینِ زندگیست. خونریزی!
سردرگمی آخر آدم را به جنون میکشاند. بعضی وقتها آدم فکر میکند به هیچ دردی نمیخورد، و این پندار وجودش را کاملاً بیمعنی میکند و در عینِ حال بیخیالیِ نگرانکنندهای را به جانش میاندازد. مدام در تلاشی که خودت را ثابت کنی، اینکه وجودت به یک کارِ این دنیا میآید، ولی هرچه میگردی میبینی هیچ پیراهنی اندازۀ تو نیست که بتواند وجودِ نامرئیات را نمایان کند و از این شبحگونگی درت بیاورد. و آخر خودت هم به این نتیجه میرسی که یک خیالِ سرگردان بیشتر نیستی و چیزی نمانده است یک نفر توی یک جایی از یک دنیای دیگر از خواب بیدار شود و با همین کارش فاتحۀ تو و این کابوس را یکجا بخواند.
توی برزخی بینِ واقعیت و رویاهایم اسیر شدهام. اگر دستِ من میبود، تا آخرین قطرۀ خونم توی آن جنگِ نابرابر با شمشیرِ پرنده دستوپنجه گرم میکردم. معمای قبلی ـ که چشمِ آویزان روی تیرِ چراغبرق بود ـ را توانسته بودم حل کنم و حالا تازه نوبت به شمشیرِ گردانِ پرنده رسیده بود. تنها من توی آن بیابان نبودم، بلکه یک لشکر آدم آنجا بود، اما آن شمشیرِ پرنده صاف افتاده بود دنبالِ من. ولی من هم خوب مثلِ یوزپلنگ میدویدم و مثلِ مار بینِ آدمها میپیچیدم و شمشیر را قال میگذاشتم. مرحلۀ سختی به نظر میرسید. ولی خب دیگر، یک دفعه چشمهایم باز شد و دیدم دوباره این واقعیتِ مضحکِ بیسروته شروع کرد به ثانیهانداختن. درست است که آن رویا هم بیسروته بود، ولی مضحک نبود؛ تویش سرگردان نبودم؛ هدفم مشخص بود: گذشتن از «این» مرحله. ولی توی این واقعیت، هیچ مرحلهای وجود ندارد. و اگر بخواهم صادقانه نظرم را دربارهاش بگویم، باید اقرار کنم که بازیِ کسلکنندهایست. اینجا هیچ درِ پشتییی وجود ندارد؛ هیچ کدِ تقلبی هم در کار نیست و آدم هم هیچ قدرتِ عجیب و قابلِ وصفی ندارد که احساسِ خاص بودن ذوقزدهاش کند. خیلی وقت است که معماهایش حل شده است و مرحلههایش هم به پایان رسیده است، ولی آدمهایش هنوز دست از تلاشِ مذبوحانهشان برای ادامهدادن به این بازیِ تمامشده نکشیدهاند. لابد برخی میگویند این مرحله معمایش زندگیِ بدونِ معماست، ولی باز هم مثلِ همیشه پشتِ خط میایستند و وقتی چراغ سبز شد، شروع میکنند به گازدادن در همان جادۀ همیشگی، و با همان روشِ همیشگی. «چرا نتونیم به عقب برگردیم؟ فقط یه بار، رو به عقب، با سرعت هرچه بیشتر، تا جایی که میتونیم با سرعت گاز بدیم. میفهمی؟!»*
* دیالوگی از فیلمِ Ready Player One
در راستای همین حرفهای ناتمام و بیسروته، دیدنِ فیلمِ A Beautiful Mind را هم توصیه میکنم.
این چند وقت هرچه مینویسم تکراری است، یا حرفِ خاصی برای گفتن ندارد. پس منتشرشان نمیکنم. یا اصلاً بیخیالِ نوشتنِ آن حرفهای پراکنده میشوم ـ بر خلافِ اینبار.
داستایفسکی یک زمانی یک جایی از خودش پرسیده است: چه چیزی ممکن است برای من خیالانگیزتر و لطیفتر از نفس واقعیت باشد؟
این روزها خیلی کم مینویسم. نمیدانم چهام شده، ولی بعد از مدتی تصمیم گرفتم به ننوشتن. یعنی یادداشتهای روزانه که دیگر سری بهشان نمیزنم مگر امروز که دلم میخواست با خودم کمی اختلاط کنم ـ آدم گاهی دلتنگ خودش میشود آخر. گاهی توی وبلاگ مینویسم، ولی در کل «این روزها روزهای نوشتنم نیست»، این را به خودم میگویم. این ننوشتنها هم از همین چند وقت پیش شروع شد که تصمیم گرفتم داستاننویسی را شروع کنم ـ ولی باور کن هنوز پیشرفتی حاصل نشده! یعنی نمیخواستم با هزر رفتنِ کلمات و بیهوده نویسیهایم، خودم را با نوشتن ارضاء کرده باشم. میخواهم آنقدر ناراضی شوم از ننوشتن که بروم سمت نوشتن و آن هم داستان.
این روزها چیزهای جدیدی یاد میگیرم. دارم توی سهتار به چهار مضرابها نزدیک میشوم. من سهتار نوازی را در اصل، چهار مضرابهایش میدانم ـ چون به نظرم زیباترین و دشوارترین قطعهها هستند. (فیالحال همینقدر میدانم.) یعنی که، وقتی بتوانم چهار مضرابِ صبا درویش خان یا فلانی را بنوازم، میفهمم که تازه کمی پیشرفت کردهام توی سهتارنوازی. حالا، وقتی دارم گوشههای ماهور را یاد میگیرم، (کرشمه، خسروانی، چهارپاره، مرغ سحر، دلکش...) مثل این میماند که یکسری اطلاعاتِ اضافی (و نه ضروری) را وقت بگذارم و از بر کنم. همین. ولی لذت هم میبرم از نواختنشان. من از سهتارم خیلی خوشم میآید (در حقیقت از سهتارهایم؛ دو تا هستند!) و دلم میخواهد زودتر به جایی برسم که بتوانم طوری بنوازمش که لایقِ نواختنش است. دلم میخواهد به نهایتش برسم، به پیشرفتهترین سطحش. من همیشه توی زندگی دنبال همینم. یعنی که دست خودم نیست، این شوقِ رسیدن به مقصد است که انگیزۀ حرکت بهم میدهد، ولی باید بگویم بهترین لحظاتم نه وقتی است که به مقصد رسیدهام، بلکه همین حرکتِ مشتاقانه است که خوشبختی را در زندگیام معنا میکند ـ یا لااقل اینطوری فکر میکنم.
تاکنون چندباری به این مقصدها رسیدهام، ولی هر بار ناامیدم کردهاند. به آخر رسیدن برای من یعنی پایانِ حرکت. تنها کافی است متوجه شوم که به پایان رسیدهام، یا اینکه دیگر نمیتوانم از آن پیشتر بروم یا مسیری نیست برای پیش رفتن، و آن وقت است که احساس میکنم دیگر هیچ اشتیاقی برای زنده ماندنم و زندگی کردن ندارم. وقتی میگویم اشتیاقِ زندگی ندارم، نه اینکه مشتاقِ مرگ شده باشم؛ زندگیام تکراری میشود، پریشان میشوم، دیگر نمیدانم باید روی چه چیزی، روی چه هدفی تمرکز داشته باشم و توجهم را به آن اختصاص دهم. بالاخره آدم باید توی زندگی سرش به چیزی مشغول شود دیگر. گاهی آنقدر آشفتهخاطر میشوم که حتی نمیتوانم دلیلِ این پریشانیها و پرخاشگریهایم را بفهمم؛ غم تمام وجودم را فرا میگیرد ولی نمیفهمم دردم چیست. آخر، من همیشه روی خودم کنترل دارم، و حتّی کوچکترین رفتارهایم را هم گاهی مینشینم و ریشهیابی میکنم و به نتیجه میرسانم. یک جورهایی با این کار سرگرم میشوم و همچنین تکرارِ این عادت، برایم آرامشبخش است. تازگی ها به این نتیجه رسیدهام که همیشه یک لیستِ آماده برای مطالعه داشتم باشم، چون تمام کردنِ یک داستانِ بلند یا یک رمان، درست مثلِ رسیدن به انتهای یک مسیر است. مثل رسیدن به مقصد است، وقتی که میفهمی دیگر «راهی برای رفتن» نداری. میفهمی دلیلی برای حرکت، برای پیش رفتن نداری. و آن وقت است که افسرده میشوم. و وقتی که یک کتاب جدید دستم میگیرم و مجذوبش میشوم، تازه میفهمم مشکلم چه بوده و چرا ناراحت بودهام. من معتادِ کتابهام؛ معتادِ داستانها. از فلسفه هم خیلی خوشم میآید. آدم با فلسفه به آگاهی میرسد و ذهنش باز میشود و کلی مسئله و فکر جدید توی کلهاش پیدا میکند که میتواند مدتها توی خلسه نگهش دارد و سرگرمش کند. البته بگویم، از تکلّف اصلاً خوشم نمیآید؛ از زبانبازی و بازی با کلمات و اطلاحات هم. من فلسفه را برای ساده کردنِ پیچیدگیها میخواهم، برای درکِ مسائل و مفاهیمِ پیچیده و چراییها، و حالم از کسانی که مسائلِ ساده را بدونِ هیچ دلیلِ واضح و متقنی پیچیده میکنند بهم میخورد ـ مثلِ بیشترِ کسانی که راجع به «محتوا» حرف میزنند. آدم باید همیشه از مطالعههایش چیزهای جدیدی یاد بگیرد یا اینکه دانستههای قبلیاش محکمتر و عمیقتر شود. آگاهی یافتن و یاد گرفتن به آدم آرامش و تسلای خاطر میدهد، ولی گاهی هم تنها دلیلِ غمگین بودنِ آدمی، همین آگاهی و دانستههایش است؛ دلیلِ تنهاییهایش هم.
حالا، وقتی کاملاً انگیزهام را میبازم، روزهای هفته را میتوانم مشتاقانه به امیدِ رسیدنِ جمعهها سر کنم ـ به امیدِ یک ماجرای تازه. گاهی هم تبدیل به یک انتظارِ دیوانهکننده میشود ـ مثل وقتی که با کسی قرار گذاشته باشی که قرار است عزیزترین فرد توی زندگیات باشد، و میبینی که لحظات هر کدامشان یک نیشتر به قلبت فرو میکنند و بعد میگذرند. بعضی وقتها که میبینم هیچ دلیل و شوقی برای زندگی ندارم، فکر کردن به این جمعههایی که قرار است ساعت شش، وقتی خورشید هنوز بر نخاسته است از خانه بزنیم بیرون، آن هم با موتورها، دلگرمم میکند. خیلی خوب است آدم برای خوشحال کردن و سرِ حال آوردنِ خودش، یک برنامۀ منظم و قانونمند داشته باشد. اینطوری کمتر احساسِ پریشانی میکند. اینطوری آدم میتواند وقتهایی که کاملاً احساسِ تنهایی و بیهودگی میکند را، تسلیمِ گذر زمان شود و از این تسلیم شدنش هم احساس آرامش کند. درست یک چیزی مثل خدا.
+ این دو روزه داشتم «مردی به نام اوه» را میخواندم و تنها کتابی بود در این یکی دو ماه که یک نفس خواندمش و با آن ذوق کردم، خندیدم، بغض کردم، و گاهی هم گوشۀ چشمانم نمناک شد.
گاهی، توی زندگی، درست مثل اینچنین لحظاتی، عمیقاً راجع به زندگیام فکر میکنم، راجع به ارزشمندی، و آنقدری توی سرم سروصدا میشود که دیگر حرفهای خودم را، نه، افکارِ خودم را، نمیفهمم. گاهی، شدیداً افسوس میخورم از اینکه چرا نمیتوانم برخی از علایقم را دنبال کنم ـ یعنی فرصتش را ندارم، یا شرایطش را. گاهی، مثل چنین لحظاتی، حسابی هوایی میشوم، یعنی بهتر اگر بگویم، جوگیر ـ بخصوص وقتی یک ساعتی را توی یوتیوب به دیدنِ مبارزات رزمی و بوکس مشغول باشم. گاهی، وقتی عمیقاً جوگیر میشوم، میخواهم بروسلی شوم ـ یک استادِ فیلسوفِ هنرهای رزمی. آخر این روزها دارم سریالِ بروسلی را دنبال میکنم و مدام مشتی سنگین میخورد توی صورتم و وقتی به خودم میآیم و حریف را ورانداز میکنم، میبینم علاقهام به رشتههای رزمی آن مشتِ سنگین را حوالهام کرده. البته، میدانم؛ مبارزه و جنگیدن در زندگی پایانی ندارد، ولی قدرت، فانی و زوالپذیر است. بروسلی هم یک روزی، وقتی که حسابی به این موضوع فکر میکرده، و وقتی خودش را جای حریفانِ شکستخوردهاش قرار میداده بود به یک نتیجۀ مهم رسید، اینکه نمیخواسته روزی فرا برسد که قدرتش را از دست بدهد و از «زمان» شکست بخورد. در واقع خیلی خوب کمظرفیتیِ این دنیا را درک کرده بود.
همسرش لیندا میگفت: او هیچگاه دوست نداشت عمر طولانی داشته باشد. زیرا او نمیتوانست تحمل کند که قدرت بدنیش با کهولت سن روز به روز تحلیل رود. بروسلی میگفت اگر من باید فردا بمیرم هیچ شکایتی ندارم. من به آرزوهایم دست یافتهام و در دنیا آنچه را که میخواستم انجام دادهام. از زندگی انتظار بیشتری ندارم.
در ۲۸ سالگی درگذشت. مرگش مشکوک بود، ولی نمیتوان نادیده گرفت که بدنش هم دیگر زیرِ آن تمرینهای سنگین و وحشتناک کم آورده بود. (اطلاعات بیشتر) من با همین حرفها، درست با همینها توانستم آن منی که مدام افسوسِ بروسلی شدن میخورد را خفه کنم ـ یعنی قانعش کنم که چیزِ زیادی را از دست نداده است. آدمی توی این زندگی محکوم به برگزیدن است. باید انتخاب کند و تمام پیامدهای انتخابش را بپذیرد. نمیتواند هم بوکسور باشد، هم نوازنده باشد، هم نویسنده باشد، هم موتورسوار باشد، هم کارگردان باشد، هم نقاشی بکشد، هم کلی سفر کند و دنیا را ببیند، هم عمرِ درازی داشته باشد، هم کارش به روزمرگی و افسردگی و شکست و گاه خودکشی و جوانمرگی نکشد. چه کسی از فردایش خبر دارد؟ ما تنها حدس میزنیم. آدمی محکوم به انتخاب کردن است. البته، میتواند چندتای اینها همزمان باشد، ولی نمیتواند همه را بهخوبی و کمالش باشد. لیستِ بالا میتوانست خیلی طولانیتر باشد، و به تبعِ آن حسرتهای آدمی هم بیشتر و بیشتر میشود، اما نه وقتی که بپذیری این زندگی ظرفیتش را ندارد. ولی میشود امیدوار بود؛ امیدوار بود که توی یک زندگیات، مبارزِ بزرگی میشوی، توی دیگر زندگیات نوازنده و موسیقیدانِ قهاری خواهی شد، در زندگیِ دیگرت نویسندهای تاثیرگذار، یکبار هم کارگردانِ حرفهاییی، و حتّی یکبار هم نیمۀ گمشدهات را پیدا خواهی کرد و تا آخرین لحظۀ زندگیات در کنار او لحظات را سپری میکنی، و... الیآخر. باید انتخاب کرد؛ در هر حال مطمئن باش که هیچچیزی را از دست ندادهای. تنها، زندگی کن. انتخاب با خودت است.
پیشنوشت: مخلص کلام اینکه، توی دنیایی زندگی میکنیم که هیچ چیزی جای خودش نیست؛ هیچ چیزی. تناقض سراسرِ آن را فرا گرفته است. گاهی حسابی کلافه میشوم از اینکه نمیتوانم درست را از نادرست تشخیص دهم. نمیدانم تنها در زمانِ ماست که دنیا اینطور پریشان شده است یا همیشه چنین بوده. همین چند روز، خیلی زور زدم که مقداری از این پیچیدگیهایش را بفهمم، درک کنم، و ببینم چگونه میشود آن را تغییر داد و اصلاح کرد، ولی هنوز که نتیجهای نگرفتهام. امیدوارم تا انتهای این نوشته، از میانِ این تاریکیها، به روشناییِ هرچند ناچیزی دست پیدا کنم.
کلافِ سردرگم
این روزها زیاد پیش میآید که تسلیمِ واقعیاتِ ناخوشایندِ این دنیا شَوم و خودم را بزنم به بیخیالی. آدم که زیاد روی یک مسئله فکر کند و به نتیجهای نرسد، میشود کلافه. درست انگار یک کلافِ سردرگم را دادهاید دستش، ولی هرچقدر هم که تلاش میکند نمیتواند کلاف را باز کند. یقیناً واژۀ «کلافه» باید ربطی به این ماجرا داشته باشد. حالا فرض کنید آن کلافِ سردرگم، دنیای گِردِ ما باشد با تمام پیچیدگیهایش، و من کسی باشم که بارها ناامید میشود از باز کردنِ آن گرههای کور؛ بعد این توپِ گرد را پرت میکنم یک گوشه و به خودم میگویم مرا چه به این کارها! اما دوباره و دوباره وقتی حوصلهام سر میرود، به ناچار میروم آن کلاف را برمیدارم و باز شروع میکنم به سروکله زدن با آن ـ انگار که هیچ سرگرمیِ دیگری نداشته باشم. البته، گاهی هم آن کلاف، جادویی میشود و بازی با آن هیجانانگیز ـ اما جدیداً به ندرت این اتفاق برایم افتاده است. بعضی وقتها، حقیقتاً به حالِ فیلسوفان و کسانی که کارشان اندیشیدن و درک کردنِ پیچیدگیها و تناقضاتِ این دنیا است افسوس میخورم. زندگیِ کسالتباری دارند و وقتی به حاصلِ کار و تلاششان نگاه میکنم، دوباره چشمم به نقطهای که نمیدانم کجاست خیره میشود و توی آن نقطۀ نامعلوم، انگار دنبالِ یافتنِ مفهومِ «بدبختی» میگردم؛ و وقتی به خودم میآیم، میبینم زمانِ زیادی آن کلاف را داشتهام توی دستانم میچرخاندم، و دوباره کلافه شدهام، و هیچ پیشرفتی نداشتم جز اینکه اعصابم بیشتر به هم ریخته است.
سعادتِ گمشده
در هر زمانی، عدهای پیدا میشوند که زندگیشان را فدای سعادت بقیه کنند. یعنی به ارزشِ بدبختی خودشان، راهِ سعادت را به دیگران نشان میدهند. البته معلوم هم نیست، شاید این افراد از همان اول خودشان را بدبخت و تباهشده یافتند و نومیدانه به جستوجوی سعادت پرداختند و ناگزیر به آن را کشانده شدند؛ شاید اگر همیشه توی زندگیشان یک علامتِ سوالِ گنده نمیدیدند، اگر نمیدیدند همیشه یک جای این زندگی میلنگد، اگر احساس نمیکردند این دنیا چیزی کم دارد و چیزی را در آن گم کردهاند، هیچگاه باعث نمیشد کولهبارشان را ببندند و تمامِ زندگیشان را خانهبهدوش، به جستوجوی آن گمشده، و جوابِ آن علامتِ سوال باشند.
برای مثال، همین ایوان تورگنیف، این نویسندۀ نامی، تمام عمرش را تنها بود و ازدواج نکرد. این اواخر کتابِ «پدران و پسران»اش را خواندم. توی این کتاب، قهرمانِ نهیلیستِ داستانش را با مرگی ناگوار، وقتی که هنوز قرار بود توی زندگیاش کارهای بزرگی انجام دهد، به آغوشِ مرگ انداخت. بعد سعادت را در عشق و ازدواج و یکسری اصول اخلاقی، و عقاید مذهبی نشان داده است ـ چیزهایی که خودش از بیشترشان بیبهره بوده. این موضوع غمگینم میکند. پذیرفتنِ این واقعیات، سخت نیست، ولی اغلب خوشایند هم نیست و آدم نمیتواند خودش را مجبور کند تا تسلیمِ این واقعیات شود. وقتی آدم میداند راهِ سعادت چیست، وقتی این موضوع را حقیقتاً درک میکند، مرضش چیست که خودش از بیراهه میرود؟ این موضوع برای من ناآشنا نیست. داستانِ پدران و پسران برایم شیرین بود؛ به شیرینیِ یک شکلاتِ تلخ. و نه فقط خودِ داستان. شاید این مسئله از نظر اخلاقی صحیح نباشد، ولی همۀ افراد را میشود از روی داستانهایی که میگویند قضاوت کرد؛ نه اینکه بدگوییشان را کرد، نه؛ منظورم این است که نویسنده، و راوی، توی لحظه لحظۀ داستان حضوری فعال دارد، در حالی که شاید هیچگاه توی داستان نباشد. بخصوص داستانهای قرنِ هفدهم که نویسندگان گاهی مستقیماً مخاطب را «خوانندۀ عزیز» خطاب میکردند و گاهی حتی خودشان را هم قاطیِ داستان میکردند: «البته هیچکس نمیداند که آندو در گفتههایشان صادق بودند یا نه، حتّی نویسنده هم از این امر مستثنا نیست!»
ابتذال
این چند وقت که بحثِ وبلاگنویسی و خداحافظی با آن داغ است، و من هم خودم را قاطیِ این مسائلِ (به قولِ خودم) خیلی بیاهمیت(۱) کردهام، خیلی به این موضوع فکر میکنم که چگونه میشود وبلاگنویسی را دوباره برگرداند به آن دورانِ طلایی ـ آن دورانی که هیچوقت نتوانستم درکش کنم و از این بابت هم افسوس نمیخورم. توی پستِ قبلی، نظرم را راجع به مرگِ وبلاگنویسی، که منظورم تمامشدنِ آن دورانِ طلایی بود گفتم. توی آن پست حرفهای دیگری، هم من و هم بقیه زدند، ولی با این حال میبینم حرفهایی که توی آن پست زدم خیلی دقیق بودند. داشتم فکر میکردم که چگونه میشود دوباره بازگشت به آن دورانِ طلایی وبلاگنویسی، و مدام به یک بنبست میرسیدم؛ اینکه اغلب افراد باید احساس کنند در جایی که تویش مینویسند، قدرِ نوشتههایشان دانسته میشود، و مورد توجه قرار میگیرد. نمیشود انکار کرد که دیگر رسانهها و مطبوعات توجهشان را از روی بلاگستان برداشته است. پیش خودم فکر میکردم که توی شبکههای اجتماعی یک پویش راه بیندازیم که همه را دوباره دعوت کنیم و بازگردانیم به وبلاگنویسی؛ و وقتی کاربرانِ مهم (همان سلبریتیها) شروع کنند به وبلاگنویسی، بقیه نیز به این بلاگستان روی خواهند آورد، و نه تنها جمعیتِ بلاگستان زیاد میشود، بلکه توجه رسانه و مطبوعات را نیز جلب خواهیم کرد، ولی تهِ این داستان به بن بست میخوردم. این کار چیزی جز ابتذال نیست؛ گدایانِ توجه! اینجا همیشه آن اصولِ اخلاقیام گل میکند و به هر واقعیتی که مادّی باشد، برچسبِ ابتذال را میچسباند. من حتّی وقتی ذهنم ناخودآگاه به این فکر میکند که میتوانم با کمی تغییر در روش و نگرشم به زندگی، درآمدی داشته باشم و به تبعِ آن از رفاهِ نسبتاً بیشتری برخوردار باشم و حداقل بتوانم یک موتور درستحسابی بخرم (آخر عاشقِ موتورهام!) و حقیقتاً مثلِ یک آدم (مثلِ یک آدمِ معمولی) زندگیام را پیش ببرم، باز هم آن اخلاقِ زهدطلبانه و فردگرایانهام از خوابش بیدار میشود، نهیب میزند که لازم نکرده تن به این ابتذالها بدهی؛ تو باید زندگیِ خودت را داشته باشی، هر چقدر هم که سختی در سرِ راهت باشد! و اینجاست که رشتۀ این افکارِ پلید و مبتذل پاره میشود.
البته باید توی زندگی آدم حواسش را حسابی جمع کند. گاهی پیش خودم میگویم از روی بیکارگی است که گرایش پیدا کردهام به این اصولِ زهدطلبانه و فردگرایانه، حقیقت همان اسکناسهای سبز و صورتی است؛ حقیقت همان تعدادِ فالوران است، همان لایکهاست، همان سلبریتیها حقیقتاند. حقیقت همان لحظهای است که طرف توی برنامۀ تلویزیونی میگوید حاضرم یک بازیگرِ دستِ چندم باشم تا یک نویسنده یا کارگردانِ خیلی مهم و تاثیرگذار... انگار حقیقت همان صفحۀ رنگیِ جعبۀ جادوست؛ حقیقت همان توی چشم بودن است؛ حقیقت یک جیبِ پُر از پول است. اصلاً ارزشِ یک داستان، یک رمان، و موفقیتش، به این است که از آن اقتباسِ سینمایی شود. کلماتی که توی کاغذهای کتابها نوشته شده، همگی دروغاند. حقیقت مثلِ خورشید است؛ درست آن بالا، جایی که از همهجای این دنیا دیده میشود. حقیقت یک صورتِ زیبا و دلفریب است، نه یک طینتِ پاک و زیبا. نمیدانم... نمیدانم چطور میشود این تناقضات را تحمل کرد. بیش از هر وقتی سردرگمم.
درست یادم است. یک زمانی، اینکه کسی نظرات و اصولِ خودش را داشته باشد، برایم ارزشمند بود، ولی حالا نمیدانم؛ بیشتر به نظرم مضحک میرسد. حالا کسی، مثلاً نویسندهای، وقتی میگوید یکی از اهدافش مبارزه با عُرف است، حقیقتاً خندهام میگیرد. پیش خودم میگویم چه کارِ بیهودهای! ابتذال! این روزها خیلی کم میتوانم چیزی را از دیده بگذرانم ولی رگهای از ابتذال را در آن نیابم. اگر امکانش بود، اصلاً خانه و زندگیام را رها میکردم و میرفتم توی جنگل زندگی میکردم، توی دلِ طبیعت؛ ولی میدانی که، نمیشود این کار را هم مبتذل ندانست. چند وقت پیش یک فیلم دیدم، Into The Wild. داستانِ کسی بود که بر اصولِ مبتذل و مادیگرایانۀ جامعه و زندگیاش قیام میکند؛ زندگیِ مرفه و پدر و مادرِ پولدارش را رها کرده بود و میخواست در طبیعت، در اصالتِ محض همراهِ کتابهایش و نویسندگانِ محبوبش زندگی کند. به دنبالِ حقیقت بود، و در آخر میفهمید که نمیشود توی این دنیا زندگی کرد و تن به کمی ابتذال نداد. و وقتی تصمیم میگیرد که به زندگیِ سابقش برگردد، دیگر نمیتواند... نمیدانم، فیلمِ خیلی قشنگی بود؛ خودتان ببینید. شاید بهترین راه همین باشد که پوچیِ این دنیا را بپذیری و با کمی ابتذال کنار بیایی. بد نیست که امیدوارانه به زندگیِ پس از مرگ فکر کرد. همین است که بیشتر، بودن در دنیای خیالی و انتزاعیام را ترجیح میدهم تا این دنیای واقعی. گاهی حقیقتاً آرزو میکنم که هیچگاه از توی کابوسهایم بیرون نیایم. آنجا زندگی ترس دارد، هیجان دارد، سختی خیلی دارد، آنقدر ناراحتیهای شدیدی دارد که هیچگاه برایت تکراری نمیشود؛ و همینهاست چیزی که من میخواهم. شاید تهِ دلم ناراحت نباشم از اینکه یک جنگِ جهانیِ دیگر اتفاق بیفتد! قبلاً مبارزه برای یک هدف، برایم ارزشمند بود، ولی حالا نمیدانم، دیگر نمیدانم چه ارزشمند است و چه چیزی، مبتذل. فقط بودن توی یک مبارزۀ شدید، مبارزهای که آنقدر بزرگ باشد که لحظهای نتوانم آزادانه و از روی اختیار فکر کنم و تصمیم بگیرم، میتواند مرا از این سردرگمی و احساسِ پوچی و ابتذال نجات دهد. هو... چقدر حرف میزنم!
آزادی (توئیت)
نمیدانم در آزادی چیست که همه در جستوجوی آناند. کسی چه میداند، شاید تنها بخاطرِ نبودنش محبوب است، بخاطرِ اینکه هنوز کسی به آن دست نیافته است. من که به «آزادی» خوشبین نیستم. چه بسا زندگانیهایی که در عدمِ آن معنادارترند؛ حداقل در مبارزه تا رسیدن به آن. و از آن به بعدش ـ در اوج آزادی ـ بشر بیشازپیش سرگردان خواهد شد. شاید وقتی انسانها به آزادیِ مطلق دست پیدا کردند، یکبار دیگر به سوی عشق و رمانتیزم روی بیاورند؛ به این امید که شاید رازِ زندگانی در گسترۀ ان نهفته باشد..
پینوشت ۱: خوب دقت کردهام، از نظرِ شخصی که همین حالا هستم، خیلی از مسائلِ واقعیِ این دنیا برایم بیاهمیت و مبتذل است؛ بیشتر ترجیح میدهم توی دنیای انتزاعیِ خودم باشم تا این دنیای واقعی. این واژۀ «مبتذل» هم خیلی به ابتذال کشانده شده است؛ بهتر است حداقل یکبارِ دیگر معنایش را مرور کنیم: تکراری، فاقد جذابیت؛ خوار و ناپسند؛ بیارزش، سخیف.
میدانید، من از «رفتن» گفتن متنفرم. از «رفتن» خواندن هم متنفرم. گاهگاهی که با خودم خلوت میکنم و از زیر زبانم حرف میکشم، میفهمم از تمام کسانی که زمانی بودنشان را درک کردهام و حالا به هر دلیلی رفتهاند و خبری ازشان نیست هم متنفرم. یک نوع تنفّرِ ساختگی، تنفّری که دلبستگیها را از بین ببرد، یا حداقل کمرنگ کند. خیلی پیش میآید که به وبلاگهایی با نوشتههایی بسیار خواندنی مواجه میشوم، ولی همین که متوجه میشوم نویسندۀ آن وبلاگ مدتهاست که پیدایش نیست، باعث میشود فوراً از آن چهاردیواری بیرون بزنم. حالم بد میشود. نمیخواهم یک نفرِ دیگر را بشناسم که خیلی وقت است رفته است. نمیخواهم سنگینیِ نبودنِ یک رفتۀ دیگر را روی دوشم تحمل کنم.
تاریخ برای من همیشه جزء غمانگیزترین مفاهیم بوده است. وقتی میبینم پای یک جمله، یا پای یک نوشته، تاریخِ گذشته را نوشتهاند، واقعاً غصهام میشود. حتّی همان لحظه خودم را سرزنش میکنم که چرا نگاهم به آن تاریخ افتاده، آن تاریخی که خبر از یک فقدان میدهد، آن تاریخی که تصویرِ یک سنگِ قبر را در نظرم مجسم میکند. خواندنِ زندگینامههایی که پر از تاریخاند، همیشه برایم دردناک بوده است. البته، نمیتوان نادیده گرفت که میزانِ این درد همیشه یکسان نیست. گاه، توی دورههایی که معلوم نیست آغاز و اتمامشان به چه چیزی بستگی دارد، مواجههام با مفهومِ زمان، و گذشته، فرق دارد.
میدانید چیست؟ اگر برای «بودن» حق انتخاب داشتیم، شاید من هیچگاه مسئولیتِ این انتخابِ خطیر را به جان نمیخریدم. کسی چه میدانست «فانی بودن» و «نابود شدن» چقدر میتواند زجرآور باشد. به قولِ نویسندهای که نمیخواهم نامش را ببرم، (به دلیلِ بیمداشتن از قضاوت، پیشداوری، و قیاسهای ناصواب) «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح آدم را آهسته میخورد و میخراشد». این جمله شهرتِ زیادی دارد. بسیاری آن را چون کلماتی مقدس میستایند و کسانی هم هستند که این کلمات را دستاویزِ مضحکهشان میکنند. احتمالاً هم بشناسیدش. البته مهم نیست. بگذریم از این حواشی؛ آدم را گرفتارِ بیهودگی میکنند. هیچوقت از مسائل سیاسی خوشم نمیآمده، چون هر وقت به این مسائل فکر میکنم خودم را وسطِ بازیِ دیگران میبینم؛ مثلِ یک دستاویز. اما گاهی گریزناپذیر میشود.
غمگینام. کم نه، غمم زیاد است؛ آنقدر زیاد که اگر خودم را در گوشهای خلوت مییافتم، آنقدر اشک میریختم تا آخر بفهمم این بغض از برای چیست، این غم از کجا آمده، چرا چنین حزینم. پریشانم؛ توی ذهنم پر از تکهخاطراتی است که هر کدامشان به نحوی به یک فقدان ختم میشوند. یادم است سالها پیش وقتی قدهامان نصفِ حالا بود، همیشه وقتی بیش از حد میخندیدیم و سرخوش بودیم، مادر میگفت این خندهها گریه دارد، بس کنید. و ما باز هم میخندیدیم، آنقدر میخندیدیم تا اشک از چشمانمان جاری میشد. بعد آن اشکها را به مادر نشان میدادیم و میگفتیم: «میبینی؟ چقدر زود گریهمان گرفت!» و باز هم میزدیم زیر خنده. ولی حالا معنای حرفش را با تمام وجودم درک میکنم. آدمها هرچقدر بیشتر خوشی را تجربه کرده باشند، همانمقدار هم اندوهشان فزونی خواهد گرفت. ما همه اندوهگینانی هستیم که گاهگاه شادی و سرور حواسمان را از این اندوه پرت میکند و خود را فراموش میکنیم، ولی این فراموشیها نتیجهای جز قوتگرفتنِ آن اندوهِ ریشهدوانده در وجودمان ندارد.
خستهام. خستگی را احساس میکنم، اما نه آنقدری که تسلیم شوم، نه آنقدری که به خودم اجازۀ کمآوردن بدهم. آدمها هیچوقت به تمامِ معنی خسته نمیشوند؛ هیچوقت. تنها کنجکاوی است که تسلیمشان میکند؛ تنها وسوسۀ تجربۀ احساسِ تسلیمشدن است که باعث میشود خودشان را فریب دهند. آدمیزاد، هیچوقت نمیتواند آنقدری خسته شود که سزاوارِ تسلیم شدن باشد. خستگی، هیچ مرزی نمیشناسد؛ تمامیتی دستنیافتنی دارد.
انگار نوشتن تنها چیزی است که میتواند احساس بیهودگی را در من از بین ببرد. وقتی مینویسم، کمتر احساس بیهودگی میکنم. آخر میدانی، نوشتن نوعی عصیان است. اندوه قویترین احساسی است که آدمی را به این عصیان میکشاند. اما من، احساس میکنم از این عصیان به درستی استفاده نمیکنم. ما بلاگرها همیشه سودای نوشتن داستان را در سر پروراندهایم، اما نوشتههای وبلاگییی که اینجا مینویسم، و یا یادداشتهای شخصیام، این احساسِ نیاز به نوشتن را مرتفع میکنند و مانعم میشوند تا به داستاننویسی بپردازم. در واقع، میخواهم از این عصیان استفادۀ بهتری داشته باشم. ما آدمها جان به جانمان کنند، وقتی تعداد لایکهایمان را میبینیم، یا تعداد نظراتِ وبلاگمان را، و یا تعدادِ کلماتی که در یادداشتهای روزانهمان مینویسیم، باعث میشود احساسِ سرخوشیِ کاذبی بهمان دست دهد. میخواهم تا مدتی در اندوهم گم شوم. اگر قرار است با نوشتن احساسِ بیهودگی نکنم، بگذار وقتی باشد که به دردم میخورد، نه با دلنوشتههای وبلاگی، یا با روزانهنویسیهای بیهوده.
همۀ این حرفها را زدم که بگویم برای مدتی در اینجا چیزی نخواهم نوشت. از این گذاشتن و رفتنها بیزارم، ولی چارهای نیست. میدانم ننوشتن برایم سخت است، اما به عنوانِ یک چالش میتواند تجربۀ شاید ارزشمندی باشد. البته، معلوم نیست، شاید پشیمان شدم و زودتر به این گذشته باز گشتم. آدمها وقتی غمگیناند و بهتر میتوانند نیرنگهای این زندگیِ فانی را درک کنند، میبینی که گاه بهترین تصمیمهای عمرشان را میگیرند، ولی بعد زود پشیمان میشوند. چرا؟ چون هنوز آدمیزادند.