در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
‎۱ دی ۹۶

پیش‌نوشت: یادداشت زیر بهانه‌ای شد که کمی بیشتر راجع به این وبلاگ و نامش ـ که قبلاً پرواز بود و بعد تغییرش دادم به تحقق یک رویا ـ بنویسم. 

انگیزه‌ات را برای پرواز و اوج گرفتن تحسین میکنم و نمیگویم که سنگ بزرگ برداشتن نشانه نزدن است و حتی میتوانم بگویم موافقم با اینکه آدمی باید اهداف بزرگ داشته باشد. اما اگر ـ برفرض ـ پرواز را بیاموزی، تا کجا و تا کِی میخواهی ادامه‌اش بدهی؟! آیا اصلاً انتهایی دارد؟

بهتر نیست از راه رفتن شروع کنی و بعد خودت را به دویدن عادت دهی تا وقتی به پرواز رسیدی، از تکرارش خسته و ناامید نشوی؟!

میدانی، ناامیدی خیلی دردناک است! مثل این می‌ماند صندوق قفل‌شده‌ای را روزها، ماه‌ها و حتی سال‌ها در آغوش بفشاری و درباره‌ی آنچه میتواند درونش باشد، رویابافی کنی، اما سرانجام، هنگامی که آن را باز میکنی، میبینی همه‌ی تصوراتت له شده. آری، له شده! له‌شدن برایش کلمه ی مناسبی‌ست.

خلاصه، سرت را درد نیاورم اما اگر میخواهی پرواز را بیاموزی، بدان پرواز، تنها پرواز است. و نه چیز دیگری. خوشبختی و سعادتت را در آن نبین و خیلی رویش حساب باز نکن. بگذار بیشتر به دویدن، عادت کنی. اگر هم روزی پرواز بسراغت آمد، آن را بپذیر و بدان، روزی فراخواهد رسید که پرواز برایت به راه رفتن و دویدن بدل میشود. اما تو تلاشت را بکن. تلاش چیز مهمی‌ست برادر!

امضا: «بهار خادمی» (نویسنده‌ی وبلاگ دراکولا)
برای نویسنده‌ی وبلاگ پرواز(تحقق‌یک‌رویا) :)

به واقع، پرواز کردن از جملۀ رویاهایی است که هرکسی در برهه‌ای از زندگی‌اش آن را در سر می‌پروراند. شاید بخاطر حس خوبی باشد که به آدم می‌دهد، و یا شاید هم بخاطر دیدن چیزهایی که به طور معمول با پاهایی چسبیده بر زمین، قادر به دیدن و ادراکشان نیستیم. آدمی همیشه بر چیزی که ندارد حریص است، حتّی قدر چیزهایی را که دارد هم وقتی می‌فهمد که از دستشان دهد ـ البته، نه همیشه؛ همیشه استثنایی وجود دارد.

پرواز کردن، به نوعی حرکت است. برای حرکت کردن حتماً لازم نیست بدانی مقصدت کجاست و قرار است از چه جاهایی عبور کنی و به کجا برسی. همین که صدایی درونی به سمتی راهنمایی‌ات کند، برای شروع یک سفر کافی‌ست. در این سفر، چیزهای زیادی منتظرت است، حتی اگر تو به دنبالشان نباشی و فکرش را هم نکنی ـ اگر هم واقعاً به دنبال چیزی باشی، نمی‌شود که به آن نرسی.

گاهی سفری را آغاز می‌کنی به این امید که این آخرین سفر است و قرارست که سال‌ها برای رسیدن به مقصد حرکت کنی و از این راه لذت ببری ولی می‌بینی که اصلاً آن‌طوری که فکرش را می‌کردی نشد و سفرت خیلی زود به پایان می‌رسد. گاهی هم سفرهای کوتاهی را آغاز می‌کنی ولی درمی‌یابی که این همان راهی است که می‌خواهی تمام عمرت را در آن جریان داشته باشی. 

یکی هم می‌خواهد پرواز کند. نمی‌داند چرا، و شاید نداند که پرواز کردن به راستی چیست و چه دارد، ولی ندایی او را به این سو فرا می‌خواند. می‌داند که هیچ چیزی در این دنیا بی‌جهت نیست. همین‌قدر می‌فهمد که آن صدا او را به سفری دیگر می‌خواند. نمی‌خواهد که یک‌جا بنشیند و تمام عمرش را در یک نقطه باشد. او مرد سفر است، اگر در جریان نباشد می‌گندد. هنوز که پرواز نکرده است، فقط دارد به سمتی که هدایت می‌شود، حرکت می‌کند. گاه کند و گام‌به‌گام، گاهی هم تند و دوان‌دوان. مهم نیست کِی بتواند پرواز کند و یا اینکه پرواز کردن آخرین مقصدش باشد؛ مهم این است پس از سفری که دیگر برایش به پایان رسیده بود، خسته نشده است و دوباره به راه افتاده. شاید که در این مسیر، سفرش به پایان برسد و راهی دیگر را ـ که فکر می‌کند بهتر است ـ برای حرکت در آن انتخاب کند. شاید هم این سفر، او را به همان مقصدی برساند که در این زندگی انتظارش را می‌کشد و او را راضی می‌کند. شاید هم پرواز کردن دقیقاً همان چیزی باشد که برایش آفریده شده است.

من این شخص را جست‌وجوگر می‌نامم. کسی که در جست‌وجوی خوشبختی‌ست. او سفری را آغاز نمی‌کند که از آن لذت نبرد. شاید هم خوشبختی‌اش همین در سفر بودنش باشد. که می‌داند؟ محمدحسین فقید ـ دوستی از دوستان توئیتری ـ به شوخی گفته بود: خوردن بزرگترین همبرگرها هم با گاز اول آغاز و میسّر می‌شود. (من‌لایحضرالفقید، ج ۳ ص ۱۰) بله، با هر قدمش در این سفر، بیشتر به آن چیزی که می‌خواهد نزدیک می‌شود و می‌رسد. او از سفرهایش لذت می‌برد. و چه چیزی بهتر از این؟ 

به قول خودش: وقتی لذت پرواز کردن را خواهی چشید، که ترس پریدن و سقوط کردن را به جان خریده باشی. گاهی هم در این مسیری که انتخاب کرده است با سختی‌ها و ناملایماتی هم مواجه می‌شود. می‌دانید آب چه وقتی گواراست؟ وقتی که سخت تشنه باشی. هرچه که بیشتر تشنه باشی، آب هم به همان اندازه گوارا خواهد بود ـ حتّی معمولی‌ترین آب‌ها، نه تنها آب فلان چشمه‌ای.

و در آخر هم باید بگویم رؤیایی که به دنبال تحققش هستم، نویسندگی‌ست. و آن ندای درونی هم علاقه‌ایست که مرا به سویش می‌کشد.

” این جهان، هیچ ابدیتی ندارد. لااقل برای خودِ خودت ندارد، نه برای آن چیزی که از خودت به‌جا می‌گذاری. “

 


+ به راستی، شب یلدا مگر چقدر بلند است که برخی می‌گویند «عمرتان به بلندای شب یلدا»؟

+ اولین پستی که در این وبلاگ نوشتم، مطلبی بود با همین عنوان: پرواز.

  • ۶ گفت‌وگو
  • ۹۶۰ بازدید
  • ‎۱ دی ۹۶، ۱۶:۴۰

گفت‌وگو

  • سلام.
      شاید دوبار کامنت بیاد نمی‌دونم چون به مشکل خورد قبلی! گفته بودم که این پست خیلی بیش از اون‌چه که فکر می‌کردم خوب بود:) ممنون ازتون. و موفق باشد!
    سلام.
    به نظر می‌رسه که کامنت قبلی واقعاً به مشکل جدی‌ای برخورده چون نیومده. :)
    واقعا خوشحال شدم که این رو می‌شنوم. به نظر خودم که خوب از آب در نیومد. ولی حالا که شما گفتید، حتماً خوبه دیگه. :)
    ارادتمندم. تشکر.
  • گفتنی‌ها را گفتید، چه زیبا و شنیدنی هم گفتید. به نظر من کسی دم از پرواز می‌زند که حداقل یک بار هم که شده حتی برای لحظاتی از سطح زمین جهیده و یک آن، چشم‌اندازی به چشمم خورده که تا زمانی که پاهایش به زمین گره خورده بود و جز جلوی دماغش را نمی‌دید، تجربه نکرده بود. پس از آن است که تمام وجودش به تب و تاب می‌افتد و آتشی به جانش افکنده می‌شود که آرام و قرار از دلش می‌رباید. می‌خواهد دوباره ببیند... اینبار از فضایی بالاتر و به صورت مستمر... با حسرت به پرندگان آسمان چشم می‌دوزد و با تمام وجود می‌دود و بالا و پایین می‌پرد؛ به این امید که این بار پر و بال بگیرد... با همین دویدن زنده است و یک لحظه توقف، از زندگی ساقطش می‌کند...او می‌خواهد باز هم آن لذت دیدن را بچشد... اگر تمام عالم بگویند که تو کجا و پرواز کجا، گوشش بدهکار نیست که نیست... او یکبار دیدن را تجربه کرده که خواب و خیال نبود. 
    من که ندیده‌ام،اندک کسانی که به پرواز درآمده‌اند می‌گویند که برای ما هم پروازی هست گرچه همگان انکارش می‌کنند... مهم این است که آنکس که آرزویش را در سر می‌پرواند، پیوسته دویدن و جهیدن را رها نکند، قطع به یقین همین شوق پرواز، پرو بالش می‌دهد...
    عالی. مثل همیشه این کامنتتان هم عالی بود و چه زیبا و قابل تأمل.

    خیلی وقت بود که کامنت نداده بودید و فکر کردم که دیگر به این وبلاگ سر نمی‌زنید ـ به نظر می‌رسید که از کانال هم رفته‌اید. به‌هرحال، خوشحالم که هنوز هم به اینجا سر می‌زنید و کامنت گذاشتید. کاش شما هم وبلاگ‌نویسی می‌کردید. نه هر روز، حتی اگر هفته‌ای یکبار هم وبلاگتان را بروز کنید، عالی‌ست.
  • مچکرم از لطف شما.
    در دنیای آموختن هم باید گاهی وقفه‌ای ایجاد کرد و با یک عقب نشینی، مسیر طی شده را ورانداز نمود.
    ( حکایت من و فضای مجازی در این اواخر اینگونه بوده است!) 
    اما سرک کشیدن به وبلاگ شما در کنار دیگر وبلاگ‌های تخصصی برای کسی چون من که به دنبال کشف دنیای دیگران و شنیدن تجربیات رنگارنگ زندگی و آموختن است، بسیار لذت بخش است. 
    در این وبلاگ سادگی و صداقت جذاب و بی‌نظیری قابل مشاهده است که پس از یک بار سر زدن، پابندت می‌کند.
    همین قلم روان و دلنشین صاحب آن، که با متمسک شدن به دنیای واژگان سعی در بیان گاهی ملموس‌ترین و ساده‌ترین تجربیات با زبانی شیوا دارد، برای کسی که سودای نویسندگی در سر می‌پرواند، توجیهی برای ننوشتن باقی نگذاشته است. 
    در کل از نویسه‌های این جستجوگر چیزهای زیادی آموختم که مهم‌ترینش این بود که "برای شنیده‌ شدن لازم نیست صدایت را در بوق و کرنا کرده و یا اینکه خود را در پشت سخنان و ادعاهای جذاب و پوشالی و رنگارنگ پنهان کنی؛ بلکه تنها کافی است جسارت مطرح کردن خود و تجربیاتت را به همان شکلی که هست، پیدا کنی، می‌بینی که حتی اگر هیچ گوش شنوایی نیابی، خودت بهتر از هر زمان دیگری فریادهای سرکوب‌شده‌ی درونت را شنیده‌ای".
    و به قولی باید گه‌گاه خستگی‌ای در کرد..
    همیشه به این حقیر لطف داشته‌اید.
    یکی از لذت‌بخش‌ترین بخش وبلاگ‌نویسی برای من، خواندن نظرات دقیق و بسیار زیبای شماست. همیشه ازشان استفاده می‌کنم. ممنونم از وقتی که می‌گذارید.
  • چیزی که من تجربه کردم این بود که گاهی هرچه تلاش کنی برای پرواز نمیشه و درست وقتی که باید اتفاق می افته 
    نمیدونم بگم خدا کاینات طبیعت یا هرچی که اسمش وقتی اون بخواد میتونی پرواز کنی
    حالا این پرواز کردن هم مثل عشق خیلی معانی و حتی تعریف داره دقیق به اندازه ادمهای روی زمین
    اسم جستجوگر رو خیلی دوست دارم 
    البته که «پرواز» مال وقتی بود که تازه اینجا رو راه انداخته بودم. حالا خیلی تغییر کرده‌م و چند باری هم این فکر به سرم زد که بیام و دوباره خودم رو تعریف کنم و ببینم اینبار استعاره‌ام چی می‌تونه باشه. یعنی حالا اونطوری که قبلاً به پرواز کردن نگاه می‌کنم، به همون مفهومی که انگیزه‌ام برای پیش رفتن بود، حالا نمی‌تونم همون دیدگاه رو داشته باشم. حقیقتش خیلی وقته اصلاً به این کلمه و مفهومش فکر نکردم و حالا شاید حتّی برام بی‌معنی شده باشه. یادمه حدودای یه ماه پیش حتّی گفتم دیگه جستجوگر نیستم و «تماشاگر»ام. شاید هم بعدها خودم رو «روایتگر» بنامم. کی به کیه اصلاً؟ :))
  • یه جورایی حس و حال منم همینطوره درست مثل الان شما
    شاید نتونم خیلی خوب مثل شما درموردش بنویسم ولی برای من هم همه چی فرق کرده جوری که امروز دلم حواست به دوران قبل برگردم همون دورانی که اتاق ۳۱۲ بستری  میشدم
    برام جالبه که آدما چقدر می‌تونن در مواجهه با اتفاقات شبیه به هم عکس‌العمل نشون بدن و یک‌جور تغییر کنند. اون نوشته‌تون رو خوندم و منو یاد یکی از نوشته‌های وبلاگم انداخت ـ به نظرم آخرین ساعاتِ سال ۹۶ بود که داشتم اینجا می‌نوشتم. 

    آره برای آدما پیش میاد که آرزو کنن کاش برمی‌گشتن به گذشته و همون آدم قبلی می‌شدن، با همون سرزندگی، به همون دنیای پر از شگفتی... حقیقتاً دوست دارم بدونم این آدما دوباره می‌تونن تغییر کنند یا نه. سوالیه که بالاخره یه روزی به جوابش خواهم رسید، و شما هم.
  • به حالت قبل که بر نمیگردن ولی ممکنه جور دیگه تغییر کنن
    بهتره بگم حتما تغییر میکنن
    امروز از اون دختر پرشور اتاق ۳۱۲ به هزار و یک دلیل خبری نیست ولی ارامش ترسناک الانم یه جور تغییر 
    اینم درسته که به حالت قبل برنمی‌گرده، ولی به قول شما این آرامش هم واقعاً ترسناکه و به نظر می‌رسه به این زودیا قصد رفتن نداشته باشه. ولی به هر حال بله، چیزی که ثابته، تغییر کردنه. به امید تغییرهای بهتر. :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی