هشدار: این یک پست اینستاگرامی است. در ادامۀ مطلب میتوانید شاهد تصاویر هم باشید.
نمیدانم نام این رسم نوپا را سنت حسنه بگذارم یا بدعتی در دین. آخر ماجرا درست از همین یک سال پیش آغاز میشود، البته به سالِ قمری. در چنین روزی صبحِ زود (ساعت هشت البته!) به نیتِ رسیدن به نماز عید فطر از خواب بیدار شدیم. لباسهای نو پوشیدیم و به سمت مصلای شهر حرکت کردیم. اما، اما وقتی که رسیدیم دیدیم کار از کار گذشته است و خیل عظیم جمعیت دارد از مصلا خارج میشود. میتوانید تصور کنید چه احساسی داشتیم آن لحظه؟ ترکیبی از خسران، حسرت، ناامیدی. حس خوبی نبود خلاصه. اینجا حجت ایدهای داد تا از شر این احساس ناخوشایند خلاص شویم. رفتیم به یک فروشگاه و کلی کیک و بیسکویت خریدیم و سهتا لیوان و یک شیرموز بزرگ. بعد به سمت آرامِستان بهشت رضوان به راه افتادیم. میتوان گفت جاییست بیرون شهر، که نمای خیلی قشنگی پیدا کرده است حالا؛ هشت-نه سالی میشود که تاسیس شده. درختانِ کاجی که در بین مسیرش کاشته شده است حالا دارد قد میکشد. البته که به آنجا نرسیدیم. توی همین مسیر بود که به مزرعهای سرسبز رسیدیم که یک جوی آبی هم داشت. جای روحافزایی بود ـ سراسر سرسبزی و هوایی مطبوع و پُراکسیژن. همانجا کنارِ بزرگراه موتور را پارک کردیم و از دیوارِ کوتاهِ کاهگلییی پریدیم آنطرف و زیر سایۀ درختان و در صدای زیبای جیرجیرکها و کنار آبی که بیوقفه در جریان بود نشستیم روی چمنها. و اولین صبحانهمان را بعد از یک ماه صرف کردیم. داستانش همین بود. امیر میپرسید اگر کسی آمد و خصمانه پرسید چرا اینجا آمدهاید، چه بگوییم در جوابش؟ گفتیم هیچ. شیرموزت را بخور و از این لحظات لذت ببر. همین!
و امسال، یعنی امروز، وقتی رسیدیم به مصلا ـ با اینکه هنوز ساعت هشت نشده بود و از وقتِ مقرری که در شب قدر اعلام کرده بودند نگذشته بود ـ صدای جمعیت را میشنیدیم که در قنوتِ بلندِ نماز عید فطر بودند. خب شما اگر بودید، چه میکردید؟ از همانجا راهمان را کج کردیم به نزدیکترین فروشگاه. بعد هم حجت گفت برویم قیز قلعه ـ در سیکیلومتریِ شهر. و موتورها را انداختیم توی اتوبان و حالا نگاز کِی بگاز. رسیدیم به روستای... نامش را یادم نیست. چه آرامشی داشت روستاشان. انگار که هیچ زندهجانی در آنجا وجود نداشت و تنها ما بودیم که سکوتِ سنگینِ روستا را بر هم میزدیم. قیز قلعه از خیلی دورترها هم که توی جاده بودیم دیده میشد. خیلی جالب بود، وقتی چشمت را از جاده، به قیزقلعه میدوختی، احساس میکردی کوهها دارند هی دورتر و دورتر میشوند ازت. توی روستا با دیدنِ اولین زندهجان احساس شور و شعف بهمان دست داد. رفتیم به سمتش و مسیر را پرسیدیم. کورهراهی را نشانمان داد. با اینکه مسیرِ درستی را گفته بود ولی چندبار آن مسیرِ مالرو را رفتیم و آمدیم و از چند نفر دیگر هم پرسیدیم تا بر صحتش اطمینان حاصل کنیم. آخر همین سیزدهبدر، که با جمعی بزرگتر به همانجا میرفتیم که عموحسین سرپرستش بود، یکبار مسیر را به اشتباه تا دلِ زمینهای زراعیِ مردم روستا رفته بودیم و بعد تازه فهمیدیم که مسیر تهش همانجا ختم میشود و باز هم با حسرت به قلعهای که در قلۀ کوهی در میانِ کوههای سربهفلککشیده بود نگاه میکردیم.
مسیرِ خاکیِ درازی بود، ولی حقیقتاً چه لذتی دارد موتورسواری روی چنین مسیرهایی ـ بخصوص که پر پیچوخم باشد و پر فرازونشیب. همینطور که از مسیر و منظرهها لذت میبردیم ناگهان سگی سیاه از کنار جاده پیدا شد و پارسکنان دنبالمان کرد. ما هم برایش بوق زدیم و گردوخاکِ غلیظی به خوردش دادیم. چه سگِ گاوی بود! کمی جلوتر به یک روستای کوچک رسیدیم ـ خانههایی قدیمی در دو طرفِ یک مسیرِ خاکیِ شیبدار. جلوتر رفتیم و وقتی به سایه رسیدیم و صخرهای بزرگ موتورها را از دید پنهان میکرد، پیاده شدیم و موتورها را قفل کردیم و همانجا به انجامِ سنت حسنۀ صبحانۀ عید سعید فطر در دل طبیعت پرداختیم ـ با نگاهی که همواره در چرخش بود و از دیدنْ لذت میبرد. بعد بلند شدیم و رفتیم تا پای قلعه، ولی نرفتیم بالا تا قله؛ آخر بارِ اولی نبود که اینجا میآمدیم. تازه اینجا بود که به این نتیجه رسیدیم که انتخابمان، انتخابِ خیلی ایدهآلی نبود. من گفته بودیم برویم سد الغدیر، که همان نزدیکی بود. ولی بد هم نشد، یک ورزشِ درست و حسابیِ اولِ صبحی شد برای تنهامان. پای قلعه که رسیده بودیم دیگر پاهایم کاملا بیحس شده بودند و نفس کم آورده بودم.
برگشتنی، وقتی به آن خانههای اطراف جاده رسیدیم، یک سگْ گرگیِ سیاهوقهوهیی روی بامِ بلندِ یکی از خانهها داشت برایمان پارس میکرد. عجب سگِ گاوی! برایش بوق زدیم. جلوتر، دوباره همان سگِ سیاهِ هیکلی از کنارِ جاده ظاهر شد. اینبار به نظر میرسید از قبل برنامه ریخته بود برای غافلگیریمان. البته ما هم بیبرنامه نبودیم، قبل از اینکه به آن گلۀ کوچک برسیم، حسابی سرعت گرفته بودیم توی آن جادۀ خاکی، و قبل از اینکه آن سگ ظاهر شود دستمان را گذاشته بودیم روی شاستیِ بوقها. اینبار خاکِ بیشتری به خوردش دادیم. الحق که سگِ گاوی بود؛ آخر ما که کاری به کارش نداشتیم. توی اتوبان، با آن دو موتور با سرعت ولی در کنار هم حرکت میکردیم و با نهایتْ صدایی که حنجرههایمان میتوانست ایجاد کند، صحبت میکردیم. میگفت اگر جمعهها ساعت شش از خانه بزنیم بیرون، سهساعت وقت داریم تا موقعی که امیر و حجت میروند سرِ کارشان؛ و توی این سه ساعت میتوانیم کلی جا برویم؛ حتّی میتوانیم جمعۀ بعدی برویم جلایر که هم مناظر دیدنیِ بیشتری دارد و هم یک رودخانۀ نهچندان بزرگ. با هم دربارۀ این صحبت میکردیم که سال بعد انشاءالله به کجا برویم. و آیا قرار بود سال بعد هم از نماز عید سعید فطر جا بمانیم؟ نمیدانم.
پینوشت: شبهای این ماه رمضان، بعد از اینکه افطار میکردیم و سبک میشدیم و نمازی میخواندیم، بلند میشدیم و میرفتیم توی شهر ـ و به خصوص پارکجنگلی و دریاچه و بام ـ میچرخیدیم. معمولاً هر شب وقتی که میرفتیم به دریاچه تا کمی پیادهرویِ شبانه داشته باشیم، از آن بستنیهای خوشمزۀ قیفی هم میخریدیم ـ از همانهایی که قیف را میگیرد زیرِ شیرِ درستگاه، و قیف خیلی جذاب پر میشود از بستنیِ دورنگ. تقریباً یکسوم شبهایش را هم ولخرجی کردیم و پیتزا میخردیم، یا که از آن همبرگرهای خوشمزه، و بیشتر میرفتیم به «شهر متروکه»مان و آنها را میل میکردیم. خلاصه ماهِ ماهی بود این رمضان. روزهایت هرچند که بیمعنی بود هم، با یک انتظارِ شیرین برای اذانِ مغرب، پُرمعنا میشد. گاهی پیش خودم میگویم تنها انتظار است که میتواند به برخی روزهای خاکستری معنا و مفهومی ببخشد.
و این هم چندتا تصویر از سنتِ حسنۀ امسال. برای کیفیت بهتر روی تصاویر کلیک کنید. (من همیشه بدعکس بودهام و حالا که فکر میکنم، از همان کودکیام از هرچه لنزِ دوربین بوده است فرار میکردهام؛ ولی بالاخره بد نیست گاهی در مقابل این لنزها ظاهر شوم. بعدها خاطره میشود؛ مثل همین عید فطر که دوسالی هست خاطرهاش میکنیم، و مثل همین نوشته. زندگی همین است دیگر؛ نیست؟)
۱. گر نیک بنگری، زوایایی از قلعه را میتوانی در قله ببینی.
۲. مثلاً خیلی مضحک گفتهام به سلامتی موتورهامان. (مدیونید اگر فکر کنید این فنجانهای شیرشکلاتِ پلاستیکی را به هم زدهایم و گفتهایم به سلامتیِ فلان، به سلامتیِ بهمان.)
۳. و این هم حجت. اگر به دقت نگاه کنید میتوانید آن روستای اولی را ببینید؛ و زمینهای زراعی را.
۴. اینجا یک کشف جدید کردیم. مطمئنم اگر به عموحسین بگوییمش مشعوف میشود و میگوید یک روزی حتماً با هم بیاییم اینجا ـ به جستوجوی نشانههای مال؛ آخر یادم است داستانهایی راجع به راهِ ورودیِ قلعه میگفت... چه کشفی؟ تصویر بعدی. (در مورد عموحسین و سفرهای عیدانهمان کمی توی این پست نوشتهام. توی همان پست مثل این یکی کلی عکس گذاشته بودم ولی سریع پشیمان شدم و پاکشان کردم.)
۵. تا وقتی امیرحسین هست نیازی به عموحسین نیست. فروردینیها چقدر شبیه به هماند. کنجکاو، ماجراجو... همیشه جایی مینشیند بالاتر از دیگران؛ و سرعتش هم در کوهنوردی از بقیه بیشتر است.
۶. و این هم یک عکس هنری، همراه با یک فیلتر گرم. کوههای رنگارنگ، ابرهای سپیدِ میانِ آسمانِ آبی. عکسش بیکیفیت بودو و شبیه نقاشیِ آبرنگ شد. و هر کسی به افقی نگاه میکند. یک عکس دیگر هم گرفتم شبیه به همین: حجت به آسمان نگاه میکند و امیر به زمین. طنز خاصی تویش هست.
۷. اینجا منظرۀ خیلی زیبایی داشت. آن کوههای بالا را نگاه کنید. نمادی از قلههای بلند در دوردستهاست ـ هدفهای دور و دراز. ولی توی این عکس خوب نیامدهاند؛ به چشم بسی زیباتر بودند و دستنیافتنی.
۸. گر نیک بنگرید، هم موتورها پیداست و هم خانههای نزدیک قلعه. البته میدانم، عکسِ بیروحیست.
۹. جمع، جمع است. من و امیر و حجت و موتورهامان و قیزقلعه ـ البته اگر نیک بنگری. به نظرم اگر با آن یکی دستم سلفی میگرفتم، خیلی بهتر میافتادم. مثلاً عکس بعدی را ببینید که خوب افتادهام.
۱۰. همین. هر کسی توی یکی از رخهایش خوب میافتد. برای من چپ است. این تصویر متعلق به دور روز پیش است. بعد از کلی موتورسواریِ شبانه نشستهایم در پارک و خستگی در میکنیم. داشتم حافظ ناظری گوش میدادم، همین «ناگفتهها»یش را، که حجت گفت: «قطع کن بینیم بابا. این مزخرفات چیست که گوش میدهی؟ ”بالا روم بالا روم بالا روم“! :| » بعد خودش موسیقیِ بیکلام گذاشت، ترکیبی از سازهای شرق آسیا (سمت چین و کره و ژاپن) و گیتار الکترونیک و ویولن. من خودم این آلبوم را بهش داده بودم و عاشقش شده. حقیقتاً زیباست. لینک دانلود.
- ۲ گفتوگو
- ۵۳۹ بازدید
- ۲۵ خرداد ۹۷، ۱۴:۳۵
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.