حقیقتاً جا خوردم.
وقتی فکر میکنم، میبینم با تمام صمیمیت و دوستییی که بین من و پدرم بود ما حرف مشترکی باهم نداشتیم و شاید همصحبتی با یکیدوتا از عموهایم که شوخطبع هستند را ترجیح میدادم.
تا حالا شده است کسی را خیلی دوست داشته باشید و بعدا متوجه شوید حرف مشترکی با او ندارید و حتا ممکن است کنار هم معذب باشید؟ قبلاً متوجهاش نمیشدم، ولی امروز بعد از حدودِ هفتسال از نبودنش دارم فکر میکنم منی که از رفتنش آنقدر آسیب دیدم، ممکن بود از کنارِ او نشستن معذب شوم و سکوتی که بهزور میتوانستم بشکنم، آزارم میداد.
اولش فکر کردم شاید این فاصلۀ هفتساله باعث شده است که اوی هفتسال پیش را دارم میگذارم کنارِ الانِ خودم، یا فکر کردم که شاید دیگر دوستش ندارم که چنین حسی دارم؛ ولی احساس میکنم موضوع چیزِ دیگریست. مطمئناً اگر روزی پدر شوم، تمامِ تلاشم را میکنم تا هیچزمانی چنین فاصلهای ایجاد نشود، و پسرم هیچوقت این حس را بینِ من و خودش احساس نکند؛ حتا سالها پس از نبودنام.
- ۵ گفتوگو
- ۵۰۴ بازدید
- ۲۱ مهر ۰۰، ۱۷:۵۲
گفتوگو
بهنظر میرسه اگر حرف مشترکی وجود نداشته، صمیمیت و دوستی هم وجود نداشته. میخوام بگم اینکه نوشتی با وجود دوستی و صمیمیتی که بینمون بود حرف مشترکی نداشتیم متناقضه. اصلا دوستی و صمیمیت بر پایهی حرف مشترک شکل میگیره. غیر از اینه؟ احتمالا شما اون حس مدیونبودن، اون چیزی که بهش میگن احساس گناه رو با حس صمیمیت اشتباه گرفتی. متوجهِ منظورم میشی؟ اغلب ما هرقدر دقیق بشیم راهی برای صمیمیت و دوستی با والدینمون پیدا نمیکنیم اما غالبا یه خارخار عجیبی در قلبمون ما رو وادار میکنه فکر کنیم چون اونها والدین ما هستن و کلی برامون زحمت کشیدن! پس حتما چیزی بین ما هست که لابد! صمیمیته. شما تحت تأثیر اون حس داشتی خودت رو اقناع میکردی که با او دوستای و بینتون صمیمیت هست. در اصل چیزی جز احساس گناه نبوده. امروز که تونستی واقعیت رو ببینی متوجه شدی که چیزی اون بین نبوده مگر احترامی از سر ناچاری و وظیفه که ادم رو معذب میکنه.
خوش به حالِ پسرِ شما :))
این آدم ها که نزدیکی بهشون ولی دوری همیشه هستن!
خیلی واقعیت عجیبیه.یه حال نامعلومیه.
**** ****** ** **************** *****
روحشون شاد
معذرت میخوام، انشاءالله خدا بهشون سلامتی بده
حس میکنم منم همین طوریام.