در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «1984» ثبت شده است

امروز ۲۲ سالَم شد. احتمالاً سال بعد، ۲۴ آبان، ۲۳ سالَم می‌شود. همین یک سالِ پیش اینجا نوشتم که من عددِ ۲۱ را باور نمی‌کنم، و حالا دارم با این اعدادِ نامأنوس سروکله می‌زنم. ولی گذشته از این حرف‌ها، من اگر بخواهم از مهم‌ترین سالِ عمرم نام ببرم، آن همین ۲۱ سالگی‌ام خواهد بود. در این سال روزهای شگفت‌انگیزی را تجربه کردم که می‌شد با عنوانِ «بهترین روزِ عمرم» از دیگر روزهایم جدایشان کرد. خاطراتِ به‌یادماندنی و شیرینی که ارمغانِ این سال بود؛ چیزی که فکر نمی‌کردم اتفاق بیفتد. نامِ سالِ پیش‌ام را «تنهایی‌سالی» گذاشته بودم تا غرق در تنهایی‌ام، روزهایم را طوری پیش‌ ببرم که نیاز به هیچ چیزی آن بیرون نداشته باشم؛ تا توجه نخواهم، ارتباط داشتن با بقیه را نخواهم، تا لازم نباشد کسی را دوست داشته باشم یا دوست داشته‌شوم. تنهایی‌سالی قرار بود همان سالی باشد که هم‌چون راهبان بودایی آن‌قدر خود را غوطه‌ور در رنج و انزوا و کتاب و نوشتن می‌کردم تا خودم و نیازهایی که یک آدم دارد را فراموش کنم؛ تا اگر نیاز شد بتوانم کیلومترها دورتر از انسان‌ها و تمدن، در جنگلی انبوه زندگی کنم. اما کمی بعد متوجه شدم برای یک آدمیزاد، آدم‌نبودن گاهی به شدتِ مرگ سخت می‌شود. و تنهایی‌سالی‌ام درست تبدیل شد به همان سالی که دیگر قرار نبود تنها باشم. همان سالی که می‌توانستم خوشبختی را در بودن با دیگری احساس کنم. گفتن از این بخشِ سالِ پیش برایم کمی سخت است؛ از آن دست داستان‌های دونفره‌ای است که دوست دارم تنها برای خودم داشته باشم‌اش. تک‌تکِ نگاه‌ها، حرف‌ها، لحظه‌هایی که شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و کنارِ هم می‌نشستیم و من باورشان می‌کردم و نمی‌کردم؛ روزهایی که قرار بود همدیگر را ببینیم... همگی بخش‌های شگفت‌انگیزِ ۲۱ سالگی‌ام بودند؛ چیزی که نمی‌خواهم هرگز از دستش بدهم. راستش، انگار در همین ۲۱ سالگی‌ام به اندازۀ چند سال بزرگ شدم. تصمیمات مهمی گرفتم و عوارض‌شان را هم که اضطراب‌های وحشتناکی بود تحمل کردم. و حالا خوب‌ام؛ یعنی که بیشتر پوست انداخته‌ام و پوست‌کلفت شده‌ام تا حدودی. فکر می‌کنم بیش از اندازه به ۲۱ سالگی‌ام مدیون‌ام. بیش از همه‌چیز از این خوشحالم که آن سال سالی نبود که بخواهم از زندگی‌کردن عقب بکشم و به کُنجی بخزم که تنها کسی که سنگینیِ وجودش را احساس می‌کردم، خودم بوده باشم. نه، من به واقعیت نزدیک‌تر شدم و این خود پیشرفتی چشم‌گیر است.

ولی حالا که چهار (نه، پنج!) روز از شروعِ نوشتنِ این متن می‌گذرد، فکر می‌کنم بهتر است زیادی هم در عمقِ واقعیت غرق نشوم و برای خیال‌پردازی وقتِ بیشتری بگذارم و در خواب و رویاهای شعف‌انگیزم بیشتر سِیر کنم؛ چرا که همین چند دقیقه پیش دلم می‌خواست فیلمی تماشا کنم ولی با وجودِ قطعیِ چندروزۀ اینترنت تنها تنفر بود که انباشت می‌شد و عمق می‌گرفت. نمی‌دانم، شاید بهتر همان است که سر زیرِ برف کرد و دم بر نیاورد! اما فکر نمی‌کنم این کار فایده‌یی جز قوت‌گرفتنِ سیاست‌های برادرِ بزرگ داشته باشد!* بله، داشتم از ۲۱ سالگی می‌گفتم. در این سال تنهایی سفرکردن را هم تجربه کردم و بارها به شهری وارد شدم که تنهاسفر‌کردن به آن باعث می‌شد شدیداً مضطرب شوم، و خب اگر این‌کار را نمی‌کردم، مطمئناً در سال‌های بعد مجبور می‌شدم که همان میزان اضطراب را برای سفر تجربه کنم. اما حالا اوضاعم بهتر است؛ خیلی بهتر حتی. از یک جایی به بعد هم تصمیم گرفتم دست از دخیل‌بستن به ضریحِ خدا بردارم ـ چیزی که فکر نمی‌کردم هرگز اتفاق بیفتد؛ برداشتم و نمودش در رفتار و کارهایم نیز پدیدار شد و توانستم با خودم صادق‌تر باشم. در کل، یاد گرفتم بیش از همیشه خودم باشم و برای خودم احترام قائل شوم. در ۲۲ سالگی‌ام اما می‌خواهم بزرگ‌تر شوم؛ و سخت‌تر؛ و بیش از حالا به خودم احترام بگذارم. نمی‌دانم اوضاع چه‌طور می‌شود، ولی دوست دارم بیشتر از سالِ قبل بخوانم و بنویسم.


* یادم است قبلاً در این وبلاگ گفته بودم «دنیای قشنگِ نو»یِ هاکسلی واقعی‌تر از ۱۹۸۴ است، ولی حالا متأسفانه باید بگویم در اشتباه بودم. متنِ زیر قسمتی از کتاب ۱۹۸۴ اثرِ جورج اورول است.

[سایم] ــ متوجه نیستی که تنها هدفِ زبانِ نوین محدودکردنِ عرصۀ تفکر است؟ در نهایت ما امکانِ وقوعِ جرایمِ فکری را ناممکن می‌کنیم. چون دیگر کلمه‌ای برای ابرازِ آن‌ها وجود ندارد. هر مفهومی که احتیاج به بیان داشته باشد فقط با یک کلمه نشان داده می‌شود که معنایی کاملاً تعریف‌شده دارد و تمام معانیِ جنبی به‌کلی فراموش می‌شوند. در همین چاپ یازدهم، ما خیلی به این موضوع نزدیک شدیم. اما این جریان تا مدت‌ها بعد از مرگِ من و تو هم ادامه دارد. هر سال کلمات کمتر و کمتر می‌شوند و عرصۀ آگاهی هم محدودتر می‌شود. حتی همین حالا هم هیچ عذر و بهانه‌ای برای ارتکابِ جرایم فکری وجود ندارد. مسئله بر سر انضباطِ شخصی و کنترل واقعیت است. اما در نهایت به این هم احتیاجی نیست. وقتی زبان کامل شود، انقلاب هم کامل می‌شود. «زبان نوین اینگسوس خواهد بود و اینگسوس، زبانِ نوین.»

جملۀ آخر را با رضایت عجیبی عنوان کرد و افزود:
ــ وینستون تابه‌حال به فکرت رسیده که حدود سال ۲۰۵۰ حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شود که بتواند حرف‌های امروزِ ما را درک کند؟

وینستون با تردید گفت: «به‌جز...» و سپس مکث کرد. سرِ زبانش بود که بگوید: «به‌جز طبقۀ کارگر»، ولی خودش را کنترل کرد. تردید داشت که شاید گفتنِ این حرف نشانۀ بی‌اعتقادیِ او به عقایدِ مرسوم باشد ولی سایم ...

  • ۴۹۶ بازدید

در واقع هیچ چیزی ثبات ندارد. باور کنید.
من می‌توانم یک روز را در ملالی سنگین به فیلم‌دیدن بگذرانم یا آن‌قدر غرقِ خواندنِ کتاب‌هایم شوم که نفهمم آن روز چگونه گذشت، یا شاید هم بیشترش را به خواب گذراندم، در حالی که روزِ قبلش زیرِ فشارِ ایده‌هایی که دربارۀ پول درآوردن بودند مغزم در حالِ ذوب‌شدن بود و هر لحظه میزانِ زیادی از آدرنالین و سروتونین را در خونم احساس می‌کردم.


یکی از بارِزترین وجوهِ شخصیتیِ من، مقاومت‌کردن است. نه، این واقعاً تعریف نیست.
من تا چند روز پیش فکر می‌کردم اگر بخواهم جایی استخدام شوم، تا ۲ میلیون تومان هم بگیرم خوب است. روزِ بعد دیدم کمتر از ۳ میلیون راضی‌ام نمی‌کند. بیشتر روی این قضیه فکر کردم، امروز به این نتیجه رسیدم که حتی با حقوقِ ثابتِ ماهیانه ۶ میلیون‌ تومان، باز هم راضی نمی‌شوم این آزادیِ خودم را رها کنم و استخدامِ جایی شوم. باور کنید! من خودم هم تعجب کردم چون دیدم حقیقتاً دستم خالیِ خالی است. بعدش فکر کردم که شاید اصولاً مشکلم با حقوقِ ثابت است. و انگار درست فکر می‌کردم. اما باید اعتراف کنم ناخودآگاهم تنها برای حفظِ موقعیتِ موجود، (همین موقعیتِ دوست‌نداشتنیِ نزدیک به انقراض)، ذهنیتم را نسبت به کار‌کردن ناجور می‌کند. و باید بگویم بدترین اَنگی که به استخدام‌شدن و حقوقِ ثابت می‌زند، این است که این کار تو را در درازمدت فرسوده می‌کند؛ چون ثابت‌بودن ملال‌انگیز است! ۶ میلیون‌ ماهانه، پولِ مُرده است! اصلاً آدم با فکرِ این‌که تا چند ماهِ دیگر چقدر می‌تواند درآمد داشته باشد، یعنی دارد نقشۀ چگونه مردن‌اش را می‌ریزد، نه نقشۀ زندگی‌اش را! تو باید در جریانِ زندگی باشی جانم؛ باید رشد کنی هالی! باید هرروز که بیشتر تلاش می‌کنی نسبت به روزی که تلاش نکرده‌ای، تغییری احساس کنی. اینطوری که نمی‌شود ثابتْ ثابتْ ثابت...!

فکر می‌کنم به خودم اجازۀ زندگی‌کردن نمی‌دهم. آن‌قدر سناریوهای مختلفی از موفقیت (موفقیت به‌معنیِ دست‌یابی به خواسته‌ها) را در ذهنم مرور می‌کنم تا همه‌چیز در نظرم تُهی و بی‌معنی می‌شود و رغبتم را از دست می‌دهم. شاید بشود نامش را گذاشت مقاومت در برابرِ زندگی؛ مقاومت‌ در برابرِ تجربه‌کردن. 

فکر می‌کنم برتریِ ویران‌شهرها بر آرمان‌شهرها در ادبیات، تنها به این دلیل بوده است که ویران‌شهرها اصیل‌ترند و نقشِ حقیقیِ خود که ایجادِ بیزاری از طریقِ نمایشِ فاجعه است را به درستی انجام می‌دهند. چرا که هر آینده‌نگری‌یی ملال‌انگیز است؛ نمایشی عمیق و کامل از یک موقعیتِ ناخوشایند، از یک فاجعه، ملال ایجاد می‌کند. و جالب اینجاست که نمایشی عمیق و کامل از یک آرمان‌شهر نیز، در بهترین حالتش پس از فروکش‌کردنِ هیجاناتِ موقتِ آدمی، ملال‌انگیز است. زیرا حقیقی‌ترین سوالی که مخاطب در پایانِ هر نمایشی از خودش می‌پرسد این است که: همین؟! همه‌اش برای همین بود؟ این‌همه تلاش، رنج، سختی؛ برای همین؟! و با همین سوال است که آن اثر به کلی زیرِ سوال می‌رود. 

و حالا، انگار اگر ثروتمندترین آدمِ این دنیا باشم هم، الزاماً نمی‌توانم بگویم شادترین آدمِ این دنیا هم هستم؛ چرا که نمی‌توانم هیچ آرمان‌شهری را دوست داشته باشم. ولی خب، من برای فردایم لنگِ پولم... هاه‌ هاه‌ هاه‌ هاه ها!

  • ۴۴۰ بازدید

صبح‌های یکشنبه سکوئیلر از روی قطعه کاغذ درازی که با یکی از پاهای جلویش نگاه می‌داشت برای آنان می‌خواند که تولید مواد مختلف غذایی دویست درصد، سیصد درصد و حتی پانصد درصد افزایش یافته است. حیوانات دلیلی نمی‌دیدند که گفته‌های او را باور نکنند. مخصوصاً که آن‌ها دیگر به طور روشن شرایط زندگی قبل از قیام را به یاد نداشتند. ولی بعضی روزها دلشان می‌خواست ارقام کمتری به خورد آنها می‌دادند و غذای بیشتر.

پی‌نوشت: خوبیِ داستان‌های جورج اورول بی‌زمانی‌شان است؛ اینکه در هر زمانی می‌توان خود را در دنیای داستانی‌اش پیدا کرد. تجربۀ شیرینی بود خواندنِ قلعۀ حیوانات ـ لااقل به تلخیِ ۱۹۸۴ نبود. به‌هرحال هر دوتایشان جزء محبوب‌ترین‌هاست برای من.

  • ۴۱۴ بازدید

پیش‌نوشت: بعد از خواندن «دنیای قشنگ نو»ی هاکسلی، یک روز طول کشید تا بتوانم راجع به این کتاب چیزی بگویم. ولی حالا که توی گودریدز ریویویی برای این کتاب نوشتم، گفتم بهتر است توی وبلاگ هم منتشرش کنم چون چند وقتی می‌شود که از کتاب‌هایی که می‌خوانم در اینجا حرفی به میان نیامده. (این هم لینک اکانتم در گودریدز ـ البته اگر گودریدری هستید. معمولا سعی می‌کنم راجع به کتاب‌هایی که می‌خوانم مختصر چیزی بنویسم.)

نمی‌شود از دنیای قشنگ نو حرف زد اما از 1984 جورج اورول نگفت. آدم‌ها همیشه می‌خواسته‌اند با مقایسه کردن، مسائل را شفاف و ساده کنند. این دو کتاب هم هردو دنیایی ساخته‌اند خیالی، ولی بیشتر از هر دنیای واقعی‌یی (که ما ازشان خبر نداریم) به دنیای ما شبیه‌تر اند. نمی‌خواهم به جزئیات بپردازم و به دنیاهای متصور شدۀ این دو کتاب؛ چرا که خواندنش برای هر کتاب‌خوانی ـ به جد می‌توانم بگویم ـ ضرورت دارد. 
اما نکته‌ای که وجود دارد این است که در 1984، با داستانی پر کشش‌تر و سیاسی مواجه هستیم، با یک تراژدی، داستان کسی که حقایق دنیایش را کشف می‌کند و می‌خواهد علیه آن به مبارزه برخیزد. در بخش‌های مختلف این داستان می‌شود هیجان‌زده شد. (اینجا راجع به 1984 بیشتر نوشته‌ام.) ولی دنیای قشنگ نو، بیشتر یک طنز تلخ است که به اندازۀ 1894 پرکشش نیست و خبری از توطئه‌های آنچنانی هم در آن نمی‌یابی. در این داستان، حتّی کسانی که می‌خواهند با حقایقِ کثیفِ دنیایشان مبارزه کنند هم، نمی‌دانند چطوری باید این کار را انجام دهند. هرچه که به انتها نزدیک می‌شوی، مبانیِ فلسفیِ کتاب را بیشتر و بیشتر احساس می‌کنی و بیشتر به تفکر واداشته می‌شوی؛ اما می‌دانی چیست؟ در آخر ماجرا، پوچی دنیا و زندگی را می‌بینی که در حین صحبت‌های بازرس مصطفی موند و جنابِ وحشی نمایان می‌شود. و نویسنده هم نخواسته است با بیانِ پایانی احساس برانگیز از سرنوشت غم‌انگیز شخصیت‌ها، داستان را به یک تراژدی مبدل کند، و در آخر داستان، هم شخصیت‌ها را و هم داستان را به حال خودش رها می‌کند تا مخاطبِ تشنه، بیشتر و بیشتر به فکر فرو رود، و به سرنوشت شوم افراد فکر کند و به دنیای قشنگ نو.

و در کل، 1984 نوشته شده است برای مبارزه با دیکتاتوری و سیاست‌های توتالیاریزم، ولی دنیای قشنگ نو نوشته شده است برای مبارزه با مدرنیته و بی‌فرهنگی، علیه کسانی که نمی‌دانند هویتشان چیست و باید چه کار کنند، و ذهن‌های بسته‌ای که حتّی نمی‌خواهند بیندیشند، چه رسد به اینکه توان اندیشیدن را داشته باشند. و من فکر می‌کنم دنیای قشنگ نو، شباهت بسیار بیشتری با دنیای کنونیِ ما دارد.

  • ۴۱۹ بازدید

مانده‌ام در چندراهی‌های بسیار ـ از همان‌هایی که گاه تبدیل می‌شوند به توقف‌گاهِ همیشگی. روزها می‌گذرند و مرا به حسرتِ کارهای نکرده‌ام می‌اندازند. همین که قصد می‌کنم به یکی از راه‌ها بسنده کنم و کمی راه‌پیمایی، تک‌تکشان مرا جداگانه به سوی خود فرامی‌خوانند و به هدایتگریِ خویش. بگذریم از این صحبت‌های پرطمطراق. کار، کارِ نثرِ نادر خانِ ابراهیمی‌ست. با «مردی در تبعیدِ ابدی‌»اش خوشم. یادم هست هر باری که چیزی به قلم او خوانده‌ام، تاثیر بسیاری ـ و نه دائمی ـ در گفتن و نوشتنم گذاشته ـ نوعِ خاصی ازخودبیگانگی. کلی کتاب است که می‌خواهم بخوانم. کلی اندیشۀ جدید است برای آزمودن و بالاپایین کردن. حداقل تا اینجای کار، دو آرزوی بزرگ دارم که می‌خواهم در ادامۀ زندگی محققشان کنم. اما عجله کردن‌های نابه‌جا و به سر دویدن‌های بی‌فایده، راه به جایی نخواهند برد. 

امروز، «۱۹۸۴»، شاهکارِ جرج اورول را به آخر رساندم ـ و به نظرم هر کسی باید برای یکبار هم که شده این کتاب را بخواند. ماه‌ها پیش بود که شروع کرده بودم به خواندنش. حدود بیست صفحه‌اش را خوانده بودم و به دلایلی نامعلوم گذاشته بودمش کنار تا همین چند روز پیش که «پیرمرد و دریا»ی مستر همینگوی را به پایان رساندم و دنبالِ چیزی می‌گشتم برای خواندن. حقیقتاً که داستانِ پرکششی داشت، که اگر چنین نبود دوباره مرا به سوی خود نمی‌کشاند. تلخ به پایان رسید و نقدی هم در گودریدرز برایش نوشتم ـ اگر بشود نامش را نقد گذاشت! ـ و ماندم که چگونه این تلخی را از بین ببرم. تا اینکه به پیشنهاد یکی از بلاگرانِ این دور و اطراف، The space between us 2017 را تماشا کردم. وقتی که تمام شد، کلی احساسِ خوب و نشاط داشتم. و این هم آخرین دیالوگ بود در حالی که دو نفر را می‌دیدی با لباس‌های گنده و سنگینشان روی سرخیِ مریخ قدم می‌زدند: «من می‌خواستم برم به زمین. نه برای دیدنش؛ بلکه برای زندگی کردن. مشخص شد مردم زمین هم دقیقاً همون چیزی رو می‌خوان که مردمِ مریخ می‌خوان. و من می‌دونم ـ چون بهتر بهتون بگم، من تنها آدمِ روی مریخ‌م. نمی‌دونم کدوم بهتره، ولی من اینجا رو می‌شناسم. خوبه که خونه باشی.» 

در طی روز خیلی زیاد به پنل مدیریت این وبلاگ سر می‌زنم. یکی بخاطرِ پست‌های جدیدِ بلاگرانِ بیانی، یکی از بابتِ نظراتِ دریافتی و دیگری هم از برای پاسخ‌هایی که به کامنت‌هایم داده می‌شود ـ البته بگویم من کسی نیستم که زیر هر پستی کامنت بگذارم و حتی بیشتر اوقات خصوصی کامنت می‌گذارم چون حقیقتاً مخاطبم تنها نگارندۀ آن پست است و دلیلی برای عمومی بودنش نیست. از همان اوایلی که این وبلاگ را راه انداختم، در حال خواندن کتابی بودم که تاکنون نخوانده رها شده: سودمندیِ تاریخ، اثر نیچه. چندتا از قسمت‌های مهم حرف‌هایش را یادداشت کردم توی یکی از این برچسب‌های زردِ مدیریت. همین دیروز بود که بعد از وقت‌ها به چشمم خورد و به شدت علاقمند شدم تا دوباره بروم سراغ این کتاب.

آنچه که موجود زنده را به به زندگی پیوند میدهد و او را زنده نگه میدارد، نوعی سعادت یا جستجوی سعادت است.
***
ارزش سعادت اندک و پیوسته، از بزرگترین سعادتی که به عنوان جاذبۀ صرف، مانند یک حالت، یک شیفتگی موقت به زندگی تاریک، به زندگی آرزومند و محرومیتی که نصیب فرد میشود بسیار بیشتر است.
***
هر آن کس که نتواند بر سر قله ای، چون الهۀ پیروزی بی وحشت و سرگیجه قرار بگیرد، هیچگاه معنی خوشبختی را نخواهد یافت و بدتر از آن، از خوشبخت کردن دیگران عاجز است.
***
شخصی که قدرت فراموش کردن ندارد و محکوم است که همه چیز را در حال شدن ببیند، دیگر بر هستی خود باور ندارد و همه چیز را به صورت نقاط متحرکِ در حال از هم پاشیدن می‌بیند و خود را در جریان شدن، گم می‌کند.
***
موجودات زنده برای زندگی نه فقط به نور بلکه به ظلمت هم احتیاج دارند.


مثلاً وقتی که جملۀ آخر را می‌خوانم، درست نمی‌دانم نویسنده در حال گفتن چه مطلبی بوده، ولی می‌بینم درست همان چیزی است که این روزها ذهنم را مشغول کرده. چیزیست که بارها توی ذهنم تکرار شده. اینکه ما برای زندگی کردن و رسیدن به سعادت نیاز نداریم همۀ مسائل را به روشنی درک کرده باشیم. کمی ابهام و ظلمت برای پیش بردنِ بی‌دغدغۀ زندگی، می‌تواند خیلی هم مفید باشد. در حقیقت حالا که به افرادِ دور و برم نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر با این ظلمتی که روی زندگی‌شان سایه انداخته بهتر زندگی می‌کنند تا منی که حتّی به دنبالِ روشن شدنِ ماهیتِ سعادت و زندگی هستم. مثلِ شخصی که می‌زند به آب و شنا می‌کند در مقابلِ کسی که شنا کردن را به طور ذهنی تحلیل و برسی می‌کند و در آخر می‌گوید آدم چرا باید شنا کند تا وقتی که هنوز خشکی‌یی هست برای راه رفتن؟!

یکی برای آزادی داد می‌زند و دیگری برای عدالت فریاد می‌کشد. یکی هم نه، وقتی مرا در این حال می‌بیند با لحنی تحقیرآمیز می‌گوید اگر جای من بود و استعداد مرا داشت، اینچنین عمرش را تباه نمی‌کرد و استخدام فلان شرکت می‌شد و با همین برنامه‌نویسی، پول پارو می‌کرد و حسابی زندگی‌اش را می‌ساخت. و در همان لحظه قبل از اینکه جملۀ دوم از جملات بالایی به ذهنم خطور کند، از او می‌پرسم از نظر تو زندگی ساختن یعنی چه؟ ماشین و خانه خریدن و ازدواج کردن و یک زندگی تقریباً مرفه داشتن؟ همین؟! و وقتی پوزخندهای بیهوده‌اش را می‌بینم پیش خودم می‌گویم: و در نهایت تداوم بخشیدن به نسل بشر؟ کاش من هم می‌توانستم در این تاریکی همانند او به جست‌وجوی سعادت می‌بودم و زندگی‌ام را می‌گذراندم ـ سعادتی که به واقع نمی‌دانم چیست و حتّی نمی‌دانم آیا اصلاً وجود دارد یا نه. 

هر کاری‌اش هم بکنی، ما آدم‌ها به دنبال ناشناخته‌ها هستیم. در حقیقت نمی‌دانیم زندگی کردن چیست و هدفمان چیست، ولی کمافی‌السابق در ابهام و توهمِ منحصربه‌فرد بودنش پیش می‌رویم. گاهی با اینکه به پوچیِ زندگی هم پی می‌بریم، هنوز هم می‌خواهیم بیشتر و بیشتر زندگی کنیم، درست مثل میلیاردها انسان دیگر. و همچنان به نسل بشر تداوم می‌بخشیم و مدام صفحه بر صفحاتِ تاریخِ بشریت می‌گذاریم. و یا به قولِ حسابِ توئیتری‌ام: «خودخواهی‌ها را اگر کنار بگذاری، خواهی دید که همیشه برای کسان دیگری هست که زنده‌یی و زندگی می‌کنی، و عده‌ای هم به بودن تو، دل خوش کرده‌اند به این زندگی». همین‌قدر بی‌معنی. تو برای آن‌ها و آن‌ها برای تو. واقعیت تنها همین است. ولی مگر این حرف‌ها چه اهمیتی دارد؟ تو همچنان دنبال سعادتت باش. 

و همین دیگر. توی ۱۹۸۴ هم وینستون می‌گفت بهترین کتاب، کتابی است که حرف‌های خودت را زده باشد. و چقدر دوست دارم زودتر بعد از مردی در تبعید ابدی و تذکرۀ اندوهگینان، بروم سراغِ سودمندی تاریخ، و «کیمیاگر»، و شاید هم دیگر آثارِ نیچه. اما، سراغ کدام دیگر؟ شما خبر ندارید؟ خب حالا، بگذریم.

  • ۴۱۲ بازدید