پیشنوشت: به طرزِ غیرقابلتصوری مشغولم. قبلا شنیده بودم که زندگیِ یک برنامهنویس را به میتوان در یک جمله خلاصه کرد: «یا خوابیده است یا در حال کد زدن.» اما باورم نمیشد! ولی حالا که خودم به همان حال دچار شدم، دارم میبینم که حقیقتِ تلخی است. مشغولم، خیلی. طوری که حتا وقتِ این را ندارم که حالم بد باشد! خوشحال میشدم اگر میشد چند روزی دست از همهچیز میکشیدم و فقط میخوابیدم و میخوابیدم.
پیشنوشت ۲: این اواخر، بیشتر از همیشه با جلبِ مشتری (به قولِ خودم، تبدیلِ سرنخها به فرصت و مشتری) و راههایی که میشود از آنها پول در آورد آشنا شدم. اگر از من بپرسند چطور میشود پول در آورد، خواهم گفت که نیازِ بازار را باید شناخت و دست گذاشت روی همان نقطه. و اگر نیازی نبود، نیازِ جدیدی باید به وجود آورد. وقتی متنِ زیر را بخوانید متوجه خواهید شد که انسانها چگونه با زنجیرۀ غیرقابلتصوری از نیازها و رفعِ آنها، زندگی را پیش میبرند. چه آن نیاز واقعی باشد و چه وسوسه و توهمی پوچ. شاید که فروشندگی، غیرانسانیترین کارِ دنیا باشد؛ چرا که فروشنده به آدمها، به چشمِ سرنخهایی نگاه میکند که یا در تلۀ او میافتد و او را به پول میرساند، یا از دستش سر میخورد و در میرود. اخلاق در دنیای فروشندگی، به سادگی گموگور میشود؛ و این بدترین قسمتِ آن است.
دنیا به شکل روبهافزایشی برای افسرده کردن طراحی شده. شادمانی برای اوضاع اقتصادی خوب نیست. اگر ما از آنچه داریم راضی باشیم، چرا باید بیشتر بخواهیم؟
چطور میتوانید یک کِرِم مرطوبکنندهی ضد پیری بفروشید؟ کسی را نگران پیری میکنید. چطور مردم را وادار میکنید به یک حزب سیاسی رای بدهند؟ با نگران کردن آنها درمورد مهاجران. چطور آنها را وادار میکنید بیمه شوند؟ با نگران کردن آنها در مورد همهچیز. چطور آنها را وادار به انجام جراحی پلاستیک میکنید؟ با برجسته کردن معایب جسمانیشان. چطور وادارشان میکنید یک برنامهی تلویزیونی تماشا کنند؟ با نگران کردنشان در مورد از دست دادن آن برنامه. چطور وادارشان میکنید یک تلفن هوشمند جدید بخرند؟ با به وجود آوردن این احساس که دارند عقب میمانند.
آرام ماندن به نوعی اقدام انقلابی تبدیل شده. خوشحال بودن با موجودیت ارتقا پیدا نکردهی خودتان. راحت بودن با وجودهای انسانی آشفتهی خودمان نمیتواند برای کاسبی خوب باشد. ما برای زندگی دنیای دیگری نداریم. و در واقع، وقتی خوب از نزدیک نگاه کنیم، دنیای اجناس و تبلیغات واقعا زندگی نیست. زندگی چیز دیگری است. زندگی چیزی است که وقتی همهی آن مزخرفات را کنار میگذارید، یا دستکم مدتی آنها را نادیده میگیرید، بهجا میماند. زندگی، آدمهایی است که دوستتان دارند. هرگز کسی تصمیم نمیگیرد برای یک آیفون زندگی کند. آدمهایی که ما بهوسیلهی آیفون با آنها تماس میگیریم اهمیت دارند. و وقتی شروع میکنیم به بهبود یافتن، و دوباره زندگی کردن، این کار را با نگاه تازهای انجام میدهیم. مسائل روشنتر میشوند، و ما متوجه چیزهایی میشویم که قبلا متوجه آنها نبودیم.
برگرفته از کتاب "دلایلی برای زنده ماندن" نویسنده: مت هیگ مترجم: گیتا گرکانی
چیزی که واضح است این است که از آخرین بروزرسانیِ این وبلاگ خیلیییی وقت میگذرد! و این را به خوبی میدانم. اما موضوع این است که به سختی مشغولِ کارم. بله، کار! سه ماه است که به تواناییهای برنامهنویسیام ایمان آوردهام و بهطورِ جدی مشغولِ کار شدهام؛ دورکاری با حقوقِ نسبتاً خوب. (این روزها هیچ حقوقی خوب نیست، این را هم میدانم!) و در کنارِ روزانه ۸ تا ۱۰ ساعت کارِ با حقوق، چند ساعتِ باقیمانده را هم روی یک پروژۀ دیگر(رباتِ پیامرسان جهتِ بازاریابیِ رباتِ معاملهگرِ فارکس) کار میکنم و سعی میکنم تا جایی که میشود پول جمع کنم؛ آخر این روزها برای شروعِ یک زندگی هرچقدر هم پول جمع کرده باشی، باز هم کم است!
حالم خوب است و رضایتِ نسبییی را تجربه میکنم. بعد از مدتها زندگیام روی روندِ مشخصی افتاده است و از پیشرفت در این روند خوشحالم. و تمامِ اینها را مدیونِ خورشید هستم. همراه و همسفرِ عزیزِ دوستداشتنییی که آشناییمان از همین وبلاگِ هالیهیمنه شروع شد و حالا وقتی تلفنی با هم حرف میزنیم راجع به این صحبت میکنیم که سالِ اول در شهرِ او ساکن شویم یا در این شهر! و البته لذتِ چنین مکالماتی را برای همۀ خوانندگانِ این وبلاگ آرزومندم! راستش چالشهای زیادی روبهرویمان است، و تعدادی را هم پشتِ سر گذاشتهایم. امیدوارم از همگیشان با موفقیت بگذریم.
اخیراً دچارِ چالشِ کرونا هم شدهام، اما جز چند روز کسالت و از کار افتادنِ کاملِ بویایی و چشاییام چیزِ زیادی ازش ندیدم شخصاً. بویاییام بعد از گذشتِ دو هفته حدودِ ۱۰ درصد برگشته است، و چشاییام هم حولوحوشِ ۳۵ درصد. امیدوارم به زودی دوباره به سطحِ قبل برسند. حقیقتش هفتۀ گذشته سخت گذشت؛ زندگیِ بیبو و بیطعم حقیقتاً کابوسِ بزرگی است؛ خصوصاً وقتی نگرانِ این باشی که ممکن است نابویاییات چندین ماه طول بکشد، و یا حتا دائمی شود و هرگز به سطحِ قبل باز نگردد! و البته سختیاش تنها همین نبود!
حالا هم بهتر است برگردم سرِ کار روی ربات. امیدوارم امشب کارش را تمام کنم. نقطه؛ تا پستِ بعدی! (شاید این جمعه بیاید، شاید!!)
گاهی آدم واقعاً دلش میخواهد همان کودکِ هفت-هشتسالۀ بابایی میبود؛ که هِی پدرش جلوی مشتریها اسمش را علیبابا صدا بزند و او هم شادمانه با آن لحنِ نوکِ زبانیِ کودکانهاش در جواب بگوید: «بله بابا؟ آچار-ده میخواسی؟ الان میارم برات.» و هر کاری که برای پدرش میکند از کمککردن به او لذت ببرد و کلی حسِ خوب بگیرد. و شب، بعد از اینکه دستهای کوچولوی چرب و سیاهش را با آب و تاید میشوید و زیرِ ناخنهایش سیاه میماند، به پدرش آن جملۀ دوستداشتنی را بگوید: «بابا، مُزدِ امروزم!» و یک اسکناسِ نارنجیرنگِ پونصدتومنی دریافت کند و بعد فوراً آن اسکناس را بگذارد توی جعبۀ کوچکِ پولهایش.
گاهی هم دلِ آدم تنگ میشود برای غروبهای روستا؛ وقتیهایی که با قدِ کوتاهت از میانِ لباسهای چربوسیاهِ کارت بایستی جلوی درِ موتورسازی و به صدای زنگولۀ گوسفندان گوش کنی که از سمتِ کوهها دارند نزدیک میشوند. و چشمهایت را تیز کنی برای به یاد سپردنِ شکلوشمایلِ سگهای گله. و چشم بدوزی به زیباترینشان که یک دُمِ بزرگِ پشمالوی سیاهوسفید دارد و هیکلش شبیهِ گرگهاست. و تمامِ تلاشت را بکنی تا در آن غروبهای دلگیر، از زیباییهایی آن روستای کوچک لذت ببری. گاهی هم به آسمان نگاه کنی و حدس بزنی هر ابری شبیهِ چه چیزی است.
***
انگار آدمی به خَلقِ مداومِ احساساتش است که زنده است؛ همانطور که یک وبلاگنویس به نوشتنِ مداوم. دلتنگی برای چیزهایی که در گذشته اتفاق افتاده است، یا برای هر چیزی که در گذشته تجربه کردهایم، یکسره به یادآوردن است. و بیشترین چیزی که در گذشته، مغزِ آدم را قلقلک میدهد، احساسات است. احساساتی که در تکتکِ آن لحظات تجربه کردهایم. گو که بدونِ احساس هیچچیزی تجربه نمیشود و ویژگیِ مغز این است که تصاویر را همراه با احساساتی که آن لحظه تجربه میشدهاند ثبت میکند.
وقتی برای آدمی هیچچیزی جز گذشته و به یادآوردنِ احساساتِ آن باقی نمیماند، گویی که تواناییِ خلقِ احساساتِ نو را از دست داده است. ممکن است هرکسی تجربه کرده باشد که گاهی بودن در مکانی که همیشه حسِ خوبی به او میداد دیگر آن حسِ همیشگی را نداشته باشد؛ طوری که حتا با تقلّایی سخت هم، هیچچیزی در آن مکان حالش را خوب نکند. حالا البته نه، ولی قبلترها که بیشتر با موتور کوه میرفتم، با آنکه همیشه طبیعتگردی جزوِ تجربههای لذتبخشم بود، ولی گاهی پیش میآمد که هیچ بالارفتنی، و هیچ چشماندازِ زیبایی از ارتفاعی بلند حالم تغییر ندهد. فقط کافیست چیزی درونِ آدم او را بههم بریزد، دیگر کمتر چیزی است که بتواند احساسی نو را در او برانگیزاند...
اما زندگی در گذشته چیزی نیست جز حال را به مرگ سپردن. همیشه چیزی باید برای زندگیکردن وجود داشته باشد. یک کلمه.. یک کتاب.. یک موسیقی.. یک منظره.. یک احساس.. یک دوستت دارم...
دلم گرفته است. یکجور دلگرفتگیِ همراه با احساساتی نوستالژیک. دلم دیدارِ عزیزِ زیبایی را میخواهد که مدتهاست ندیدمش و دلتنگی دیگر از بیانِ حسام شرمنده شده است. یا دلم میخواهد دوباره در دنیای کتابها غرق شوم، مثلِ آن وقتهایی که آثارِ داستایفسکی را یکی پس از دیگری دست میگرفتم و هرروز توی دنیای این نویسنده پرسه میزدم و گاهی هم توی دنیای داستانیِ ذهنِ خودم. البته من خیلی کم توانستم یکی از آن داستانهایی که توی سرم وول میخورد را روی کاغذ بیاورم. ولی موضوع این نیست... با وجودِ روی کاغذ آوردنِ آن داستانها فقط کمی، خیلی کم، بیشتر از «حالا» خوشحال بودم. اما مطمئناً در گذشته، «حالا»های کمی شادمانهتری را تجربه میکردم. شادمانیِ رضایتمندانهای یعنی.
گفتم احساساتی نوستالژیک... هرازچندگاهی پیش میآید که بینِ دنیای موسیقیهایم گم میشوم. تمامِ پلیلیستهایی که داشتهام را یکییکی میچِشم ولی فایده نمیکند. موسیقی که همیشه یکی از بخشهای عمدۀ روزِ من است دیگر آرامشبخشیِ همیشگیاش را ندارد. گمگشتگیِ من از اینجا آغاز میشود. بعد شعری از سعدی میشنوم، با یکی از زیباترین صداها. شعری با آن فضای فضیلتمحور و عرفانیگونه. که من را پرت میکند به سالها پیش. جایی که کلمات حالوهوای قرنِ ششم و هفتم را دارد. همان حالوهوایی که کلماتِ دنیای ساموراییها داشت. و صدای موزونِ هفتضربیهای سهتار، یا صدای مضرابزدنهای تند و محکم روی تارهای سازِ لیوچین.
بعد میرسم به چند ترانۀ افغانستانی. ترانههایی که غمی آشنا و دور دارند. با مفاهیمی قدیمی. شنیدنشان طوری بود که انگار افتاده باشی به جانِ تکتکِ زخمهای سالیانِ قدیم که روی روانت بر جا مانده است و تازهشان کنی. مفهومی به نامِ وطن و وطنپرستی، مفهومِ پدر؛ چیزی که پیوندت میدهد به دنیای فانتزییی که در دورانِ کودکیات از واقعیتِ این جهان برایت ساخته بودند؛ آن حسِ شگفتیِ کودکانه. یک جهانِ متافیزیکی با سلسلهمراتبی که نهایت به چیزی تحتِ عنوانِ «خدا» میرسد. آخر، خدا همان پدری بود که بشر برای خود انتخاب کرد؛ تا بتواند توی این واقعیتِ زندگی که گاهی بهشدت دردناک و غیرقابلِ تحمل است، کودک شود و در پناهِ او تسکین یابد.
اما گاهی آدمی در هیچکدام از این دنیاها جایگاهِ خودش را نمییابد. باید صبر کرد. باید گذشت.
موضوع این است که این ویروس دنیا را تکان داده. من بیش از همیشه دلم برای عادیبودن تنگ شده است. عادیسازی فایده ندارد البته. آدم هرچقدر هم بخواهد خودش را به بیخیالی بزند، این واقعیت است که از خواب بیدارش میکند. ولی با اینهمه، باید از این تاریکی آمد بیرون. دلم برای خورشید تنگ شده است.
[ مطمئناً اولین چیزی که نظرِ خواننده را جلب میکند، همان بیتِ عنوانِ پست است. نویسندۀ پست دیشب در حالی که بهشدت دلش گرفته بود و حالِ بس خرابی داشت، آن تکهشعر را در یکی از گشتوگذارهای بیهودهاش در کانالی تلگرامی پیدا کرد. با اینکه متوجهِ ارتباطِ آن شعرِ زرد با خودش نشد، ولی احساس کرد این شعر از فرطِ زرد بودنش هالهای از احساسِ خوشی را به روانِ او تزریق کرد. نویسنده هنوز نمیداند دقیقاً چه احساسی نسبت به این شعر دارد، و به جهتِ همین عمقِ پوشالیِ شعر تصمیم گرفت آن را تبدیل به عنوانِ پستش کند، تا شاید بلکه آیا البته اما فرجی شود.
وی در حالی که تلاشِ بسیاری میکند برای پنهان کردنِ این موضوع که نوشتن در این وبلاگ برایش به مسئلهای سخت تبدیل شده است، میخواهد سخن را از ابوابِ دیگری بگشاید. البته که نمیخواهد حرفی از رفتن از این وبلاگ بزند در حالی که خودش میداند راغب به این کار است ولی همچنان احساسهایی متناقض راجع به این موضوع دارد که شدیداً موجبِ جلوگیریِ او از رفتن میشود. در نهایت نویسنده مجبور میشود در این پاراگراف از پست، از همان پروژۀ ماشینِ پولسازییی بگوید که این روزها دارد رویش کار میکند. یک موضوعِ عالی، بدونِ هیچ خطری، تنها گزارش! بله... اگر بنده نویسنده را به حالِ خودش رها کنم این روزها به یک زردنویسِ حرفهای تبدیل میشد! بگذریم...
نویسنده با شیوهای که مختصِ خودش است (البته بعد از اینهمه وقت ننوشتن دیگر مطمئن نیست هیچچیزی مختصِ خودش باشد!) میخواهد خواننده را نسبت به ماشینِ پولسازیاش کنجکاو کند. البته میداند که این کار حقیقتاً در عمیقترین لایههای خودش چقدر بیهوده و مزخرف است، ولی خب فکر میکند بهتر است فعلا کمی حرف بزند؛ برخی سکوتها همیشه برای او بهشدت سنگین و آزاردهنده است. بله. ماشینِ پولسازی استعارهای است که برای رباتِ معاملهگرِ فارکس استفاده میکرد. وی از اینکه با بازارِ تبادلِ ارزِ خارجی آشنا شده است خرسند است اما مطمئناً نمیخواهد پای کسی را به این بازار بکشاند و این نکته را مستقیماً متذکر میشود! بعد از این تذکرش که وجههای بسیار جدی و مردانه (به سبکِ پیرمردهای ثروتمندِ کشتیِ تایتانیک) به وی میدهد و او در تَهنای وجودش از این امر احساسِ فخر و البته حقارتی بیپایان میکند، سعی میکند از تجربههایش راجع به این بازار برای خوانندههای بهشدت مشتاق(!) بگوید. مخلصِ کلامش پس از کلی شکستنفسی این است که این بازار پر از ریسک و خطر است و انسان از پسِ هیجانهای شدید و اضطرابهای وحشتناکش بر نمیآید؛ و اگر باینریآپشن (که لعنتِ زئوس بر آن باد) را نیز تجربه کرده باشید حتماً پیش آمده است که شبهایی از فرطِ هیجان خواب به چشمانتان نیاید و همچنین روزهایی که چنان خودتان را زیرِ تاریکیِ پتو پنهان کنید که انگار با شدیدترین تجربۀ اگزیستانسیالِ مرگ و تنهایی مواجه شدهاید.
نویسنده بعد از اینکه آبِ دهانش را جمع میکند، با لحنی آرام و دلنشین طوری که انگار رازی ارزشمند را میخواهد برای خوانندگانش فاش کند، میگوید که به نتیجهای مهم رسید. اینکه انسان با آنهمه احساساتش بهدردِ معامله در این بازار نمیخورد، و او تصمیم گرفت رباتی بسازد که آن ربات تبدیل شود به مغزِ هوشمندِ معاملاتیِ وی و بدونِ ذرهای احساسِ متناقض و سردرگمی، شروع کند به معاملهکردن و مدیریتِ معاملات. که حالا بعد از چندین ماه کارِ بیوقفۀ دونفره روی آن ربات، آن را به مرحلۀ راهاندازی رسانده است. و نویسنده در نهایت برای اینکه روشن شود دقیقاً این ربات چه کاری انجام میدهد، برای خوانندگان توضیح میدهد که اگر همین ربات را از روزِ اولِ سالِ ۲۰۱۸ تاکنون گذاشته بود برای معامله، ۲۰۰ دلارِ اولیۀ او را در این دو سال و چند ماه، تبدیل میکرد به ۱۵ میلیون دلار! و بعد متذکر میشود که استراتژیِ این ربات در حالِ حاضر روی گذشتۀ بازار چنین سودآوریِ شگفتانگیزی داشته است و باید دید در ماههای بعد چه سودآورییی خواهد داشت و ممکن است حتا ضرر بدهد! باری...
وی که صحبت دربارۀ این مسائل را ملالانگیز مییابد، تمامِ تلاشش را میکند تا موضوعِ صحبت را تغییر دهد. و سپس در حالی که میداند موضوعِ ملالانگیزترِ دیگری را انتخاب کرده است، از ویروسِ کرونا (که البته بهجهتِ حفظِ آن وجهۀ پیرمردِ ثروتمند آن را کویدِ ۱۹ مینامد) حرف میزند. و در نهایت همگی را به خودقرنطینگی و شستنِ مداومِ دستها توصیه میکند در حالی که شدیداً فکرش درگیرِ همان دوباری میشود که طیِ چند روزِ اخیر سهنفره روی یک موتور رفتند تا کوه و جوج کباب کردند؛ و بهشدت از این تناقضِ گفتاری و رفتاریاش سرخورده میشود به خودش و دیگران قول میدهد دیگر برای احترام گذاشتن به سلامتیِ خودش و همان دیگران، به این زودیها بیرون نخواهد رفت. و در نهایت از فرطِ ملال و سرخوردگی سریعاً حرفهایش را با یک «به امیدِ بهترینها برایتان در سالِ ۹۹» به پایان میرساند و حرفش را بیشتر از این کش نمیدهد و از ناراحتیهایی که قلبش را آزار میدهد نمیگوید. ]