«چه دارایی فرّاری داریم... کلمات. که وقتی نیستن گم میشیم و غریب.»
****
کمی از کلمات فاصله گرفتم، قهر کردهاند. حالا دستم خالیست و حرفهایم ناگفته مانده. و این، ناراحت کنندهست؛ نیست؟ فقط نمیدانم من آنها را مسخره کردهام یا آنها مرا. ولی در هر صورت شورش در آمده است ـ یا شاید هم همهچیز سراسر مسخره است. دلم میخواهد بروم نازشان را بکشم، ولی بعد با خودم میگویم: چرا اینقدر بیجنبهاند اینها؟ فقط به فکرِ خودشانند... خب به غرورِ آدم برمیخورد وقتی میبینی بدونِ آنها هیچ چیزی نیستی ـ دلت میخواهد بهشان بگویی: اگر خودتان آمدید که آمدید، وگرنه دیگر هیچوقت اینطرفها پیدایتان نشود؛ گورتان را گم کنید! اما بعدش با خودم میگویم مگر آدمی به خودیِ خودش چیست که بخواهد به آنبودناش مغرور هم باشد؟ انگشتِ وسطیِ دستم درد میکند، همانطور الکی، و میدانی، اینکه آدم نتواند با اطمینانِ خاطر انگشتِ وسطیاش را به کسی یا چیزی نشان بدهد، غرورش را بهکلّی خُرد میکند؛ نمیکند؟
پینوشت: خسته نشدی بس که از نوشتن نوشتی؟ حرفِ تازهیی نداری تو؟
میدانی، کدنویسی برایم یکجورهایی نوستالژیک است. اما نه نوستالژییی مطبوع و شیرین. حینِ کدزدن ناخودآگاهم به هزار کوفتوزهرمار فکر میکند. خاطرههای مبهمی را برایم تداعی میکند. روزهای گند و مزخرف و فاجعهای که همهجوره از ذهنم بیرونشان کرده بودم و کاملاً به فراموشی سپرده بودمشان، حالا به واسطۀ سروکله زدن با کدها و آن صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کد، سر از خاک بیرون کردهاند. روزهایی را به خاطرم میآورند که به حدِ مرگ اضطراب داشتم و کدنویسی میکردم. روزهایی که سراسرِ وجودم غم بود و سعی میکردم خودم را غرق در کدها کنم. روزهایی که با هیجانزدگی از رویاهایی که توی سرم بود، کد میزدم. کدنویسی من را یادِ تمامِ رؤیاهای از دست رفتهام میاندازد؛ یادِ گذشتهای که حالا هزاران سال از من فاصله دارد. یادِ تمامِ غمها. یادِ «من»ای میاندازد که خیلی وقت پیش مرده است و هیچ هم دوست ندارم که دوباره زنده شود. اکنون تقریباً میتوانم بگویم هیچ چیزِ نوستالژیکی وجود ندارد که با تجربهکردنش، حالم بد نشود. حالِ غریبی است. آدم بینِ برزخی از «حال» و گذشتهاش قرار میگیرد. و خب برای منی که از گذشتهام کندهام و دیگر نمیخواهم به آن بازگردم، این یادآوری عذابآور است.
گفتی «نوشتن» یعنی ذبح کردن. یعنی کشتنِ خود. و من حالا میفهمم که چرا وقتی نوشتن در وبلاگم به تعویق میافتد، مضطرب میشوم و حالم خراب میشود. من نیاز دارم مدام خودم را بُکشم. خودم را بُکشم و توی وبلاگم دفن کنم. وبلاگم قبرستانِ من است؛ گورستانِ کشتههای من. مثلِ آدمی که معشوقهاش را میکُشد و بعد تنِ غرقه به خونش را به آغوش میکشد. محکم به سینۀ خودش فشارش میدهد و بعد شروع میکند به گریهکردن. بارها به آن چهرۀ بیحالت نگاه میکند و غم وحشیانه وجودش را به لرزه میاندازد. و بعد میرود تا او را در قبرستان به گور بسپارد. اگر ازش بپرسی چرا این کار را کردی، شاید هیچوقت نتواند پاسخِ درستی بدهد. اغلب میگوید: «چون میترسیدم از دست بدمش.» اما خودت کشتیاش! «نه، من او را نکشتم. او را جاودانه کردم و خودم را کشتم. او تا ابد در آغوشِ من باقی میماند؛ در همان آخرین لحظه. من و او به ابدیت پیوستهایم. کسی که حالا داری با او حرف میزنی، خیلی وقت است که به ابدیت پیوسته.»
و میدانی، من با این نوشتنها، هربار خودم را به آغوش میکشم و میکُشم. این من، زیستن در بیزمانی را برگزیده است و خودش را به سرگردانی در ابدیت محکوم کرده. و حالا مجبور است مدام خودش را بکشد: با نوشتن، جوهرۀ لحظهها را بمکد؛ خودش را به آغوش بکشد و بُکُشد. و خب، کسی که یکبار خودش را کشته است دیگر نمیتواند بدونِ کشتنِ مداومِ خودش به زندگیاش ادامه بدهد. چیزهای نوستالژیک من را از خودم پُر میکند؛ خاطرۀ منهای کشتهشدهام را به خاطرم میآورد. حالِ غریب و غیرقابلِ تحملیست. و چارهای برایم نمیگذارد جز کشتنِ دوبارۀ خودم... و من باز بیرحمانه خودم را مینویسم و نوشتهام را به گور میسپارم.
هیچ چیز برای من بدتر از این نیست که ننویسم ـ که نتوانم بنویسم. چه روزهایی که سرم پر از هیچ و سکوت است، و چه روزهایی که هیچ فضای خالییی توی سرم باقی نمانده و از هجومِ افکارِ بیکلمه و اندیشههای کلمهشده دچارِ سراسیمگی میشوم و مدام تا مرزِ جنون، در پیش و پسام. روزهایی که نمینویسم، هیچ قرار ندارم. همیشه چیزی کم است. یعنی خیــــلی ”همیشه چیزی کم است“! حال چه حرفی برای گفتن باشد و چه نه ـ که هر دو دردی مضاعف است. نوشتن اما درمان هم نیست؛ یک تسلیدهندۀ موقتیست. نظم و تداومش که از هم بپاشد، سراسیمگی به اشکالِ گوناگونی از این تن و ذهن و روان بیرون میزند. البته جای شکرش باقیست که اینها همه درونِ خودِ آدم اتفاق میافتد ـ در تنهاییِ بیپایانِ این حصارِ تن ـ و خیلی کم وجهِ عینی و خارجی به خودش میگیرد.
روزهایی که نمینویسم حرفها روی دلم تلنبار میشود؛ کوه میشود. حرفهایی که سنگینیشان حرکت را سخت میکند؛ حرکت در دلِ هزارتوی زمان را طاقتفرسا میکند. وقتی نمینویسم خودم را گم میکنم. و میدانی گم کردنِ «خود» یعنی چه؟ یعنی عمیقترین نوعِ احساسِ غربتی که کسی میتواند تجربهاش کند. غربت سلسله مراتبی دارد؛ از غربتِ مکانی و زمانی و بیکسی که بگذریم، به غربتِ تنهایی میرسیم. بعضی کودکها را دیدهاید وقتی در یک مکانِ غریب تنها مینشینند روی صندلی، مدام پایشان را تکان میدهند؟ تنها خودِ آن کودک خبر دارد که در تنهاییِ خیالانگیزش چطور بیوقفه و پُرولع در حالِ گفتوگو با خودش است. از غربتِ مکانی و بیکسی به مأوای تنهاییِ خودش پناه برده است. اما در اوجِ تنهاییاش هم کاملاً احساسِ امنیت نمیکند. هراس دارد که نکند کسی گفتگوهای ذهنیاش را بشنود و ذهنش را بخواند و آرامش و امنیتِ تنهاییاش را ازش بقاپد؛ و همین هراس است که موجبِ اضطراب میشود و آن اضطراب هم با تکاندادنِ ناخودآگاهِ پا، نمودِ عینی و خارجی پیدا میکند. اما برای منِ درونگرای انزواطلب، کلمات، این انتزاعیترین مفاهیمِ عالم، یکی از عینیترین جنبههای بروزِ اضطرابهای درونیست. نوشتن برای من همان تکانشِ پا است، که به خودیِ خود آرامشی لحظهای و کاذب به همراه دارد. البته من نمیخواهم نوشتن را به «تخلیۀ روانیِ» صِرف تقلیلش دهم؛ چرا که با نوشتن میاندیشم و از طریقِ اندیشیدن است که به آرامشی عمیق میرسم ـ حالا هرچند هم که موقتی باشد، باشد! چرا که آن آرامش، نیازمندِ یک مراقبۀ دائمیست. کلمات همان دستآویزی است که در اوجِ غربت و بیآرامشی، به تنهاییام پناه میبرم و در غربتِ تنهاییام، توسطِ کلمات با «خودم» همکلام میشوم. و وقتی از گمکردنِ «خودم» حرف به میان میآورم، یعنی که در بدترین نوعِ غربت، و در اوجِ تکافتادگی و بیزبانی و بیکلمهگی قرار گرفتهام و آخرین راهِ نجات هم به رویم بسته شده است؛ وقتی که هیچ دستآویزی نیست برای رهایی از غربت و بیگانگی. وقتی است که رفیقترین رفیقم را از من گرفتهاند. روزهایی که نمینویسم تبدیل میشوم به کودکِ تکافتادۀ وحشتزدهای که درونِ یک سلولِ انفرادی دستوپایش را به صندلی بستهاند و سوتِ ممتدِ کرکنندهای را هم در گوشهایش پخش کردهاند! البته نه به همین شدت، ولی خب چیزی در همین مایهها. بیاغراق که نمیشود عمقِ فاجعه را نشان داد؛ اما مطمئن باشید که این اغراق، اغراقی صادقانه است.
اما وقتی که مینویسم، حتّی اگر در اوجِ بدحالی هم که باشم، آرامشی شیرین و لذتبخش را تجربه میکنم. درست مثلِ وقتی که این کلمات نوشته شدند. پس چی شد؟ من، مینویسم، پس، هستم! یعنی که، خوب استم! (لبخند.)
پینوشت: این نوشته پس از هفت روز بیزبانی و ننوشتن، نوشته شده است. محضِ اطلاع:هزارههایم اغلب تخلیۀ روانیِ صِرف هستند؛ پستهای وبلاگی اما محصولِ نوشتن.
موقتاً سوال: بعد از نصبِ مجددِ ویندوزِ ۱۰، فونتِ IranSans (فونتِ فعلیِ وبلاگ) و اغلبِ فونتها در وُرد دیگر آن نرمی و زیباییِ سابقشان را ندارند؛ نمیدانید مشکل از چیست؟
راستش روزهای اول برایم خیلی جذاب بود. خیلی جاها از افکار و ایدههایم هیجانزده میشدم. ولی حالا رسیدهام به این جملۀ ارنست همینگوی:
هیچ چیزی در نویسندگی وجود ندارد. فقط پشت ماشین تحریر مینشینی و خونریزی میکنی.
تدِ عزیز یک مسابقۀ داستاننویسی راه انداخته بود که حقیقتاً ایدۀ جذابی داشت: نوشتن با شخصیتهای از پیش آماده شده. من هم یکیشان را با اشتیاق انتخاب کردم و تقریباً شش روزی میشود که رویش کار میکنم، ولی حالا نوشتنِ هر کلمه برایم مثلِ شکنجه شدن است و دیگر هیچ انگیزهای به ادامهدادنش ندارم. ولی ازش رهایی هم ندارم. زندانیاش شدهام. در قفسم کرده است انگار. لابد حالا هم میخواهی بگویی زندگی مثلِ همین داستاننویسیست؛ نه؟! خب بله. چرا که نه. درست عینِ زندگیست. خونریزی!
بدترین قسمت نوشتن این است که مجبوری قسمت تاریک خودت را بنویسی.
و هر گاه چیزی مینویسم که احساس میکنم آن نوشته من را از خودم یا دیگران را از من متنفر میکند، به یاد آن جمله میافتم. حقیقتاً او چقدر خوب توانسته بار منفیِ نوشتن را به همین راحتی از بین ببرد یا هیچش انگارد. گاه آدم میماند بینِ نوشتن و ننوشتن، و گاه بینِ نمایاندن و ننمایاندن کلمات نوشته شده.
گیرم ما نوشتن را به حال خودش رها کردیم، او مگر کجا خیال رها کردن دارد؟ مثل بختک میافتد به جانِ این ذهنِ خسته و کمحوصله. بعد هم جالبش اینجاست که به این پُستمُستهای آبکی و کوتاه راضی نمیشود. میگوید اینا تکراری شده، یه چیزِ جدید! انگار که بچه شده باشد. یا نمیدانم، شاید هم من اینطوری خیال میکنم. بههرحال، باید بگویم با چنین گفت زرتشت، حدود سیصد صفحهای خودم را شکنجۀ روحی و روانی و جانی و مادی و معنوی دادم، تنها به این امید که قرار است به جاهای خوبش برسم، اما مگر رسیدنی بود؟ متنش از حوصلهام خارج شد پس برای چند ماهی رفت تهِ صف. حالا هم مشغول خواندن «اتحادیه ابلهان» هستم. نویسندهاش داستانِ غریبی و آشنایی دارد. پس از اینکه کتابش را مینویسد و هیچ ناشری حاضر به چاپش نمیشود، نمیتواند شکستش را تحمل کند، ولی من فکر میکنم نتوانسته خودش را راضی به بودن کند، بعد نمیدانم چطوری خودش را به قتل میرساند. آن وقت مادرش در پی چاپ کتاب میشود و پس از چاپ، کتاب مورد تحسین قرار میگیرد طوری که بسیاری آن را شاهکار میخوانند و آن ناشران را به مشارکت در قتلِ یک نابغه و نابود کردنِ آثارش متهم میکنند. این داستان را درست چند روز پیش راجع به نویسندۀ دیگری هم شنیده بودم که حالا نام و نشانش یادم نیست. همین. نمیدانم چیست، گاهی خوشحالم از اینکه این شاهکار را میخوانم و گاهی هم فکر میکنم چقدر بدبخت شدهام که دارم چنین مزخرفاتی را تحمل میکنم. جالب است. ایگنیشس خیلی خیلی جالب است، و میرنا مینکوف، و نامهنگاریهایشان. همین دیگر. گزافهگویی شد بیشتر. بگذریم. یادم رفت بگویم. دوباره از شنبه مجبورم روزی هشت ساعت مشغول برنامهنویسی شوم. حالا که به عقب نگاه میکنم میبینم که چه خسرانی کردهام که از این سه ماهِ آزادی چندان استفادهای نکردم و کارِ ارزشمندی انجام ندادهام. ملول شدهام دیگر از این حسرتخوردنها. کاش حداقل همچون ایگنیشس بودم که به خیالِ خوشم این نوشتههای وبلاگی و یادداشتهای دیگرم قرار بودند دنیا را عوض کنند، ولی من اینقدرها خوشخیال نیستم. نمیتوانم باشم. چرا؟ حوصله ندارم توضیح دهم، جریانش هم تکراریست و بارها گفتهام. اینبار حقیقتاً همین، و بگذریم.
قبلاً گفته بودم: هرچقدر که داشتن یک کتابِ خوب برای خواندن برایم آرامشبخش است، به همان اندازه، اتمام آن کتاب و انتخاب کتابِ بعدی، سرگردانم میکند و یکی دو روزی شاید وقتم را بگیرد و پریشانم کند.
بعد از اتمام ”همسایهها“ی احمد محمود، نهایتاً رفتم سراغ ”بیگانه“ی آلبر کامو با ترجمۀ جلال. این کتاب را قبلاً نشان کرده بودم. جلال در مقدمۀ این کتاب، مقالهای از ژان پل سارتر ـ که به تفصیل راجع به «بیگانه» نوشته است ـ را ترجمه و خلاصه کرده. قبلاً چندین بار راجع به این کتاب حرفهایی ضدونقیض شنیده بودم و پیشانگارههایی راجع به آن داشتم و خیلی بر سر انتخابش کلنجار رفتم. نهایتاً انتخاب شد. شروع کردم. سارتر داشت دربارۀ «پوچی» میگفت و راجع به «مرسو»، قهرمان داستان. مقدمه را که میخواندم، گویی که من مرسو بودم و در حرفهای سارتر، خودم را میدیدم. خواندن آن چند صفحه برایم خیلی طول کشید. حین خواندنش مدام ذهنم میرفت توی همین نوشتههای اخیرم و انگار که داشت راجع به من حرف میزد.
خب اینها را دارم میگویم که چه؟ منظورم چیست؟ هیچ! هیچ منظوری ندارم. فقط میخواستم بگویم که ناراحت شدم. کاش که اصلاً سراغ این کتاب نمیآمدم و یا حداقل مقدمهاش را نمیخواندم. البته با آن حال هم چیزی فرق نمیکرد. حالا میدانم که دقیقاً چهام هست ولی آن موقع نمیدانستم. قبلاً نمیدانستم که توی چاه افتادهام، ولی حالا میدانم که کجایم. حالا مدام «گفت، گفتم»ام را به یاد میآورم، «۹۶، سالی که گذشت» را به خاطر میآورم، و حتّی همین «دلم سفری میخواهد بیانتها»یی را که چندبار قصد کردم بروم و حذفش کنم. دلم میخواهد همۀ نوشتههای دو ماه اخیرم را حذف کنم ـ از همان «شروع میکنم ولی...». نوشتن خطرناک است. نوشتن بخصوص وقتی که از خودت بنویسی خطرناکتر هم میشود. همهاش ریسک است. خودت را برای خودت شفاف میکند؛ و حتّی بیشتر از آن، مسیرت را مشخصتر میکند و حسابی چکشکاری میشوی. تثبیتت میکند؛ محکم و استوارت میکند. حرفهایت را به عقایدت مبدل میکند. مدام روشنترت میکند و سایهها محو میشوند و ابهامات، کم. همۀ اینهایی که گفتم خوب است؛ اما وقتی خطرناک میشود که میخواهی حرفی بزنی که حرفهای گذشتهات را نقض میکند، ولی دیگر نمیتوانی؛ دیگر خیلی سخت میشود. دیگر باورت شده است که حرفهایی که قبلاً گفتهای، حرفهای خودت بوده است. به حرفهایی که بیشتر از سر احساساتِ زودگذر هستند و افسردگیهای موقتی و دگرگونیهای ناپایدار، ایمان میآوری. از مسیر اشتباه میروی، و آنقدر ادامه میدهی تا جایی که مفهوم «مسیر اشتباه» در نظرت تغییر میکند و همه چیز دگرگون میشود.
آجر اول را کج میگذاری و تا آخر، دیوارت کج بالا میرود. شاید بزرگترین اشتباهم این بود که خودم را «جستوجوگر» نامیدم و این جستوجوگر را تعریف کردم. و از آن بدتر «در جستوجوی زندگی» را شعار خودم قرار دادم. شعارها حتی بیشتر از نوشتن خطرناکند. گاهی واقعاً خودت را گم میکنی و از خودهای اشتباهیات فاصله میگیری، اما برای اینکه زودتر از سرگردانی رهایی یابی، به گذشتهات رجوع میکنی و شعارت را میبینی، و نوشتههایت را. سعی میکنی دوباره همانی شوی که قبلاً بودهای. آنقدر خودت نبودهای که دیگر به بیخودیبودن عادت میکنی و فکر میکنی حقیقتاً همان هستی. از خودت فاصله میگیری و دورتر و دوتر میشوی.
حالا شاید خیلی ناراحت باشم. خودم را حسابی گم کردهام. نمیدانم کیستم. نمیدانم این کسی که اینجا هست، کیست. آیا واقعاً این شخص، خودم هستم؟ این تجددگرای سنتستیز، من هستم؟ حقیقتاً این همانی هست که بودهام؟ و آیا آن سنتگرای خوشخیال، خودِ حقیقیام میباشد؟ من کیستم؟
اگر خودم را به یک کارتِ حافظه تشبیه کنم، دست به همان اندازه که یک سنتگرا هستم، یک تجددطلب هم هستم؛ هر دو به یک مقدار. به همان اندازه که اهل دین هستم، بیدین و کافر هم هستم. و حالا به جایی رسیدهام که هر دوی این شخصیتها به اندازۀ هم سنگینی دارند و بین یک خلأ گیر کردهام. حالا اگر تمام آن کارت حافظه را هم پاک کنند، هیچ فرقی به حالم نمیکند. خالی خالی شدهام. به دوراهی رسیدهام؛ شاید هم چندراهی. حالا دیگر تنها خودم هستم که میتوانم تصمیم بگیرم که چه کسی باشم و چگونه باشم. و این چه تصمیم دشواریست. آدمِ گذشته را انتخاب کنم یا همینی باشم که بهتازگی شدهام؟ نمیدانم. نمیدانم! تصمیم آسانی نیست. انتخاب دشواریست.
قبل از نوشتن کلمات بالا، دو دل بودم برای خواندنِ «بیگانه»، و اگر راستش را بخواهی، حتّی میترسیدم که خواندنش بیشتر من را از خودم دور کند. اما حالا که به اینجا رسیدم، تصمیمم عوض شد. میخوانمش. شاید بعد از بیگانه، «افسانه سیزف»اش را هم بخوانم. حالا میدانم که بر سر دوراهی ایستادهام. میدانم که میخواهم برای مدتی، تماشاگر باشم، تا «در جستوجوی زندگی». این هم شعاری دیگر. ببینم به کجاها میکشاندم.
پینوشت:نگارندۀ این مطلب پس از خواندن کمی از داستان فهمیده است که شخصیت «مرسو» با او تفاوتهای بسیاری دارد.
هیچ انگیزهای برای نوشتن ندارم، ولی دلم میخواهد بنویسم و بنویسم و مدام بنویسم. البته میدانم که همان اوایلش ـ یا اگر منصفانه بگویم، تقریباً اواسط به بعد ـ خسته میشوم؛ یعنی اینکه بیحوصله میشوم؛ ولی با این حال دلم میخواهد بنویسم. این را هم نمیدانم راجع به چی، راجع به کی؛ فقط دلم می خواهد بنویسم. نوشتن از «نوشتن» را هم چندان دوست ندارم. یعنی فکر میکنم ایدۀ تکرارییی شده باشد.
البته اگر آنکه قلم به دستش میگیرد، مهارتی هم در چرخاندن قلمش داشته باشد، هیچگاه حرفهایش تکراری نمیشود؛ یا لااقل اینکه کسی متوجه نمیشود که او دارد حرفهای تکراری میزند. دستمالی میکشد روی حرفهای خاکخوردهاش، و دوباره بهجای حرفهای تازه و نو، قالب میکند به مشتری ـ یعنی به همانکه حرفهایش را میخواند یا گوش میدهد. و البته این روزها مشتری کم است. یعنی اینکه مشتری دنبال چیزهایی میگردد که هم ارزان باشد، و هم نظرش را جلب کند، و هم توقع دارد که آن چیز از کیفیت و ارزش بالایی هم برخوردار باشد! مگر میشود؟ و آیا ما باید طبق خواستۀ مشتری عمل کنیم و هر جنس بنجلی را با ظاهری آراسته، تحویلش دهیم و او کیفور شود از اینکه چیز بسیار باارزشی را ارزان خریده ـ در حالی که شاید هیچگاه هم نفهمد که جنس بنجل بهش انداختهایم؟ نه حقیقتاً، آیا درست است این کار؟ مشتری نفهمد، خودت وجدان نداری؟ یا اینکه درست است که تو طبق خواستۀ مشتری تغییر کنی و از اصولی که میدانی درست است، دست بکشی؟
بگذار واضح تر حرفهایم را بزنم. حقیقتاً دلخورم از وضع آشفتهای که جامعه در حال حاضر دارد و همچنان خواهد داشت. نمیدانم، شاید هم از وضع خودم دلخور شده باشم. بگذریم از اینکه نگفتم آنچه را که میخواستم بگویم. همین را میگفتم؛ از اواسطش به بعد، دیگر حوصلهام سر میرود. یعنی هرچقدر هم هوس نوشتن کرده باشم، از یک جایی به بعد، حوصله ندارم نوشتن را ادامه دهم. شاید هم به این خاطر باشد که چند وقتی میشود نوشتههایم فقط توئیت بوده و یا اینکه یادداشتهای کوتاه و گاه بلندِ شخصییی بوده که قابلیت انتشار نداشته است. و می خواهم به مدد همین وبلاگ و بروز کردنِ مستمرش، حوصلهام را تقویت کنم و بیارمش سرِ جا. حرفش را که زدم، ببینم عملی میشود یا نه. حقیقتاً خیلی دلم تنگ شده است برای وبلاگنویسی. چند وقتی شاید بیشتر نوشتم. ولی قول نمیدهم؛ تا که ننوشتن، نشود بدقولی. میبینید؟ یعنی خیلی قشنگ دارم حرفم را پس میگیرم. میدانم؛ ولی نه، اگر هم ننوشتم، لااقل باید وجداندرد بگیرم. پس مینویسم...