میدانی، کدنویسی برایم یکجورهایی نوستالژیک است. اما نه نوستالژییی مطبوع و شیرین. حینِ کدزدن ناخودآگاهم به هزار کوفتوزهرمار فکر میکند. خاطرههای مبهمی را برایم تداعی میکند. روزهای گند و مزخرف و فاجعهای که همهجوره از ذهنم بیرونشان کرده بودم و کاملاً به فراموشی سپرده بودمشان، حالا به واسطۀ سروکله زدن با کدها و آن صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کد، سر از خاک بیرون کردهاند. روزهایی را به خاطرم میآورند که به حدِ مرگ اضطراب داشتم و کدنویسی میکردم. روزهایی که سراسرِ وجودم غم بود و سعی میکردم خودم را غرق در کدها کنم. روزهایی که با هیجانزدگی از رویاهایی که توی سرم بود، کد میزدم. کدنویسی من را یادِ تمامِ رؤیاهای از دست رفتهام میاندازد؛ یادِ گذشتهای که حالا هزاران سال از من فاصله دارد. یادِ تمامِ غمها. یادِ «من»ای میاندازد که خیلی وقت پیش مرده است و هیچ هم دوست ندارم که دوباره زنده شود. اکنون تقریباً میتوانم بگویم هیچ چیزِ نوستالژیکی وجود ندارد که با تجربهکردنش، حالم بد نشود. حالِ غریبی است. آدم بینِ برزخی از «حال» و گذشتهاش قرار میگیرد. و خب برای منی که از گذشتهام کندهام و دیگر نمیخواهم به آن بازگردم، این یادآوری عذابآور است.
گفتی «نوشتن» یعنی ذبح کردن. یعنی کشتنِ خود. و من حالا میفهمم که چرا وقتی نوشتن در وبلاگم به تعویق میافتد، مضطرب میشوم و حالم خراب میشود. من نیاز دارم مدام خودم را بُکشم. خودم را بُکشم و توی وبلاگم دفن کنم. وبلاگم قبرستانِ من است؛ گورستانِ کشتههای من. مثلِ آدمی که معشوقهاش را میکُشد و بعد تنِ غرقه به خونش را به آغوش میکشد. محکم به سینۀ خودش فشارش میدهد و بعد شروع میکند به گریهکردن. بارها به آن چهرۀ بیحالت نگاه میکند و غم وحشیانه وجودش را به لرزه میاندازد. و بعد میرود تا او را در قبرستان به گور بسپارد. اگر ازش بپرسی چرا این کار را کردی، شاید هیچوقت نتواند پاسخِ درستی بدهد. اغلب میگوید: «چون میترسیدم از دست بدمش.» اما خودت کشتیاش! «نه، من او را نکشتم. او را جاودانه کردم و خودم را کشتم. او تا ابد در آغوشِ من باقی میماند؛ در همان آخرین لحظه. من و او به ابدیت پیوستهایم. کسی که حالا داری با او حرف میزنی، خیلی وقت است که به ابدیت پیوسته.»
و میدانی، من با این نوشتنها، هربار خودم را به آغوش میکشم و میکُشم. این من، زیستن در بیزمانی را برگزیده است و خودش را به سرگردانی در ابدیت محکوم کرده. و حالا مجبور است مدام خودش را بکشد: با نوشتن، جوهرۀ لحظهها را بمکد؛ خودش را به آغوش بکشد و بُکُشد. و خب، کسی که یکبار خودش را کشته است دیگر نمیتواند بدونِ کشتنِ مداومِ خودش به زندگیاش ادامه بدهد. چیزهای نوستالژیک من را از خودم پُر میکند؛ خاطرۀ منهای کشتهشدهام را به خاطرم میآورد. حالِ غریب و غیرقابلِ تحملیست. و چارهای برایم نمیگذارد جز کشتنِ دوبارۀ خودم... و من باز بیرحمانه خودم را مینویسم و نوشتهام را به گور میسپارم.
پیشنوشت: ایپولیت (یکی از شخصیتهای داستانِ «ابلهِ» داستایِفسکی) جوانی خوشفکر و اهلِ استدلالی است و گاهی علاقۀ شدیدی به سخنرانی برای مردم پیدا میکند ـ و در اغلب اوقات هم همگی تحتِ تاثیر حرفهایش قرار میگیرند. او که به شدت مسلول است و در ۱۸ سالگیاش بیش از سهچهار هفته امید به زندگیاش نیست، از صفحۀ ۶۲۰ تا چهل صفحه بعدِ کتاب شاهدِ خواندنِ وداعنامهاش در حضورِ یک جمعِ نیمهدوستانه خواهیم بود. در انتهای این صفحات ایپولیت تصمیمش را برای خودکشی اعلام میکند و از هر جهت هم آن را موجه و منطقی به تصویر میکشد و به گفتۀ خودش از روی ضعف یا ناامیدی نیست که میخواهد به زندگیاش پایان دهد. در پایین متنی را میآورم که نویسنده بعد از اتمامِ خواندنِ آن وداعنامه نوشته است. (البته خواندنِ آن وداعنامه نیز خالی از لطف نیست.)
اشخاص عصبی در تنگناهای سخت چنان کلافه میشوند و اختیار از دست میدهند و به وقاحتی چنان صادقانه میرسند که دیگر از هیچ چیز پروا ندارند و هر جور ملاحظه را کنار میگذارند و از هرگونه رسوایی استقبال میکنند و حتی از آن خشنود میشوند. به هر کسی میتازند، هر چند به ابهام، ولی با عزمی استوار قصد دارند که یک دقیقه بعد خود را از برج کلیسایی فرواندازند و با این کار یکباره به همۀ تردیدها، چنانچه در میان باشد، پایان بخشند. یکی از نشانههای این حال معمولاً اینست که نیروهای جسمانی به زودی کاستی میگیرد تا تمام شود. تنشِ فوقالعاده و میشود گفت غیرطبیعی که ایپولیت را اکنون برپا میداشت به این پایه رسیده بود. این پسر هجده ساله که از بیماری سخت نزار شده بود به نوبرگِ لرزانِ درختی میمانست که از شاخه کنده شده باشد. اما همینکه نگاهی به اطراف انداخت و شنوندگانِ خود را دید ـ و این اولین نگاهی بود که در این یک ساعت به آنها میانداخت ـ نفرتی همه نخوت و تحقیری همه اهانت در نگاه و تبسمش ظاهر شد. عجله داشت که آنها را به چالش بخواند. اما شنوندگانش هم سخت از او بیزار شده بودند. همه با اوقاتِ تلخ و سر و صدای بسیار از جای خود برخاستند. خستگی و مستی و تنشی عصبی بر اغتشاش و اگر بتوان گفت، بر زشتی احساسشان میافزود.
پینوشت: اگر کنجکاو شدید که بدانید ادامۀ داستان چیست، باید ناامیدتان کنم. خودم هم خواندنِ داستان را کنار گذاشتم و مستقیم آمدم اینجا تا یک چیزی را بگویم. اینکه اوجِ داستانِ این شخصیت، درست همین لحظه است. و نقطۀ اوجِ زندگیاش هم. اینجا بود که یک توئیت نوشتم و خواستم آن را اینجا هم قرار دهم:مهمترین نقطۀ زندگی میدانید کجاست؟ جاییست که زندگیِ فرد از «داستان» به «فراداستان» تبدیل میشود. حتّی میتوان آن لحظه را نقطۀ اوجِ داستان دانست چون از آن به بعدش دیگر اهمیتی ندارد. و میدانید؟ گذشتۀ او در آن لحظه نسبت به حال و آیندهاش حکم الماس به یک تکه سنگِ بیارزش را خواهد داشت؛ گرانبها، دستنیافتنی و پرمعنا.
وقتی به ناخنهایم نگاه میکنم که زیرشان سیاهی گرفته است، یادِ خیلی چیزها میافتم. انگاری که حرف میزنند؛ میگیرمشان جلوی صورتم و بهشان خیره میشوم. طوری که انگار از حرفهایشان خوشم آمده است. قصد ندارم به این زودیها زیرشان را تمیز کنم. وقتی حوصلهام سر میرود بهشان نگاه میکنم و به حرفهایشان گوش میدهم ـ درست عینِ خلمشنگها. برایم از گذشتهها میگویند. وقتی بهشان نگاه میکنم، انگاری که دارم به دستهای پدرم نگاه میکنم. این دستها مرا یادِ خیلی چیزها میاندازد.
دیروز آنقدر بیحوصله بودم که نمیدانستم با دقیقههایم چه کنم. و نمیتوانستم تنهاییام را تحمل کنم. برای من عجیب است وقتی که تنهایم حوصلهام سر برود. همیشه کاری برای انجام دادن دارم. مثلِ کتابخواندن، فیلمدیدن، خواندنِ نوشتههای وبلاگی، وررفتن با سهتار و فلوتریکوردر، و نوشتن. و چیزهای دیگر. فعالیتهای انفرادی را خیلی دوست دارم. اعتقاد دارم از آن دسته افرادی هستم که میتواند تک و تنها تمام عمرش توی یک جزیره زندگی کند و از زندگیاش هم راضی باشد. و اگر یک کتابخانۀ کوچک و کاغذ و قلمی هم داشته باشد، که دیگر انگاری توی بهشت زندگی میکند. من خیلی به این جزیره فکر میکنم. حتّی به سلولِ انفرادی هم فکر کردهام. به نظر میرسد آنجا هم جای خوبی باشد. ولی دیروز به هیچ وجه حوصلۀ تنهایی را نداشتم. بعدِ اینکه یکیدو ساعتی وقت تلف کردم و حسابی از این گوشۀ تنهایی خسته شدم، رفتم سراغ موتورم.
راستش ما در خانه درست به اندازۀ یک دکانِ موتورسازی ابزار داریم، و لوازم حتّی. اینها همه یادگار و میراثِ سالهای سال کاروکارکردنهای پدرم است. کیف و جعبۀ آچار را برداشتم و یکراست رفتم سراغ موتور و وقتی داشتم دمودستگاهش را باز میکردم و دلورودهاش را میریختم بیرون، درست حکمِ دردِدلکردن را برایم داشت ـ همانقدر مفرح. من با یکیکِ این آچارها، این پیچگوشتیها، این انبرها، این فرانسهها، این آچارهای دستسازِ پدرم مثلِ آچار گلدونی و بقیه، خاطره دارم. کلکسیونِ کاملیاند. من با ذره ذرۀ وجودِ موتورها، خاطره دارم. پیچهای دریکلاچ را با آچار سهشاخ باز میکردم و انگاری به سالها پیش برگشته بودم. به روزهایی برگشته بودم که توی یک مغازۀ سیاهِ سیاه، در یک روستای خنک و باصفا، روی یک زینِ پارهپوره مینشستم و آچاربادی بهدست با کلّی شوقوذوق پیچها را باز میکردم. خیلی هم همه کار را با کمالِ حوصله و آهستگی انجام میدادم. انگار که یک عمر وقت دارم برای رسیدن به حلقههای کائوچوییِ کلاچ. اگر کسی تجربه داشته باشد، میداند که سختترین مرحلۀ کار، باز کردنِ آن پیچهای چارسوییِ پمپِ روغن است. باز کردنِ آن سهتا پیچِ نفرتانگیزِ چارسویی، آخرین و سختترین مانع برای رسیدن به صفحهکلاچ است، و بعد از آن به چهار پیچِ جادوییِ فنردارِ خورشیدی میرسی، (که جذابترین مرحله است) و پس از بیرون آوردنِ خار، (برای کسی که بلد نباشد این خارِ کوچک خودش غولی عظیم است) میتوانی حلقههای سوختۀ کلاچ را بیندازی دور و حلقههای نو را جایگزین کنی؛ این مرحله هم جذابیتهای خودش را دارد. من که از روغنمالی کردنِ حلقههای نوِ کلاچ با روغنِ تمیزِ عسلی و چرخاندنشان توی دستهایم کیفِ مضبوطی میبرم ـ به عشقبازی میماند اصلاً. یادم است وقتی وردستِ پدرم بودم همیشه این مرحله را به من محوّل میکرد.
نمیخواهم در جزئیات زیادهروی کنم (میدانم که کردهام) فقط راجع به آن سهتا پیچِ چارسوییِ پمپِ روغن بگویم که حسابی اعصابم را بهم ریخت. توی دلم هزاربار بر کسی که آن پیچها را چارسویی انتخاب کرده بود لعنت فرستادم. آخر چه میشد اگر پیچِ بُکسی میبودند؟! وقتی سرِ چهارسوییِ پیچگوشتی را چفت میکنی روی پیچ، باید با تمامِ قدرتت رو به جلو فشار وارد کنی (و حتّی اگر خواستی چندتا تقه با چکش روی پیچگوشتی بزنی) و خیلی با احتیاط پیچگوشتی را بچرخانی. اگر پیچها با همان چرخاندنِ اول باز شدند یقین داشته باش تمامِ کائنات همراهیات میکنند. اما کافیست فقط یکبار پیچگوشتی توی پیچ رد کند تا دیگر نشود آن پیچ را با پیچگوشتی و روشهای مسالمتآمیز باز کرد. رد کردنِ پیچگوشتی توی آنپیچها، درست مثلِ این میماند که حکومتی بخواهد فشاری فوقِ تحملِ افراد بر جامعه وارد بیاورد و مثلاً به یک بشر بگوید اجازه ندارد نفس بکشد؛ آن وقت است که آن چهار راهِ پیچ، تبدیل میشود به دایرهای که هیچ پیچگوشتییی قادر نیست بچرخاندش و به قولِ معروف حرفِ هیچ احدالناسی به خرجش نمیرود. باید بگویم تعاملِ من با اولین پیچی که باهاش در افتاده بودم به همین جا کشید؛ به همین عصیانِ پیچ. زود یادم آمد پدرم در چنین مواقعی چه سازوکاری را پیشه میگرفت. یک سمبۀ سرْپهنِ تیز (شبیهِ پیچگوشتی دوسو) برمیداشت و روی لبۀ پیچ یک شیار ایجاد میکرد و توسط همان شیار و سمبه و با زورِ چکش، پیچ باز میشد. اما من هیچگاه شاگردِ خلفِ پدرم نبودم و تمام تلاشهایم بینتیجه ماند. نهایتاً حجت آمد و حسابِ پیچها را رسید. از موتور بگذریم که پُرچانگی شد.
آدمیزاد خیلی پیچیده است. گاهی دلش مثل سنگ است و گاهی میشود ابرِ بهاری. گاهی آنقدر در «حال» زندگی میکند که گویی سرگذشتش جز یک صفحۀ سفید نیست، و گاهی در «حال» زندگی کردنش سراسر زندگی در گذشته است و اگر بخواهم دست به واژهسازی بزنم، میشود گذشتگی، بهجای زندگی.
این روزها که زندگیام سراسر یادآوریِ گذشته شده است مدام از خودم میپرسم: گذشتهات مگر چه آشِ دهنسوزی بوده است که اینهمه توی نخاش هستی؟ ولی میدانی، هیچ جوابِ سرراستی ندارم به خودم بدهم. اگر بخواهم با خودم روراست باشم باید بگویم امسال بیش از هر وقتی در زندگیام آزادی داشتم. به اندازۀ تمامِ عمرم با موتورم به گردش و مسافرت رفتم و میتوان گفت حسابی خوش گذراندم. اما میدانی چیست؟ این زندگیکردنها و خاطرهسازیهای زورکی هیچوقت برایم قابل قیاس با گذشته نبوده و نیست. احساس میکنم هرچه که معنا توی زندگیام بود توی همان گذشته باقی ماند. اگر این مَثَل درست باشند که آدمها نیمِ عمرشان را زندگی میکنند و نیمِ دیگرش را با یاد و خاطرِ نیمۀ اولِ زندگیشان سر میکنند، پس حالا من در نیمۀ دوم زندگیام قرار دارم. (اصلاً هم خبر ندارم چنین ضربالمثلی قبلاً گفته شده است یا نه. امروز که بیهدف داشتم حیاط را متر میکردم و بارها دورِ خودم چرخیدم، به نظرم رسید که چنین مَثَلی میتواند وجود داشته باشد؛ مثلِ «خدا به احمقها شانس میدهد» در ابلهِ داستایِفسکی. اصلاً هم به هم ربط ندارند.) البته نه که هیچ امیدی به آینده نداشته باشم. گاهی کورسوی امیدی سرِ راهم میبینم و حسابی ذوق میکنم، اما نمیتوانم انکار کنم که دیگر زندگی برایم حکمِ یک شوخیِِ بیپایان را دارد. شوخیِ بیپایانی که مجبورم تا پایانش صبر داشته باشم ـ البته بگویم که این شوخی هیچ هم خندهدار نیست، ولی میشود به سراسرش خندید؛ خندهای تلخ. بدیاش این است که معلوم نیست پایانِ سختیها سرآغازِ خوشیها باشد. نه حتّی خوشی، بلکه آسودگی. گاه زندگی زیرِ سنگینیِ افسوس و ملال تیرهوتار میشود. درست عینِ یک گرگومیشِ مهآلود. و آدم چارهای ندارد جز سپردنِ خودش به دستِ زمان. این را دیروز توئیت کردم و انگار بیانگرِ تمام حرفهای گفته و نگفتهام است. با این حال پرگویی میکنم این روزها. هیچوقت نشده بود که نوشتهای توی پیشنویسهایم داشته باشم، ولی حالا کلی پیشنویس دارم و ماندهام کدامشان را منتشر کنم. دلم میخواست بگویم این نوشتهها را برای خودِ سالهای دورم مینویسم، ولی چه خیالها! اینها حرفهاییست که تنها میخواهم از ذهنم خارجشان کنم. درست مثلِ رویهام در برابرِ گذشته. اما نمیدانم نتیجه میدهد یا نه.
خیلی چیزها را فراموش کردهام. خیلی چیزها را. دیشب که مهدی آمده بود خانهمان صحبت از درس و مدرسه شد. انگار که لحظۀ لحظۀ آن چهار سالِ آخر که همکلاسی بودیم را یادش است. مهدی مدام از من میپرسید «فلانی را یادت است؟ فلان ماجرا را یادت است؟» اما هرچه توی پستوهای ذهنم میگشتم چیزی نبود. نه که هیچِ هیچ نباشد. بعضی چیزها را خیلی خوب به یاد دارم، زندۀ زنده؛ با سوالاتِ او یکسری تصویرِ مبهم هم به یادم آمد، اما فهمیدم بسیاری از گذشته را فراموش کردهام و هرچه فکر میکردم هیچ به یادم نمیآمد که نمیآمد. مدام به یک دیوار بر میخوردم ـ یک دیوارِ سیاه، یک سدِ عظیم رو به گذشته.
حقیقتش را بگویم، من بهترین سالهایم عمر را توی مدرسه گذراندهام. (یک جوری گفتم انگار سیچهل سالم است!) اما از مهدی انتظار نداشتم چنین حرفی بزند، ولی دیدم او هم معتقد است بهترین سالهای عمرش همان سالهای مدرسه بوده. آخر میدانید؟ کمِ کمش هر سال دو-سهتا از دبیرها با او رفتارِ بهغایت خصمانهای پیشه میکردند. خب همین هم باعث میشد حضورش توی مدرسه پر فرازونشیب باشد و تبعاً خاطراتش هم پررنگتر و بهیادماندنیتر. اما من نه. به دلم ماند یکبار زنگِ آخر با یکی دعوا کنم. راستش، اولِ دبیرستان چندتا از بچههای کلاس ـ که میشود گفت با من دشمن بودند ـ را خیلی تحریک میکردم، ولی آخر هم نتیجه نداد و هیچ زدوخوردی صورت نگرفت. یکبار حتّی کارم به رجزخوانی هم کشید؛ آنها دوتا از گندههای کلاس بودند و من تک. فقط میخواستم شروعکننده آنها باشند، حتّی اگر شده با یک هُلِ کوچک؛ ولی دم به تله ندادند. نمیدانم چهام شده بود، آن سال دلم یک دعوای حسابی میخواست؛ میخواستم حقیقتاً یکی را زیرِ مشت و لگدهایم خُرد کنم. و همه هم به خاطرِ هیجانِ آن کار بود، و احساسِ قدرتِ بعد از دعوا. چقدر نفرتانگیز بودم آن سال!
نه که تنها آن سال؛ من همیشه نفرتانگیز بودم. از آن آدمهایی بودم که هر ساله با همۀ دبیرها رفیق میشد، و حتّی با مدیر و معاونها. و تنها این نیست. از شانسِ بدم کسی بودم که همیشه بهترین نمره را داشت. و حتّی همیشه مبصرِ کلاس میشدم. خودتان حساب کنید تا چه حد آدمِ نفرتانگیزی بودم. اینکه به کسی تقلب نمیرساندم به کنار، همیشه پنجدقیقهای برگۀ امتحانم را تحویل میدادم و آن وقت دیگر هیچکس نمیتوانست تقلب کند؛ چون [فلانی] (یعنی بنده) مثلِ عقاب بالای سرشان میچرخید و هیچ رحم و مروتّی هم نداشت و بلافاصله با دیدنِ کوچکترین لغزشی با صدای بلند به دبیر گزارش میداد. البته که دو سالِ آخر ـ یعنی اول و دومِ دبیرستان ـ کمی رفتارم از این حیث متعادلتر شده بود. سالهای قبلش مثلِ گرگ بودم. شکی نیست که آن زمان خدایی میکردم توی کلاس. نمیدانید چه بسیار دانشآموز که نه، چه بسیار عاملانِ برهمزنندۀ نظم را به سزای اعمالشان رساندم. شک ندارم اگر قدرتم از سطحِ کلاس و مدرسه فراتر میرفت، تبدیل میشدم به تانوس. («انتقامجویان: جنگ ابدیت» را که دیدهاید؟!)
سالِ اولِ دبیرستان یک اجلِ معلق شده بود ناظمِ مدرسه. یعنی اگر باش خوب تا میکردی، میشد زندگی؛ و اگر باش بد تا میکردی، میشد مرگ. (منظورم از خوب تا کردن با او، ابداً این نیست که برایش تملقگویی کنی یا چیزها دیگر. فکر نکنم هنوز هم کسی فهمیده باشد چگونه میتوان دلش را به دست آورد.) چاق بود و موهایش سفید بود. یک سبیلِ چارلی چاپلینی داشت و با لهجۀ شیرینِ رشتی حرف میزد. و نمیدانید بچههای مدرسه چقدر تعجب میکردند وقتی من را «داداش» صدا میزد و اصرار هم داشت از بچهها گرفته تا دبیر و معاون و مدیر، همه مرا بهعنوانِ داداشش بشناسند. اولین جرقۀ این روابط از جایی شروع شد که بچههای کلاس مرا که مبصرِ بهغایت سختگیری بودم به استیضاح کشاندند و آقای مهموم وقتِ دبیرِ آن زنگ را گرفت تا ماجرای من و بچهها را فیصله دهد. من پای تخته رو به بچهها ایستاده بودم و در حضورِ آقای مهموم به اعتراضات گوش میدادم اما بدونِ هیچ حقِ دفاعی. تا میخواستم کلمهای از خودم دفاع کنم آقای مهموم میگفت: «[فلانی]، تو ساکت باش!» صحبتها و اعتراضات به پایان رسید در حالی که با خودم مدام تکرار میکردم: «کلهپایت کردند علی؛ کلهپا... غزلِ خداحافظیات را بخوان.» آقای مهموم از روی صندلی بلند شد و طوری در مقابلم ایستاد که انگار میخواست حکمِ اعدامم را بدهد دستم: «از این به بعد روی تخته اسم ننویس. روی کاغذ بنویس و اسمها رو هم بیار بده به خودم.» و آن لحظه بود که احساس کردم کائنات همگی دستبهدستِ من دادهاند و همراهیام میکنند. من که دیدم دایرۀ اختیاراتم دارد رفته رفته بزرگتر میشود و به دفترِ مدرسه هم راه پیدا کردهام، با جدیتِ تمام به وظیفهام عمل میکردم و نمیدانید آن سال چند مجرم را به سزای اعمالش رساندم. همان روزهای اولِ سال که توانسته بودم اعتمادِ آقای مهموم را نسبت به خودم جلب کنم، قولِ اردوی رایگان بهم داد، به شرطِ نمراتِ خوب. (آقای مهموم نمیدانست من بهقولی از آن «خرخوان»هام؛ ولی حقیقتاً خرخوانی نمیکردم. من فقط با چیزهایی که توی کتابهایمان بود نفرین شده بودم!)
اردیبهشت که رسید، از کلاسِ ما فقط من به اردوی چهار روزۀ شمال رفتم، و اگر به اختیار و هزینۀ خودم بود هیچوقت به آن اردو نمیرفتم چون هم هزینۀ بالایی داشت (صدهزارتومان سالِ ۹۳!) و هم چون آن زمان بهشدت درونگرا بودم و انزواطلب ـ البته حالا هم همانطورم، ولی نه به آن شدت. (البته نمیدانم اگر در کودکی آن اتفاق برایم نمیافتاد باز هم درونگرا میشدم یا نه.) بقیۀ کسانی که برای اردو ثبتنام کرده بودند همه از کلاسهای بالاتر بودند و هیچ دوستی بینشان نداشتم ـ و این موضوع برایم عذابآور بود؛ بودن در جمعِ غریبهها! و آن موقع فقط به دلگرمیِ آقای مهموم بود که توانستم قبول کنم و ساکم را ببندم و با آنها همسفر شوم. بدیهیست که آقای مهموم مرا به عنوانِ «داداش»اش به آن چهل نفری که توی اتوبوس بودند ـ اعم از مدیر و یکی از معاونها ـ معرفی کرد. بیشتر از این وارد جزئیات نمیشوم چون دیگر نه من حوصلۀ نوشتن دارم و احتمالاً هم نه شما حوصلۀ خواندن. فقط بگویم که در طولِ آن سفر بارها آرزو کردم کاش توی خانه میماندم. و وقتی بدانید که با دوتا از هماتاقیهایم رفیق شده بودم و آن سفر یکی از بهترین سفرهای عمرم هم بود، شاید تعجب کنید. هم خوشحال بودم از آمدن، هم دوست میداشتم نیامده بودم. هم دلم میخواست آن سفر بیشتر ادامه پیدا کند، هم میخواستم همان لحظه به ساوۀ خودمان برگردیم. تمامِ آن روزها را با یک تناقضِ عذابآور گذراندم. با وجودِ خاطراتِ بسیاری که از آن سفر به یادم مانده است و همیشه و همهجا تعریفشان میکنم و بهقولِ امیر و حجت دیگر شورش را درآوردهام، هیچگاه نتوانستم توالیِ آن چهار روز و خاطرههایم را به یاد آورم. و حقیقتاً از این بابت افسوس میخورم. یک نوع ابهامِ غریبی این بین وجود دارد. طوری که انگار آن چهار روز را تنها توی خواب زندگی کرده باشم...
پینوشت: احتمالاً این پست شروعِ گفتن از گذشتهام باشد. هنوز هم نمیتوانم به خودم بقبولانم که از تمامِ زندگیام حرف بزنم. این حرفها اما چیزی نبود که از بیان کردنشان احساسِ خوبی نداشته باشم. نوشتنِ این سری پستها هم از سرِ ناچاریست، آخر این روزها به نوستالژی دچارم.
آدمها، مثلاً یک جمعِ مخلصِ سه نفره، گاهی لحظاتی را برای هم میسازند که برای ابد در یاد میماند. لحظاتی که هر وقت دلت تنگ میشود و به تنگ میآیی و ذهنت دنبال ریسمانهایی برای چنگزدن میگردد تا به قعر این دنیا سقوط نکنی، نمیشود آن لحظات را پیدا نکند. و من حالا دلم تنگ است. دلتنگِ روزهایی هستم که میدانم همین امروز تمام شدند. بدیاش همین است، نه؟ آدم درست در یک لحظه متوجه میشود که خیلی چیزها تغییر کرده است، خیلی چیزها، در همان لحظه؛ و تو چارهای نداری جز قبولِ آن و کمکم پذیرفتنش. اما گاهی، توی لحظاتی خاص، درست مثلِ همین امروز عصر ساعتِ چهار که با بدنی خسته و کوفته بیدار شدم و دیدم نورِ خورشید مایل، به شکلی خاص و به رنگی خاص از در و پنجرهها پاشیده شده است توی خانه، آدم ناخودآگاه میفهمد در یک «پایان» قرار دارد، و باید کمکم این تمامشدگی را بپذیرد و در خودش هضم کند. و آن لحظه، همان ساعتِ چهاری که با صدای آهنگهای دلنشین و غمگنانۀ هندییی که توی سرم در حالِ پخش شدن بود بیدار شدم، چقدر برایم غریب بود. وقتی میگویم «غریب»، یعنی خودم هم نمیدانم در آن لحظه چه احساساتِ غریبی به سمتم هجورم آورد. شاید بهتر باشد بگویم «دلتنگی»، ولی نمیدانم همهاش همین باشد. توی آن لحظه انگار که بعد از سیصدسال خواب بیدار شده باشم و همه چیز به شکلِ آشکاری تغییر کرده باشد. پاییز مرا با خودم غریبه میکند. به کسی تبدیلم میکند که پر از احساساتی متناقض میشود. پاییز عاشقم میکند، اما نمیدانم عاشقِ کی، عاشقِ چی. دلتنگ میشوم و بدونِ اینکه متوجه باشم تمام زندگیام را، و تمامِ لحظاتِ ابدیاش را از سر میگذرانم، و میدانی بیشتر در کجای این گذشته متوقف میشوم؟ در یک روستا. در روستایی که همیشه نسیمِ خنکش روحِ آدم را تازه میکند. روستایی که روزهای تابستانیاش هیچ فرقی با روزهای پاییزییی که میشناسم ندارد. و درست کنارِ جادهای که روستاهای آن ناحیه را به هم متصل میکند، جایی که چند مغازه و گاراژ به هم چسبیدهاند، در یکی از آن مغازههای میانی، بوی روغنِ سوخته، و بوی بنزین، دماغم را پر میکند. مغازۀ موتورسازیِ پدرم کنارِ جاده، رو به یک قبرستان بود. غروبهای روستای دوزج، بد آدم را دلتنگ میکند. صدای صدها زنگوله، گوسفندها گلهبهگله، سگهای زیبایی که از نظارهشان هیچگاه سیر نمیشوی، و خنکایی که هنگامِ غروب به پوستت میخزید، چیزهایی است که از آن غروبها به یاد دارم. تابستانها میشدم شاگردِ پدرم، و عاشقِ این بودم که یکهفته یکهفته از این شهرِ شلوغ دل بِکنم و بروم پیشِ او توی همان مغازۀ موتورسازی زندگی کنم، و توی آن بالکنی که چهار نفر به سختی میتوانستند تویش بنشینند بخوابیم. نمیدانم چیست، یادآوریِ این خاطرات بغض به گلویم میاندازد و نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. بعضیوقتها هم میشد که سوارِ موتوری تازهنفس میشدیم و میرفتیم روستاهای اطراف برای تعمیرِ موتورِ یکی از مشتریها، و یک شام یا ناهارِ حسابی هم میخوردیم. روستای علیشار، عباسآباد، و... و... لعنت! لعنت به این حافظه که بهترین روزهای زندگیام را نتوانسته درست ثبت کند. صبحها سرِ یک سفرۀ کوچک، کرۀ محلی و عسل میخوردیم. تقریبا تا دو روز غذاهایی که از شهر با خودمان آورده بودیم جوابمان را میداد، ولی از آن به بعد خودش آشپزی میکرد، و باید بگویم خوشمزهترین غذاها را با تخممرغ درست میکرد. تخممرغ و سوسیسکالباس، تخممرغ و تنِ ماهی، اُملت، و... و من وظیفهام شستنِ ظرفها بود. آن روزهایی که دو نفره با هم زندگی میکردیم، هیچکسی برایم مهربانتر از او نبود. هیچگاه ناراحتم نمیکرد و عصبانی نمیشد، حتّی وقتی که مجبور میشد به خاطرِ خرابکاریِ من موتوری که کارش تمامشده و آمادۀ آماده هست را از نو باز کند و دل و رودهاش را پهن کند روی کارتن. موتورسواری را توی همان روزها یاد گرفتم. یادم است آن آخرها، ظهرها که کارمان تمام میشد یکی از بهترین موتورها را برمیداشتم و تا نزدیکیِ روستای علیشار که نزدیک به دوزج بود میراندم. آن روزها بجز مُزدهای آخرِ هفته که گاهی حتّی به پانزدههزار میرسید، موتورسواری هم برایم یک پاداش حساب میشد. غروبهایش را هنوز هم به خاطر دارم. تکیه میدادم به درِ مغازه، و رو به قبرستان به منظرۀ زیبای کوههای در مِه فرو رفته نگاه میکردم تا اینکه هوا کاملاً تاریک میشد. توی آن روستا، آسمان به آبیترین شکلِ ممکن آبی بود و ابرهای پنبهای جلوۀ شگفتانگیزی به آن میداد. آنجا میشد سایۀ ابرها را از دور دید که نزدیک میشدند و بعد آرام آرام میگذشتند. کربلایی ـ مشتریها به این نام میشناختندش ـ آنقدر کارش خوب بود که تمام روستاهای آن ناحیه مشتریاش بودند و برخی حتّی صد کیلومتر راه میآمدند تا موتورشان را تحویلش دهند. موتورهایی که تعمیر میکرد مثالزدنی میشدند. یادم است، یکجورهایی کارِ موتورسازهای دیگر روستاها را کساد کرده بود. از این موضوع هم ناراحت بود، و هم نمیتوانست ناراحت باشد؛ میگفت آدم باید همیشه درستکار باشد و جنسِ خوب بیندازد روی موتور و با جان و دلش موتور را تعمیر کند که موتور دو روزه خراب نشود. میگفت آدمِ درستکار هیچگاه ضرر نمیکند و نمیدانید او به خاطر همین درستکاری و سادگی و صداقتش چقدر ضرر کرده بود، چقدر نسیه کار کرده بود و خبری از پول نمیشد، چقدر توی زندگیاش اعتماد کرده بود و ضربه خورده بود؛ و بالاخره آن آخرها فهمیده بود باید توی دنیایی که همه در آن گرگاند، گرگ باشد؛ ولی او هرگز نمیتوانست بهخوبی گرگ باشد. خیلی سختی کشید. هیچکس نمیتواند درک کند چگونه زمستانهای سختِ آن روستای لعنتی را توی آن بالکنِ لعنتی تحمل میکرد. او در زندگیاش خیلی سختی کشید. خیلی سختی میکشید و نمیگذاشت خانوادهاش سختی بکشد. او یک پدر بود، پدری به تمامِ معنی. پدری که نبودش برایم سخت است. آنقدر سخت که مجبورم تا آخرِ عمر به کسی تبدیل شوم که بودن و نبودنِ هیچ کسی برایش اهمیت نداشته باشد؛ کسی که نه گذشتهای دارد و نه آیندهای؛ و تنها لحظاتِ حالِ این دنیای بیاعتبار را ناگزیر میگذراند. و میدانی پیچیدهترین قسمتِ ماجرا که گاهی برایم بهشدت غیرقابلِ تحمل میشود چیست؟ اینکه او هست، ولی او خودش نیست.
و حالا دارم با تابستانی خداحافظی میکنم که یکی از تابستانهای ابدیِ زندگیام است. تابستانی که همان جمعِ مخلصِ سهنفره خاطراتِ ابدیِ زیادی را برای هم خلق کردند. و همین حالا دلتنگش شدهام؛ دلتنگِ تابستانی هستم که آنها، همان جمعِ سه نفرۀ مخلص، یک روزِ مشخص در هفته را وقتی هنوز هوا روشن نشده بود سوار موتورهایشان میشدند و ساعتها با هم خوش میگذراندند؛ موتورها را به تاخت راندند؛ با هم توی جویها دویدند؛ با هم کوهنوردی کردند؛ با هم تعجب کردند، شگفتزده شدند، خندیدند، و لذت بردند. آنها توانستند با وجود بندهای بسیاری که به دستوپایشان بود آزاد باشند ـ مثلِ پرندگانِ آزاد ـ و به هر سویی که میخواهند پرواز کنند؛ ماجراجویی کنند و جستوجوگر باشند. آنها فهمیدند زمان عوض میشود ولی زمانه عوض نمیشود، و همیشه راهی برای زنده کردنِ یک زندگیِ مرده وجود دارد. اما با این وجود من دلتنگم. کاش این تابستان ـ یا نه ـ کاش آن تابستان ـ آن جمعِ دو نفرۀ مخلص ـ تا آخرِ عمرم کِش میآمد...
+ یکی از آهنگهایی که تمامِ امروز ـ از همان اولِ صبح روی موتور ـ توی سرم پخش میشد: