در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

وقتی به ناخن‌هایم نگاه می‌کنم که زیرشان سیاهی گرفته است، یادِ خیلی چیزها می‌افتم. انگاری که حرف می‌زنند؛ می‌گیرمشان جلوی صورتم و بهشان خیره می‌شوم. طوری که انگار از حرف‌هایشان خوشم آمده است. قصد ندارم به این زودی‌ها زیرشان را تمیز کنم. وقتی حوصله‌ام سر می‌رود بهشان نگاه می‌کنم و به حرف‌هایشان گوش می‌دهم ـ درست عینِ خل‌مشنگ‌ها. برایم از گذشته‌ها می‌گویند. وقتی بهشان نگاه می‌کنم، انگاری که دارم به دست‌های پدرم نگاه می‌کنم. این دست‌ها مرا یادِ خیلی چیزها می‌اندازد.

دیروز آن‌قدر بی‌حوصله بودم که نمی‌دانستم با دقیقه‌هایم چه کنم. و نمی‌توانستم تنهایی‌ام را تحمل کنم. برای من عجیب است وقتی که تنهایم حوصله‌ام سر برود. همیشه کاری برای انجام دادن دارم. مثلِ کتاب‌خواندن، فیلم‌دیدن، خواندنِ نوشته‌های وبلاگی، وررفتن با سه‌تار و فلوت‌ریکوردر، و نوشتن. و چیزهای دیگر. فعالیت‌های انفرادی را خیلی دوست دارم. اعتقاد دارم از آن دسته افرادی هستم که می‌تواند تک و تنها تمام عمرش توی یک جزیره زندگی کند و از زندگی‌اش هم راضی باشد. و اگر یک کتابخانۀ کوچک و کاغذ و قلمی هم داشته باشد، که دیگر انگاری توی بهشت زندگی می‌کند. من خیلی به این جزیره فکر می‌کنم. حتّی به سلولِ انفرادی هم فکر کرده‌ام. به نظر می‌رسد آنجا هم جای خوبی باشد. ولی دیروز به هیچ وجه حوصلۀ تنهایی را نداشتم. بعدِ اینکه یکی‌دو ساعتی وقت تلف کردم و حسابی از این گوشۀ تنهایی خسته شدم، رفتم سراغ موتورم.

راستش ما در خانه درست به اندازۀ یک دکانِ موتورسازی ابزار داریم، و لوازم حتّی. این‌ها همه یادگار و میراثِ سال‌های سال کاروکارکردن‌های پدرم است. کیف و جعبۀ آچار را برداشتم و یک‌راست رفتم سراغ موتور و وقتی داشتم دم‌ودستگاهش را باز می‌کردم و دل‌وروده‌اش را می‌ریختم بیرون، درست حکمِ دردِدل‌کردن را برایم داشت ـ همان‌قدر مفرح. من با یک‌یکِ این آچارها، این پیچ‌گوشتی‌ها، این انبرها، این فرانسه‌ها، این آچارهای دست‌سازِ پدرم مثلِ آچار گلدونی و بقیه، خاطره دارم. کلکسیونِ کاملی‌اند. من با ذره ذرۀ وجودِ موتورها، خاطره دارم. پیچ‌های دری‌کلاچ را  با آچار سه‌شاخ باز می‌کردم و انگاری به سال‌ها پیش برگشته بودم. به روزهایی برگشته بودم که توی یک مغازۀ سیاهِ سیاه، در یک روستای خنک و باصفا، روی یک زینِ پاره‌پوره می‌نشستم و آچاربادی به‌دست با کلّی شوق‌وذوق پیچ‌ها را باز می‌کردم. خیلی هم همه کار را با کمالِ حوصله و آهستگی انجام می‌دادم. انگار که یک عمر وقت دارم برای رسیدن به حلقه‌های کائوچوییِ کلاچ. اگر کسی تجربه داشته باشد، می‌داند که سخت‌ترین مرحلۀ کار، باز کردنِ آن پیچ‌های چارسوییِ پمپِ روغن است. باز کردنِ آن سه‌تا پیچِ نفرت‌انگیزِ چارسویی، آخرین و سخت‌ترین مانع برای رسیدن به صفحه‌کلاچ است، و بعد از آن به چهار پیچِ جادوییِ فنردارِ خورشیدی می‌رسی، (که جذاب‌ترین مرحله است) و پس از بیرون آوردنِ خار، (برای کسی که بلد نباشد این خارِ کوچک خودش غولی عظیم است) می‌توانی حلقه‌های سوختۀ کلاچ را بیندازی دور و حلقه‌های نو را جایگزین کنی؛ این مرحله هم جذابیت‌های خودش را دارد. من که از روغن‌مالی کردنِ حلقه‌های نوِ کلاچ با روغنِ تمیزِ عسلی و چرخاندنشان توی دست‌هایم کیفِ مضبوطی می‌برم ـ به عشق‌بازی می‌ماند اصلاً. یادم است وقتی وردستِ پدرم بودم همیشه این مرحله را به من محوّل می‌کرد.

نمی‌خواهم در جزئیات زیاده‌روی کنم (می‌دانم که کرده‌ام) فقط راجع به آن سه‌تا پیچِ چارسوییِ پمپِ روغن بگویم که حسابی اعصابم را بهم ریخت. توی دلم هزاربار بر کسی که آن پیچ‌ها را چارسویی انتخاب کرده بود لعنت فرستادم. آخر چه می‌شد اگر پیچِ بُکسی می‌بودند؟! وقتی سرِ چهار‌سوییِ پیچ‌گوشتی را چفت می‌کنی روی پیچ، باید با تمامِ قدرتت رو به جلو فشار وارد کنی (و حتّی اگر خواستی چندتا تقه با چکش روی پیچ‌گوشتی بزنی) و خیلی با احتیاط پیچ‌گوشتی را بچرخانی. اگر پیچ‌ها با همان چرخاندنِ اول باز شدند یقین داشته باش تمامِ کائنات همراهی‌ات می‌کنند. اما کافیست فقط یکبار پیچ‌گوشتی توی پیچ رد کند تا دیگر نشود آن پیچ را با پیچ‌گوشتی و روش‌های مسالمت‌آمیز باز کرد. رد کردنِ پیچ‌گوشتی توی آن‌پیچ‌ها، درست مثلِ این می‌ماند که حکومتی بخواهد فشاری فوقِ تحملِ افراد بر جامعه وارد بیاورد و مثلاً به یک بشر بگوید اجازه ندارد نفس بکشد؛ آن وقت است که آن چهار راهِ پیچ، تبدیل می‌شود به دایره‌ای که هیچ پیچ‌گوشتی‌یی قادر نیست بچرخاندش و به قولِ معروف حرفِ هیچ احد‌الناسی به خرجش نمی‌رود. باید بگویم تعاملِ من با اولین پیچی که باهاش در افتاده بودم به همین جا کشید؛ به همین عصیانِ پیچ. زود یادم آمد پدرم در چنین مواقعی چه سازوکاری را پیشه می‌گرفت. یک سمبۀ سرْپهنِ تیز (شبیهِ پیچ‌گوشتی دوسو) برمی‌داشت و روی لبۀ پیچ یک شیار ایجاد می‌کرد و توسط همان شیار و سمبه و با زورِ چکش، پیچ باز می‌شد. اما من هیچ‌گاه شاگردِ خلفِ پدرم نبودم و تمام تلاش‌هایم بی‌نتیجه ماند. نهایتاً حجت آمد و حسابِ پیچ‌ها را رسید. از موتور بگذریم که  پُرچانگی شد.

آدمیزاد خیلی پیچیده است. گاهی دلش مثل سنگ است و گاهی می‌شود ابرِ بهاری. گاهی آن‌قدر در «حال» زندگی می‌کند که گویی سرگذشتش جز یک صفحۀ سفید نیست، و گاهی در «حال» زندگی کردنش سراسر زندگی در گذشته است و اگر بخواهم دست به واژه‌سازی بزنم، می‌شود گذشتگی، به‌جای زندگی.

این روزها که زندگی‌ام سراسر یادآوریِ گذشته شده است مدام از خودم می‌پرسم: گذشته‌ات مگر چه آشِ دهن‌سوزی بوده است که این‌همه توی نخ‌اش هستی؟ ولی می‌دانی، هیچ جوابِ سرراستی ندارم به خودم بدهم. اگر بخواهم با خودم روراست باشم باید بگویم امسال بیش از هر وقتی در زندگی‌ام آزادی داشتم. به اندازۀ تمامِ عمرم با موتورم به گردش و مسافرت رفتم و می‌توان گفت حسابی خوش گذراندم. اما می‌دانی چیست؟ این زندگی‌کردن‌ها و خاطره‌سازی‌های زورکی هیچ‌وقت برایم قابل قیاس با گذشته نبوده و نیست. احساس می‌کنم هرچه که معنا توی زندگی‌ام بود توی همان گذشته باقی ماند. اگر این مَثَل درست باشند که آدم‌ها نیمِ عمرشان را زندگی می‌کنند و نیمِ دیگرش را با یاد و خاطرِ نیمۀ اولِ زندگی‌شان سر می‌کنند، پس حالا من در نیمۀ دوم زندگی‌ام قرار دارم. (اصلاً هم خبر ندارم چنین ضرب‌المثلی قبلاً گفته شده است یا نه. امروز که بی‌هدف داشتم حیاط را متر می‌کردم و بارها دورِ خودم چرخیدم، به نظرم رسید که چنین مَثَلی می‌تواند وجود داشته باشد؛ مثلِ «خدا به احمق‌ها شانس می‌دهد» در ابلهِ داستایِفسکی. اصلاً هم به هم ربط ندارند.) البته نه که هیچ امیدی به آینده نداشته باشم. گاهی کورسوی امیدی سرِ راهم می‌بینم و حسابی ذوق می‌کنم، اما نمی‌توانم انکار کنم که دیگر زندگی برایم حکمِ یک شوخیِِ بی‌پایان را دارد. شوخیِ بی‌پایانی که مجبورم تا پایانش صبر داشته باشم ـ البته بگویم که این شوخی هیچ هم خنده‌دار نیست، ولی می‌شود به سراسرش خندید؛ خنده‌ای تلخ. بدی‌اش این است که معلوم نیست پایانِ سختی‌ها سرآغازِ خوشی‌ها باشد. نه حتّی خوشی، بلکه آسودگی. گاه زندگی زیرِ سنگینیِ افسوس و ملال تیره‌وتار می‌شود. درست عینِ یک گرگ‌ومیشِ مه‌آلود. و آدم چاره‌ای ندارد جز سپردنِ خودش به دستِ زمان. این را دیروز توئیت کردم و انگار بیانگرِ تمام حرف‌های گفته و نگفته‌ام است. با این حال پرگویی می‌کنم این روزها. هیچ‌وقت نشده بود که نوشته‌ای توی پیش‌نویس‌هایم داشته باشم، ولی حالا کلی پیش‌نویس دارم و مانده‌ام کدامشان را منتشر کنم. دلم می‌خواست بگویم این نوشته‌ها را برای خودِ سال‌های دورم می‌نویسم، ولی چه خیال‌ها! این‌ها حرف‌هایی‌ست که تنها می‌خواهم از ذهنم خارجشان کنم. درست مثلِ رویه‌ام در برابرِ گذشته. اما نمی‌دانم نتیجه می‌دهد یا نه.

  • ۰ گفت‌وگو
  • ۳۹۲ بازدید
  • ‎۵ مهر ۹۷، ۲۲:۳۰

گفت‌وگو

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی