در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خورشید» ثبت شده است

یک چیزهایی در زندگی همیشه تازه است، نو است، مثلِ گیلاس و آلبالوی نوبار؛ همیشه برای خوردنش ذوق داری.

چیزی مثل دوست‌داشتن. دوست‌داشتنی که روزبه‌روز عمیق‌تر می‌شود. دوست‌داشتنی که روزبه‌روز جزئیات بیشتری به خودش می‌گیرد. دوست‌داشتنی که در تاریک‌ترین روزهای زندگی‌ات نجاتت می‌دهد. دوست‌داشتنی که مدام برایت خاطره می‌سازد. دوست‌داشتنی که در روزهای گرمِ تابستانی روی نیمکت‌ِ سایه‌دارِ پارک می‌نشید و باهات حرف می‌زند؛ در پیاده‌روها قدم می‌زند؛ روی چمن‌ها می‌نشیند و فالوده‌بستنی می‌خورد؛ از لب‌ها بوسه می‌چیند.

دوست‌داشتن. 

داشتم فکر می‌کردم که بعضی از مکان‌ها تابه‌حال چقدر خاطرۀ پرمهر و محبت به خود دیده‌اند؟ مثلا چندبار پیش آمده است که دو نفر روی  نمِ چمن‌های یک میدانِ شهر، روبه‌روی هم نشسته باشند و فالوده‌بستنی‌شان را بخورند و تک‌تکِ نگاه‌هایشان به‌هم‌دیگر بگوید که چقدر همدیگر را دوست دارند و از باهم‌بودن لذت می‌برند؟ 

فروردین رفته بودیم پارک‌لالۀ تهران. چیزی که برایم خیلی عجیب بود، هم‌زیستیِ کلاغ‌ها و گربه‌ها با انسان‌های داخل پارک بود. اولین بار بود که می‌دیدم یک کلاغ از روی شاخه درخت فرود می‌آید درست کنار آدم‌ها تا به‌شان غذا بدهند. و هم‌زمان گربه‌ها هم می‌آمدند کنار کلاغ‌ها و بدون هیچ مشکلی غذایشان را تقسیم می‌کردند. این هم‌زیستی مطمئناً بدونِ مهرومحبتی که انسان‌ها از خود به جا گذاشته‌اند امکان‌پذیر نبود. 

می‌خواستم بگویم همین دوست‌داشتن است که زندگی را به جریان می‌اندازد و سبکیِ تحمل‌ناپذیرِ آن را تبدیل به لحظاتی باارزش و قابل‌ستایش می‌کند؛ همین دست‌هایی که با محبت هم‌دیگر را می‌گیرند، یا آغوش‌هایی که با عشق هم‌دیگر را به آغوش می‌کشند، یا تک‌تکِ لحظه‌هایی که با دوست‌داشتن ساخته شده‌اند؛ همگی دارند به خودِ مفهومِ زندگی ارزش می‌دهند و غنی‌ترش می‌کنند. وگرنه زندگی به خودیِ خود چیز خاصی ندارد؛ درست مثلِ یک بومِ سیاه.


پی‌نوشت برای خورشید: ازت ممنونم که با حضورت نه فقط زندگی من که جهان را زیبا می‌کنی... دوستت دارم، بیش از پیش:)

  • ۳۲۰ بازدید

این آبان ۲۴ سالم شد. و چه آبانی! گویی پرده‌ای بود که در آن کاملا از کودکی خارج می‌شدم، حتا از عزای خاموشِ این ۷ سالِ آخر.

متنی که دو سال پیش ۲۹ آبان نوشته بودم را خواندم. چیزی که می‌شد در تمامِ آن حرف‌ها پیدا کرد، تلاشم برای بزرگ شدن بود. تلاش برای مواجهه و سختی کشیدن و رشد کردن. و حالا که به خودم نگاه می‌کنم، وقتی به عددِ ۲۴ فکر می‌کنم، دیگر چیزی برایم غیرقابل‌باور نیست. ۲۴ ساله شدن چیزی نیست که انتظارش را نداشته باشم، و فکر نمی‌کنم زمان به شکل بی‌رحمانه‌ای جلوتر از من در حرکت است.

اگر بخواهم سال گذشته را با یک کلمه خلاصه کنم، آن کلمه «ساختن» خواهد بود. سالی که نهایتِ تلاشم را برای ساختنِ خودم به کار بردم. کارهایی را برای اولین بار انجام دادم که قبلاً هرگز مسئولیتشان را قبول نمی‌کردم و بیشتر گریزان بودم ازشان. به نظرم نقطه عطف‌ زندگی‌ انسان‌ها آن جایی‌ است که با سلول‌سلول بدنشان پی می‌برند که مسئولیتِ زندگی‌یی که دارند تماماً به عهدۀ خودشان است؛ و با امید و آرزو بستن به دیگران حتا ذره‌ای هم زندگی‌شان پیش نخواهد رفت. البته عدۀ زیادی هستند که تا آخر عمرشان از مواجهه با مسئولیتِ زندگی فرار می‌کنند و مانند کودکی ترسیده که به دامن مادرش پناه می‌برد، نمادِ پدر و مادر را رها نمی‌کند و ریسمانشان چنگ می‌زند، همانطور که به ریسمانِ خدا. ولی خب اگر بخواهیم منصف باشیم باید بگوییم این دنیا برای مواجهه با تنهایی به طرز شگفت‌آوری وحشتناک است. هرکسی نمی‌تواند در مقابلِ این سیلِ خروشان دوام بیاورد و بایستد.

این پست را باید چند روز قبل‌تر می‌نوشتم ولی کمی طور کشید تا خلوت شوم. پدرم تقریباً یک هفته پیش مرد و پس از هفت‌سال از رفتنش، جسمش هم دیگر رفت. فکر می‌کنم این هفت‌سال مهم‌ترین هفت‌سالِ زندگی‌ام تا این لحظه بوده باشد. در این هفت‌سال زمین خوردم و ایستادن را هم یاد گرفتم، و نترسیدن از مواجهه با ترس‌ها را هم. چیزی که شاید در این شرایط هیچ‌گونه انتظارش را نداشته بودم، غافلگیریِ روزِ تولدم بود. نمی‌شود از ایستادگی حرف زد و از دلیلی که باعثِ ایستادنت شده است حرفی به میان نیاورد. برای منی که همیشه از جشن‌تولد گریزان بودم، فکر نمی‌کردم گل و هدیه گرفتن و داشتنِ کیکِ تولد چه لذتی دارد! البته که نه هر جشن‌تولدی، آن جشن تولدی که عزیزترینت برایت تدارک دیده باشد؛ چیزی که ذره‌ذرۀ جزئیاتش برایت شیرین است. و چه هدیه‌ای می‌تواند ارزشمندتر از دوست‌داشته‌شدن باشد؟ 

فکر می‌کنم اولین سالی است که در تولدم عمیقاً احساسِ شادی می‌کنم و می‌دانم چه می‌خواهم. و اگر خورشیدم نبود این احساس ممکن نبود وجود داشته باشد. این سال آغازِ دوره‌ای جدید و البته شیرین از زندگی‌ام خواهد بود. پس به امیدِ بهترین‌ روزهایی که به دستِ خودمان ساخته می‌شود.

  • ۴۴۴ بازدید

چیزی که واضح است این است که از آخرین بروزرسانیِ این وبلاگ خیلیییی وقت می‌گذرد! و این را به خوبی می‌دانم. اما موضوع این است که به سختی مشغولِ کارم. بله، کار! سه ماه است که به توانایی‌های برنامه‌نویسی‌ام ایمان آورده‌ام و به‌طورِ جدی مشغولِ کار شده‌ام؛ دورکاری با حقوقِ نسبتاً خوب. (این روزها هیچ حقوقی خوب نیست، این را هم می‌دانم!) و در کنارِ روزانه ۸ تا ۱۰ ساعت کارِ با حقوق، چند ساعتِ باقی‌مانده را هم روی یک پروژۀ دیگر(رباتِ پیام‌رسان جهتِ بازاریابیِ رباتِ معامله‌گرِ فارکس) کار می‌کنم و سعی می‌کنم تا جایی که می‌شود پول جمع کنم؛ آخر این روزها برای شروعِ یک زندگی هرچقدر هم پول جمع کرده باشی، باز هم کم است! 

حالم خوب است و رضایتِ نسبی‌یی را تجربه می‌کنم. بعد از مدت‌ها زندگی‌ام روی روندِ مشخصی افتاده است و از پیشرفت در این روند خوشحالم. و تمامِ این‌ها را مدیونِ خورشید هستم. همراه و هم‌سفرِ عزیزِ دوست‌داشتنی‌یی که آشنایی‌مان از همین وبلاگِ هالی‌هیمنه شروع شد و حالا وقتی تلفنی با هم حرف می‌زنیم راجع به این صحبت می‌کنیم که سالِ اول در شهرِ او ساکن شویم یا در این شهر! و البته لذتِ چنین مکالماتی را برای همۀ خوانندگانِ این وبلاگ آرزومندم! راستش چالش‌های زیادی روبه‌رویمان است، و تعدادی را هم پشت‌ِ سر گذاشته‌ایم. امیدوارم از همگی‌شان با موفقیت بگذریم. 

اخیراً دچارِ چالشِ کرونا هم شده‌ام، اما جز چند روز کسالت و از کار افتادنِ کاملِ بویایی و چشایی‌ام چیزِ زیادی ازش ندیدم شخصاً. بویایی‌ام بعد از گذشتِ دو هفته حدودِ ۱۰ درصد برگشته است، و چشایی‌ام هم حول‌وحوشِ ۳۵ درصد. امیدوارم به زودی دوباره به سطحِ قبل برسند. حقیقتش هفتۀ گذشته سخت گذشت؛ زندگیِ بی‌بو و بی‌طعم حقیقتاً کابوسِ بزرگی است؛ خصوصاً وقتی نگرانِ این باشی که ممکن است نابویایی‌ات چندین ماه طول بکشد، و یا حتا دائمی شود و هرگز به سطحِ قبل باز نگردد! و البته سختی‌اش تنها همین نبود!

حالا هم بهتر است برگردم سرِ کار روی ربات. امیدوارم امشب کارش را تمام کنم. نقطه؛ تا پستِ بعدی! (شاید این جمعه بیاید، شاید!!)

  • ۴۹۴ بازدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۹۱۴ بازدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱۱ بازدید

دلم گرفته است. یک‌جور دل‌گرفتگیِ همراه با احساساتی نوستالژیک. دلم دیدارِ عزیزِ زیبایی را می‌خواهد که مدت‌هاست ندیدمش و دلتنگی دیگر از بیانِ حس‌ام شرمنده شده است. یا دلم می‌خواهد دوباره در دنیای کتاب‌ها غرق شوم، مثلِ آن وقت‌هایی که آثارِ داستایفسکی را یکی پس از دیگری دست می‌گرفتم و هرروز توی دنیای این نویسنده پرسه می‌زدم و گاهی هم توی دنیای داستانیِ ذهنِ خودم. البته من خیلی کم توانستم یکی از آن داستان‌هایی که توی سرم وول می‌خورد را روی کاغذ بیاورم. ولی موضوع این نیست... با وجودِ روی کاغذ آوردنِ آن داستان‌ها فقط کمی، خیلی کم، بیشتر از «حالا» خوشحال بودم. اما مطمئناً در گذشته، «حالا»های کمی شادمانه‌تری را تجربه می‌کردم. شادمانیِ رضایت‌مندانه‌ای یعنی. 

گفتم احساساتی نوستالژیک... هرازچندگاهی پیش می‌آید که بینِ دنیای موسیقی‌هایم گم می‌شوم. تمامِ پلی‌لیست‌هایی که داشته‌ام را یکی‌یکی می‌چِشم ولی فایده نمی‌کند. موسیقی که همیشه یکی از بخش‌های عمدۀ روزِ من است دیگر آرامش‌بخشیِ همیشگی‌اش را ندارد. گم‌گشتگیِ من از اینجا آغاز می‌شود. بعد شعری از سعدی می‌شنوم، با یکی از زیباترین صداها. شعری با آن فضای فضیلت‌محور و عرفانی‌گونه. که من را پرت می‌کند به سال‌ها پیش. جایی که کلمات حال‌وهوای قرنِ ششم و هفتم را دارد. همان حال‌وهوایی که کلماتِ دنیای سامورایی‌ها داشت. و صدای موزونِ هفت‌ضربی‌های سه‌تار، یا صدای مضراب‌زدن‌های تند و محکم روی تارهای سازِ لیوچین.

بعد می‌رسم به چند ترانۀ افغانستانی. ترانه‌هایی که غمی آشنا و دور دارند. با مفاهیمی قدیمی. شنیدنشان طوری بود که انگار افتاده باشی به جانِ تک‌تکِ زخم‌های سالیانِ قدیم که روی روانت بر جا مانده است و تازه‌شان کنی. مفهومی به نامِ وطن و وطن‌پرستی، مفهومِ پدر؛ چیزی که پیوندت می‌دهد به دنیای فانتزی‌یی که در دورانِ کودکی‌ات از واقعیتِ این جهان برایت ساخته بودند؛ آن حسِ شگفتیِ کودکانه. یک جهانِ متافیزیکی با سلسله‌مراتبی که نهایت به چیزی تحتِ عنوانِ «خدا» می‌رسد. آخر، خدا همان پدری بود که بشر برای خود انتخاب کرد؛ تا بتواند توی این واقعیتِ زندگی که گاهی به‌شدت دردناک و غیرقابلِ تحمل است، کودک شود و در پناهِ او تسکین یابد. 

اما گاهی آدمی در هیچ‌کدام از این دنیاها جایگاهِ خودش را نمی‌یابد. باید صبر کرد. باید گذشت.

  دریافت 

۳۱ اردیبهشت ۹۹

موضوع این است که این ویروس دنیا را تکان داده. من بیش از همیشه دلم برای عادی‌بودن تنگ شده است. عادی‌سازی فایده ندارد البته. آدم هرچقدر هم بخواهد خودش را به بی‌خیالی بزند، این واقعیت است که از خواب بیدارش می‌کند. ولی با این‌همه، باید از این تاریکی آمد بیرون. دلم برای خورشید تنگ شده است.

۶ خرداد ۹۹

  • ۳۸۵ بازدید
‎۲۰ ارديبهشت ۹۹

باید امروز یک قرارِ ملاقات می‌گذاشتم با کلاغ‌ها. روی تپه‌ای بینِ یک مسیرِ خوش‌منظره. مذاکراتی انجام می‌دادیم دربارۀ حمل‌ونقلِ هوایی. آخر شنیده‌ام این روزها دسته‌دسته مهاجرت می‌کنند به کلی جاهای این گردالیِ آبی. همین گردالیِ آبی‌یی که مدام رویش در حالِ چرخیدن هستیم. بله... دربارۀ جو و حرکتِ ابرها که قبلاً برایت گفتم عزیزِ دلم! همان گردالی. فقط نمی‌دانم لباس‌های مخصوصِ پرواز را بدهیم چه کسی بدوزد. آخر مهارتِ خیلی زیادی می‌طلبد... خیاط باید خیلی استادانه در ازای هر لباسِ مخصوصِ پروازی که در سایزهای اسمال و لارج می‌دوزد، هفت لباسِ مخصوصِ کلاغ هم در کنارش بدوزد طوری که قابلِ اتصال به لباسِ اصلی باشد! من خودم هنوز باید به ورزش کردنم ادامه دهم تا برسم به سایزِ لارج. آخر کلاغ‌های بیچاره هم با این‌که مجبورند برای تأمینِ خوردوخوراکشان شبانه‌روز کار کنند، ولی از دستشان برنمی‌آید وزنِ خیلی زیادی را جابه‌جا کنند. تا آخرِ ماه قرار است بیست کیلو کم کنم، هم چربی و هم عضله. البته بگویم که من چاق نیستم به‌هیچ‌وجه، ولی برای حمل‌ونقلِ کلاغی لازم است خب... 

می‌خواهیم تمامِ تابستان را روی هوا باشیم. جاهای خیلی خوب و دنجی سراغ دارم که می‌خواهم بر فرازِ تمامشان پرواز کنیم. البته مطمئن نیستم از همه‌شان خوشت بیاید. یکی‌شان قلعۀ افسانه‌ای سرزمینِ ایدن است که نمی‌توانم اصلا می‌توانیم پیدایش کنیم یا نه. یک‌جایی توی گوگل‌مپ قایم شده است که هنوز نفهمیدم کجا! اشکالی ندارد البته، فقط یادت نرود چیزهای لازم را بگذاری توی کوله‌ات. کرم‌ ضدآفتاب را بنویس اولِ لیستت فقط عزیزم. حوله و مسواک و خمیردندان هم بردار با چند دست لباسِ خنک. روزِ پرواز کافی‌ست بروی روی پشتِ بامِ خانه‌تان. آن‌جا مطمئناً هیچ خبری از آدم‌های مشکوک نیست. آخر توی این دوره‌وزمانه نمی‌شود به هیچ‌کسی اعتماد کرد و از یک‌ فاصلۀ معینی نمی‌شود نزدیک‌تر شد! ممکن است ناقل باشند. بله می‌گفتم. هروقت ایمیلی با عنوانِ «پرنده‌های سیاه» برایت رسید تا پنج دقیقۀ بعد آماده روی پشت‌بام باش. طبقِ محاسبه‌ام پوشیدنِ لباسِ پرواز با کمکِ من فقط یک دقیقه طول می‌کشد؛ سی‌ثانیه‌اش برای چک‌کردنِ تمامِ بندها. تخمین می‌زنم برای من سه‌دقیقه طول بکشد آخر باید ببینم چطور خودم را تویش جا کنم. به نظرت می‌توانم تا آخرِ ماه بیست کیلو کم کنم؟ البته مهم نیست. حتا اگر شده یک دستم را تنم نمی‌کنم. یا یک پایم را. از طرفی هم می‌توانم شکمم با تمامِ امعا و احشایش را در بیاورم و بگذارم کنار تا وقتی که دوباره برمی‌‌گردیم! اینطوری فقط دیگر نمی‌توانم چیزی بخورم یا بنوشم. ولی جا می‌شوم! 

بله... فقط باید تا آخرِ ماه تمامِ جاهایی که دوست داری را روی گوگل‌مپ مارک بزنی. کلاغ‌ها هم گفته‌اند بیت‌کویین قبول نمی‌کنند و باید در هر دویست کیلومتر یک بسته گندم بهشان بدم که مشکلی نیست، از سوپرمارکت‌های میانِ راه می‌خریم. یک گوش‌بند هم باید برایت بردارم چون ممکن است صدای بال‌زدنِ مداومِ هفت‌کلاغ کنارِ گوشت سرت را درد بیاورد. همین‌ها دیگر. تا آخرِ ماه که دستۀ کلاغ‌های ما می‌رسند باید همه‌چیز را جور کنم و برنامه‌مان را چندبار بازبینی کنم. مراقبِ خودت هم باش عزیزم. این روزها زود می‌گذرند و می‌بینمت. به امیدِ دیدار.

  • ۲۶۳ بازدید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸۷ بازدید