You know what? I.. . I really like your stay. I know, you can't, but... Damn! Can it be just like that all the time? You and me... We could... We could take vacations or just something... Just... Grow old. Be together. But than again, someday you will not come.
I don't go back to world. Not cause I don't like him, I like you better... Why is it have to be so sad? I love you. I don't know where I will be a few years.
It's scares, all this shit around me. I don't want to lose this moment. I don't want to fade away. I don't want to become a memory. Maybe I just don't want to face reality?
When I called you "my angel", I really mean it. I will trade everything. You're everything... To me. When the end of the world goes, I like it — three best ways.
بعضی دردها هستند که خیلی پرسروصدا خودشان را میاندازند توی زندگی و مثلِ توپ صدا میکنند؛ اما آدمها معمولاً زود بهشان عادت میکند. مثلِ دموبازدمهای آغازینِ هر انسان که با جیغهایی هراسناک و گریههایی پردرد همراه است. دستۀ دیگری از دردها هستند که خیلی بیصدا و آرام پایشان را میگذارند توی زندگی و مدام بزرگ و بزرگتر میشوند. آدم هیچوقت نمیتواند به چنین دردهایی عادت کند. درست مثلِ دیروز عصر، که با صدای موسیقی به خودم آمدم و دیدم توی همان یک دقیقهای که چشمهایم را روی هم گذاشته بودم، عقربهکوچکۀ ساعتمچیام یک خانه به جلو پریده است. کمی جابهجا شدم و از دردِ مبهمی که بیدلیل توی پایم میپیچید تعجب کردم.
با حولۀ نارنجی صورتم را خشک کردم. در برابر آینه ایستادم و همینطور که داشتم موهایم را مرتب میکردم، زیباییِ تارهای نقرهاییی که از میانِ انبوهِ تارهای سیاهِ موی خودنمایی میکردند، نظرم را جلب کرد. یکدانه تارِ مسیرنگ هم بینشان پیدا کردم که بهغایت زیبا بود. دلم نمیآید اینیکی به این زودیها نقرهای شود.
****
گفتم من آدمِ فراموشکردنام؛ اگر فراموش نکنم و نادیده نگیرم خیلی زود فرو میریزم. گفت من فراموششان نمیکنم اما نه بهخاطرِ نابودکردنِ خودم. من میخواهم بفهمم. مدام خودم را بفهمم. و زخمها میانبرهای خوبیاند. بیشترین درد را تحمل میکنم برای اینکه خودم را بفهمم. شاید ویرانی نتیجۀ محکومِ این فرایند باشد اما هدفِ من نیست.
****
با یک کیسه پر از خرتوپرتهایی که از داروخانه گرفته بودم وارد اتاق شدم. دکتر زودتر آمده بود و داشت کارش را انجام میداد. زیرِ پوستِ پایش دنبالِ رگ میگشت. رگِ قبلی را در کمالِ ناباوری خیلی زود از دست دادیم. نباید اینطور میشد، ولی خب، شده بود دیگر. حجت با تمامِ قدرتش پایش را قفل کرده بود تا حرکتِ سوزن زیرِ پوستش تا پیدا کردنِ یک رگِ خونی، بیخلل پیش برود. انگشتهای دکتر مدام آنژیوکت را فرو میکرد توی رگها و سوزنِ آنژیوکت را از لولۀ پلاستیکی بیرون میکشید تا ببیند به خون رسیده است یا نه. اینبار هم نه؛ یکبار دیگر. نشد باز؟ خب یکبارِ دیگر هم. یعنی اینبار شدنی است؟ بله، بالاخره به خون رسید.
نظارهگریِ این لحظات پرتم کرد به سالها قبل. سالها قبل در یکی از اتاقهای طبقۀ دومِ بیمارستانِ فارابی. شمارۀ اتاق؟ چه میدانم! آن زمان نمیدانستم شمارۀ اتاقی که در آن بستریام بعدها به کارم میآید ـ حتّی آنقدر بچه بودم که در کل نمیدانستم چه اتفاقاتی در حالِ افتادن است. تنها همین که میدیدم هر لحظه و هر جا در کنارم هستی، آرامم میکرد. انگار که بودنِ تو پاسخی تام و تمام بود به تمامِ سوالات و نگرانیها. هیچوقت یادم نمیرود؛ نه آن لحظه که دورِ تختم پر شده بود از آدمهای لباسسفید و نه حرفهایی که بینتان ردوبدل شد. سرپرستار، انگاری، گفت پسرتان بد رگ است، لطفاً از اتاق بروید بیرون. دادوبیداد خواهد کرد؛ دیدن و شنیدنِ اینها برایتان سخت است؛ باید سوزن را حسابی زیرِ پوستِ دستش بچرخانیم تا رگ پیدا کنیم. لطفاً از اتاق بروید بیرون. این حرفها را آن لحظه نشنیدم، تو بعدها برای بقیه تعریفشان میکردی. بهشان گفتی من پسرم را میشناسم، شما به کارتان برسید، دادوبیداد نمیکند. اگر در کنارش باشم بهتر است؛ کمتر نگران میشود. وقتی کارش با دستم شروع شد گفت پایین را نگاه نکنم. من هم نکردم؛ فقط به تو نگاه میکردم. به چهرهات نه؛ نمیتوانستم به چشمانِ پُردردت نگاه کنم. تنها به حضورت نگاه میکردم. و انگار همین حضور و بودنت بود که تمامِ دردها را از بین میبرد. نه دستم را کشیدم و نه صدایی ازم بلند شد. رگ را که پیدا کرد، همهشان تعجب کردند. خودم هم بگویی نگویی، تعجب کردم از اینکه هیچ صدایی ازم بلند نشد؛ راستش دوست نداشتم با دیدنِ گریه و ناله کردنم بیشتر ناراحتت کرده باشم. بهت گفتند چه پسرِ قوییی داری. و وقتی دیدم تو لبخند زدی و بهشان گفتی: «گفته بودم بهتان»، انگار تمامِ دنیا را بهم داده بودند. میخواستم از خوشحالی بال در بیاورم. ولی میدانی چیست؟ آن لحظه کسی نفهمید که من بدونِ تو، ضعیفترین آدمِ دنیا هستم.
میدانی، آدمها مرگ را با تکتکِ سلولهایشان احساس میکنند. وقتی مرگ در چند قدمیشان قرار دارد، حسش میکنند، ترس وجودشان را فرا میگیرد و ذهنشان پر میشود از چیزهایی که قرار است از دستشان بدهند. وحشت میکنند. دستوپا میزنند. فریادهای خاموش میکشند. ولی این تقلای بیهوده هیچ فایدهای ندارد. ازشان خواهش میکنی، التماسشان میکنی که بگذارند بروی. که دستوپایی که به تخت بستهاند را باز کنند و بگذارند آزادانه تا آخرین لحظهای که میتوانی، از مرگ فرار کنی. ولی آنها این کار را نکردند. خوابت کردند. آرامشبخشهای دروغین به خونت تزریق کردند و گذاشتند کمکم این به خوابرفتگی را، این مرگِ تدریجی را، بپذیری. و تو هم هیچ کاری ازت بر نمیآمد. درست مثلِ نوزادی که فقط میفهمد باید نفس بکشد، و غیر از این، هیچ کاری ازش بر نمیآید. محکوم است به نفسکشیدن. به درد کشیدن. وحشتکرده فریاد میکشد و با تمامِ وجود گریه میکند. ولی کاریاش نمیشود کرد. بپذیر. زندگی را کمکم باید بپذیری. همین است هرچه هست و نیست.
رگِ گیرآمده کلفت بود و قطرهقطره که چه عرض کنم، سِرُم مثلِ فوّاره میپاشید توی خونش. خوشحال شدم. چسب را رویش چسباند. بالاخره خیالم راحت شد.
****
مردد ام. نمیدانم مرزها کجایند و تا کجا میشود پیش رفت. نمیدانم چه چیزهایی را باید بیان کرد و چه چیزهایی را نه. من همیشه میترسم از ازدستدادنها. یا بهتر بگویم، میترسم از ازدستدادنِ خودم. نمیتوانم خودم را ببینم که تکهتکه میشود و هر بار کمتر و کمتر میشوم.
****
گفت چرا اینطوری راه میروی؟ پرسیدم: «مگر چطوری راه میروم؟» همینطوری! چرا میلنگی؟ چیزیت شده؟ «آها... این را میگویی.. نه.. چیزی نیست. چند روز دیگر خودش خوب میشود ـ مثلِ همان کمردردهای همیشگی. انگار که درد از کمرم خسته شده بود، حالا رفته پایینتر. زده است به پا. خوب میشود..»
****
توئیت میکنم: یک نفر هم باشد که بهش بگویی دلیلِ غمگین نبودنِ این روزهایم تنها تویی، وگرنه هیچ دلیلی نیست برای غمگیننبودن.
دلم سخت گرفته بود امروز. میخواستم دوباره مثلِ آن روزهای تعطیلِ تابستانی، با موتور بیفتیم به جانِ جادهها و تا میشود گاز بدهم؛ به سرخیِ ابرها نگاه کنم و وقتی خورشید طلوع کرد از توی همان کلاهایمنی بهش سلام کنم. دلم این چند روز بد هوایی شده است. فقط میخواهد از اینجا بکّند و برود. برود جایی که تا حالا نرفته باشد. برود جایی که عینکِ عادت از چشمهایش برداشته شود. گاهی که خیلی دلم میگیرد میروم توی حیاط، به موتورم خیره میشوم. ما حتّی بدونِ صحبتکردن هم حرفِ هم را میفهمیم. فقط گله میکرد ازم. من هم سر میانداختم پایین و به زمین خیره میشدم. کمکفنرهای عقبش اواخرِ همین تابستان خراب شد. حالا کمکفنرهای قدیمیِ موتور حجت رویش است. ضعیفاند، ولی لااقل نمیکوبند. جفتجکاش هم لَق میزند و توی دستاندازها گیر میکند به پدالِ ترمز و کَمَکی موتور را نگه میدارد؛ و در کل یک مضحکۀ حسابی راه انداخته است. سمتِ فلکهاش هم بعد از همان ماهِ پیش که محمد بازش کرد، دارد روغن میدهد؛ اصلاً دستِ این بشر نحسیت دارد. موتورم همۀ اینها را میگوید و من فقط شرمنده میشوم. بلند میشوم دوباره برگردم توی اتاق، که میگوید لااقل بیا برویم بهشتِ رضوان که بیرونِ شهر است؛ هم من هوایی بخورم و هم او نفسی تازه کند. به پیشنهادش فکر میکنم، ولی قبول نمیکنم. میدانم که با این کار هم حالم خوب نمیشود.
میدانستی آدمها ـ حتّی آنهایی که حضورشان چندان هم به چشم نمیآید ـ با رفتنشان میتوانند یک فاجعه به پا کنند؟ این روزها گاهوبیگاه فکرم درگیرِ این موضوع میشود. اینکه اگر من نباشم، اوضاع خیلی خراب میشود. یعنی شاید با رفتنم بتوانم به سعادت هم برسم، ولی با اینحال میزنم زندگیِ چند نفرِ دیگر را هم به باد میدهم. انگاری که یک سیلیِ محکم بزنم درِ گوششان. از همان خیلی محکمهایش. تا حالا کسی بیهوا خیلی محکم خوابانده است درِ گوشت؟ من که تجربهاش را داشتهام. سالها پیش نشسته بودم دورِ یک سفرۀ کوچک، خیلی کوچک؛ سرم پایین بود و شکایتهای مادر مثلِ متّه داشت کلهام را سوراخ میکرد. یکباره نفهمیدم چه شد، دنیا اول تماماً سفید شد، انگاری که افتاده باشم توی دریایی از شیر. بعد دنیا تاریک شد، سیاهِ سیاه، به رنگِ مرگ، طوری که انگار همۀ آن شیرها به قیر تبدیل شده باشد. اینها همه توی یک ثانیه ـ یا شاید کمتر ـ اتفاق افتاد، و بعد متوجه شدم که با یک سیلی ـ که نفهمیدم از کدام جهنمدره آمده بود ـ پهن شدهام روی زمین و یک طرفِ صورتم را حس نمیکنم. اینجا بود که به خودم آمدم و دیدم وجودم پُرِ خشم و کینه و نفرت شده است. خب ادامهاش دیگر به کارِ این نوشته نمیآید. داشتم میگفتم؛ رفتنِ ناگهانیِ آدمها درست به همین سیلی میمانَد. ولی بدیاش اینجاست که آنقدر محکم است که شاید یکی-دو نفری توی این دنیا طاقتش را نداشته باشد. میترسیدم نکند آن یکی-دو نفر نتوانند یک سیلیِ خیلی محکم را تحمل کنند و آن اغمای یکثانیهای تا آخرِ عمرشان کِش بیاید و دیگر به خودشان نیایند؛ طوری که تا آخرِ عمرشان توی همان دنیای تاریکِ چسبنده باقی بمانند و اصلاً هم نفهمند که چه بلایی سرشان آمده است. همان دنیایی که تاریک است به رنگِ مرگ، و غمناکانه چسبناک.
امروز عصر با موتورم رفتم بیرون. وقتی برگشتم خانه و فرمانِ موتور را تکیه دادم به دیوار تا به سمتِ فلکهاش خم نباشد و روغنریزی نکند، دیدم دارد لبخند میزند. خوشحال به نظر میرسید. دلم میخواست من هم بهش لبخند بزنم تا فکر کند من هم خوشحالم، ولی نهایتاً تلاشم ختم شد به یک لبخندِ مردۀ خاکستری. نفهمیدم چرا خوشحال نبودم. هرچه نگاه میکردم نمیتوانستم دلیلی پیدا کنم. فقط دیدم آسمان گرفته است و هوا هم رو به تاریکی است. دوباره شب داشت دنیا را با یک دریا قیر چسبناک و سیاه میکرد.
اگر آدمی رو برای مدتِ کوتاهی بندازن توی زندان بدونِ اینکه بگن چه مدت و برای چی، و هیچیک از سوالاتش رو هم جواب ندن، قطعاً بسیار سختتر از اینه که با جرمی مشخص محکوم به حبسِ ابدش کنند. اینکه سوالای آدم بیجواب بمونه و تنها جوابی که میگیره سکوت باشه، حقیقتاً دیوونهکنندهست. حتّی میشه به عنوان روشهای شکنجۀ روانی هم ازش استفاده کرد. اما میدونی قسمتِ غمانگیزِ ماجرا چیه؟ غمانگیزتر از اون شکنجهها یعنی. اینه که ذهنِ آدم ـ که همیشۀ خدا دنبالِ راهی برای رهایی از درد و رنج میگرده ـ بعد از تلاشهای بیفایدهش میبینه تنها یه راه براش باقی مونده، راهی که اون رو به آرامش برسونه و به زندگی برش گردونه، اینکه با بیاهمیت کردنِ همه چیز، اون نیازِ عذابدهندهای که دنبالِ جواب میگرده رو هم از بین ببره و بتونه «سکوت» رو براش قابلِ تحمل کنه، و تنهایی رو هم. و خب، وقتی که تمامِ این زندگی و آدماش وهم و خیال باشه، دیگه راهی نداری جز پذیرفتنِ تنهایی و سکوت. پس اگه دیدی کسی که چنین شکنجههایی رو تحمل میکنه و درونش از درد مچاله شده، در میاد میگه مرگ و زندگی دیگه براش هیچ اهمیتی نداره، دروغ نمیگه. خوشی هم نزده زیر دلش که باعثِ گفتنِ چنین حرفی شده باشه. اون ناگزیر بوده از تبدیل شدن به چنین کسی؛ کسی که انگار بخشی از جنبههای انسانیش مرده. و تبعاً یه روزی میرسه که حنای کسی که اون رو شکنجه میکرده دیگه براش رنگی نداره؛ حالا اون شخص چه یه آدمِ معمولی باشه چه یه فردِ خاص و چه موجودی فراتر از اون. البته نمیشه نادیده گرفت که آدمها با تمامِ اشتراکات و شباهتهاشون، تفاوتهایی هم دارند. برخیشون میتونن رنج و دردِ بیشتری رو تحمل کنند، ولی برخی انگار ظرفیتهاشون کمتر از سطحِ معموله ـ اون سطحی که میشه یه زندگیِ معمولی رو با رنج و غمهای معمولی تحمل کرد. و اینکه آیا درسته آدمهارو به خاطر توانایی و ظرفیتهای ذاتیشون قضاوت کرد؟ به نظرِ من که کارِ درستی نیست ـ و این موضوعیه که خیلی وقتها نادیده گرفته میشه. و میدونی یکی از بدترین نوعِ نمودِ چنین شکنجهای چی میتونه باشه؟ روابطِ عاطفییی که مدام یکی از طرفین در اون احساسِ تنفر و امیدِ زیادی رو تجربه میکنه. طوری که نه رنجهاش تموم میشه، و نه اونقدر بیمهری میبینه که بتونه از همه چی دل بکنه و خودش رو از رنج کشیدن خلاص کنه. این داستان رو حالا میشه بینِ آدم و زندگی، یا آدم و خدا هم متصور شد. یه اصطلاحی هست که میگه آدم یه روزه پیر میشه، و انگاری که حقیقته؛ آدم یه روزه پیر میشه، و یا حتّی خیلی زود میمیره. که البته، فقط یه عشق و علاقۀ بیپایان میتونه یه آدمِ پیرشده رو جوون کنه و یه مرده رو زنده. حالا این علاقه میتونه زمینی باشه یا آسمانی. به کسی باشه یا به چیزی. فرقی هم نداره. مهم اون جنونیه که انگیزۀ بیپایانی برای زندگی به آدم میده.
پینوشت: آن سطر اول قرار نبود این مقدار ادامه پیدا کند ـ بخصوص که محاورهای نوشته شد. حالا که میبینم، این حرفها مرا یاد گفتهای از شوپنهاور میاندازد. شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخۀ «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. و برای رهایی از این رنج، دو راهحل وجود دارد. راهحل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است. اگر هم مایلید بیشتر راجع به آن چرخۀ اراده بدانید و اینحرفها، به لینکِ ۶۷اُم از ستونِ «از همه جا»ی وبلاگ سر بزنید. کلاً به آن ستونِ «از همه جا»ی وبلاگم زیاد سر بزنید. لینکهای خوبی تویشان پیدا میشود. همیشه هم بِروز میشوند.
آدمها از یک روزی به بعد میفهمند که هیچ حرفی برای گفتن ندارند. یا اینکه زندگی از این به بعدش دیگر هیچ فایدهای ندارد. یا که تاریخ به پایانش رسیده است. یا که خوشیهای این زندگی ته کشیده است و آینده خالی از امید است. یا که عدالت در این دنیای وحشی بیمعنی است. خب چه باید کرد؟ باید دست شست از همۀ اینها؟ باید گذاشت و رفت، و نکبتِ این زندگی را همانجا چال کرد؟ ها؟ البته. البته که باید مُرد. یعنی بخواهی نخواهی، آدمی میمیرد. این زندگی آدمی را بارها میکشد. و انگاری با این کشتن، میخواهد بیش از پیش مزهاش را به آدم بچشاند. آخر بزرگترین لذت یک انسان، تولد دوبارۀ اوست. میبینی هیچ حرفی برای گفتن نیست، و آن وقت است که شروع میکنی از بیحرفی سخن گفتن. پوچیِ بینهایتِ زندگی به رخَت کشیده میشود، ولی از آن لحظه به بعد تصمیم میگیری با تمام وجود علیهش طغیان کنی و به زندگیات ارزش بدهی. و وقتی که دستِ واقعیت رنگِ سیاه را روی آینده میریزد، این تویی که تصمیم میگیری تصور کنی که چه نقشی میتوانست به جای سیاهی وجود داشته باشد.
یونانِ باستان برایم جذابیتی بینظیر پیدا کرده است. تا جایی که امکانِ نزدیک شدن به سرچشمهها برای بشر مقدور است، آناتولی مهدِ اندیشه و نبوغِ بشر شناخته شده است. هشتصد سال پیش از میلاد، جایی در آسیای صغیر که پلی میانِ شرق و غرب بوده است. جایی که زمانی به عنوانِ آن سوی مرزهای این دنیای بیانتها شناخته میشد. جایی که انسانهایی چون هومر و هزیود برای اولین بار عمیقترین اندیشههایشان را در قالب شعر باز گفتهاند، که مثلاً در منظومۀ «نسبنامۀ خدایانِ» هزیود، شاهدِ بدیعترین و خالصترین اندیشههای بشر برای درکِ جایگاهِ انسان و سازوکارِ این جهان هستیم. جایی که مثلاً تئوگنیس ـ ششصد سال پیش از میلاد ـ گفته است: بهترین چیز برای انسان زاده نشدن و آفتاب را ندیدن است، ولی همینکه زاده شد، هرچه زودتر گذشتن از دروازههای مرگ. جایی که میشود از آنجا شاهد گذشتنهای بسیار از دروازههای مرگ بود.
حقیقتاً، آدم گاهی کیف میکند از اینکه نقش بازندهها را بازی کند. ناامید، سرخورده، افسرده، تباه شده، سیاه، تاریکِ تاریک. حتّی شاید این کارها حس خوبی هم به آن بازیگر دهد. اینکه دیگر مجبور نیست مبارزه کند، اینکه دیگر لازم نیست تلاش کند، اینکه دیگر هیچ چیزی معنا ندارد، و نه هیچ دلیلی برای زندگی کردن پیدا میشود. تسلیم شدن! گاهی میخواهیم با تسلیم شدن به آرامش برسیم، به همانچیزی که شاید در پسِ پیروزی و رسیدن به مقصد نهفته باشد. گاه خسته میشویم، و معنای «کم آوردن» را نه با تمام وجود، بلکه سطحی نازلتر از آن را درک میکنیم. یک خسته از مبارزاتی که به پیروزی نمیرسند، خسته از رفتن و رفتن و به جایی نرسیدن. و راه گریز؟ چه بهتر از پذیرفتنِ شکست، و تسلیم شدن؟ حقیقت این است که طبیعتاً به گریز از واقعیتهای تلخ و ناخوشایند کشش داریم. میتوانیم راه ناهمواری که در پیش است را ادامه دهیم ـ حتّی اگر شده برای فهمیدنِ اینکه به کجا میرسد. یا میتوانیم همینجا چشم بر سرابهایی که تا اینجای مسیر ما را کشانده است ببندیم و نشیمنگاه بر زمین بنهیم و به انتظار مرگ نفس بکشیم. راه دیگری هم هست؟ چرا که نه! البته اگر یکی از این دو راه به کارت نیاید، راه سوم را میخواهی چه کنی؟ بخند بابا حوصلهمان را سر بردی.