خورشیدِ من، نمیدانم این وقتهایی که حسابی دلتنگتام، و تشنۀ حضورت، و بدتر از همه حرفی هم ندارم برای گفتن، چهکار باید کنم. امروز و دیروز فکرم مشغولِ این بود که اگر روزی برسد که هیچ حرفی برای گفتن به هم نداشته باشیم، آنوقت چه باید کرد؟ وقتی همۀ حرفها تمام شده باشد و هیچ ناگفتهیی ـ و حتّی ناگفتنییی ـ هم باقی نمانده باشد... آنوقت چه کار باید کرد؟ یعنی آدم به همین سادگی به دامِ ملال و تکرار میافتد؟ میشود؟ حتّی فکرش هم وحشتناک است! یا مثلاً وقتی که هیچ کنج و پستوی دیدهنشده و فتحنشدهای باقی نمانده بود، وقتی که هیچ تاریکییی نمانده بود که به شمع یا چراغی روشنش نکرده باشیم، آنوقت چه میشود؟
چه میشود؟! معلوم است. هیچی! آدم باید برود بمیرد اینطوری! تا حالا بیستویکی سیصدوشصتوپنج بار، هر روز صبح از خواب بیدار شدهام، یکسری کارهای تکرارییی که هر آدمی انجام میدهد انجام دادهام، و بعد شب هم گرفتهام خوابیدهام تا یکبارِ دیگر صبح شود و روز از نو، زندگی از نو... ولی چرا تا حالا نخواستهام که از شرِ این تکرارِ هر روزه خلاص شوم؟ از شرِ اینهمه درد و رنج و دلخوشیهای موقتی؟
میدانی، خورشیدِ من، آدمها بیش از هر چیزی که فکرش را بکنی، تشنۀ «بودن»اند. وقتی که این «هستی» را به دست بیاورند، دیگر هیچرقمه حاضر به ازدستدادنش نیستند ـ مگر اینکه با ازدستدادنش به «بودن»ای بزرگتر دست پیدا کنند؛ به هستیِ بیشتر. و این است که با هر بهانهای که شده، رنجِ این بودن را به جانشان میخرند. اینجا چیزی هست که هیچوقت نمیشود ازش سیر شد، و آن خودِ این «بودن» است؛ خودِ این هستی داشتن. این بودن چیزیست که هیچوقت تکراری نمیشود. شاید گاهی دردناک و عذابآور باشد، اما باز هم انسانها حاضر نمیشوند ازش دست بکشند. شاید چون تنها، و بزرگترین چیزی است که حقیقتاً دارندش!
و میدانی، خورشیدِ من، این اوقاتی که من بیکلمه میشوم و ذهنم خالیِ خالی میشود و حرفی نمیزنم، اینطور نیست که سیر شده باشم ازت. اینطور نیست که عطشم به تو رفع شده باشد. اینطور وقتها دلم میخواهد بنشینیم کنارِ هم، و هیچ حرفی نزنیم؛ فقط بودنِ هم را ببینیم. با هم چایی بنوشیم، تلخ و تیره، به عادتِ خودت؛ نگاهبهنگاهِ هم، لقمهلقمه غذایی را که دوست داری بخوریم، کنارِ هم کتاب بخوانیم، دوشادوشِ هم قدم بزنیم، با چشمهای بسته به موسیقی گوش فرا بدهیم، یا من موهایت را ببافم، برایت ساز بزنم، یا ساعتها بدونِ اینکه کلمهای بینمان ردوبدل شود، در آغوشِ هم باشیم. و در کل، هر کاری که بشود دوتایی انجام داد را با بودنِ هم تجربه کنیم. آخر میدانی، همۀ این کارها، همهشان، تنها بهانهایست برای «بودن»؛ برای بیشتر بودن. این بودنِ ماست که به آنها معنا میدهد، نه اینکه آنها باشند که به این بودن معنی بدهند. و نمیدانی در این لحظه من چقدر چقدر چقدر تشنهام به بودنت. نمیدانی که چقدر دلتنگِ تو ام... آنقدری که میخواهم تا آخرِ دنیا در آغوشم داشته باشمت و حتّی یک لحظه هم ازت دور نشوم، ازم دور نشوی، از هم جدا نشویم... آنقدری میخواهم داشته باشمت که ذره ذرۀ وجودم از بودنت پر شود، آنقدری داشته باشمت که لبریز شوم از بودنت، از تو، تا جاییکه کاملاً «خودت» شوم و دلتنگیات برایم بیمعنی شود...
****
آرامشت محکوم است به من. من خودم هم محکومم به تو.
پینوشت: دوباره مجبور شدم آن سههزار قطعه را دوره کنم؛ برای گلچینِ مجدد. از اول شروع کردهام به گوشدادنشان و برای اولین بار بود که ترکِ بالایی را از بینشان پیدا میکردم. و میدانی اینطور چیزها، هرچند اندک، ولی آدم را شگفتزده میکند. شوقِ کاویدن میدهد به آدم. شوقِ تجربهکردنهای مجدد. طوری که آدم میخواهد بارها زندگی کند، بارها آن سههزار آهنگ را دوره کند، بارها و بارها بودنت را تجربه کند و باز هم شگفتزده شود.
من از تنهایی فرار میکنم. من از مرگ هم فرار میکنم. از تنهایی فرار میکنم چون میخواهم تا «تو»یی، باشد، و بتوانم تو را دوست بدارم. از مرگ فرار میکنم چون میخواهم باورم به زندگی را از دست ندهم. مرگ و نیستی را نادیده میگیرم تا به آن هیچِ بزرگ نرسم، چون آن هیچِ بزرگ، هنوز که هنوز است برای من چیزی جز بیمعنایی ندارد. من تحملِ این همه رنج را در قبالِ یک هیچِ بزرگ و تنهاییای بیپایان ندارم. من هنوز هم که هنوز است نمیتوانم معنا را در سیطرۀ بیمعنایی بیابم و از آن طریق به شادمندی برسم. بیامیدی ناامیدم میکند. من کسی نیستم که بتواند هیچ را با آغوشی باز بپذیرد و بعد هم آری به زندگی بگوید؛ که تابِ این رنج را داشته باشد، که تابِ تنهایی را داشته باشد. زندگی برای من زودتر از چیزی که بتوانی فکرش را کنی، رنگ عوض میکند و توخالی میشود. چنین تغییراتی در من، سرعتی سرسامآور دارند. فرار از آن در لحظهای و کمتر از لحظه زمان میبرد؛ در آغوش کشیدنش هم بیشتر از آن طول نخواهد کشید. پس من فرار میکنم. نمیدانم به کاری که من میکنم تا چه مقداری میتوان عنوانِ «راه رفتن بر لبۀ جهان» داد، چون من عادت دارم چشمبسته روی این لبه راه بروم. میترسم چشمهایم را باز کنم و با منظرۀ پرتگاهی عالی برای پریدن مواجه شوم. از این مواجهه میترسم، چون اشتیاقی وصفناپذیر برای پریدن در من ایجاد میکند؛ لحظه به لحظه؛ سرشار میشوم از عطشِ تمامشدن. این است که جرئت نمیکنم چشمهایم را باز کنم. میتوانی درکم کنی؟ پذیرشِ تنهایی برای من عواقبِ وحشتناکی دارد. از این میترسم که تنهاییام دیگر اجازه ندهد از هیچچیزی بترسم. از نترسیدنم میترسم. میفهمیام؟ چراغ را روشن نکن؛ بگذار این ظلمت به راه باشد. با چشمهای بسته میتوان عاشقت ماند. دوستداشتنت را از من دریغ نکن.
این روزها مرا میترساند. افسارِ زندگی از دستم در رفته است. افسارِ خودم هم. مست و خرامان به هر سویی که کشیده میشوم، کشیده میشوم. این سو، آن سو. هر سو. بعد، مثلِ کسی که نشئگی از سرش پریده باشد، درنگ میکنم. به خودم مینگرم، به جایی که رویش ایستادهام، به زمان، به مکان، به فاصلهها، به رویاها، به واقعیت. مضطرب میشوم. حالم را بد میکنم. این روزها با فکر کردن به واقعیتها، حالم خراب میشود. بیمارگونه به این واقعیاتِ شیرین فکر میکنم و بالاخره از پسِشان، تلخی را پیدا میکنم. نبود هم نبود، خلقش میکنم! تازه دارم میفهمم که همیشه، همیشه، درونِ رویاهایم زندگی کردهام، حتّی حینِ قدمزدن در تو به توی این هزارتوی واقعیت. بیرون آمدن از این دنیای خیالی میترساندم. بدجوری میترساندم. فکر میکنم، فکر میکنم، بعد یک تودۀ حجیمی نمیدانم از کجا توی دلم پیدا میشود. میچرخد و میچرخد و میچرخد. یک لحظه صبر کن ببینم اینجا چه خبر است... هوم... بله، رخت میشورن. در دلم رخت شستنیست که نگو...
فکر نمیکنم. خیال نمیبافم. با خودم حرف نمیزنم. این خیال نیست. خواب نیست. رویا نیست. واقعیت است. واقعیت. واقعیت همین شکلی است که میتوانی به ماهیتش شک کنی. که میتوانی خودآگاه به همه چیز شک کنی. تردید کنی. از خودت سوال بپرسی و مهمتر از آن، جواب بگیری از خودت. جوابهای منطقی. اما خب برای منی که همیشه در هالهای از خیال زندگی میکنم، این مقدار از مواجهۀ بیپرده با واقعیت مشکل است. مضطربم میکند. حالِ بدِ خوب شنیدهیی؟ حالم بدِ خوب است. بدِ خوب. بلند میشوم و میروم سهتار را از کاورش بیرون میکشم. مینشینم و تمامِ پریشانیام را روی تارهای سیمیاش خالی میکنم. نُتبهنُت، پریشانیِ افکارم را تراوش میکنم. نتها رقصیدن میگیرند. کمکم نظم میگیرند. آرام میشوند. محزون میشوند. آرامشبخش میشوند. و تند میشوند. خشن میشوند. سرکش میشوند و عصیان میکنند... نه... دوباره داشتم فکر میکردم... دوباره داشتم فکر میکردم به واقعیتها... حواسم پرت نمیشود... حواسم جمع نمیشود... اینبار هراسِ رویاهایم واقعی است. این اشتیاق واقعی است. این مواجهه در خواب نیست... نمیشود با یک لحظۀ بیدارشدنای، خاکسترشان کرد و سپردشان به بادِ خیال. واقعیت سخت خِرَم را چسبیده. این رؤیا واقعی است...
«در این شهر قحطِ خورشید است» ولی خورشیدی اگر هست انگار، پیدایش کردهام. نه، صبر کن. خورشیدی اگر هست انگار، پیدایم کرده است. خورشید چیست؟ کانونِ اندوه! منم آن سوسوی نورِ نیمهشبانِ ستارهای دوردست. یا نه! منم آن پتپتِ شعلۀ چراغی در دلِ غارِ کوهی دوردست. اما نه، خورشید را چه به نور! خورشید به دنبالِ تاریکی میگردد همهجا. تشنۀ تاریکیست این خورشید. منم آن آبدیدۀ اندوه! پس نترس...دل به دریا زدن بلدی؟ دستم را بگیر. تا تهِ ناپیدای این اقیانوس بخز. خورشیدی اگر هست آنجاست. از انتها نترس. من هستم؛ باش! باشم؟ هستم! ...
نمیدانم چه مرگم است. البته میدانم؛ دروغ میگویم که نمیدانم. آدمها مسخرهاند. به غایت مسخره. از یک غم به غمی دیگر میآویزند، به خیالِ اینکه بتوانند از غمهایشان رهایی یابند. ولی میدانی چیست؟ غم همیشه هست؛ به ندرت سایۀ خوشحالی رویش میافتد. سایۀ خوشحالی! نه باباجان، تو دیگر دیوانه شدهای! مثلِ همان آدمها رفتار کن. غم سایه است، شور و شادی، نور. اینطوری بهتر میتوان خود را فریب داد. آفرین.
بعضی روزها اتفاقاتی میفته که خب گفتنی نیستن. حالا منم نمیخوام بگم چه اتفاقی. خیلی مضحکه خب. بذار نگم. نمیگم. داشتم میگفتم. خورشید! آره، خورشید! نذارید هر چیزی، هر کسی، بشه خورشیدِ زندگیتون. خورشید شدن که الکی نیست. تو فکر کن یه روز روز بشه، ولی خورشید خوابش ببره. بعد تو از کجا باید بفهمی که روز شده؟ حالا اینش مهم نیست. یا مثلاً فرض کن یه روز روز بشه، ولی خورشید خوابشم نبرده باشه، فقط حوصلۀ طلوع کردن نداشته باشه. مثلاً پیشِ خودش بگه «اینهمه تابیدن واسه چی؟ واسه کی؟» و از تابیدنش بیتاب بشه. دیگه خر بیار و باقالی بار کن. نمیشه دیگه. حالا بیخیالِ این موضوع هم.
به خیابان شدم عشق باریده بود. چنانکه خر در گل فرو شود، به برف فرو شدم. نه دندهعقب، نه دندهجلو، هیچیک کارگر نبود. هیچچی دیگه. بعدش رفتیم صحرا. اونجا هم عشق باریده بود. دوباره همین آش و همین کاسه. ایندفعه واقعنی توی گل گیر کردیم. این عشقم مسخرهشو در آورده دیگه. واقعاً حالیش نیست کجا باید بباره و کجا نه. خورشید که نیستی تو عامو! کمتر بتاب! بی تو هم میشه زندگی کرد! اصلاً بیخیالِ این حرفا. داشتم میگفتم. آدمها به غایت مسخرهاند. از غمی به غمی دیگر میآویزند. به زعمِ باطلشون اینطوری میتونن از همۀ غمها فرار کنن. ولی کور خوندن. میدونی چیه؟ غم همیشۀ همیشه هست. کاریش نمیشه کرد. بعضیوقتا هم که سایۀ خوشحالی میافته روُش و غم توی خوشحالی گم میشه، نباید زیاد دلتو بهش خوش کنی. تو سعی کن زیبایی توُ نگاهت باشه. غم رو به چشمِ خورشید ببین. بعد اونوقت هر موقع که خوشحالی، میبینی که ناراحتی! ولی این خوبه! میفهمی چی میگم؟ آخه گفتم که؛ غم همیشه هست؛ به ندرت سایۀ خوشحالی رویش میافتد. بله؛ سایۀ خوشحالی! همینو داشتم میگفتم. اصلن فرض کنید میرید صحرا و میبینید که به به، چه بارونی باریده! همه جا هم گِل. اینجا باید چیکار کرد؟ بله؛ آفرین! «به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود.» مرحبا! حالا ادامه بده. «چنانکه پای به برف فرو شود، به عشق فرو شدم.» آفرین! احسنت!! حبذا!!! ایول بابا! همینه! اصلاً بذار از اون اسمایلیهای چشمقلبی برات بکشم. بیا: *_*. و البته این: ^_^. خب بسه دیگه جوگیری. داشتم میگفتم. باید خندید. بله، باید خندید. نخند آقا! دارم جدی میگم! باید خندید. همین دیروز داشتم یه فیلم میدیدم. چی بود؟ اهوم! Old Boy. بچهپیر! مثه بچهپررو. یه دیالوگی داشت که خیلی بهم چسبید. گفته بود: بخند، دنیا با تو خواهد خندید. گریه کن، تنهایی گریه خواهی کرد. آره همین. البته به هیچوجه اون فیلم رو نبینید. توصیه میکنم نبینید. یعنی بهتون هشدار میدم که نبینید. نبینید! حالا اگه دیدید هم هیچ مهم نیست البته. دیگه مهم نیست. به درک. ببینید. به من چه! خب، داشتم چی میگفتم؟ اوومم... حرفم یادم رفت! آها، یادم اومد! بخندید. بله. هر وقت پاتون به عشق فرو شد، مثلِ وقتی که به گِل فرو میشه، تنها چارۀ کار اینه که بخندید. هر وقت که مثلِ خر تو گِل گیر کردید چی؟ بازم بخندید. هر وقت دیدید همه چیز غمه و غمه و غمه، اونوخ چی؟ آفرین! بخندید. و وقتایی که همه چیز، دقیقاً «همه چیز»، حالتون رو خراب میکنه چی؟ هووم؛ بخندید. اینطوری همیشۀ خدا میخندید دیگه. فقط کافیه یه اتفاقی بیفته، اونوقت بیهوا قهقهه سر میدید. بله! همینطوری! البته حواستون رو خوب جمع کنید که کجا قراره قهقهه رو سر بدید. میفهمید چی میخوام بگم؟ یعنی اونوخ یکی میبینه شما دارید قهقهه سر میدید، و میاد خفهتون میکنه. و چرا؟ چون خودش میخواد به این کارش قهقهه سر بده! وای! نه دیگه، دیوونهبازی هم حدی داره! اینطوری شورشو در نیارید لطفا! ببینید، عملگرا نباشید توُ خندیدن، واکنشگرا باشید. میفهمید چی میگم؟ یعنی بذارید خنده خودش بیاد سراغتون، با هر اتفاقی که سرتون میاد. شما خودتون سعی نکنید که هیچ اتفاقی برای خندیدن بسازید. فهمیدید؟ بله. این نکته رو خوب به ذهنتون بسپارید. آخه دنیا پر از غمه دیگه. نیست؟ هست! پس عملگرا نباشید؛ واکنشگرا باشید. اونوخ همیشه دارید قهقهه سر میدید. بله. این حرف رو هم همیشه یادتون باشه: اگه بخندید کلِ دنیا باهاتون میخنده، و اگه گریه کنید، تنهایی باید گریه کنید. هووم! برای امروز هم کافیه. برید به خندههاتون برسید. فعلاً.
حجت با چشمهایی که شیدایی ازشان فوران میکرد خیره شده بود به صفحۀ نورانیِ گوشی. مدام صفحه را بالا و پایین میکرد و توی سمندهای مدلپایین، دنبال گزینههای مناسب میگشت. وقتی شروع میکرد راجع به ماشین حرفزدن، چشمهایش برق میزد و هیجانزده میشد. خیلی بهندرت میشود او را چنین پرحرارت دید. حقیقتاً که جنونِ زیبایی است! این روزها هربار که او را ماتومبهوت میبینم که غرق در تفکر است، مطمئنم دارد دربارۀ ماشین رویاپردازی میکند. یادِ آن حرفش افتادم که میگفت کافیست برای زندگیام داستانپردازی کنم تا آن داستانها تبدیل شوند به واقعیتهای زندگیم. میگفت نمیدانم، فقط میفهمم احساسی بهم میگوید که حالا وقتِ ماشین است! بهش گفتم: «دقیقاً میفهمم چه احساسی داری. تبِ ماشین گرفتی، همونطوری که من تبِ موتور گرفته بودم ـ با این تفاوت که من کمتر از تو بروزش میدادم. حالا هم داری منو قاطیِ رویاپردازیهات میکنی. ولی خب، ازت خواهش میکنم به من منتقلش نکن!» آخر میدانی، دیگر تحملِ این جنونها برایم غیرممکن شده است. تجربۀ مدامِ شیدایی ـ شیداییِ چسبناکی را میگویم که هیچجوره دست از سرت برنمیدارد و به نتیجهای هم نمیرسد ـ حقیقتاً دیوانهکننده است. اینکه مدام داستانپردازی کنی و سرخوشانه غرق در رویاهایت شوی اما واقعیت نخواهد با تو همراهی کند، حاصلی جز فرسودگی ندارد.
«در زندگی زخمهایی هست که مثلِ خوره روح را آهسته در انزوا ...
****
پس تهوع، همین است!
در حالی که دریایی از سروتونین توی رگهایم در جریان بود، فهمیده بودم که در نقطۀ اوجِ یک سلسله تغییراتِ اساسی قرار گرفته بودم، ولی جز همان حالتِ تهوعی که از دیشب سفت خِرم را چسبیده بود تا آن لحظۀ ظهر متوجهِ چیزِ قابلِ توجهی نشده بودم ـ و جز یک سرخوشیِ اندک که نمیدانستم اثرِ قرص است یا اثرِ همصحبتی. اما کمکم احساس میکردم سینهام به قدری سبک شده است که انگار میخواهم توی مولکولهای هوا شناور شوم و پَر بکشم به آسمان. همانطوری که توی اعماقِ آب، یک سینۀ پر از هوا بیاینکه اراده و تلاشی کنی میکشدت بالا، بالا، و بالا و بالاتر... و سنگینیِ آب که سخت سینهات را فشرده بود کمتر و کمتر میشود و وجودت، رها، رها، رهااا...
مثلِ ماهیِ بیتابی که از میانِ دستهای سختفشردهشدۀ آدمی بیاحساس، بلغزد و دوباره به درونِ آب بجهد. حقیقتش نمیدانم آن سرمستیِ موقت را چگونه بیان کنم. انگاری که آدم در آن حال چیزهایی را میفهمد و درک میکند که تا قبل از آن یک مهِ غلیظ مانع از دیدن و درکشدنشان شده است. درکی فراتر از همیشه، که باعث میشد شنیدنِ تکتکِ موسیقیهایی که برایت تکراری یا غمزده شده بودند، دانهدانۀ سلولهایت را به جنبوجوش بیندازند و نشاط به نهایتِ اعضا و جوارحت رسوخ کند. راستش آن سرمستی، آن همه انگیزه، امید و شورِ بیپایان در نظرم آنقدری غیرمنتظره و نگرانکننده آمد که حقیقتاً برایم سوال شد که چطور؟! و اصولاً، چرا؟ یادِ دنیای قشنگِ نوی هاکسلی افتادم؛ یادِ اثری که «سوما» ـ آن مادۀ سکرآور ـ روی زندگیِ آدمها میگذاشت. و حقیقتاً درکِ اینکه یک قرصِ پنجاهمیلیگرمیِ سرتالین ـ که از سرِ کنجکاوی و شاید استیصال خورده شده است ـ میتواند چنین تحولی را در زندگی ایجاد کند، (هرچند موقت)، برایم غیرقابلِ هضم بود. ولی توی آن حال کاری جز خندیدن به این طنزِ سیاهِ وحشتناک ازم برنمیآمد. خندیدن به این جاندارِ مهرهداری که ملغمهای از سروتونین و اکسیتوسین و اندروفین سر دماغش آورده است و انرژی و انگیزۀ صدسال بیوقفه زندگیکردن را به او بخشیده است! حقیقتاً حرفهایی میزنی که آدم از تعجب شاخ در میآورد. آدم دروغ هم میگوید، به اندازۀ دهانش، دروغ میگوید، آدمِ ناحسابی.
شناخت، شناخت، شناخت... میگویند عشقِ حقیقی آن است که از شناختِ عمیق پدید آید، نه آنکه با دیدنِ یک چهرۀ زیبا، یک لبخندِ دلفریب، یا یک کرشمۀ چشم ظهور یافته است.
من تو را نه به تمامی، بلکه تا جایی که میتوانستهام و از عهدۀ خودم بر میآمده، شناختهام. میدانم کیستی، تا آنجا که میدانم. میدانم چیستی، تا آنجا که میدانم. میدانم چگونهای، تا آنجا که فهمیدهام. و انگاری همین دانستنها و فهمیدنها، تو را به فردی جدانشدنی از زندگی و افکارم تبدیل کرده است. من هرگز بهطورِ قطع نگفتهام عشق چیست و عاشقی، چگونه است؛ ولی اگر بتوان آنقدر تقلیلش داد تا به یک بیقراری، سردرگمی و انتظاری نامعلوم از نبودنِ کسی، منجر شود، بله، انگاری دردِ من دردِ عشق است؛ کسیام که ناخواسته و نادانسته به عشقی مبتلا شده. و حال تو بگو، چیست تقصیرِ من تا وقتی که تو هستی و ظهورت را با چشمانم میبینم و زیباییِ طینتت را به چشمِ دل دریافتهام؟ تو بگو، من حالا چه کنم؟ چه کنم وقتی تو دستنایافتنیتر از همیشهای. چه کنم وقتی دستهایم برای رسیدن به تو بسی کوتاه است، و نه بالهایم یارای کشاندنم به مرتبهای را دارد که تو حالا هستی. چه کنم وقتی تنها حسرت است که برای من به ودیعه گذاشتهای؛ و میدانی، من چنان دیوانهوار میاندیشم به این حسرت، به این غم، که همین بیقراری هم سرخوشم میکند، که همین پریشانی هم دلگرمم میکند، زندهام میکند، جان در پیکرم میدمد، وقتی جزئی از کلِ تو را در کنارم حفظشده میبینم.
حال، لطفاً یکبارِ دیگر به من بگو، آیا دیوانه شدهام؟ که آیا، دیوانهات، شدهام؟
پینوشت: میدانی، آدم گاهی فکر میکند واقعاً عاشق است. واقعاً. بیقراریِ بیموردی مدام ذره ذرۀ وجودش را به لرزه در میآورد. یک پریشانی و سردرگمیِ غریب، و گویی بیدلیل. یک انتظارِ دیوانهکنندۀ بیمعنی. و البته محضِ تنوع هم که شده، دیدم بد نیست این نوشته را بگذارم اینجا هم باشد.
تاکنون چنین بیامیدیِ عمیقی را توی عمرم تجربه نکرده بودم. بیامیدی به خودم که فراتر از هر کس و هر چیزی است. دیگر حرفِ کلمات را هم نمیفهمم. نمیدانم چطوری باید باهاشان تا کنم، یا به چه صورت التماسشان کنم تا حرفهایم را بیان کنند و مرا به بیزبانی نیندازند. هیچ اتفاقی هم نیفتاده، هیچم غمگین نیستم، و حتّی نمیتوانم هم باشم. فقط پرم از هیچی. و تنها کاری هم که از دستم بر میآید این است که صبر کنم بلکه این روزهای بیرنگ زودتر گورشان را گم کنند. همین. دیگر احساسم نسبت به این وبلاگ هم مثل گذشته نیست. انگار دیگر مالِ من نیست. انگار دیگر هیچ چیزی مال من نیست. و اینها هم هیچکدام مسخره نیست. کاش لااقل میشد مسخرهشان کرد. پر شدهام از احساسِ بیتعلّقی و بیاعتنایی و بیحوصلگی و بیتفاوتی و بیامیدی. نمیفهمم چه مرگم است. اگر میشد و میتوانستم، به این زودیها تسلیمِ بیداری نمیشدم و همان خواب را ترجیح میدادم. آخر تلاشهای ذهنم برای رنگیکردنِ این روزها حقیقتاً در خورِ ستایش است؛ میتواند هیجانزدهام کند و برای انجامِ کاری، شور و انگیزه بهم بدهد، ولی واقعیت نه؛ صبح همین که از وسطِ دنیای رنگیِ رؤیاهایم بیرون پرت شدم و دیدم بیدارم، اولین سوالی که از خودم پرسیدم این بود که چرا هنوزم اینطوریام، اینطور بیحوصله.
بالاخره نوشتههای هر کسی منقّش به روزهای تلخ و شیرینش است. دیشب به کلهام زد که تمامِ نوشتههایی که حتّی ذرهای از نوشتنشان پشیمانم را به وضعیتِ پیشنویس برگردانم، فقط چون نمیخواهم جای این وبلاگ یک صفحۀ کاملاً سفید باز شود. و آنطوری که من پیش میرفتم توی پیشنویس کردنِ نوشتههای این وبلاگ، دیدم در آخر چیزی جز همان یک صفحۀ کاملاً سفید باقی نخواهد ماند. آنجا بود که فهمیدم خیلی وقتها هیچ راهِ برگشتی وجود ندارد، هیچوقت زمان به عقب بر نمیگردد، و تنها دو راه وجود دارد، یا اینکه به پیش رفتن در مسیری که تویش افتاده بودی ادامه دهی یا اینکه توقف و نابودی را بپذیری. در هر صورت وحشتناک است که زندگیِ آدمی اینگونه مقهورِ جبر باشد، ولی خب کاریش هم نمیشود کرد. پس ترجیح دادم به همین شخصینویسیها ادامه دهم چون هیچ راهی جز این برایم باقی نمانده، و من هم قصد ندارم به این زودیها هالی هیمنه را منفجر کنم و خودم را توی این دنیای وحشی بیپناه رها کنم. از طرفی هم این ادامهدادن عصیانی است در مقابلِ این احساسِ پوچی، و آگاهی بر این موضوع این ادامهدادن را شیرین میکند؛ مثلاً تبدیلش میکند به یک مبارزه، یا انتقام. البته میدانم که مسخره است، و خب مسخرگی را به هر صورت میشود تحملکرد؛ حتّی نفرتانگیزی را هم میشود تحمل کرد، فقط پوچیست که هیچ رقمه نمیشود با آن کنار آمد. بنابراین با همین فرمان پیش میروم تا ببینم چه میشود. اگر من همینم پس چارهای جز پذیرفتنش ندارم. اگر زندگی همین است پس چارهای جز پذیرفتنش وجود ندارد. البته نه که خیلی بد باشد، ولی آنقدرها هم که باید خوب نیست دیگر.
گاه سرم پُرِ حرف میشود. نمیدانم خواستۀ خودم است یا نه، ولی تمامِ لحظاتی که توی زندگیام بخاطرِ احساسِ پوچی و بیهودگی از ادامهدادن یا انجامِ کاری منصرف شدهام توی ذهنم مرور میشود؛ تکبهتک، دانهبهدانه، پشتسرِ هم. و یکباره وحشت میکنم از اینکه میبینم این احساس همیشه و همهجا توی زندگی با من بوده است. و ماجرا جایی غمانگیز میشود که میتوانم نقطۀ شروعِ این اتفاقات را درک کنم. و آن هم یک نقطۀ سیاه است در چهار سالگیام. از همان اتفاقهای هولناکی که آدم سنگینیاش را تا لحظهای که میمیرد باید به دوش بکشد. آن اتفاق باعث شد که برای اولین بار با تمامِ وجودم به بیارزشی و بیمعناییِ این زندگی پی ببرم. لحظهای خودم را تهی از هرگونه امیدی یافتم. و در آن لحظات تماشاگرِ دردورنج و پیرشدنِ یکشبۀ نزدیکترین فردِ زندگیام بودم که همراه با من بیشترِ سنگینیِ آن حادثه را به دوش میکشید، در حالیکه هیچ کاری هم از دستم ساخته نبود؛ تنها دلبستگی و احساسِ دینام بود که لحظهبهلحظه نسبت به او افزوده میشد. انگاری که معنا و دلیلِ زندگیام از آن به بعد تماماً در وجودِ همان یک نفر قرار گرفته باشد. آخر دلبستگی و رنجوغمهای مشترک چنین کارکردی دارند؛ میتوانند حتّی به یک ملت، به یک امت، جهت و هدف و معنا بدهند؛ معنا دادن به زندگیِ یک کودک که برایشان کاری ندارد. بُت درست میکند. عشق را روانۀ میدان میکند. و اینجاست که شکستهشدنِ این بُتها زندگیِ پرستندگانشان را هم به تباهی میکشاند. مثلِ من که شکستهشدنِ بتِ زندگیام را هر روزه و هر روزه تماشا میکنم ولی هیچ کاری هم ازم ساخته نیست. امروزه هم بشر به این نتیجه رسیده است که بیاید تمامِ کارخانههای بتسازی را از دم ریشهکن کند. که بگوید دیوانگی را بگذارید کنار و عاقلانه زندگی کنید؛ دیدی خدای ناکرده دستت خورد بتت افتاد شکست، دیگر چه گِلی میخواهی به سرت بگیری وقتی زندگیات با شکستنِ یک بت بیمعنی میشود و به دامِ تباهی میافتی؟ که این تعصباتِ بیهوده را بگذاریم کنار، که برای بتهایمان حاضر نشویم خونِ همدیگر را بریزیم، که به بتهایمان به چشمِ خدا نه، بلکه به چشمِ یک تکه سنگ نگاه کنیم. که وقتی میشکنند با چشمهایی خیس که خشم ازشان فوران میکند و سینهای آکنده از کینه و نفرت فریاد نزنیم که «خدا را کشتی!» ـ بلکه خونسردیمان را حفظ کنیم و خیلی بیخیال بگوییم: «خدا مرد.» ولی خب این بشر خودش نفهم است، نمیداند که ما انسانها طبیعتمان اینقدر پست است که بدونِ بتهایمان نمیتوانیم زندگی کنیم، که بدونِ این لعبتکها روزِ روشن برایمان بدل میشود به شبِ تیرهوتاریک. بنابراین راهی ندارد جز اینکه خودش زحمت بکشد و بتی دیگر برایمان بتراشد.
پس پلنِ بی چه میشود؟ این: یک نفر «تو» بیاید عاشقش شوم لطفاً.
نه، شوخی کردم بابا. پلنِ بی همین بود که هالی هیمنه را منفجر نکنم و به نوشتنِ همین چیزها ادامه دهم.
«لیدی لوکاس بارها خودش گفته بود بخاطر زیبایی جین به من غبطه میخورد. من دوست ندارم پز بچهام را بدهم، ولی واقعاً جین... کمتر کسی به این قشنگی پیدا میشود. همه این را میگویند. فکر نکنید چون مادرش هستم این حرف را میزنم. وقتی تازه پانزده سالش شده بود در منزل برادرم، توی لندن، آقایی جین را دید و عاشقش شد، و زنبرادرم مطمئن بود قبل از برگشتن ما آن آقا خواستگاری خواهد کرد. البته خواستگاری نکرد، شاید فکر میکرد هنوز جین خیلی جوان است. با این حال، برایش چندتا شعر گفت، شعرهای خیلی قشنگ.»
الیزابت، کلافه گفت: «و احساساتش هم ته کشید. انگار خیلیها اینطوری خلاص میشوند. نمیدانم اولین بار چه کسی اثر شعر را برای دفع عشق کشف کرد!»
دارسی گفت: «من همیشه فکر میکردم شعر خوراک عشق است.»
«برای عشق سالم و درست و حسابی، شاید. چیزی که خودش قوی باشد، خوراکش را از هر چیزی میتواند بگیرد. اما اگر یک کشش جزئی و معمولی باشد، خب، یک غزل خوب کارش را تمام میکند.»
غرور و تعصب، جین آستین، ت. رضا رضایی، ص ۵۶
البته که شعر گفتن بخشِ رمانتیکِ ماجراست و مربوط به وقتی است که اندیشه تسلیم شده است و احساس بر سراسر وجودت حکمرانی میکند و از این گرمای مطبوعِ عشق حقیقتاً لذت میبری. به هر حال راهکار خیلی خوبی است؛ مثلِ ریختنِ بنزین روی آتش. ولی اگر هیزمها طاقتش را نداشته باشند و کمجان باشند، چیزی نمیگذرد که آن شعلههای سرکش ناپدید شود و چیزی جز خاکستر باقی نماند. و یکی از راهکارهای دیگرِ تشخیص عشق از کششهای جزئی و معمولی، هشیار کردنِ عقلِ مدهوش شده است. به این صورت که باید مدام از خود راجع به آن عشق سوال پرسید، دنبال دلیل گشت، و حتّی غایتنگری کرد و اوضاعِ حال را با آن موقع سنجید. البته که این روش به هیچ وجه توصیه نمیشود، چون در نودونه درصدِ موارد جواب میدهد. خلاصه این کار اسلحهای به دستتان میدهد؛ مراقب باشید وقتی آن را روی شقیقۀ عشقتان گذاشتهاید، ماشه چکانده نشود، آخر خیلی حساس است.