نمیدانم چه مرگم است. البته میدانم؛ دروغ میگویم که نمیدانم. آدمها مسخرهاند. به غایت مسخره. از یک غم به غمی دیگر میآویزند، به خیالِ اینکه بتوانند از غمهایشان رهایی یابند. ولی میدانی چیست؟ غم همیشه هست؛ به ندرت سایۀ خوشحالی رویش میافتد. سایۀ خوشحالی! نه باباجان، تو دیگر دیوانه شدهای! مثلِ همان آدمها رفتار کن. غم سایه است، شور و شادی، نور. اینطوری بهتر میتوان خود را فریب داد. آفرین.
بعضی روزها اتفاقاتی میفته که خب گفتنی نیستن. حالا منم نمیخوام بگم چه اتفاقی. خیلی مضحکه خب. بذار نگم. نمیگم. داشتم میگفتم. خورشید! آره، خورشید! نذارید هر چیزی، هر کسی، بشه خورشیدِ زندگیتون. خورشید شدن که الکی نیست. تو فکر کن یه روز روز بشه، ولی خورشید خوابش ببره. بعد تو از کجا باید بفهمی که روز شده؟ حالا اینش مهم نیست. یا مثلاً فرض کن یه روز روز بشه، ولی خورشید خوابشم نبرده باشه، فقط حوصلۀ طلوع کردن نداشته باشه. مثلاً پیشِ خودش بگه «اینهمه تابیدن واسه چی؟ واسه کی؟» و از تابیدنش بیتاب بشه. دیگه خر بیار و باقالی بار کن. نمیشه دیگه. حالا بیخیالِ این موضوع هم.
به خیابان شدم عشق باریده بود. چنانکه خر در گل فرو شود، به برف فرو شدم. نه دندهعقب، نه دندهجلو، هیچیک کارگر نبود. هیچچی دیگه. بعدش رفتیم صحرا. اونجا هم عشق باریده بود. دوباره همین آش و همین کاسه. ایندفعه واقعنی توی گل گیر کردیم. این عشقم مسخرهشو در آورده دیگه. واقعاً حالیش نیست کجا باید بباره و کجا نه. خورشید که نیستی تو عامو! کمتر بتاب! بی تو هم میشه زندگی کرد! اصلاً بیخیالِ این حرفا. داشتم میگفتم. آدمها به غایت مسخرهاند. از غمی به غمی دیگر میآویزند. به زعمِ باطلشون اینطوری میتونن از همۀ غمها فرار کنن. ولی کور خوندن. میدونی چیه؟ غم همیشۀ همیشه هست. کاریش نمیشه کرد. بعضیوقتا هم که سایۀ خوشحالی میافته روُش و غم توی خوشحالی گم میشه، نباید زیاد دلتو بهش خوش کنی. تو سعی کن زیبایی توُ نگاهت باشه. غم رو به چشمِ خورشید ببین. بعد اونوقت هر موقع که خوشحالی، میبینی که ناراحتی! ولی این خوبه! میفهمی چی میگم؟ آخه گفتم که؛ غم همیشه هست؛ به ندرت سایۀ خوشحالی رویش میافتد. بله؛ سایۀ خوشحالی! همینو داشتم میگفتم. اصلن فرض کنید میرید صحرا و میبینید که به به، چه بارونی باریده! همه جا هم گِل. اینجا باید چیکار کرد؟ بله؛ آفرین! «به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود.» مرحبا! حالا ادامه بده. «چنانکه پای به برف فرو شود، به عشق فرو شدم.» آفرین! احسنت!! حبذا!!! ایول بابا! همینه! اصلاً بذار از اون اسمایلیهای چشمقلبی برات بکشم. بیا: *_*. و البته این: ^_^. خب بسه دیگه جوگیری. داشتم میگفتم. باید خندید. بله، باید خندید. نخند آقا! دارم جدی میگم! باید خندید. همین دیروز داشتم یه فیلم میدیدم. چی بود؟ اهوم! Old Boy. بچهپیر! مثه بچهپررو. یه دیالوگی داشت که خیلی بهم چسبید. گفته بود: بخند، دنیا با تو خواهد خندید. گریه کن، تنهایی گریه خواهی کرد. آره همین. البته به هیچوجه اون فیلم رو نبینید. توصیه میکنم نبینید. یعنی بهتون هشدار میدم که نبینید. نبینید! حالا اگه دیدید هم هیچ مهم نیست البته. دیگه مهم نیست. به درک. ببینید. به من چه! خب، داشتم چی میگفتم؟ اوومم... حرفم یادم رفت! آها، یادم اومد! بخندید. بله. هر وقت پاتون به عشق فرو شد، مثلِ وقتی که به گِل فرو میشه، تنها چارۀ کار اینه که بخندید. هر وقت که مثلِ خر تو گِل گیر کردید چی؟ بازم بخندید. هر وقت دیدید همه چیز غمه و غمه و غمه، اونوخ چی؟ آفرین! بخندید. و وقتایی که همه چیز، دقیقاً «همه چیز»، حالتون رو خراب میکنه چی؟ هووم؛ بخندید. اینطوری همیشۀ خدا میخندید دیگه. فقط کافیه یه اتفاقی بیفته، اونوقت بیهوا قهقهه سر میدید. بله! همینطوری! البته حواستون رو خوب جمع کنید که کجا قراره قهقهه رو سر بدید. میفهمید چی میخوام بگم؟ یعنی اونوخ یکی میبینه شما دارید قهقهه سر میدید، و میاد خفهتون میکنه. و چرا؟ چون خودش میخواد به این کارش قهقهه سر بده! وای! نه دیگه، دیوونهبازی هم حدی داره! اینطوری شورشو در نیارید لطفا! ببینید، عملگرا نباشید توُ خندیدن، واکنشگرا باشید. میفهمید چی میگم؟ یعنی بذارید خنده خودش بیاد سراغتون، با هر اتفاقی که سرتون میاد. شما خودتون سعی نکنید که هیچ اتفاقی برای خندیدن بسازید. فهمیدید؟ بله. این نکته رو خوب به ذهنتون بسپارید. آخه دنیا پر از غمه دیگه. نیست؟ هست! پس عملگرا نباشید؛ واکنشگرا باشید. اونوخ همیشه دارید قهقهه سر میدید. بله. این حرف رو هم همیشه یادتون باشه: اگه بخندید کلِ دنیا باهاتون میخنده، و اگه گریه کنید، تنهایی باید گریه کنید. هووم! برای امروز هم کافیه. برید به خندههاتون برسید. فعلاً.
- ۴ گفتوگو
- ۵۸۷ بازدید
- ۱۴ دی ۹۷، ۲۱:۵۶
گفتوگو