در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاوه یا وه» ثبت شده است

آدم گاهی حرف‌هایش را آن‌قدر می‌چرخاند، آن‌قدر می‌پیچاند، که وقتی نوشت‌شان، خودش هم نمی‌فهمد چه نوشته. خودش هم نمی‌فهمد منظورش از آن حرف‌ها چه بوده. خیلی مضحک است خب. انگاری که تهِ خورجینش را سوراخ کرده و گذاشته کلمات دانه‌دانه بریزند روی زمین و سنگینیِ خورجینش کلمه‌کلمه کم شود؛ دردش کم‌کم کلمه شود و کلمات دانه‌دانه گُم شوند. نه، صبر کن! دوباره که افتادی به قهقرای کلمه‌بازی! باز که دارم همون کارو می‌کنم! اصلاً همین لحنِ کتابی هم دست‌وپای آدمو می‌بنده. آدم گاهی دلش می‌خواد از هرچی چارچوب و قانون و قاعده‌س، بکشه بیرون و رها بشه. رهای رها. طوری رها بشه که سبک بشه. که بتونه سبکی رو با تمامِ وجودش احساس کنه. که از تمامِ زندان‌ها خلاصی پیدا کنه. که حتّی از جسم و روحش هم بکشه بیرون و بتونه به معنای کلمه، آزادی رو تجربه کنه و مزۀ رهایی رو بچشه... نه دیگه! این‌دفعه داشتم به دامِ انتزاع می‌افتادم! نه. باید روشن‌تر از اینا حرف زد. ملموس‌تر و محسوس‌تر باید حرف زد. دلم می‌خواد روشن‌تر باشم. مثلِ خورشید روشن باشم... دلم می‌خواد نورافکن باشم و حرفام مثلِ نورِ نقطه شدۀ عبورکرده از یه عدسی، روشن و دقیق و غرّا و برّان و سوزان باشه. ای داد!‌ مسخره کرده‌ام دیگر! این‌بار دارم به دامِ تجسّم و تشبیه و استعاره می‌افتم که خود چاهی بسیار بسیار عمیق‌تر است. معلوم نیست کدام دیوانه‌ای ما را به این چاهِ عمیق انداخت که حالا دیگر هیچ عاقلی قادر نیست بیرون‌مان بکشد... نع! بس کن لطفاً! این‌قدر غرغر نکن! حالا حرف‌هایت را بگو. روشن‌وواضح، حرف‌هایت را بگو ـ البته اگر کلاً حرفی هست و حرفی داری برای گفتن. باشد! بگذار کمی فکر کنم لطفاً. هولم نکن! ای داد... یادم رفت! چه می‌خواستم بگویم من؟! چه...؟! ای خداوندگارِ فراموشی، روی من یکی را خط بکش وجداناً؛ نمی‌خواهم از جملۀ رستگارانِ درگاهت باشم.. لطفاً.. خواهشاً.. استدعایت می‌کنم خداوندگارااا...!

اصلاً، بیا فراموشی را ولش کنیم. افلاطون می‌گفت: دانش یادآوری است. من ولی پا را فراتر می‌گذارم و می‌گویم: زندگی یکسره یادآوری است. یادآوریِ ممتدِ فقدان. فقدانِ لحظاتِ گذشته، و فقدانِ لحظه‌لحظۀ آینده. حتّی آدمی می‌تواند در اوجِ خوشی هم، حینِ زیستنِ بهترین لحظاتِ زندگی‌اش هم، نگرانِ عدم و فقدانِ آن لحظات باشد و اضطرابش حتّی جلوه‌ای جسمانی هم پیدا کند؛ آن هم در اوجِ خوشی! این است که می‌گویم: زندگی در حال، حسرت و آه است به گذشته، به آینده، به شده‌ها و نشده‌ها و ای‌کاش‌می‌شده‌ها و ای‌وای‌نکند‌بشودها. ولی خب معنی‌یی هم نمی‌بینم که بگذارم این اندیشۀ وهم‌انگیز مدام توی سرم غلت بزند. اینطوری می‌زند همه چیز را خردوخاکشیر می‌کند. همه چیز را به گند و لجن می‌کشد. پس ای جنابِ اندیشۀ هول‌انگیز، یک لحظه صبر کنید؛ زیرزمین شما را فرا می‌خواند. کدام زیرزمین؟! زیرزمینِ فراموشی. بله! بروید یک نفسی تازه کنید. ما هم در غیاب‌تان مقداری نفسِ راحت می‌کشیم. بله بله، لطف می‌کنید اگر بروید. ممنونم. تشکر! هووف... بهتر شد اینطوری. حالا، ای آغوشِ گرمِ پرمهرِ آرامش، کجایی تو؟ بیا که تنها نجات‌دهنده تویی انگار...

رها کنم این حرف‌ها را... حقیقتاً می‌خواستم یک چیزی بگویم. می‌گویم، می‌گویم؛ اجازه بده لطفاً! اما... چطوری؟! چطوری بگویم؟ چطوری می‌شود از چیزی که نیست، حرف زد؟ مثلاً از «مرگ» بگویم، درست است؟ نه، نه، اشتباه نکن. من می‌خواهم از «چیزی» حرف بزنم، ولی می‌بینم آن چیز، هیچ‌چیزی نیست. درست مثلِ «مرگ»؛ که یک کلمۀ توخالی است. یک خلأ است. عدم است. چیزی است که نیست؛ یا اگر بهتر بگویم، چیزی است که هستی ندارد. ولی خب ما چاره‌ای نداریم که برای این هیچ‌چیز، یک هویت در نظر بگیریم. یک هویتِ پوشالی با کلمات. هویتی که داد بزند و بگوید مرا بی‌هویت بخوانید؛ مرا عدمِ هستی بخوانید. قصدِ من حرف زدن از یک کلمه نیست، ولی بدونِ توسل به کلمه هم نمی‌شود راجع به «هیچ‌چیز»ای مثلِ فقدان، مثلِ مرگ، حرف زد. می‌شود؟ اصلاً حرف‌زدن چرا؟ درست است؛ هوشمندانه‌ترین کار، سکوت است. سکوت هم درست همان چیزی است که نیست. همان عدم و خلأ و نیستی. انگار که تنها مواجهۀ صحیح در برابر چنین کلمات و مفاهیمِ توخالی‌یی، پیشه‌کردنِ اعمال و افعالی توخالی‌تر است. می‌فهمی چه می‌گویم؟ اما می‌دانی دردم چیست؟ سکوت هم نمی‌شود کرد. به قولِ بِکِت: ناتوانم از حرف‌زدن؛ ناتوانم از سکوت. من اما خسته هم شدم تازه! این دردِ مضاعف نیست؟ یعنی...

هوووف... سرم را درد آوردی مردک! زیرزمین شما را فرا می‌خواند. بروید آقا، بروید! تنفس... کو آن...؟

  • ۴۴۲ بازدید

نمی‌دانم چه مرگم است. البته می‌دانم؛ دروغ می‌گویم که نمی‌دانم. آدم‌ها مسخره‌اند. به غایت مسخره. از یک غم به غمی دیگر می‌آویزند، به خیالِ اینکه بتوانند از غم‌هایشان رهایی یابند. ولی می‌دانی چیست؟ غم همیشه هست؛ به ندرت سایۀ خوشحالی رویش می‌افتد. سایۀ خوشحالی! نه باباجان، تو دیگر دیوانه شده‌ای! مثلِ همان آدم‌ها رفتار کن. غم سایه است، شور و شادی، نور. اینطوری بهتر می‌توان خود را فریب داد. آفرین.

بعضی روزها اتفاقاتی میفته که خب گفتنی نیستن. حالا منم نمی‌خوام بگم چه اتفاقی. خیلی مضحکه خب. بذار نگم. نمی‌گم. داشتم می‌گفتم. خورشید! آره، خورشید! نذارید هر چیزی، هر کسی، بشه خورشیدِ زندگی‌تون. خورشید شدن که الکی نیست. تو فکر کن یه روز روز بشه، ولی خورشید خوابش ببره. بعد تو از کجا باید بفهمی که روز شده؟ حالا اینش مهم نیست. یا مثلاً فرض کن یه روز روز بشه، ولی خورشید خوابشم نبرده باشه، فقط حوصلۀ طلوع کردن نداشته باشه. مثلاً پیشِ خودش بگه «این‌همه تابیدن واسه چی؟ واسه کی؟» و از تابیدنش بی‌تاب بشه. دیگه خر بیار و باقالی بار کن. نمیشه دیگه. حالا بیخیالِ این موضوع هم.

به خیابان شدم عشق باریده بود. چنانکه خر در گل فرو شود، به برف فرو شدم. نه دنده‌عقب، نه دنده‌جلو، هیچ‌یک کارگر نبود. هیچ‌چی دیگه. بعدش رفتیم صحرا. اونجا هم عشق باریده بود. دوباره همین آش و همین کاسه. این‌دفعه واقعنی توی گل گیر کردیم. این عشقم مسخره‌شو در آورده دیگه. واقعاً حالیش نیست کجا باید بباره و کجا نه. خورشید که نیستی تو عامو! کمتر بتاب! بی تو هم میشه زندگی کرد! اصلاً بی‌خیالِ این حرفا. داشتم می‌گفتم. آدم‌ها به غایت مسخره‌اند. از غمی به غمی دیگر می‌آویزند. به زعمِ باطلشون اینطوری می‌تونن از همۀ غم‌ها فرار کنن. ولی کور خوندن. می‌دونی چیه؟ غم همیشۀ همیشه هست. کاریش نمیشه کرد. بعضی‌وقتا هم که سایۀ خوشحالی می‌افته روُش و غم توی خوشحالی گم میشه، نباید زیاد دلتو بهش خوش کنی. تو سعی کن زیبایی توُ نگاهت باشه. غم رو به چشمِ خورشید ببین. بعد اون‌وقت هر موقع که خوشحالی، می‌بینی که ناراحتی! ولی این خوبه! می‌فهمی چی می‌گم؟ آخه گفتم که؛ غم همیشه هست؛ به ندرت سایۀ خوشحالی رویش می‌افتد. بله؛ سایۀ خوشحالی! همینو داشتم می‌گفتم. اصلن فرض کنید می‌رید صحرا و می‌بینید که به به، چه بارونی باریده! همه جا هم گِل. اینجا باید چیکار کرد؟ بله؛ آفرین! «به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود.» مرحبا! حالا ادامه بده. «چنانکه پای به برف فرو شود، به عشق فرو شدم.» آفرین! احسنت!! حبذا!!! ایول بابا! همینه! اصلاً بذار از اون اسمایلی‌های چشم‌قلبی برات بکشم. بیا: *_*. و البته این: ^_^. خب بسه دیگه جوگیری. داشتم می‌گفتم. باید خندید. بله، باید خندید. نخند آقا! دارم جدی می‌گم! باید خندید. همین دیروز داشتم یه فیلم می‌دیدم. چی بود؟ اهوم! Old Boy. بچه‌پیر! مثه بچه‌پررو. یه دیالوگی داشت که خیلی بهم چسبید. گفته بود: بخند، دنیا با تو خواهد خندید. گریه کن، تنهایی گریه خواهی کرد. آره همین. البته به هیچ‌وجه اون فیلم رو نبینید. توصیه می‌کنم نبینید. یعنی بهتون هشدار می‌دم که نبینید. نبینید! حالا اگه دیدید هم هیچ مهم نیست البته. دیگه مهم نیست. به درک. ببینید. به من چه! خب، داشتم چی می‌گفتم؟ اوومم... حرفم یادم رفت! آها، یادم اومد! بخندید. بله. هر وقت پاتون به عشق فرو شد، مثلِ وقتی که به گِل فرو می‌شه، تنها چارۀ کار اینه که بخندید. هر وقت که مثلِ خر تو گِل گیر کردید چی؟ بازم بخندید. هر وقت دیدید همه چیز غمه و غمه و غمه، اون‌وخ چی؟ آفرین! بخندید. و وقتایی که همه چیز، دقیقاً «همه چیز»، حالتون رو خراب می‌کنه چی؟ هووم؛ بخندید. اینطوری همیشۀ خدا می‌خندید دیگه. فقط کافیه یه اتفاقی بیفته، اون‌وقت بی‌هوا قهقهه سر می‌دید. بله! همینطوری! البته حواستون رو خوب جمع کنید که کجا قراره قهقهه رو سر بدید. می‌فهمید چی می‌خوام بگم؟ یعنی اون‌وخ یکی می‌بینه شما دارید قهقهه سر می‌دید، و میاد خفه‌تون می‌کنه. و چرا؟ چون خودش می‌خواد به این کارش قهقهه سر بده! وای! نه دیگه، دیوونه‌بازی هم حدی داره! اینطوری شورشو در نیارید لطفا! ببینید، عملگرا نباشید توُ خندیدن، واکنش‌گرا باشید. می‌فهمید چی می‌گم؟ یعنی بذارید خنده خودش بیاد سراغتون، با هر اتفاقی که سرتون میاد. شما خودتون سعی نکنید که هیچ اتفاقی برای خندیدن بسازید. فهمیدید؟ بله. این نکته رو خوب به ذهنتون بسپارید. آخه دنیا پر از غمه دیگه. نیست؟ هست! پس عملگرا نباشید؛ واکنش‌گرا باشید. اون‌وخ همیشه دارید قهقهه سر می‌دید. بله. این حرف رو هم همیشه یادتون باشه: اگه بخندید کلِ دنیا باهاتون می‌خنده، و اگه گریه کنید، تنهایی باید گریه کنید. هووم! برای امروز هم کافیه. برید به خنده‌هاتون برسید. فعلاً.

  • ۵۸۸ بازدید

رفتم گوشۀ حیاط، نشستم کنارِ منقلِ آجری. فندک و کاغذ هنوز از دیشب همانجا مانده بود. دستم را توی خاکسترها گرداندم و دیدم هنوز کلی زغالِ ریزودرشت باقی مانده. با فندک و چند ورق کاغذ یک زغال را گیراندم، و آنقدر فوت کردم که آنجا یک کورۀ کوچک درست شد. یک سیب‌زمینی گذاشتم رویشان و باز هم فوت کردم. باد زدم. فوت کردم. لباس‌هایم دوباره بوی آتش گرفت. یادِ خیلی وقت پیش افتادم. یک روزِ سردِ زمستانی بود. همانجا آتشی به اندازۀ قدِ یک آدم درست کرده بودیم. باد هم بود. آتش سحرانگیز است. من مدام کسی را میانِ آن شعله‌ها می‌دیدم که تقلا می‌کرد از زنجیرهایی که دست‌وپاهایش را به زمین بسته بودند رها شود و از میانِ آتش بیرون برود. یک آتشِ بزرگ درست کرده بودیم و چند نفری سوختنِ کسی را که تویش زندانی بود تماشا می‌کردیم. لباس‌هایم دوباره بوی هیزم و آتش گرفته بود. چرا نشسته بودم آن‌جا و بیهوده زغال‌ها را آتش می‌زدم؟ بلند شدم رفتم. سیب‌زمینی خام مانده بود.

سوار موتورم بودم، انگار که قبراق‌تر از همیشه بود. خوب گاز می‌خورد و شتاب می‌گرفت و سواری‌اش هم عالی بود. ولی همینکه از رویش پیاده شدم، احساسی آمیخته از حسرت و تنفر وجودم را فرا گرفت. انگار که دیدنِ در و دیوارِ تکراریِ شهر، ماشین‌هایش، آدم‌هایش، خیابان‌هایش، و در کل همه‌چیزش حالم را بد می‌کرد. چرا چشمم به هر چیزی می‌افتد خاطره‌ای مبهم از گذشته‌ای دور را به یادم می‌آورد؟

خودم را انداخته بودم روی مبل. "ح" می‌گفت آدم باید برای بچه‌هایش تا می‌تواند زندگیِ پدربزرگشان را «بولد» کند، بزرگ و آرمانی جلوه‌اش بدهد. بعد هم شروع کرد از آینده و زندگی حرف‌زدن؛ یکی از برنامه‌هایش این است که سالِ بعد حتماً یک ماشین بخرد. نمی‌دانم چرا نسبت به تمامِ حرف‌هایش احساسِ بدی داشتم. دلم می‌خواست بلند شوم و بروم، ولی انگار نمی‌توانستم خودم را تکان بدهم. چسبیده بودم به مبل. یعنی تمامِ داستان‌هایی که از پدربزرگم شنیده بودم و حسرت می‌خوردم که چرا او را درک نکرده‌ام، همه‌اش پوچ بود؟ نه خب؛ معلوم است که نه. اینطوری‌ها هم نیست. حالا "ح" یک حرفی پراند، تو چرا چسبیده‌ای بهش؟

یک تکّه زغال بده، یک جنگل آتش تحویل بگیر.
آتشِ زیرِ خاکستر. همین‌که فوتش کنی، گُر می‌گیرد.

آدم اگر دستش را بگذارد روی منقل تا کباب شود، چه مزه‌ای خواهد شد؟ مزۀ بال‌کبابی می‌دهد یعنی؟ بالِ مرغ را می‌گویم. اصلاً مرغ‌ها به چه امیدی زندگی می‌کنند؟ به امیدِ کباب‌شدن؟

مریضم. بلااستثناء هر کسی را که می‌بینم یا حرف‌هایش را می‌خوانم و می‌شنوم، به شکلِ یک پسربچه، یا دختربچه تصورش می‌کنم، و بعد تمامِ حرف‌ها و حرکاتش مسخره می‌شود ـ به‌غایت مسخره. عالَم یکسره مسخره می‌شود. خودم هم مسخره می‌شوم. آخر این چه مرضی است؟

لب‌هایم را یکی روی دیگری می‌مالم؛ انگاری قرص توی گلویم گیر کرده باشد، فشار می‌دهم، نمی‌رود پایین. منقطع و سریع نفس می‌کشم، فشار می‌دهم، نمی‌رود پایین. لب‌ها را توی دهانم جمع می‌کنم، با دندان‌ها محکم رویشان فشار می‌آورم، فشار می‌دهم، ولی، ناگهان، پخّی یک خندۀ دراز از دهانم بیرون می‌پرد. موفق نمی‌شوم!

حالم از همه چیز بهم می‌خورد. فقط می‌خواهم چشم‌هایم را ببندم و آهنگ‌های پلی لیستِ Hindi را با حداکثر ولومی که می‌توانم تحملش کنم بگذارم پخش شود. چشم‌ها را باید بست، طوری دیگری باید دید. ولی حالا که می‌بینم، از پلی‌لیستِ Hindi هم حالم بهم می‌خورد. چه انتخابِ مزخرفی! دیگه چیا داشتم؟!

چه حوصله‌ای می‌طلبد جهان‌گردی. آن هم با موتور.

امیر می‌گفت چشم به هم بزنی بهار شده. می‌توانیم برویم بیابان، شهاب‌سنگ پیدا کنیم.

پرسید: تو چه می‌گویی؟ گفتم: ها؟ در موردِ چی؟ گفت دربارۀ زندگی. سرم را انداختم پایین و رفتم تا یک لیوان آب بخورم. چه حرف‌ها! ما را چه به زندگی!

عموحسین وسطِ حرف‌های خیلی جدی گفت من عاشقِ آهنگری‌ام؛ یک کوره داشته باشم، یک سنگ، کلنگ تیز کنم، قیچی تیز کنم، بیل درست کنم. "ح" گفت: بابا عمو عاشق چیزی باش که پول توش باشه. من که حسین‌کوچولو را بی‌دفاع دیدم گفتم: عشق که این حرفا سرش نمی‌شه!

«قاضی گفت: یا اللّه، شکست بخور، وگرنه می‌دهم بفرستندت آب‌خنک‌خوری. همان‌جا نشستم به شکست‌خوری. آن‌قدر هم، که می‌گفتند، بدمزه نبود. اوایل تفریحی می‌خوردم، الان نه. سرساعت و با پیمانه، طبق برنامهٔ مصوّب.» این توئیتِ ابنِ قاف است؛ الف‌ابن‌قاف. حالا اسمش را گذاشته «جالب‌عاصی». من دیگر از بازی با کلمات حالم بهم می‌خورد، حتّی از شاعرانه و ادبی نویسی هم. ولی خب هنوز هم از توئیت‌های این موجود لذت می‌برم. یک زمانی چه جملاتِ قصاری می‌گفتم توی توئیتر! کلی فالوور داشتم، یکبار حتّی یک توئیتم بدونِ ریتوئیت‌شدن، دویست‌تا لایک خورد. دویست‌تا! حالا اما بیست‌تا هم لایک بخورند باید کلاهم را بندازم هوا.

راستی، کلاهم کو؟! ما هربار که می‌زدیم به کوه و بیابان و موتورها را به امانِ خدا رها می‌کردیم، من بیشتر از موتور، نگرانِ کلاه‌کاسکتم می‌شدم. کلاهم برای من خیلی عزیز است.

خستگی در کردن هم عجب کیفی می‌داد، آن بالاها.

  • ۴۵۷ بازدید