این آبان ۲۴ سالم شد. و چه آبانی! گویی پردهای بود که در آن کاملا از کودکی خارج میشدم، حتا از عزای خاموشِ این ۷ سالِ آخر.
متنی که دو سال پیش ۲۹ آبان نوشته بودم را خواندم. چیزی که میشد در تمامِ آن حرفها پیدا کرد، تلاشم برای بزرگ شدن بود. تلاش برای مواجهه و سختی کشیدن و رشد کردن. و حالا که به خودم نگاه میکنم، وقتی به عددِ ۲۴ فکر میکنم، دیگر چیزی برایم غیرقابلباور نیست. ۲۴ ساله شدن چیزی نیست که انتظارش را نداشته باشم، و فکر نمیکنم زمان به شکل بیرحمانهای جلوتر از من در حرکت است.
اگر بخواهم سال گذشته را با یک کلمه خلاصه کنم، آن کلمه «ساختن» خواهد بود. سالی که نهایتِ تلاشم را برای ساختنِ خودم به کار بردم. کارهایی را برای اولین بار انجام دادم که قبلاً هرگز مسئولیتشان را قبول نمیکردم و بیشتر گریزان بودم ازشان. به نظرم نقطه عطف زندگی انسانها آن جایی است که با سلولسلول بدنشان پی میبرند که مسئولیتِ زندگییی که دارند تماماً به عهدۀ خودشان است؛ و با امید و آرزو بستن به دیگران حتا ذرهای هم زندگیشان پیش نخواهد رفت. البته عدۀ زیادی هستند که تا آخر عمرشان از مواجهه با مسئولیتِ زندگی فرار میکنند و مانند کودکی ترسیده که به دامن مادرش پناه میبرد، نمادِ پدر و مادر را رها نمیکند و ریسمانشان چنگ میزند، همانطور که به ریسمانِ خدا. ولی خب اگر بخواهیم منصف باشیم باید بگوییم این دنیا برای مواجهه با تنهایی به طرز شگفتآوری وحشتناک است. هرکسی نمیتواند در مقابلِ این سیلِ خروشان دوام بیاورد و بایستد.
این پست را باید چند روز قبلتر مینوشتم ولی کمی طور کشید تا خلوت شوم. پدرم تقریباً یک هفته پیش مرد و پس از هفتسال از رفتنش، جسمش هم دیگر رفت. فکر میکنم این هفتسال مهمترین هفتسالِ زندگیام تا این لحظه بوده باشد. در این هفتسال زمین خوردم و ایستادن را هم یاد گرفتم، و نترسیدن از مواجهه با ترسها را هم. چیزی که شاید در این شرایط هیچگونه انتظارش را نداشته بودم، غافلگیریِ روزِ تولدم بود. نمیشود از ایستادگی حرف زد و از دلیلی که باعثِ ایستادنت شده است حرفی به میان نیاورد. برای منی که همیشه از جشنتولد گریزان بودم، فکر نمیکردم گل و هدیه گرفتن و داشتنِ کیکِ تولد چه لذتی دارد! البته که نه هر جشنتولدی، آن جشن تولدی که عزیزترینت برایت تدارک دیده باشد؛ چیزی که ذرهذرۀ جزئیاتش برایت شیرین است. و چه هدیهای میتواند ارزشمندتر از دوستداشتهشدن باشد؟
فکر میکنم اولین سالی است که در تولدم عمیقاً احساسِ شادی میکنم و میدانم چه میخواهم. و اگر خورشیدم نبود این احساس ممکن نبود وجود داشته باشد. این سال آغازِ دورهای جدید و البته شیرین از زندگیام خواهد بود. پس به امیدِ بهترین روزهایی که به دستِ خودمان ساخته میشود.
- ۲ گفتوگو
- ۴۴۴ بازدید
- ۲۷ آبان ۰۰، ۱۶:۰۵
گفتوگو
عمیقا تسلیت میگم بابت پدرت امیدوارم غمهات همیشه کمتر بشن.
سلام هالی.
بابت فقدانت بسیار متاسفم. امیدوارم خیلی اذیت نشید بابتش.
برخلاف تو، من هرچی جلوتر میرم بیشتر به این پی میبرم که زمان از من سریعتر حرکت میکنه. فقط فهمیدم که دیگه بحث بیرحمانهبودن، کمی مسخرهست. کوچکترین فایدۀ بزرگتر شدن اینه که آدم میفهمه خیلی چیزا ارزش سوگواری کردن ندارن و راحتتر میشه باهاشون کنار اومد. چندوقت پیش، یک نفر توی توییتر نوشته بود (نقل به مضمون):
«اونی که مهاجرت کرده و حالا ناراحته دوستاش دیگه پیشش نیستن و دائم میناله که «کاش بودن!»، وایب همون دختربچهای رو میده که توی مدرسه دلش میخواست کنار فلانی بشینه و نمیشد. تنها چیزی که باید بهشون گفت اینه: بزرگ شید دیگه!»
گاهی که از چیزای کوچیک ناراحت میشم، سریع با خودم میگم که عدد سنّت داره بزرگتر میشه. خودتم بزرگ شو دیگه!
تولدت مبارک.
آره دقیقا یکی از خوبیای بزرگشدن اینه که آدم برای یادآوری و سوگواری گذشته خودش رو به تقلا نمیاندازه.