در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه خوان» ثبت شده است

«چرا تو باید اطاعت کنی؟ چرا تسلیم می‌شوی و به او راه می‌دهی؟ چرا؟ چرا تو باید راه بدهی و او نباید چنین کند؟ برای این امور که قانونی وضع نشده. هیچ‌جا ننوشته که در این‌گونه موارد تکلیف اشخاص چیست. خوب، مگر نمی‌شود که حد وسط را بگیریم و قضیه را فیصله دهیم؟ یعنی مثل همۀ مردم تربیت شده و عاقل که در خیابان با یک‌دیگر مصادف می‌شوند، او نیمی به تو راه دهد و تو نیز نیمی به او راه بده. و بعد هر دو نفرتان، مانند کسان دیگر، محترمانه از کنار هم رد شوید و به راه خود بروید.»

 یادداشت‌های زیرزمینی؛ فیودور داستایفسکی

طنزِ تلخِ زندگیِ برخی افراد هم این است که جملگیِ انسان‌ها را «می‌فهمد» و «درک» می‌کند، و چنان به زیروبمِ شخصیت و اعمال و رفتارِ خودش هم واقف گشته‌ است که دیگر هیچ جایی برای بروزِ جنون‌های فطریِ خودش باقی نمی‌ماند. می‌داند واکنشِ درست به برخی اتفاقات این است که خشمگین شود و می‌بیند حق هم دارد که خشمش را بروز بدهد و عده‌ای را آزرده‌خاطر کند، ولی اجازۀ این کار را به خودش نمی‌دهد. «خب آدمی‌زاد است دیگر، حق دارد، چنین خطاهایی از هر کسی سر می‌زند، چه بسا اگر من هم جای او می‌بودم همین رفتارِ اشتباه را مرتکب می‌شدم...» و به همین صورت هرکسی جز خودش را مجاز به داشتنِ انواع و اقسامِ رذیله‌های اخلاقی می‌داند. حتّی برای رفتار و اندیشه‌های مبتذل و پوچِ افراد نیز احترامی هرچند ظاهری قائل است و حاضر به توهین و تمسخرِ آن‌ها نیست؛ حاضر نمی‌شود سلیقه، شخصیت یا سبکِ زندگیِ کسی را مسخره کند. حتّی در برابر ناحقی‌هایی که دیگران در حقِ خودش روا می‌دارند نیز سکوت می‌کند و به خودش اجازه نمی‌دهد با واکنشی از سرِ تندخویی کسی را از خودش برنجاند.

گاه می‌خواهد مغرور و خودپسند باشد، و می‌داند که در مقابلِ برخی به سببِ موقعیت و جایگاه و دانشش حتّی حق دارد که فردی مغرور و خودپسند باشد، ولی این‌گونه رفتار نمی‌کند، با اینکه ممکن است حتّی از این رفتارهای ملاحظه‌گرانۀ خودش به‌شدت رنج بکشد و خشمگین شود، ولی باز هم حاضر نمی‌شود که رفتاری سبک‌سرانه یا رذیلانه پیش بگیرد. اشتباه نکنید، اینطور نیست که چنین شخصی آدمِ ترسو و بزدلی باشد یا بویی از غرور نبرده باشد. خیر آقایان. اصولاً چنین افکاری برخاسته از ذهنِ فردی غرورمند است، کسی که حاضر است شجاعانه و جوانمردانه تمامِ زوایای پنهانِ شخصیتِ آدم‌ها را در نظر داشته باشد؛ تمامِ حقوق و کاستی‌ها، جنون‌ها، خصوصیت‌های شخصیتی، ضعف‌ها و ناتوانی‌هایشان را، و همین است که به‌هیچ صورتی نمی‌تواند خودش را تسلیمِ رذیلت‌های نفسانی و جنون‌های فطریِ خودش کند. چون بیشتر از هر کسی می‌فهمد و آن‌ها را درک می‌کند. این فهمیدنش و رفتارِ ملاحظه‌گرانه‌اش گاه تا جایی می‌تواند پیش برود که دیگران در برابرِ او دچارِ سوء تفاهم شوند و او را متهم به این کنند که او نمی‌تواند آن‌ها را درک کند، که او آدمِ پست و فرومایه‌ای است، و به خودشان اجازه دهند در برابرش خشمگین شوند و بی‌پروایانه او را از خودشان بیازارند. ولی می‌دانید، آن فرد باز هم سکوت می‌کند. باز هم ملاحظه می‌کند. باز هم به خودش اجازه نمی‌دهد خشمش را بروز دهد. باز هم راضی نمی‌شود که خودپسندانه نسبت به دیگران رفتار کند. باز هم نمی‌تواند از کسی گله و شکایت کند. و انگاری تنها و تنها ضعفِ او، این است که بیشتر از هر کسی می‌فهمد و درک می‌کند. اشتباهش این است که «آدمِ زیادی»یی است. و همین است دردِ آدم‌های زیرزمینی که تنها قادرند توی پستوی تاریکشان اندیشه‌هایشان را فریاد بکشند...


پی‌نوشت: قصدم این نبود که به‌جای شخصیتِ این داستان بنویسم، ولی حالا، در آخر، می‌بینم این نوشته چیزی مثلِ همان یادداشت‌های زیرزمینی شد. پس از طرفی هم می‌شود عنوانِ این پست را «جهان با عینک رمان» گذاشت و با توضیحِ «سعیِ من برای دیدنِ جهان از دیدگاهِ یک آدمِ زیرزمینی» در چالشی که غمی تدارک دیده بود، شرکتش داد.

محض اطلاع: تازه رسیده‌ام به اواسطِ کتاب...

  • ۶۵۷ بازدید

کلیدرخوانی برای من به شیرینیِ بازگشتِ به گذشته‌های دور است. روزهایی که زندگی در آن‌ها موج می‌زد و پر از سرزندگی بودم. نمی‌دانم ارتباطشان دقیقاً در چیست؛ نمی‌دانم جادوی این کتاب در چیست. جای خالیِ سلوچِ دولت‌آبادی را هم خوانده‌ام، ولی کلیدرش انگاری برایم با تمامِ کتاب‌های این دنیا فرق می‌کند. به احتمالِ زیاد گویشِ کُردیِ گفت‌وگوهایش که بیش از هر گویشی به فارسیِ دری نزدیک است ـ و برای من مثلِ بازگشت به ریشه‌ها می‌ماند ـ و نثرِ شاعرانۀ دولت‌آبادی در روایتِ این داستان هیچ بی‌تاثیر نیست، و همین‌هاست که هوش از سرم می‌برد. و خودِ داستان هم متعلق به دورانی است که چراغِ خاطرۀ قومی فروزان بود و مثلِ حالا به پت‌پت نیفتاده بود؛ مالِ وقتی است که جوانمردی، غیرت، شجاعت، انسانیت، حرمت، ایمان و شرافت، به کلماتی تهی از معنا بدل نگشته بودند. تاکنون هیچ داستانی به اندازۀ کلیدر نتوانسته است برایم زنده شود و طعمِ زندگی را به من بچشاند. توی این روزها، و هر وقتی که دلم حسابی از دنیا می‌گیرد و هیچ نیرو و انگیزه‌ای برای ادامه‌دادن در خودم نمی‌بینم، یادِ این کتاب می‌افتم. حالا هم دو هفتۀ هیجان‌انگیزی را برای خودم آرزو می‌کنم، چون شروع کرده‌ام به خواندنِ کلیدر. به نظرم بعد از این‌همه خستگی، استحقاقش را داشته باشم.

چند ساعت بعد: کلیدر آنقدر مملو از حسِ نوستالژی است که نمی‌توانم تحملش کنم. همین پنجاه‌صفحه هم مرا بس است! فکر می‌کردم بازگشت به گذشته شیرین باشد، ولی حالا می‌بینم شیرینی‌اش آن‌قدر زیاده از حد است که به تلخی می‌گراید. افسرده و غریب. فکر نمی‌کنم بتوانم دوباره بخوانمش. باشد برای بعد.

  • ۴۶۷ بازدید

بدیهی‌ست که ”خسی در میقات“ را ـ که به قلم جلال آل‌احمد و آن سبک تند و قاطع و بریده، و بقولی پرخاشگرش نوشته شده است ـ خوانده‌ام و حال آمده‌ام تا یادداشتی درباره‌اش بنویسم. و اما بعد...

این کتاب سفرنامه‌ایست از سفر حج در بهار سال ۱۳۴۳. پر از ماجراهای بی‌ماجرا. مشاهده‌ای از لحظه لحظۀ یک سفر. سفری با دفتر و قلمی همیشه دم دست. نگاهی تیز، کنجکاو و دقیق، برای ثبت هر لحظه و اتفاق. و نوشتن و نوشتن. پیاده‌روی و پیاده‌روی توی خیابان و کوچه و صحن و بیابان. و سرکشی به هر دکان و مسجد و کتاب‌خانه. و صحبت با هر کسی که می‌شود دمی با او صحبت کرد؛ به فارسی، عربیِ دست‌وپا شکسته، انگریزی و فنارسه* ـ و گاه هم به ایما و اشاره. و نشستن و گوش دادن به حرف‌های این و آن. و ثبت تقریباً هر چیزی که بشود ثبتش کرد. از اوضاع خلاءها بگیر تا خانه‌ها و لباس‌ها و رنگ گون‌گون افراد و حالات و رفتارشان، و اوضاع سیاسی و معماری و سیمانی که در همه جا استفاده شده است و بدویت موتوریزه شده در عربستان و الخ...

تاکنون سفرهای زیادی نرفته‌ام، ولی این کتاب نظرم را راجع به سفر ـ و نه تنها سفر، که لحظه لحظه‌ای که می‌شود با دیگران ارتباط برقرار کرد و در حرکت بود و مشاهده کرد و زندگی، ـ تغییر داد. اینکه می‌شود هر لحظه و تجربه‌ای را ثبت کرد؛ اینکه چیزهای زیادی هستند که می‌توانی مشاهده‌شان کنی و بیفزایی‌شان به تجربه‌دانت ـ به ذهنت یا صفحات دفتری...

در واپسین صفحات این کتاب، جلال به صرافت همین موضوعات افتاده بود.

[...] خواندم که «یک آدم فقط یک جفت چشم نیست. و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی، کار عبثی کرده‌ای.» و همین جوریها متوجه شدم که یک آدم یک مجموعۀ زیستی و فرهنگی با هم است. با لیاقت‌های معین و مناسبت‌های محدود. و بهر صورت آدمی یک آینۀ صرف نیست. بلکه آینه‌ای است که چیزهای معینی در آن منعکس می‌شود. حتی آن حاجی همدانی که هنوز پوستینش را دارد. بعد اینکه آینه زبان ندارد. تو می‌خواهی فقط زبان داشته باشی. و آیا این همان چیزی نیست که چشم سر را از چشم دل جدا می‌کند؟ و حسابش را که می‌کنم می‌بینم من با این چشم دل حتی خودم را و محیط مأنوس زندگی تهران و شمیران و پاچنار را هم نمی‌شناسم. پس این چه تصویری است که در آینۀ این دفتر داده‌ام؟ و بهتر نبود که مثل آن یک میلیون نفر دیگر می‌کردم که امسال به حج آمده بودند؟ و آن میلیونها میلیون نفر دیگر که درین هزار و سیصد و خرده‌ای سال کعبه را زیارت کرده‌اند و حرفهایی هم برای گفتن داشته‌اند؛ اما دم بر نیاورده‌اند و نتایج تجربه‌های خود را ممسکانه به گور برده‌اند؟ یا بی هیچ ادعایی فقط برای خوهر و مادر و فرزند و قوم و خویش چهار روزی نقل کرده‌اند و سپس هیچ؟... و اصلاً آیا بهتر نیست که تجربۀ هر ماجرایی را همچون تخمی در دل میوه‌اش بگندانیم؟ به جای اینکه میوه را بخوریم و تخم را بکاریم؟ آن هم در برهوت چنین دفتری که حرفزاری بیش نیست؟ و پیداست که من با این دفتر جواب نفی به همین سؤال صمیمی داده‌ام. و چرا؟ ـ چون روشنفکر جماعت درین ماجراها دماغش را بالا می‌گیرد. و دامنش را جمع می‌کند. که: ـ«سفر حج؟ مگر جا قحط است؟» غافل ازینکه این یک سنت است و سالی یک میلیون نفر را به یک جا می‌خواند و به یک ادب وامی‌دارد. و آخر باید رفت و بود و دید و شهادت داد که از عهد ناصرخسرو تاکنون چه‌ها فرق کرده یا نکرده...

دیگر اینکه اگر اعتراف است یا اعتراض یا زندقه یا هرچه که می‌پذیری، من درین سفر بیشتر به جستجوی برادرم بودم ـ و همۀ آن برادران دیگر ـ تا به جستجوی خدا. که خدا برای آنکه به او معتقدست همه جا هست.

و همین حرف‌ها را می‌خواندم که دریافتم اگر جلال هنوز هم بود، سفر اربعین به کربلا را از دست نمی‌داد و اینچنین سفرنامه‌ای برایش می‌نوشت. با همین دلایل. و این کتاب بیشتر برایم درس زندگی کردن بود. و کشف کردن و یافتن. 

این جور که می‌بینم این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمده‌ام. عین سری که به هر سوراخی می‌زنم. به دیدی، نه امیدی. و این دفتر، نتیجه‌اش. به هر صورت این هم تجربه‌ای ـ یا نوعی ماجرای بسیار ساده. و هر یک از این تجربه‌ها و ماجراهای ساده و بی «ماجرا»، گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری. و اگر نه بیداری  دست کم یک شک. به این طریق دارم پله‌های عالم یقین را تک‌تک با فشار تجربه‌ها، زیر پا می‌شکنم. و مگر حاصل یک عمر چیست؟ اینکه در صحت و اصالت و حقیقت بدیهی‌های اولیه که یقین آورند یا خیال انگیز یا محرکِ عمل ـ شک کنی. و یک یکشان را از دست بدهی. و هر کدامشان را بدل کنی به یک علامت استفهام. یک وقتی بود که گمان می‌کردم چشمم، غبن همۀ عالم را دارد. و حالا که متعلق به یک گوشۀ دنیاام، اگر چشمم را پر کنم از تصاویر همۀ گوشه‌های دیگر عالم، پس مردی خواهم شد همه دنیایی. اما بعد به نظرم از قلم Paul Nizan در «عدن عربستان» خواندم که «یک آدم فقط یک جفت چشم نیست. و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی، کار عبثی کرده‌ای.» [و ادامه‌اش می‌شود متن بالایی که از این کتاب گذاشته‌ام.]

و دیگر چه بگویم راجع به این کتاب؟ همین بود. و کم هم نبود.

*انگریزی و فنارسه: انگلیسی و فرانسوی.

+  مطلبی مرتبط: سفرنامه.

  • ۱۰۲۸ بازدید

غم، آیدین را دیوانه کرده بود. از هر جایی حرف‌هایی می‌زد. گاهی خنده‌دار و گاهی نامفهوم. آیدینِ سمفونی مردگان را می گویم. خیلی بهم ریخته بود. آیدا، خواهرش مرده بود. خودش را آتش زده بود و سورمه، زنش هم دیگر مرده بود. ولی نفهمیدم چطور. هنوز نفهمیده‌ام چطور. همینطور که یوسف مرده بود ولی نمرده بود. که بعداً فهمیدم که چطوری مرده. خواسته بود تا مثل چترباز های روسی، توی آسمان پرواز کند. ولی با آن چتری که از بالای پشت‌بامِ خانه پایین پریده بود، نتوانسته بود پرواز کند. مرد، ولی هنوز نفس می کشید. روی تخت افتاده بود و فقط نشخوار می کرد و نفس می کشید. یوسف، برادر بزرگ آیدین، همان روز مرده بود، برای همه.

اورهان دیگر نیست که بهم بگوید نره‌غول. سرد بود. برف روی زمین نشسته بود. شب‌های اردبیل خیلی از روزهایش سردتر است. ولی آیدین نمی توانست برود به زیرزمین و روی تختش بخوابد و چهرۀ آیدا و سورمه را ببیند و با آن‌ها حرف بزند. اورهان، برادر کوچکش، با زنجیر دست هایش را بسته بود. البته، آن وقت شب، کلاغی بیدار نبود که بگوید: «برف، برف.» آیدا(خواهرش) اردبیل نبود، آبادان بود. ولی با این حال انگار سوختن آیدا را به چشم خودش دیده بود. آیدا از آتش فرار می‌کرد ولی آتش رهایش نمی‌کرد. هرچقدر هم که جیغ می‌کشید، فایده نداشت. سهراب‌کوچولو مادرش را از پشت در نمی‌دید، ولی با جیغ‌هایش گریه می‌کرد.

پدر می‌گفت اگر مشاور هیتلر بود، نتیجۀ جنگ فرق می‌کرد. اسم معشوقه‌اش چه بود؟ همۀ آلمان‌ها مرده‌ بودند. فقط مانده بود هیتلر. یک تنه صبح تا شب می‌جنگید، و شب تا صبح هم پیش معشوقه‌اش می‌خوابید. نره‌غول اینجا چه می‌کنی؟ آقاداداش، لامپ زیرزمین سوخته. خب عوضش کن. نوک انگشتت را که به چشمت فشار دهی، همه چیز دوتا می‌شود. اورهان دوتا می‌شود، پاهایش چهارتا. خانه از وسط نصف می‌شود. انگشتت را بردار، مگه می‌خواهی زلزله به پا کنی؟ جنگ، جنگ است. یکی بزنی، دوتا می‌خوری. یکی بیش‌تر. 

گفت انگشت بزن. زدم. نتوانستم بالا بیاورم. بزن. زدم. بزن. می‌زنم، اورهان. زدم. صد صفحه را انگشت زدم. باغ زردآلو را اول زدم. بعد حجره را. بعد خانه را. گفتم آقاداداش سند این زیرزمین بگذار به نام خودم بماند. گفت زیرزمین مال تو. کاج مال تو. کلاغ مال تو. گفتم من کلاغ نمی‌خواهم. من چلچله نمی‌خواهم. من چای می‌خواهم. خب، برو بخور. خب، می‌روم. باز سروکله‌اش پیدا می‌شود. نره‌غول! آخر آقاداداش ما هم بعضی اوقات آدمیم.

اگر اسمایول نباشد چه کسی به من بگوید سوجی؟ اورهان هم گاهی می‌گوید سوجی. نره‌غول هم می‌گوید. نره‌غول اینجا چه می‌کنی؟ هوس چایی می‌کنم. جای این زنجیرها روی دستم می‌ماند. هزارتا آدم آنجا بود، هزارتا زنجیر، هزارتا کلاغ هم نشسته بودند روی شاخه‌ها و زل زده بودند به میرزا آیدین اورخانی؛ دست‌هایش بسته شده به نرده‌ها. اورهان، نبند. مادر دق می‌کند.

آتش جنگ در سرمای مسکو خاموش شد. ولی من سوختم، همان روزی که پدر زیرزمین را آتش زد سوختم. تمام کتاب‌ها و دست‌نوشته‌هایم و شعرهایم دود شدند. روز یک‌دفعه گرگ‌ومیش شده بود، چند دقیقه بعد هم شب. خورشید کم کم از وسط آسمان ناپدید شد. پدر رفت به سمت مادر، دست‌هایش را جلوی صورتش گرفت و گفت: ما خون کرده‌ایم. آمد و زیر زمین را آتش زد. تخت‌خواب نه، دیگر حتی یک تکه چوب هم برای نشستن نمانده بود. مادر می‌گفت که همۀ بدبختی‌هامان از همان روز به بعد شروع شد. اگر به زبان خوش هم می‌گفت از خانه برو، می‌رفتم. لازم نبود این کار را کند.

سمفونی مردگان، اثر عباس معروفی

بله، بله. می‌دانم، متن بالا خیلی پراکنده بود و نامفهوم. نه کپی‌برابراصل، بلکه چیزی بود شبیه به موومان چهارم رمان سمفونی مردگان. بیشتر متن‌ها را از همان قسمت نوشتم، بدون ترتیب. البته خودش هم چندان ترتیبی نداشت و همین بود تقریباً. البته خیلی بهتر. بخش‌هایی را هم خودم بهش اضافه کردم. آیدین، پسری است که می‌خواهد شاعر شود و عاشق خواندن و نوشتن است، ولی پدرش می‌خواهد که بیاید و مثل اورهان(برادر کوچک آیدین) در حجرۀ آجیل‌فروشی کار کند. داستان جالبی است. موومان(یا به قولی فصل) اول کتاب هم خیلی پراکنده بود و جذاب. یکی از ویژگی‌های شاخص کتاب این است که زاویۀ دید، سریع و ناگهان تغییر می‌کند، همینطور سِیر داستان. این داستان دردسرهای یک روشنفکرِ سال‌های 1310 تا 1330 را از منظر چند ناظر روایت می‌کند. ــ ویکی‌پدیا. آیدین اورخانی، نهایتاً در آتش حسادت برادر کوچکش ـ اورهان ـ می‌سوزد. اورهان هم در آخر سر، خود را در آب حلق‌آویز می‌کند.

  • ۶۵۵ بازدید

چندین بار پیشنهاد خواندن رمان کِلیدَر را از این‌ور و آن‌ور دیدم و شنیدم. چه باید می‌کردم؟ معلوم است، باید می‌رفتم سراغش. در اینترنت جستجویی کردم و فهمیدم که این اثر، ده جلد است! بله، 2600 صفحه! کتاب‌ها را گرفتم، ولی گذاشتم به کنار. امیدی نداشتم که بروم سراغش. آخر خودت بگو، که را دیده‌اید که برود ده جلد از یک داستان را بخواند؟ و اینکه کدام نویسنده را دیده‌اید که ده جلد داستان فقط با یک عنوان بنویسد؟ حقّا که جرئت می‌خواهد، هم خواندن و بیشتر از آن، نوشتنش. پاک دیوانگی‌ست!

کلیدر داشت در درایوهای لپ‌تابم خاک می‌خورد که همین چند روز پیش، یکی دیگر را دیدم که شدیداً خواندنش را توصیه می‌کرد. «بسم‌الله. به هر حال شروع می‌کنم، لااقل یک جلدش را که می‌توانم بخوانم دیگر. اصلاً خیال می‌کنم که کل کلیدر، یک جلد است. اینطوری به خواندنش راغب‌تر می‌شوم.» و شروع کردم.

تقریباً صد صفحه خوانده بودم که از اضافه‌گویی‌های نویسنده شاکی شدم. «خب بگذار ما داستان را دنبال کنیم دیگر. کمی هم از داستان بگو، هر لحظه و هر حال را داری سه-چهار صفحه کش می‌دهی خوش‌انصاف! همان است که داستان ده جلد کش آمده.» کمی جلوتر، روایت داستانْ دور برداشت. شخصیت‌ها به چالش‌هایی کشیده شدند و با وصفِ دقیق و ظریفی که نویسنده برای هر شخص و هر وضعیتی تک‌تک و با حوصله ارائه می‌داد، می‌شد کاملاً در جانِ داستان قرار گرفت و هربار خود را درون داستان و به جای شخصیت‌ها دید؛ گویی تو هم هنگامی که فردی دارد فکر می‌کند همپای او به ماجرا فکر می‌کنی و به دنبال چاره‌گشایی هستی، به دنبال حدس زدن اینکه چه خواهد شد، و چه می‌شود...

جلد اولش را به لذتِ تلخیِ داستان به اتمام رساندم و سریع جلد دوم را شروع کردم که ببینم ادامه‌اش چه می‌شود. کمی ادامه دادم، ولی به ناچار کلیدر را به کنار گذاشتم. یقیناً اگر وقت کافی داشتم، یک بند می‌نشستم و کمر می‌بستم به خواندن دو هزار صفحۀ بعدی، ولی حیف که وقت نیست. و حالا با وجود اینکه کتاب را گذاشتم به گوشه‌ای از کتابخانه‌ام، -به امید اینکه بعدها به سراغش بروم- دلم هنوز پیش شخصیت‌های داستان است. دلم هنوز در کلیدر است و برای خواندن ادامه‌اش، لحظه شماری می‌کنم...

کلیدر، اثر محمود دولت‌آبادی

این داستان که جزء شاهکارها محسوب می‌شود، روایت زندگی یک خانوادۀ کُرد است که به سبزوار خراسان کوچانده شده‌اند. این داستان که متأثر از فضای ملتهب سیاسی ایران پس از جنگ جهانی دوم است، بین سال‌های ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ روی می‌دهد. کلیدر نام کوه و روستایی در شمال شرقی ایران است.
ــ به نقل از ویکی‌پدیا
  • ۵۴۸ بازدید

[رمان «کوری» نوشته‌ی ژوزه ساراماگو]


کوریِ سفید همانند دریایی از شیر، یکی یکی همه را در خود غرق می‌کرد ولی زنی بود که هیچگاه در آن غرق نشد؛ زنِ همان چشم پزشکی که اولین مریضِ مبتلا به کوریِ سفید را معاینه کرد. ماجرایی که از درون ماشینی در پشت یک چراغ قرمز شروع می‌شود و تا تیمارستان و کلیسا و خانه‌ی دکتر و همسرش ادامه پیدا می‌کند. با شخصیت‌هایی چون دکتر و همسرش، مردی که اول کور شد، پیرمردی که چشم بند سیاه دارد، دختری که عینک آفتابی به چشم دارد، پسرکی که یک چشمش چپ(لوچ) است، مرد دزد، مستخدمه‌ی هتل و ... .

می‌توان گفت راویِ داستان کمی پرحرف بود و دوست‌داشتنی، همراه با نظراتِ جالبی که درباره‌ی حوادث و افراد می‌گفت.
شروع کوری مبهم بود، اینکه چطوری و چرا آغاز شد، ولی بعد تبدیل شد به یک اپیدمی که کوری با نگاه کردن در چشم‌های شخصی کور، به نفر بعدی منتقل می‌شد. کوری‌ای که هیچ نشانی از خود ندارد و تغییری در چشم‌ها ایجاد نمی‌کند، فقط مانند منبعِ قوی‌ای از نور، مانع دیدن افراد می‌شود.

[خلاصه‌ای از داستان]

در ابتدا دولت تصمیم گرفت که افراد کور را در تیمارستانی قرنطینه کنند، تیمارستانی که به دو ضلع راست و چپ تقسیم می‌شد، که ابتدا یکی برای کورها و دیگری برای آلوده‌شده‌ها بود، کسانی که احتمال می‌رفت به زودی کور شوند. تقریبا هفتاد درصد داستان در همین تیمارستان روی می‌دهد. داستانِ سازگاری کورها به کوری‌شان، مسئله‌ی کانتینرهای غذا که توضیع‌شان بر خلاف گفته‌ی دولت، وقت منظمی نداشت؛ کانتیرهای غذایی که باعث کشته شدن افراد زیادی شدند، چه وقتی که می‌رسیدند و حتی وقتی که نمی‌رسیدند! رسیدنِ کانتینرهای غذا هم بر اثر ترس ماموران از نزدیک شدن کورها به در و دیوارهای تیمارستان موجب تیراندازی آنها و کشته شدن افراد زیادی می‌شد.

اولین مرگ و وحشیانه‌ترین‌شان، مرگِ دزدِ ماشینِ اولین مرد کور داستان بود؛ کسی که رانِ پایش به دلیل دست‌درازی به دختری که عینک دودی داشت، توسط پاشنه‌ی کفش دختر به شدت زخمی شد و به عفونت رسید و وقتی می‌دانست که کارش دارد تمام می‌شود، در تاریکی شب (که البته برای خود او هیچ فرقی نمی‌کرد چون همیشه خورشیدی در چشم‌هایش بود) به هزار زحمت به سمت درِ خروجی تیمارستان رفت تا درخواستِ دارو و درمان کند، ولی ترسِ مأمور از کوری باعث شد تا تمام گلوله‌هایش را بر سر و سینه‌ی او که خودش در حال مردن بود خالی کند و گودیِ درِ تیمارستان را به حوضی از خون تبدیل کرد.

در بین تمامی داستان کسی که بیشتر از همه رنج کشید، همسر دکتر بود که چشم‌هایش تمامی این وقایع تلخ را نظاره می‌کرد، حتی سرِ نصفه‌ی دزد که جمجمه‌اش تکه‌پاره شده بود...

کورها در تیمارستان دنیای جدیدی داشتند که باید در آن زندگی می‌کردند. کم کم به این نتیجه می‌رسیدند که نظم و قانون و پاکیزگی برای زندگی امری ضروری‌ست. در آن دنیای کوچک، برخی جملات به سادگی بر سر زبان‌ها می‌افتاد و به ضرب‌المثل تبدیل می‌شد؛ همچنین افرادِ کور ضرب‌المثل‌هایی که در گوشه و کنار ذهن‌شان گم و گور شده بودند را برای بهتر زندگی کردن به یاد می‌آوردند و بر زبان جاری می‌ساختند؛ حتی ضرب‌المثل‌های قدیمی و منسوخ شده را! در این میان جمله‌ای که همسر دکتر گفته بود، پرکاربردترین ضرب‌المثل آنجا شده بود: اگر مثل انسان‌ها نمی‌توانیم زندگی کنیم، لااقل مثل حیوانات زندگی نکنیم!

البته نمی‌خواهم از تعفن و هوای گرفته شده‌ی تیمارستان و زمین کثیفش حرفی بزنم چون زیاد در مورد آن خوانده‌اید یا قرار است که بخوانید.

زمانی که داستان داشت کم کم خسته کننده می‌شد، ورود تقریباً دویست نفر کورِ جدید به تیمارستان و پیرمردی که چشم‌بند سیاه داشت به داستان روحِ تازه‌ای بخشید. قلدرهایی هم در بین آنها بودند که بعداً کانتینرهای غذا را تنها خودشان تحویل می‌گرفتند و اجازه‌ی نزدیک شدن دیگر افراد به کانتینرها را نمی‌دادند. آنها غذا را جیره بندی کردند و تمام اشیاء قیمتی افراد دیگر بخش‌های تیمارستان را برای دادن غذا به آنها گرفتند؛ در واقع باج گیری کردند، برای چیزی که حق آنها بود، و یا به عبارتی دزدی...

سردسته‌شان هم مردی بود که هفت‌تیر داشت. همان کسی که بعداً زنِ دکتر برای انتقامِ بی‌حرمتی‌ای که او و زیردستانش به زندانیانِ زن کردند، با قیچیِ تیزی که همانند خنجری دو سر بود گردنش را سوراخ کرد و او را کشت. درگیری بر سر غذا ادامه داشت. جنگ بر سر غذایی که دیگر برایشان نمی‌آمد موجب شد تا بخشِ مربوط به قلدرها که قبلا غذا برای خود ذخیره کرده و اکنون راه ورود به آن را مسدود کرده بودند به آتش کشیده شد و آتش به دیگر بخش‌ها هم سرایت کرد. آن وقت بود که زندانیان متوجه شدند هیچ مأموری برای محافظت از تیمارستان باقی نمانده است و کل مردم شهر کور شده اند و حال آزادند که تیمارستان را ترک کنند.

[ ... ]

و کوری کی تمام شد؟

پس از حمله‌ی عصبی‌ای که برای زنِ دکتر بخاطر دیدن صحنه‌ی وحشتناکِ تبدیل شدنِ انباریِ سوپرمارکت به قبرستانی آتشین اتفاق افتاد، او را برای استراحت به کلیسایی که همان نزدیکی بود بردند. صحنه‌ی باور نکردنی‌ای که آنجا دید، او را بیشتر منقلب کرد. چشمانِ تمامی مجسمه‌های قدیسانی که در آنجا بود، با پارچه‌ی سفیدی بسته شده بود؛ همچنین چشمان تمامی افرادی که در نقاشی‌های موجود بر دیوارها بودند هم با رنگِ سفیدی توسط کشیشی پوشانده شده بود. این خبر ابتدا توسط زن دکتر و سپس توسط افرادی که در آن کلیسا حضور داشتند به زودی به دیگر افراد شهر هم رسانده شد. از آن پس کورها یکی یکی بینا شدند. در واقع آن نورِ سفیدی که کورشان کرده بود از بین رفت.

و داستان چه حرفی را می‌خواست بگوید؟

برداشتی که من از این داستانِ بسیار زیبا و خواندنی کردم چه بود؟ کورها در واقع کور نبودند ولی بخاطر هاله‌ی نوری که جلوی چشمان‌شان قرار گرفته بود نمی‌توانستند ببینند. کشیشی که چشم قدیسانِ کلیسا را پوشانده بود می‌خواست ثابت کند که خدا نمی‌بیند و وقتی که کورها از این موضوع مطلع شدند، آن کوری هم به پایان رسید.

در جایی خوانده بودم که جناب ژوزه ساراماگو گفته بود که از ادبیات به عنوان ابزاری در اختیار ایدئولوژی استفاده نمی‌کند ولی انگار در همین رمان حرف خود را نقض کرده است. فکر نکنم نویسنده‌ای باشد که اعتقاداتش در داستانی که خلقش می‌کند بروز نکند و به نظرم این امر غیرممکن است؛ زیرا که در آن صورت آن داستان دیگر حرفی برای گفتن ندارد و تبدیل می‌شود به روایتی خشک و خالی و بدون هدف!

در واقع خداوندی که در مسیحیت تعریف شده است(در مسیحیتِ تحریف شده‌ی کنونی)، خداوندی است که واقعاً نمی‌بیند! البته در این مطلب قصد ندارم که در مورد مفهوم «خدا» در مسیحیت چیزی بنویسم، ولی امید است که چنین مطلبی را بعدها به رشته‌ی تحریر در بیاورم. 


پی‌نوشت: نتیجه‌ای که بنده از این داستان گرفتم نظری شخصی بود، اگر نظر دیگری دارید خوشحال می‌شوم که بیانش کنید.

  • ۵۵۹ بازدید

[رمان «صد سال تنهایی» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز]

یکصد سال تنهاییِ چند نسل از یک خانواده که گویی یکی پس از دیگری می‌میرند و دوباره زنده می‌شوند و باز قصه‌شان تکرار می‌شود و باز می‌میرند و باز زنده می‌شوند تا اینکه …

ماکوندو – دهکده‌ای که در ابتدای داستان توسط خوزه آکاردیو بوئندیا بنا می‌شود – دهکده ای بود پر از اتفاقات عجیب و باورنکردنی؛ خانه هایی پر از خاطره های شیرین و تلخ، ماجراهای نیمه تمامی که بعدا تمام می‌شد، پنجره‌هایی از آینده که شوق رسیدن به آن، باعث می‌شد تا بدون معطلی، قصه خوان میخکوب تا آخر ماجرا به سرعت پیش بروی.

در ابتدای داستان کولی‌هایی که از سرزمین های دور، اسرار و آخرین اختراعات دنیا را به ماکوندو، جایی مبهم و ناشناخته که میان کوهستان، باتلاق‌ها و دریا قرار داشت، می‌آوردند. یکی از آن‌ها ملکیادس نام داشت؛ مردی دانا و دنیا دیده، کسی که کشف رمز مکاتیبی که در آخرین سال‌های عمرش در اتاقی کوچک در خانۀ خوزه آرکادیو بوئندیا نوشته بود، تنها پرونده‌ای بود که تا آخر داستان باز مانده بود.

تقریبا داستان تا نیمۀ ابتدایی خود، همواره با فلش فورواردهایی همراه بود که صحنۀ تیرباران شدن سرهنگ آئورلیو بوئندیا و آکاردیو را نشان می‌داد؛ صحنه‌هایی که هرچه داستان پیش می‌رفت، بیشتر حس کنجکاوی قصه خوان را برمی‌انگیخت. همینطور که داستان پیش می‌رفت و قصه خوان از اتفاقاتی که در ماکوندو  رخ می‌داد لذت می‌برد. شروع ناگواری‌ها دقیقا از همان جایی بود که کلانتری پا به ماکوندو گذاشت و فرمان داد تا همگی مردم، خانه‌هایشان را برای جشن استقلال و حمایت از حزب محافظه‌کاران، آبی رنگ کنند. گاهی اوقات قصه خوان وقتی روزهای بدون سیاست و دولت را یادش می‌آمد، از هرچه سیاست و سیاستمدار بود، متنفر می‌شد! از آن به بعد اتفاقات سریع‌تر و پی در پی در حال رخ دادن بودند: 

مرض بی‌خوابی. عاشق شدن آئورلیانو به دخترِ ده-دوازده سالۀ کلانتر. رای گیری بین حزب آزادی‌خواه و محافظه‌کاران و شروع قیام‌های آزادی‌خواهان از ماکوندو به رهبری [سرهنگ] آئورلیانو. بازگشت خوزه آکاردیوی پس از سال‌ها گم شدن پس از رفتن با کولی‌ها. غسل تعمید هفده پسر سرهنگ آئورلیانو. کینۀ آمارانتا از خواهر ناتنی‌اش ربکا و خوراندن زهر به رمدیوس چهارده ساله. استبداد آکاردیو در غیاب سرهنگ آئورلیانو و تیرباران شدنش. مرگ مشکوک خوزه آکاردیو و آن بوی باروت. به درخت بسته شدن خوزه آئورلیانو بوئندیا. قتل عام آئورلیانوهایی که صلیب به پیشانی داشتند. ناپدید شدن رمدیوس خوشگله. قتم عام سه هزار نفرۀ کارگران. … … … . چهار سال باران پی‌درپی. نامه‌نگاری‌های فرناندا با پسرش خوزه آکادیو و اورسلا آمارانتا. کوری و مرگ اورسلا. تنهایی آئورلیانو و رمزگشایی مکاتیب ملکیادس. و در نهایت، رمزگشایی مکاتیب و طوفانی ویرانگر…

هرچه داستان بیشتر به انتها نزدیک می‌شد، تنهایی و غم نیز بیشتر نمود پیدا می‌کرد و این جمله خوزه آرکادیو دوم بیشتر معنی پیدا می‌کرد: «گاوها، از هم جدا شوید که دنیا به پایان می‌رسد.» و در چند سطر آخر، قصه خوان شاهد اوج داستان بود و داستان بی‌پایان رها نشده بود.

  • ۶۸۱ بازدید