بدیهیست که ”خسی در میقات“ را ـ که به قلم جلال آلاحمد و آن سبک تند و قاطع و بریده، و بقولی پرخاشگرش نوشته شده است ـ خواندهام و حال آمدهام تا یادداشتی دربارهاش بنویسم. و اما بعد...
این کتاب سفرنامهایست از سفر حج در بهار سال ۱۳۴۳. پر از ماجراهای بیماجرا. مشاهدهای از لحظه لحظۀ یک سفر. سفری با دفتر و قلمی همیشه دم دست. نگاهی تیز، کنجکاو و دقیق، برای ثبت هر لحظه و اتفاق. و نوشتن و نوشتن. پیادهروی و پیادهروی توی خیابان و کوچه و صحن و بیابان. و سرکشی به هر دکان و مسجد و کتابخانه. و صحبت با هر کسی که میشود دمی با او صحبت کرد؛ به فارسی، عربیِ دستوپا شکسته، انگریزی و فنارسه* ـ و گاه هم به ایما و اشاره. و نشستن و گوش دادن به حرفهای این و آن. و ثبت تقریباً هر چیزی که بشود ثبتش کرد. از اوضاع خلاءها بگیر تا خانهها و لباسها و رنگ گونگون افراد و حالات و رفتارشان، و اوضاع سیاسی و معماری و سیمانی که در همه جا استفاده شده است و بدویت موتوریزه شده در عربستان و الخ...
تاکنون سفرهای زیادی نرفتهام، ولی این کتاب نظرم را راجع به سفر ـ و نه تنها سفر، که لحظه لحظهای که میشود با دیگران ارتباط برقرار کرد و در حرکت بود و مشاهده کرد و زندگی، ـ تغییر داد. اینکه میشود هر لحظه و تجربهای را ثبت کرد؛ اینکه چیزهای زیادی هستند که میتوانی مشاهدهشان کنی و بیفزاییشان به تجربهدانت ـ به ذهنت یا صفحات دفتری...
در واپسین صفحات این کتاب، جلال به صرافت همین موضوعات افتاده بود.
[...] خواندم که «یک آدم فقط یک جفت چشم نیست. و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی، کار عبثی کردهای.» و همین جوریها متوجه شدم که یک آدم یک مجموعۀ زیستی و فرهنگی با هم است. با لیاقتهای معین و مناسبتهای محدود. و بهر صورت آدمی یک آینۀ صرف نیست. بلکه آینهای است که چیزهای معینی در آن منعکس میشود. حتی آن حاجی همدانی که هنوز پوستینش را دارد. بعد اینکه آینه زبان ندارد. تو میخواهی فقط زبان داشته باشی. و آیا این همان چیزی نیست که چشم سر را از چشم دل جدا میکند؟ و حسابش را که میکنم میبینم من با این چشم دل حتی خودم را و محیط مأنوس زندگی تهران و شمیران و پاچنار را هم نمیشناسم. پس این چه تصویری است که در آینۀ این دفتر دادهام؟ و بهتر نبود که مثل آن یک میلیون نفر دیگر میکردم که امسال به حج آمده بودند؟ و آن میلیونها میلیون نفر دیگر که درین هزار و سیصد و خردهای سال کعبه را زیارت کردهاند و حرفهایی هم برای گفتن داشتهاند؛ اما دم بر نیاوردهاند و نتایج تجربههای خود را ممسکانه به گور بردهاند؟ یا بی هیچ ادعایی فقط برای خوهر و مادر و فرزند و قوم و خویش چهار روزی نقل کردهاند و سپس هیچ؟... و اصلاً آیا بهتر نیست که تجربۀ هر ماجرایی را همچون تخمی در دل میوهاش بگندانیم؟ به جای اینکه میوه را بخوریم و تخم را بکاریم؟ آن هم در برهوت چنین دفتری که حرفزاری بیش نیست؟ و پیداست که من با این دفتر جواب نفی به همین سؤال صمیمی دادهام. و چرا؟ ـ چون روشنفکر جماعت درین ماجراها دماغش را بالا میگیرد. و دامنش را جمع میکند. که: ـ«سفر حج؟ مگر جا قحط است؟» غافل ازینکه این یک سنت است و سالی یک میلیون نفر را به یک جا میخواند و به یک ادب وامیدارد. و آخر باید رفت و بود و دید و شهادت داد که از عهد ناصرخسرو تاکنون چهها فرق کرده یا نکرده...
دیگر اینکه اگر اعتراف است یا اعتراض یا زندقه یا هرچه که میپذیری، من درین سفر بیشتر به جستجوی برادرم بودم ـ و همۀ آن برادران دیگر ـ تا به جستجوی خدا. که خدا برای آنکه به او معتقدست همه جا هست.
و همین حرفها را میخواندم که دریافتم اگر جلال هنوز هم بود، سفر اربعین به کربلا را از دست نمیداد و اینچنین سفرنامهای برایش مینوشت. با همین دلایل. و این کتاب بیشتر برایم درس زندگی کردن بود. و کشف کردن و یافتن.
این جور که میبینم این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمدهام. عین سری که به هر سوراخی میزنم. به دیدی، نه امیدی. و این دفتر، نتیجهاش. به هر صورت این هم تجربهای ـ یا نوعی ماجرای بسیار ساده. و هر یک از این تجربهها و ماجراهای ساده و بی «ماجرا»، گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری. و اگر نه بیداری دست کم یک شک. به این طریق دارم پلههای عالم یقین را تکتک با فشار تجربهها، زیر پا میشکنم. و مگر حاصل یک عمر چیست؟ اینکه در صحت و اصالت و حقیقت بدیهیهای اولیه که یقین آورند یا خیال انگیز یا محرکِ عمل ـ شک کنی. و یک یکشان را از دست بدهی. و هر کدامشان را بدل کنی به یک علامت استفهام. یک وقتی بود که گمان میکردم چشمم، غبن همۀ عالم را دارد. و حالا که متعلق به یک گوشۀ دنیاام، اگر چشمم را پر کنم از تصاویر همۀ گوشههای دیگر عالم، پس مردی خواهم شد همه دنیایی. اما بعد به نظرم از قلم Paul Nizan در «عدن عربستان» خواندم که «یک آدم فقط یک جفت چشم نیست. و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی، کار عبثی کردهای.» [و ادامهاش میشود متن بالایی که از این کتاب گذاشتهام.]
و دیگر چه بگویم راجع به این کتاب؟ همین بود. و کم هم نبود.
*انگریزی و فنارسه: انگلیسی و فرانسوی.
+ مطلبی مرتبط: سفرنامه.
- ۵ گفتوگو
- ۱۰۲۸ بازدید
- ۱۲ بهمن ۹۶، ۲۳:۳۰
گفتوگو
برای من خسی در میقات یک دستورالعمل کارگاهی مکاشفه و شهود بود.
درست هشت سال پیش خواندمش و سه چهار ماه بعد از اینکه خواندمش رفتیم مشهد اما این بار سفر زیارتنامه و نماز و دعا و سوغاتی نبود.
رفتم کتابفروشی های مشهد را گشتم رفتم دانشگاه فردوسی جای دکتر شریعتی را کمی بو کشیدم این بار چشم در چشم زل زدم به مسافرها و به سالن سینمای مشهد و به مدل سوغاتی خریدن آدمها و ....
دقیقا همین امسال سحر اربعین با مترو رفتم میدان امام حسین که ببینم میاده روی تا حرم شهر ری چه طور ست با چه آدم ها و چه قاب ها و چه عطر و بویی و از شما چه پنهان رفتنم بیشتر از سر درک فضای جمعی آنجا بود نه طمع حاجت و ثواب.
وارد شهر ری که شدیم همانطور پیاده از جلوی مسجد فیروزآبادی رد شدیم مردم میرفتند در مسجد وضو بگیرند برای نماز ظهر اربعین
رفتم دیدم در شبستانی که بخشی از مقبره هاست قفل است. در شلوغی اربعین به سختی آقا محرم را که کلیددار و خادم مسجد است پیدا کردم. گفت پس فاتحه بخون درو ببندم همونجا چانه میزدم با آقا محرم که بگذار در باز باشه از بین این خیل جمعیت چهار نفر بیاد فاتحه خوانی؛ در را باز گذاشت .....
این سالهای بی نمازی فرصت اول صبح بیدار شدن را ازم گرفته.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.