در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هیچ» ثبت شده است

نمی‌دانم چقدر از تجربه‌ای خاص را که از تماشای یک فیلم می‌گیریم می‌شود به حال‌واحوالِ شخصی‌مان نسبت داد؛ حال‌واحوالی که قبل و بعد از تجربۀ یک اثر ادامه پیدا می‌کند و تنها وقتی غرقِ اثر هستیم، کمتر، خیلی کمتر احساسش می‌کنیم. البته بیشتر به این نتیجه می‌رسم که درکِ اثری که از مفاهیم و احساس‌هایی عمیق حرف می‌زند، نیازمندِ این است که فرد از قبل آن را تجربه کرده باشد؛ اگر هم نه به‌تمامی، لااقل جنسی از آن احساس را درک کرده باشد. و کلمات، تنها دست‌هایی هستند که قادرند جامه از برِ احساسات برکَنند و برهنگی‌شان را به تماشا بنشینند. حالا من دلم گرفته است از دیدنِ این فیلم و مطمئنم بعدتر گاهی که دلم گرفته بود، هوسِ دیدنِ دوباره‌اش به سرم خواهد زد.

یکی از غم‌انگیزترین داستان‌های هستی این است که انسان‌ها می‌میرند. البته قضیه این‌قدر ساده نیست؛ موضوع این است که زندگی‌‌ها واردِ دروازۀ مرگ می‌شوند. مهم نیست بعد از آن دروازه، اصلا چیزی وجود داشته باشد یا فقط هیچ باشد؛ مهم این است که آدمی که زنده است مرگ‌های زیادی را تجربه می‌کند. من اکنون می‌توانم عزادارِ مرگِ به‌شدت غم‌انگیزِ جیمی در فیلمِ مردِ ایرلندی، به دستِ نزدیک‌ترین رفیقش باشم. همچنین می‌توانم همراه با فرانک، کشتنِ بهترین دوستش را به عزا بنشینم. و چه چیزی اندوه‌بارتر از پیر شدن و زنده‌ماند از بینِ این‌همه مرگ...؟ تنهاییِ فرانک را در آخرِ فیلم با مغزِ استخوان می‌توان چشید وقتی آن دو بازرسِ پلیس به او که از شدتِ ناتوان‌شدنِ پاهایش بیشترِ روز روی ویلچر است، حالی می‌کنند که حالا وقتِ اعتراف‌کردن است؛ همگی مرده‌اند و هیچ‌کسی جز او زنده نمانده: جیمی هافا، راسل بوفالینو، آنجلو، پرو، دورفمن، سالی باگز. همه مرده‌اند. کارگردان تا می‌توانسته شخصیت کشته توی این فیلم. شخصیت‌هایی که هرکدام برای مخاطب زنده‌اند؛ و زنده می‌مانند. و فرانک ـ که رابرت دنیرو نقشش را بازی کرده است ـ همان‌که تمامِ احساساتش را فقط با پت‌پت‌کردن و تکه‌تکه حرف‌زدن‌ها و خشمِ بی‌صدایش ابراز می‌کرد؛ مرگِ تدریجی‌اش آدم را شکنجه می‌دهد. هر فلش‌بک و بازگشتنِ دوباره، آرام‌آرام‌مردنِ او را به نمایش می‌گذارد. جالب است، آدم دوست دارد توی دنیایی که او زندگی می‌کرد هنوز همان رانندۀ کامیونِ جوانی بود که کامیونش بینِ جاده خراب نشده بود و هرگز راسل بوفالینو را ندیده بود و هیچ‌وقت پایش به بازیِ مافیا باز نمی‌شد؛ و کشتنِ آدم برایش به سادگیِ نشان‌رفتنِ لولۀ اسلحه توی صورتِ یک آدم و مثلِ ترسوها تندتند ماشه‌چکاندن و سوراخ‌سوراخ‌کردنِ صورتِ آن بخت‌برگشته نمی‌شد.

و دقیقا همین‌جاست؛ درست همین‌جا که آدم می‌گوید کاش چنین چیزی هرگز اتفاق نیفتاده بود و اوضاع طورِ دیگری می‌شد؛ ولی مرگ مگر چنین فرصتی به کسی می‌دهد؟ هر مرگی، زندگی را برای انسان پوچ‌ و پوچ‌تر از قبل می‌کند. کسی که یک زندگی را با دستانِ خودش می‌کشد، با کشتنِ زندگی‌های بعدی تنها آن احساسِ پوچی‌یی که تجربه کرده است را بیشتر از قبل می‌چشد و تداوم می‌بخشد؛ افسوسِ «کاش هرگز اینطوری پیش نمی‌رفت» را در تهنای وجودش برجسته‌تر می‌کند. کافیست آدمی به جایی برسد که هیچ خوب و بدی برایش معنی نداشته باشد؛ بود و نبودِ خودش هم برایش فرقی نکند و خودش را عمیقاً به چشمِ یکی از بسیار آدمک‌های این سیارۀ آبی ببیند که به‌هرقیمتی می‌تواند دردِ زیستن را تحمل کند؛ آن لحظه می‌توان در ستایشِ بیهودگی هر شاهکاری را خلق کند. و خب... گاهی دردِ زیستن را هیچ‌چیزی جز ستایشِ بیهودگی قابل‌تحمل نمی‌کند؛ و گاه وحشتِ تنهاییِ دردناکِ این بیهودگی را هیچ‌چیزی جز انکارِ مرگ و توسل به خوب‌وبد و خدا، قابل‌تحمل نمی‌کند. آدمی دیرزمانی ست که نمی‌داند قرار است کدام‌ طرفِ ماجرا باشد و فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت به یک تصمیمِ قطعی برسد.

***

اما، این حرف‌ها را نگفتم که از این فیلم تعریف کرده باشم. مردِ ایرلندی تکرارِ همان Goodfellas از اسکورسیزی است. و اگر کسی پدرخوانده را دیده باشد، دیدنِ باقیِ فیلم‌های مافیایی برایش تکراری دلگیر بیشتر نیست. ولی کیست که گاهی دلش نخواهد این تکرارِ اندوه‌ناک را دوباره تجربه کند؟

  • ۳۷۵ بازدید

گزارشی از این روزهایم: از بی‌کتابی حالی تا همین لحظه، پروندۀ شش‌تا کتاب توی ذهنم باز مانده است. دیروز بود که به خودم آمدم و دیدم احساسِ عقب‌ماندگی بر سراسرِ وجودم چنگ می‌کشد. اینکه از خودت و از زندگی‌ات عقب مانده باشی، یکی از وحشتناک‌ترین توهم‌های ذهنی است که می‌تواند آدم را تا مرزِ جنون هم بکشاند؛ درست کاری که ملال با آدم می‌کند ـ ملالِ بی‌کتابی. جزء از کل را که نصفه رها کردم، پریدم سراغِ یادداشت‌های زیرزمینی. خواندنِ یادداشت‌های زیرزمینی آنقدر لذتبخش بود که نخواستم زود تمام شود؛ بعدش رفتم سراغِ روان‌درمانیِ اگزیستانسیالیسم، از یالوم. خواندنِ روان‌درمانی که مواجهۀ مدام با فروخورده‌ترین اضطراب‌های وجودیِ انسان از جمله اضطرابِ مرگ است یک شکنجۀ تمام‌عیار بود برای منی که یکبار اضطرابِ مرگ را به نهایتِ شدّت و با گوشت‌واستخوانم لمس کرده‌ام و هرروزه در مواجهه‌اش هستم و مدام نادیده‌اش می‌گیرم و یکسره واپسش می‌زنم. یک‌بار که حسابی بی‌احتیاطی کرده بودم، بعد از کلی خواندن دربارۀ مرگ، رفتم سراغِ یکی از این کتاب‌های هوشِ مالی و چگونه ثروتمند شوید و اینها، به اصرارِ حجت، و بعد از یک ساعت خواندنِ یکسره راجع به پول، (چیزی که اغلب ازش در تنفّرم)، متوجه شدم به همان سرعت افسرده‌ام کرد: عاطفه‌ام به‌کلی از کار افتاده بود و در بی‌تفاوتیِ محض بودم. آن لحظه اگر زمین دهان باز می‌کرد حتّی تعجب هم نمی‌کردم. یادم آمد زهرا گفته بود برای رهایی ازش ورزش کنم. کردم ـ البته نه درست و اصولی. نتیجه داد. بی‌تفاوتی از بین رفت و اضطرابِ استخوان‌خردکنی را مجدداً تجربه کردم و با خودم گفتم چه غلطی کردم که از آن افسردگی و بی‌تفاوتی کشیدم بیرون. این افسردگی هم از مکانیزم‌های جالبِ دفاعیِ ذهنِ انسان است ـ یک فرارِ اضطراری از اضطراب‌های وحشتناک. که گاهی فرار به اندوه است و گاهی به بی‌تفاوتی و چیزهای دیگر. حالا اما رویم نمی‌شود بروم سراغِ یادداشت‌های زیرزمینی و از نصفه شروع کنم به خواندنش. یک نوع بی‌حرمتی به داستایفسکی می‌دانمش. شرم دارم از این کار. احتمالاً دوباره از ابتدا شروعش می‌کنم به خواندن.

امروز اما آمده‌ام سراغِ «آسیا در برابر غرب» تا هشتاد صفحۀ پایانی‌اش را بخوانم و پس از خواندنِ آخرین صفحه و بستنِ کتاب، یک نفسِ راحت بکشم. به این چند صفحه رسیدم و دوباره با خواندنِ تک‌تکِ کلماتش، لذتی عمیق را احساس کردم. لذتِ عمیقی که یکی‌دو ماهی می‌شد تجربه‌اش نکرده بودم. و طبقِ عادت، آن کلمات را اینجا هم قرار می‌دهم.

****

ـ آسیا در برابر غرب؛ داریوش شایگان؛ ص ۲۴۷-۲۴۴ ـ

فاوست و بودا

ماکس شلر در کتابِ معروف به جایگاه انسان در عالم می‌گوید: انسان موجودی گشوده به جهان است، و این به‌گشودگی‌رسیدن، فاصله‌گرفتن از مرتبۀ حیوانی است و این فاصله‌گیری را انسان به مددِ قوۀ روحی انجام می‌دهد. انسان می‌تواند عالم را موضوعِ شناسایی خود قرار دهد و این عمل را شلر، «فعلِ تعقل» می‌نامد. انسان تنها موجودی است که می‌تواند در برابر حیاتی که در وجود او چنین رخنه می‌کند و چنین لرزه‌ای بر اندامش می‌افکند رفتاری ریاضت‌آمیز در پیش گیرد و سوائق و غرایزش را سرکوب کند. در برابرِ حیوانی که همواره به زندگی «آری» می‌گوید، حتّی آن‌گاه که این تمکین موجب بیزاری‌اش باشد، انسان تنها موجودی است که توانایی نه گفتن دارد و به همین مناسبت است که انسان «مرتاضِ زندگی» و «معترضِ ابدی در برابرِ واقعیتِ محض» است. از این‌رو انسان یک فاوستِ ابدی است که هیچگاه از محیط خود راضی نمی‌شود و مدام در طلب مطلق است و می‌کوشد محدودیت‌ها را بشکند و از مواضع نهایی در گذرد. چه او می‌تواند نیروی غریزی خود را به فعالیتی روحانی تلطیف کند. همین قدرت معنوی است که موجب می‌شود که عارف، پیش از مرگ طبیعی، نفْسش را بُکُشَد (موتوا قبل ان تموتوا)؛ همین نیروست که شیوۀ تنزیهیِ نفیِ ماسوای حق را میسر می‌کند؛ همین نیروی نه گفتن است که بودا را واداشت به دنیا پشت‌پا بزند و در بیست‌ونه سالگی، یعنی در شباب زندگی، راه غربت بزرگ را برگزیند. باز همین نیروست که پرومته را علیه خدایان شوراند و فاوستِ جسور را به ورطۀ نفرینِ ابدی کشاند و موجب شد که فغان برآورد: «ای کاش زاده نمی‌شدم.» ای کاش زاده نمی‌شدم رساترین اعتراض انسان علیه تقدیر است؛ ای کاش زاده نمی‌شدم معنیِ هستی و زندگی انسان را از بن مورد شک و اعتراض قرار می‌دهد. آن را در همۀ مظاهر بزرگ فرهنگ غربی به انواع‌واقسامِ صورت‌ها می‌یابیم. در ادبیات به صورت بیگانگی، یأس، و در نتیجه، پوچی و بطالت؛ در هنر به صورت بطلانِ همۀ نظام‌های فرهنگی کلاسیک؛ در تفکر به صورت محدودیت‌های فطریِ حیات و به شکلِ معمای لاینحلِ وجودِ انسان که دیگر تابع هیچ نظامی نیست و در قالب هیچ مفهومی در نمی‌آید، بلکه موجودی است ایستاده بر ورطۀ نیستی؛ موجودی که در انتخابِ سرنوشتش کوچکترین دخالتی نداشته است؛ موجودی که بارِ هستی‌اش را مسیح‌وار بر دوش می‌کشد و حتّی صلیبی هم در انتظارش نیست.

انسان مرتاضِ زندگی است. انسان کسی است که در برابر هستی «نه» می‌گوید؛ انسان می‌تواند غریزه‌اش را به قدرتِ معنوی تلطیف کند، زیرا انسان، به قول «پاسکال»، هم حیوان است و هم فرشته، ولی آنچه ماکس‌شلر نه می‌گوید اینست که انسان می‌تواند، به‌سببِ انحراف از غایتِ اصلیِ حیاتش که رهایی است، نیروی مرتاضانۀ نه‌گفتن‌اش را در جهتِ معکوس به کار بندد. او می‌تواند حرص، طمع و تجاوز را پیشه سازد و خوراکِ روح را به تقویتِ نفسِ فزون‌خواهش تخصیص دهد. این مرتاضِ زندگی می‌تواند در برابر انتخابِ این یا آن، سوائق خود را به مرتبۀ ایدئولوژی‌های تعصب‌آمیز ارتقا دهد، و از این رهگذر، به ایده‌هایی تن در دهد که به مراتب خطرناک‌تر و نابودکننده‌تر از غرایز نفسانی هستند. غرایزِ آدمی بخودی خود معصومند، یعنی نه خوبند و نه بد. ولی آنگاه که به قالبِ ایدئولوژی‌های افراطی و تعصب‌انگیز ریخته شوند، و از حمایتِ عقلِ اقلیدسی و حسابگر و برنامه‌ریز برخوردار شوند، می‌توانند نیروهای هولناکی را که هیچ دیاری دیگر قادر به مهارکردنشان نیست، از هر سو رها کنند و شاید بهترین مصداقِ این ارتباط را می‌‌توان در رابطۀ «برادران کارامازوف» اثرِ داستایفسکی  جست‌وجو کرد، بخصوص در رابطۀ روشنفکرِ نیهیلیست (ایوان) و برادرش (اسمردیاکوف). قدرتِ مسحورکنندۀ نیهیلیسمِ ایوان که منکرِ هر مرجعیت و ارزشِ والایی است، و در نتیجه، همه چیز را مجاز می‌داند موجب می‌شود که اسمردیاکوف، دست به قتلِ پدر بزند. اسمردیاکوف غریزۀ محض است که آلتِ دستِ یک ایده، یک ایدئولوژی می‌شود. تاثیرِ این ایده است که طبیعتِ غریزیِ او را به هولناکترین قتلِ ممکن وا می‌دارد. 

یکی از ابعادِ مهمِ تفکرِ آسیایی این بود که ساختِ «زیرزمینیِ» روانِ انسانی را هزاران سال پیش از فروید و یونگ کشف کرد و نیروی آفریننده و در عینِ حال نابودکنندۀ ناآگاه را شناخت و کوشید آن را در جهتِ تلطیفِ ارزش‌های معنوی سوق دهد و نه در جهتِ تورمِ نفسِ اماره. شاید بتوان دو وجهِ افراطی این مرتاضِ بزرگ را که انسان باشد در سرنوشتِ فاوست و بودا خلاصه کرد. بودا مرتاضی است که نه می‌گوید ولی به جای اینکه فغان برآورد که «ای کاش زاده نمی‌شدم»، راهِ گریز از این زایش را نشان می‌دهد. آنجا که نالۀ فاوست به بن‌بست می‌رسد، پاسخِ بودا آغاز می‌شود: یکی به تنگنای یأس می‌گراید و دیگری به ساحلِ رهایی می‌رسد، یکی دیوارهای زندان را فرو می‌کوبد تا دیوارهای نُوی بنا کند، دیگری زندانِ هستی را وهم می‌پندارد و غایتش را خاموشی، یعنی همان غایتی که سبب شد بودا خطبۀ معروف را در بنارس بخواند و چرخِ آیین را به گردش در آورد و عصارۀ معنویتِ عظیمِ آسیا را که غرضی جز رهایی ندارد چنین خلاصه کند:

«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ رنجِ جهانی: زادن رنج است، بیماری رنج است و مرگ رنج است. دیدارِ آنکه دوست ندارید رنج است و فراقِ دوست نیز رنج است و نیافتنِ مرادِ دل رنج است...»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ مبدأ رنج، و آن عطشِ به‌وجودآمدن است که انسان را از مرتبه‌ای به مرتبۀ دیگرِ پیدایش سوق می‌دهد و شهوت و میل به بار می‌آورد و این‌سو و آن‌سو پاداشی برای ارضای خواهش‌های خود می‌جوید.»
«این است عطشِ شهوت، عطشِ به‌وجودآمدن، عطشِ توانایی و قدرت.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ فرونشاندنِ رنج، فرونشاندنِ آن به مددِ نابودیِ همۀ خواست‌های بدِ انسان که آن‌ها را از خود دور سازید و از خویش جدا کنید و خویش را از آن‌ها تمییز دهید و آن‌ها را در وجودِ خود جای ندهید.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ راهی که به فرونشاندنِ رنج می‌انجامد و آن راه هشت شاخه است: ایمانِ درست، نیتِ درست، گفتارِ درست، کردارِ درست، زیستنِ درست، کوششِ درست، پندار و تفکر (مراقبه) درست.»


مطالب مرتبط:

  • ۵۱۱ بازدید

من از تنهایی فرار می‌کنم. من از مرگ هم فرار می‌کنم. از تنهایی فرار می‌کنم چون می‌خواهم تا «تو»یی، باشد، و بتوانم تو را دوست بدارم. از مرگ فرار می‌کنم چون می‌خواهم باورم به زندگی را از دست ندهم. مرگ و نیستی را نادیده می‌گیرم تا به آن هیچِ بزرگ نرسم، چون آن هیچِ بزرگ، هنوز که هنوز است برای من چیزی جز بی‌معنایی ندارد. من تحملِ این همه رنج را در قبالِ یک هیچِ بزرگ و تنهایی‌ای بی‌پایان ندارم. من هنوز هم که هنوز است نمی‌توانم معنا را در سیطرۀ بی‌معنایی بیابم و از آن طریق به شادمندی برسم. بی‌امیدی ناامیدم می‌کند. من کسی نیستم که بتواند هیچ را با آغوشی باز بپذیرد و بعد هم آری به زندگی بگوید؛ که تابِ این رنج را داشته باشد، که تابِ تنهایی را داشته باشد. زندگی برای من زودتر از چیزی که بتوانی فکرش را کنی، رنگ عوض می‌کند و توخالی می‌شود. چنین تغییراتی در من، سرعتی سرسام‌آور دارند. فرار از آن در لحظه‌ای و کمتر از لحظه زمان می‌برد؛ در آغوش کشیدنش هم بیشتر از آن طول نخواهد کشید. پس من فرار می‌کنم. نمی‌دانم به کاری که من می‌کنم تا چه مقداری می‌توان عنوانِ «راه رفتن بر لبۀ جهان» داد، چون من عادت دارم چشم‌بسته روی این لبه راه بروم. می‌ترسم چشم‌هایم را باز کنم و با منظرۀ پرتگاهی عالی برای پریدن مواجه شوم. از این مواجهه می‌ترسم، چون اشتیاقی وصف‌ناپذیر برای پریدن در من ایجاد می‌کند؛ لحظه به لحظه؛ سرشار می‌شوم از عطشِ تمام‌شدن. این است که جرئت نمی‌کنم چشم‌هایم را باز کنم. می‌توانی درکم کنی؟ پذیرشِ تنهایی برای من عواقبِ وحشتناکی دارد. از این می‌ترسم که تنهایی‌ام دیگر اجازه ندهد از هیچ‌چیزی بترسم. از نترسیدنم می‌ترسم. می‌فهمی‌ام؟ چراغ را روشن نکن؛ بگذار این ظلمت به راه باشد. با چشم‌های بسته می‌توان عاشقت ماند. دوست‌داشتنت را از من دریغ نکن.

  • ۷۵۲ بازدید

پیش‌نوشت: از آن‌جایی که اخیراً احساس می‌کنم نوشته‌هایم به‌شدت بی‌مایه و مزخرف هستند و دیگر دستم به نوشتن نمی‌رود، تصمیم گرفتم بخشی از کتاب آسیا در برابر غرب داریوش شایگان را قرار دهم که عمیقاً تحت تاثیرش قرار گرفتم. و از جایی هم که از نوشتن و بازخوانیِ چنین کلماتِ درخشانی لذت می‌برم، نمی‌توانستم به این سادگی از خیرشان بگذرم.

(آسیا در برابر غرب، داریوش شایگان، ص ۷۵-۸۱)

قیام توده‌ها

همچنان که ناسیونالیسم وجهِ سیاسیِ حرکت نزولی‌یی بود که مفهومِ ناسیونالیسم را از جمعِ متجانسِ قومیت قرونِ وسطایی بیرون کشید و فردیت را جایگزین کلیت نمود؛ همچنانکه مدینه‌های زمینی و اتوپیا‌های جدید، جای مدینۀ الهی و فاضله را گرفت؛ همچنانکه سودجوئی و محاسبۀ بورژوازی جانشین آرمان‌های اشرافیت شد؛ همچنان ابرمرد مسیحی که انسانِ روحانی بود، به‌سبب روشِ تقلیلیِ تفکرِ غربی، به تدریج جای خود را به انسانِ انتزاعیِ عصرِ روشنگری، سپس به نابغۀ خیال‌پردازِ عصرِ رومانتیک، بعد به بورژوای فزون‌خواهِ دموکراسی‌های جدید، و سرانجام به توده‌های بی‌نام‌ونشانِ امروزی داد، یعنی به انسانی که «میان‌مایگی» یگانه زیوری است که انسانیتش را می‌آراید.

قیام توده‌ها و دگرگونی ارزش‌ها مبحثی است که اغلب متفکران بزرگ غربی را به خود مشغول کرده است. فی‌المثل «رنه گنون» که در انتقاد آفات ناشی از تفکرِ غربی، رسالات بسیار نوشته و شاید هم در این ستیزه‌جویی به تعصب نیز گراییده است در کتاب عجیب خود به نام سلطۀ کمیّت و علائم زمان مبحثِ کمّی‌شدنِ ارزش‌ها و انجماد روزافزون محیط معنوی و احتجار کیفیت زیستی و حکومت ارقام و آمار را برسی می‌کند و این آثار را علائم پیدایش عصر ظلمانی یا «کالی‌یوگا»ی هندی می‌داند. در رسالۀ دیگری که به نام مرجعیت معنوی و قدرت دنیوی است گنون واژگونی نظام اجتماعی غرب را از پایان قرون وسطا تا انقلاب اکتبر در روسیه برسی می‌کند و شگفت آنکه برداشت وی درست در جهت عکس تفسیر تاریخی مارکس است.

وی سرانجام می‌گوید که پیدایشِ نهضتِ اصلاحِ دینی در رنسانس نظامِ یکپارچه و مخروطی‌شکلِ جامعۀ قرون وسطایی را بهم زد و سلاطینِ وقت یکی پس از دیگری علیه حکومت کلیسا قیام کردند و منکر مرجعیت بی‌چون‌وچرای آن شدند. قیام پادشاهان غرب علیه کلیسا، عصیانِ قدرتِ دنیوی در برابر مرجعیتِ معنوی بود و حکمِ نهضتِ دنیوی‌کردن را داشت. ولی حرکتی که بدین‌سان پدید آمده بود، دامنگیر اشرافیت نیز شد. اشرافیت هم به نوبۀ خود دچار تزلزل شد و با انقلاب فرانسه، اشرافیت فدای بورژوازی گشت و این اخیر نیز در روسیه جای خود را به پرولتاریا داد. بولشویسم روسی که در واقع صورت افراطی نیهیلیسم آن قوم است، به گفتۀ «بردیائف» موجب شد که روسیۀ مقدس، که جانشین بیزانیس و رم سوم بود، جای خود را به حکومت سزارها بدهد.

آنچه مورد نظر گنون است، اختلاف و مبارزۀ طبقاتی نیست، اصولاً گنون مبارزۀ طبقاتی را نیز آفات ناشی از سیر نزولی تفکر غربی می‌داند، آنچه نظر اوست  تغییر و دگرگونی ارزش‌هاست . از حکومت کلیسا تا حکومت توده‌ها، ارزش‌هایی که مظهر انسانیت انسان شمرده می‌شوند، دگرگون می‌شوند و، در نتیجه، جوهر انسانیت نیز تغییر می‌یابد و آنچه از مقام انسانیت می‌ماند،  انسان اقتصادی، انسان جنسی، و سرانجام حیوانِ کارگر  است.

[عصر تاریکی]

الگویی که منشأ الهام این تفکر گنون بوده، دیدی است که هندوان از سیر زمان و ادوار کیهانی و بخصوص از ارتباط نظامِ کاستی با ادوار کیهانی داشته‌اند. چهار طبقۀ نظامِ کاستیِ هندوان، عبارتند از برهمنان که طبقۀ روحانیان و مظهر معرفت الهی بوده‌اند؛ «کشاتریا»ها که جنگاورانند و مظهر آئین جوانمردی و نیرویی که طبعاً تابع معرفت است؛ «وشیا»ها که مظهر کار و تولیدند؛ و سرانجام، «شودرا»ها که توده‌های مردم باشند. ولی این چهار طبقه، از طرف دیگر، با چهار دورۀ یک عصر کیهانی ارتباط دارند: عصر زرین آغازین (krita) بری از گزندِ هرگونه دوگانگی است و چون انسان‌ها در این عصر در کمال معرفت بوده‌اند، در نتیجه نظام کاستی نیز موجود نبوده است. عصر دوم که به «دواپارا» معروف است با کشمکش و جنگ اساطیری میان نیک و بد و خدایان و اهریمنان می‌آغازد، و این عصر مظهر آرمان‌های طبقۀ جنگاوران است. عصر «ترتا» مظهر حکومت ارزش‌های طبقۀ سوم (یعنی به اعتباری بورژوازی) و سرانجام عصر تاریکی یا «کالی»، عصرِ تاریکی و چیرگی قدرت‌هایی است که  نه دیگر پیرو معنویت‌اند و نه آرمان‌های جوانمردی . از عصر کمال تا عصر تاریکی، سیر زمان در جهت نزول تدریجی ارزش‌های معنوی، سقوط تدریجی آرمان‌های جوانمردی، از دست رفتنِ تدریجی مدارج معرفت و سرانجام انجماد کلیۀ امور در قالب‌های کمّی است. «ویشنوپورانا» (Visnupurana) این عصر را چنین شرح می‌دهد: «فساد بر همه چیز غالب خواهد بود، رذالت یگانه معیار همه ارزش‌ها، شهوت یگانه پیوند میان زن و مرد، دروغ تنها راه موفقیت، نظام کاستی واژگون خواهد شد، برهمنان و جنگاوران از مقام خود فرو خواهند افتاد و آخرین طبقه یا «شودرا» حاکم مطلق روی زمین خواهد بود».

این سیر نزولی بی‌درنگ ما را به یاد روش تقلیلی یا «جنبه جایگزینی» نهیلیسم می‌اندازد که متفکران بزرگ آنرا «اسطوره‌زدایی»، «افسون‌زدایی»، یا گریزِ خدایان و غیره نامیده‌اند، و غرض آنکه در این برداشت هم، ما با همان قدرتِ هیولاییِ نفی که حکمِ نیروی مضحمل‌کننده را دارد برخورد می‌کنیم.

[حکومت پول و سلطۀ اعداد]

از پیشگویی‌های غریب متن کهن هندو، چه نتایجی می‌توان گرفت؟ زوال ارزش‌هایی که در طبقه روحانیان بر آن تکیه می‌کردند، این معنی را دارد که معرفت واقعی (علم شهودی) نابود شده است و الوهیت از جهان روی برتافته است. از میان رفتن جنگاوران این معنی را دارد که جوانمردی و بزرگ‌منشی و جمله ارزش‌هایی که آن‌گروه بر آن‌ها متکی بودند، رو به انحطاط نهاده‌اند. روی کار آمدن شودراها این معنی را دارد که حکومت جهان به دست افرادی افتاده که دیگر نه به مقام کشف‌وشهود آراسته‌اند و نه به جوانمردی. حکومت شودراها حال حکمِ نیروی هم‌ترازکننده‌ای را دارد که همه چیز را زیر پوششی از ملال و ابتذال می‌پوشاند و جملۀ برجستگی‌هایی را که صفات والای انسانی هستند یکسان می‌کند.

دگرگونی معیارها و گفتن اینکه پول یگانه ملاک همۀ ارزش‌ها است، این معنی را دارد که کمال و آراستگی اینک به معیارهای کمّی و اقتصادی تنزل می‌یابد، به عبارت دیگر، اینک حکومت پول، سلطۀ اعداد، ارقام و آمار است و بالاخره شهوت در راه عشق و دروغ در راه موفقیت، اشاره به اهوای نفس و غرض از آن تنزل معنویت به نفسانیت است. مختصر اینکه در این عصر هیچ ارزشی قد علم نمی‌کند، هیچ معیاری پابرجا نمی‌ماند، هیچ آرمانی خودنمایی نمی‌کند، همه چیز یک‌رنگ، یک‌جور و هم‌تراز می‌شود و کویر یکسانی همه چیز را فرا می‌گیرد. این توصیف بی‌شباهت به آخرین وجوهِ نهیلیسم نیست که برخی از متفکران آن را «ابسورد» (Absurd) می‌نامند و آثار آن را در بیشتر تجلیات هنر و ادبیات کنونی می‌بینیم.

[انسانِ توده‌ای]

حال این انسان توده‌ای چگونه آدمی است؟

متفکری که خصایص انسان توده‌ای را شکافته است، فیلسوف معاصر اسپانیایی «خوزه اورتگاای‌گاست»۱۹ است. وی در کتابی به نام قیام توده‌ها این مطلب را تحلیل می‌کند. به نظر او، زوال تدریجی ارزش‌ها و سلسلۀ مراتب و اصول، از بین رفتنِ اشرافیتِ فکری و سرآمدانِ متفکر موجب می‌شود که  انسان‌هایی پدید آیند که نه تاریخی دارند و نه ریشه‌ای این انسان‌ها به‌علت نداشتن هیچ پیوند با هیچ آرمان متعالی و تهی‌بودن، می‌توانند به آسانی بازیچۀ هر تجربۀ نو و، در نتیجه، طعمۀ بت‌های بازاری۲۰ گردند. اینان چون هویت ندارند، مقهور هویٰ و هوس‌اند، مدعی اند بی‌آنکه وظیفه‌ای بشناسند، طالب رفاه‌اند بی‌آنکه به هیچ ارزشی اعتقاد داشته باشند. این افراد فاقد هرگونه اشرافیت فطری۲۱ اند، به‌عبارت دیگر، به معنی راستین کلمه «اسنوب» (اسنوب کیست؟) هستند. این پدیدۀ نو ظهور شامل هیچ طبقۀ خاص و معین نیست. مانند این افرادِ میان‌مایه ـ که افق دیدشان محدود به حصار دلگرم‌کنندۀ یک شغل یا یک حرفۀ تخصصی است و از ندای بیکران هستی دلهره دارند ـ در هرجا و هر طبقه یافت می‌شوند. این سبکباران ساحل‌ها را می‌توان در میان طبقۀ کارگر جستجو کرد یا طبقۀ بورژوا یا میان دانشمندان یک بعدی که راز هستی را محدود به حوزۀ حرفه‌ای خود می‌دانند. اینان را می‌توان بالاخص میان عالمان علوم جدید که به نظر اورتگا «عالمان جاهلند» به‌خوبی بازشناخت. زیرا این افراد در آنچه که مربوط به رشتۀ تخصصی‌شان می‌شود، عالمند ولی در آنچه مربوط به فرهنگ و تفکر و آرمان‌های ممتاز بشریت می‌شود افرادی میان‌مایه یا به قول اورتگا «انسان‌های توده‌ای» هستند. این تودها نه فقط متوسطند و فرومایه بلکه گستاخ نیز هستند. چه این‌ها ذوق مبتذل، ارزش‌های متوسط و خواسته‌های بی‌مایۀ خود را بر همگان تحمیل می‌کنند و همۀ اقلیت‌ها را زیر آوار خود می‌گیرند و با یورشی که بی‌شباهت به غریزۀ هندسی حشرات نیست، همه چیز را یکسان و هم‌تراز می‌کنند. 

[قهرمانانِ تراژیکِ عصرِ تاریکی]

ظهور این انسانِ توده‌ای را فقط اورتگا در نیافته است. سایۀ آن را در کلیۀ شئون ادبیات و هنر معاصر می‌بینیم. «انسان بی‌خصوصیت»۲۴ موزیل۲۵، نویسندۀ اتریشی، «واپسین انسان» نیچه، «انسان کوچک» ویلهم رایش۲۶ انعکاس همین مفهوم است. ولی  همچنانکه عوام جوامع سنتی مبدل به انسان‌های توده‌ایِ جوامعِ صنعتی می‌شوند، خواص آن جامعه هم تبدیل به بیگانگان تلخکام این دوره می‌گردند . بیگانگانِ تلخکام افرادی هستند مزین به حساسیت بیمارگونه که اختناق ناشی از تهاجم همه‌جاگیرِ توده‌ها را احساس می‌کنند، پناه و گریزگاهی نمی‌یابند و در تلاشی مذبوحانه که در عین حال پارسایانه نیز هست، خود را به آب و آتش می‌زنند، مانند «گرگ بیابان» (هاری‌هالر) اثر هرمان هسه که زندگی‌اش خودکشیِ مداوم است یا «مالته لرودیس بریگه» قهرمان «ریلکه» که زندگی را امری غیرممکن تشخیص می‌دهد، یا «بیگانۀ» کامو یا «مولوی»۲۷ اثر ساموئل بکت.

این بیگانگانِ تلخکام که قهرمانان تنهایی عصر ما به‌شمار می‌آیند ـ قهرمانانی «تراژیک» که هر یک در خلوت خود مصلوب دردِ جانکاه خودست ـ پروردۀ جوامعی هستند که توده‌ها حاکم بر آنند. اینان یا باید به قول هرمان هسه راه بوداها را برگزینند یعنی سقف عالم را بشکافند و به راه بی‌نهایت روی آورند، یا غرق در ابتذال شوند؛ یا سرانجام، نگاه تمسخرآمیزی اختیار کنند و غربت را پیشه سازند و بیگانگی را به قیمتِ تلخکامی به خود هموار کنند و در کویر این همسانی، گذرگاهی، هرچند ناچیز، بجویند؛ گذرگاهی که ممکن است به مرگ و خودکشی بینجامد؛ یا به کفر و شک و جنون یا به «ترور» سیاسی، قتل و جنایت بکشد؛ و یا در دلهرۀ شبِ نیستی به فروغِ ستاره‌ای روشن شود که در لحظه‌ای برق‌آسا پردۀ تاریک آسمان را می‌شکافد.

همچنانکه  دردِ بیگانگی ناشی از بی‌دردیِ جامعۀ توده‌هاست ، پوچی (Absurd) هم که آخرین وجه نیهیلیسم است، انعکاسِ تجربۀ عمیقِ دردِ جهانی است که در آن جز پوستۀ بیهودگی چیزی دیگر نمانده است.  پوچی، در واقع، وجه معکوس حیرتِ عارفان است، همچنانکه بیگانگیِ تلخکامانِ امروز، صورتِ معکوسِ غربتِ سالکانِ طریقت در گذشته است .


۱۹. Jose Ortega y Gasset
۲۰. idolae fori (اصطلاحِ «فرانسیس بیکن»)
۲۱. sine nobilitate
۲۴. Mann ohbe Eigeschaften
۲۵. Musil
۲۶. Wilhelm Reich
۲۷. Molloy


مطالب مرتبط:

  • ۶۶۲ بازدید

تاکنون چنین بی‌امیدیِ عمیقی را توی عمرم تجربه نکرده بودم. بی‌امیدی به خودم که فراتر از هر کس و هر چیزی است. دیگر حرفِ کلمات را هم نمی‌فهمم. نمی‌دانم چطوری باید باهاشان تا کنم، یا به چه صورت التماسشان کنم تا حرف‌هایم را بیان کنند و مرا به بی‌زبانی نیندازند. هیچ اتفاقی هم نیفتاده، هیچم غمگین نیستم، و حتّی نمی‌توانم هم باشم. فقط پرم از هیچی. و تنها کاری هم که از دستم بر می‌آید این است که صبر کنم بلکه این روزهای بی‌رنگ زودتر گورشان را گم کنند. همین. دیگر احساسم نسبت به این وبلاگ هم مثل گذشته نیست. انگار دیگر مالِ من نیست. انگار دیگر هیچ چیزی مال من نیست. و این‌ها هم هیچ‌کدام مسخره نیست. کاش لااقل می‌شد مسخره‌شان کرد. پر شده‌ام از احساسِ بی‌تعلّقی و بی‌اعتنایی و بی‌حوصلگی و بی‌تفاوتی و بی‌امیدی. نمی‌فهمم چه مرگم است. اگر می‌شد و می‌توانستم، به این زودی‌ها تسلیمِ بیداری نمی‌شدم و همان خواب را ترجیح می‌دادم. آخر تلاش‌های ذهنم برای رنگی‌کردنِ این روزها حقیقتاً در خورِ ستایش است؛ می‌تواند هیجان‌زده‌ام کند و برای انجامِ کاری، شور و انگیزه بهم بدهد، ولی واقعیت نه؛ صبح همین که از وسطِ دنیای رنگیِ رؤیاهایم بیرون پرت شدم و دیدم بیدارم، اولین سوالی که از خودم پرسیدم این بود که چرا هنوزم اینطوری‌ام، این‌طور بی‌حوصله.

بالاخره نوشته‌های هر کسی منقّش به روزهای تلخ و شیرینش است. دیشب به کله‌ام زد که تمامِ نوشته‌هایی که حتّی ذره‌ای از نوشتنشان پشیمانم را به وضعیتِ پیش‌نویس برگردانم، فقط چون نمی‌خواهم جای این وبلاگ یک صفحۀ کاملاً سفید باز شود. و آن‌طوری که من پیش می‌رفتم توی پیش‌نویس کردنِ نوشته‌های این وبلاگ، دیدم در آخر چیزی جز همان یک صفحۀ کاملاً سفید باقی نخواهد ماند. آن‌جا بود که فهمیدم خیلی وقت‌ها هیچ راهِ برگشتی وجود ندارد، هیچ‌وقت زمان به عقب بر نمی‌گردد، و تنها دو راه وجود دارد، یا اینکه به پیش رفتن در مسیری که تویش افتاده بودی ادامه دهی یا اینکه توقف و نابودی را بپذیری. در هر صورت وحشتناک است که زندگیِ آدمی اینگونه مقهورِ جبر باشد، ولی خب کاری‌ش هم نمی‌شود کرد. پس ترجیح دادم به همین شخصی‌نویسی‌ها ادامه دهم چون هیچ راهی جز این برایم باقی نمانده، و من هم قصد ندارم به این زودی‌ها هالی هیمنه را منفجر کنم و خودم را توی این دنیای وحشی بی‌پناه رها کنم. از طرفی هم این ادامه‌دادن عصیانی است در مقابلِ این احساسِ پوچی، و آگاهی بر این موضوع این ادامه‌دادن را شیرین می‌کند؛ مثلاً تبدیلش می‌کند به یک مبارزه، یا انتقام. البته می‌دانم که مسخره است، و خب مسخرگی را به هر صورت می‌شود تحمل‌کرد؛ حتّی نفرت‌انگیزی را هم می‌شود تحمل کرد، فقط پوچی‌ست که هیچ رقمه نمی‌شود با آن کنار آمد. بنابراین با همین فرمان پیش می‌روم تا ببینم چه می‌شود. اگر من همینم پس چاره‌ای جز پذیرفتنش ندارم. اگر زندگی همین است پس چاره‌ای جز پذیرفتنش وجود ندارد. البته نه که خیلی بد باشد، ولی آن‌قدرها هم که باید خوب نیست دیگر.

گاه سرم پُرِ حرف می‌شود. نمی‌دانم خواستۀ خودم است یا نه، ولی تمامِ لحظاتی که توی زندگی‌ام بخاطرِ احساسِ پوچی و بیهودگی از ادامه‌دادن یا انجامِ کاری منصرف شده‌ام توی ذهنم مرور می‌شود؛ تک‌به‌تک، دانه‌به‌دانه، پشت‌سرِ هم. و یکباره وحشت می‌کنم از اینکه می‌بینم این احساس همیشه و همه‌جا توی زندگی با من بوده است. و ماجرا جایی غم‌انگیز می‌شود که می‌توانم نقطۀ شروعِ این اتفاقات را درک کنم. و آن هم یک نقطۀ سیاه است در چهار سالگی‌ام. از همان اتفاق‌های هولناکی که آدم سنگینی‌اش را تا لحظه‌ای که می‌میرد باید به دوش بکشد. آن اتفاق باعث شد که برای اولین بار با تمامِ وجودم به بی‌ارزشی و بی‌معناییِ این زندگی پی ببرم. لحظه‌ای خودم را تهی از هرگونه امیدی یافتم. و در آن لحظات تماشاگرِ دردورنج و پیرشدنِ یک‌شبۀ نزدیکترین فردِ زندگی‌ام بودم که همراه با من بیشترِ سنگینیِ آن حادثه را به دوش می‌کشید، در حالی‌که هیچ کاری هم از دستم ساخته نبود؛ تنها دلبستگی و احساسِ دین‌ام بود که لحظه‌به‌لحظه نسبت به او افزوده می‌شد. انگاری که معنا و دلیلِ زندگی‌ام از آن به بعد تماماً در وجودِ همان یک نفر قرار گرفته باشد. آخر دلبستگی و رنج‌وغم‌های مشترک چنین کارکردی دارند؛ می‌توانند حتّی به یک ملت، به یک امت، جهت و هدف و معنا بدهند؛ معنا دادن به زندگیِ یک کودک که برایشان کاری ندارد. بُت درست می‌کند. عشق را روانۀ میدان می‌کند. و اینجاست که شکسته‌شدنِ این بُت‌ها زندگیِ پرستندگانشان را هم به تباهی می‌کشاند. مثلِ من که شکسته‌شدنِ بتِ زندگی‌ام را هر روزه و هر روزه تماشا می‌کنم ولی هیچ کاری هم ازم ساخته نیست. امروزه هم بشر به این نتیجه رسیده است که بیاید تمامِ کارخانه‌های بت‌سازی را از دم ریشه‌کن کند. که بگوید دیوانگی را بگذارید کنار و عاقلانه زندگی کنید؛ دیدی خدای ناکرده دستت خورد بتت افتاد شکست، دیگر چه گِلی می‌خواهی به سرت بگیری وقتی زندگی‌ات با شکستنِ یک بت بی‌معنی می‌شود و به دامِ تباهی می‌افتی؟ که این تعصباتِ بیهوده را بگذاریم کنار، که برای بت‌هایمان حاضر نشویم خونِ همدیگر را بریزیم، که به بت‌هایمان به چشمِ خدا نه، بلکه به چشمِ یک تکه سنگ نگاه کنیم. که وقتی می‌شکنند با چشم‌هایی خیس که خشم ازشان فوران می‌کند و سینه‌ای آکنده از کینه و نفرت فریاد نزنیم که «خدا را کشتی!» ـ بلکه خونسردی‌مان را حفظ کنیم و خیلی بی‌خیال بگوییم: «خدا مرد.»
ولی خب این بشر خودش نفهم است، نمی‌داند که ما انسان‌ها طبیعتمان اینقدر پست است که بدونِ بت‌هایمان نمی‌توانیم زندگی کنیم، که بدونِ این لعبتک‌ها روزِ روشن برایمان بدل می‌شود به شبِ تیره‌وتاریک. بنابراین راهی ندارد جز اینکه خودش زحمت بکشد و بتی دیگر برایمان بتراشد.

پس پلنِ بی چه می‌شود؟ این: یک نفر «تو» بیاید عاشقش شوم لطفاً.

نه، شوخی کردم بابا. پلنِ بی همین بود که هالی هیمنه را منفجر نکنم و به نوشتنِ همین چیزها ادامه دهم.

  • ۴۵۹ بازدید