من از تنهایی فرار میکنم. من از مرگ هم فرار میکنم. از تنهایی فرار میکنم چون میخواهم تا «تو»یی، باشد، و بتوانم تو را دوست بدارم. از مرگ فرار میکنم چون میخواهم باورم به زندگی را از دست ندهم. مرگ و نیستی را نادیده میگیرم تا به آن هیچِ بزرگ نرسم، چون آن هیچِ بزرگ، هنوز که هنوز است برای من چیزی جز بیمعنایی ندارد. من تحملِ این همه رنج را در قبالِ یک هیچِ بزرگ و تنهاییای بیپایان ندارم. من هنوز هم که هنوز است نمیتوانم معنا را در سیطرۀ بیمعنایی بیابم و از آن طریق به شادمندی برسم. بیامیدی ناامیدم میکند. من کسی نیستم که بتواند هیچ را با آغوشی باز بپذیرد و بعد هم آری به زندگی بگوید؛ که تابِ این رنج را داشته باشد، که تابِ تنهایی را داشته باشد. زندگی برای من زودتر از چیزی که بتوانی فکرش را کنی، رنگ عوض میکند و توخالی میشود. چنین تغییراتی در من، سرعتی سرسامآور دارند. فرار از آن در لحظهای و کمتر از لحظه زمان میبرد؛ در آغوش کشیدنش هم بیشتر از آن طول نخواهد کشید. پس من فرار میکنم. نمیدانم به کاری که من میکنم تا چه مقداری میتوان عنوانِ «راه رفتن بر لبۀ جهان» داد، چون من عادت دارم چشمبسته روی این لبه راه بروم. میترسم چشمهایم را باز کنم و با منظرۀ پرتگاهی عالی برای پریدن مواجه شوم. از این مواجهه میترسم، چون اشتیاقی وصفناپذیر برای پریدن در من ایجاد میکند؛ لحظه به لحظه؛ سرشار میشوم از عطشِ تمامشدن. این است که جرئت نمیکنم چشمهایم را باز کنم. میتوانی درکم کنی؟ پذیرشِ تنهایی برای من عواقبِ وحشتناکی دارد. از این میترسم که تنهاییام دیگر اجازه ندهد از هیچچیزی بترسم. از نترسیدنم میترسم. میفهمیام؟ چراغ را روشن نکن؛ بگذار این ظلمت به راه باشد. با چشمهای بسته میتوان عاشقت ماند. دوستداشتنت را از من دریغ نکن.
- ۱۵ گفتوگو
- ۷۵۲ بازدید
- ۲۲ دی ۹۷، ۲۰:۳۸
گفتوگو
+ آقا چرا وبلاگتون صفحۀ تماس نداره؟ چرا کامنتها رو بستید؟ شاید یکی بخواد یه چیزی بگه خب! :)
دلش میخواهد از این خلأها با کسی حرفی بزند... اما حرف از خلأ همان فریاد سکوت است... دلش بیشتر از همه عشق میخواهد؛ عشقی که همهاش را بگیرد...
راه گریزی از این تنهایی نیست. شاید مرگ تنها راه رهایی از این تنهایی محتوم است، مرگی که بوی وصال بدهد...
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
*مولانا
آدمیزاد وقتی نظرش نمیاد
بتونه یه اثری از خودش بذاره
تا کی میشود روی لبهی تیز پرتگاه راه رفت و سقوط نکرد؟