در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

من از تنهایی فرار می‌کنم. من از مرگ هم فرار می‌کنم. از تنهایی فرار می‌کنم چون می‌خواهم تا «تو»یی، باشد، و بتوانم تو را دوست بدارم. از مرگ فرار می‌کنم چون می‌خواهم باورم به زندگی را از دست ندهم. مرگ و نیستی را نادیده می‌گیرم تا به آن هیچِ بزرگ نرسم، چون آن هیچِ بزرگ، هنوز که هنوز است برای من چیزی جز بی‌معنایی ندارد. من تحملِ این همه رنج را در قبالِ یک هیچِ بزرگ و تنهایی‌ای بی‌پایان ندارم. من هنوز هم که هنوز است نمی‌توانم معنا را در سیطرۀ بی‌معنایی بیابم و از آن طریق به شادمندی برسم. بی‌امیدی ناامیدم می‌کند. من کسی نیستم که بتواند هیچ را با آغوشی باز بپذیرد و بعد هم آری به زندگی بگوید؛ که تابِ این رنج را داشته باشد، که تابِ تنهایی را داشته باشد. زندگی برای من زودتر از چیزی که بتوانی فکرش را کنی، رنگ عوض می‌کند و توخالی می‌شود. چنین تغییراتی در من، سرعتی سرسام‌آور دارند. فرار از آن در لحظه‌ای و کمتر از لحظه زمان می‌برد؛ در آغوش کشیدنش هم بیشتر از آن طول نخواهد کشید. پس من فرار می‌کنم. نمی‌دانم به کاری که من می‌کنم تا چه مقداری می‌توان عنوانِ «راه رفتن بر لبۀ جهان» داد، چون من عادت دارم چشم‌بسته روی این لبه راه بروم. می‌ترسم چشم‌هایم را باز کنم و با منظرۀ پرتگاهی عالی برای پریدن مواجه شوم. از این مواجهه می‌ترسم، چون اشتیاقی وصف‌ناپذیر برای پریدن در من ایجاد می‌کند؛ لحظه به لحظه؛ سرشار می‌شوم از عطشِ تمام‌شدن. این است که جرئت نمی‌کنم چشم‌هایم را باز کنم. می‌توانی درکم کنی؟ پذیرشِ تنهایی برای من عواقبِ وحشتناکی دارد. از این می‌ترسم که تنهایی‌ام دیگر اجازه ندهد از هیچ‌چیزی بترسم. از نترسیدنم می‌ترسم. می‌فهمی‌ام؟ چراغ را روشن نکن؛ بگذار این ظلمت به راه باشد. با چشم‌های بسته می‌توان عاشقت ماند. دوست‌داشتنت را از من دریغ نکن.

  • ۱۵ گفت‌وگو
  • ۷۵۲ بازدید
  • ‎۲۲ دی ۹۷، ۲۰:۳۸

گفت‌وگو

  • دیشب داشتم Limelight رو می دیدم. این تیکه از یکی از دیالوگ هاش به خاطرم موند:

    But there's something just as inevitable as death, and that's life. 

    احساس کردم نزدیکه به متن شما...
    چقدر حرف دارم راجع به این جمله! حالا باشه برای بعد. :)
  • به این میگن ملال.
    من از ملال هم فراری‌ام. :)
  • باز پس تو دامشی. :)
    هیچ‌چی دیگه. :)
  • بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
    ***** **** ******* **
    دارم فکر می‌کنم این کامنت‌ها تا کجا می‌تونه ادامه پیدا کنه. :))

    نه.
    شما چیزی سراغ دارید؟
  • چرا سانسور شد پس؟
    حالا بعد هم ناپدید میشه. :)
  • افراد شخصیت های مختلفی دارند 
    زاویه دید جدید و جالبی بود
    برعکس من که همیشه فکرم اینه که باید ابتدا با تنهایی جفت شد بعد سراغ زوج رفت 
    چرا که تنهایی از منه ولی فرد ثانی از خارج وقتی نشه چیزی از خود رو تحمل کرد پس از بیرون چه انتظار 
    ولی دید شما هم جالبه :))
    البته به نظرم تعریفمون اینجا از «تنهایی» تفاوت‌هایی داره. من هم با نظرِ شما موافقم، در صورتی که جفت‌شدن با تنهایی یا در واقع پذیرفتنِ تنهایی، پذیرشِ شخصیت و خلقیاتِ شخصیِ فرد باشه. در این صورت من هم با فکر و نظرِ شما موافقم. اینجا اما تعریف از «تنهایی»، بنیادی‌تره.
  • یک بورژوایی نه؟ :)
    بله. :))

    حالا جواب سوال رو ندادید. :)
  • جواب سوال، تو همین سوالیه که پرسیدم. :)
    انکار، انکار. :)
  • بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
    ***** ** ******** ** ** ******** ****** **** **** ***** ***** ** **** **** ****** ******* ** ******** **** ***** **** *** * ** ***** **** ** ***** ***** ****** * ******* *** ** ** **** ** **** *** **** * **** **** *** ***** * *** **** *** *** ** ***** ** ******
    از سلسله‌ای علت‌ و معلوله. که درواقع رسیدن بهش اجتناب‌ناپذیره؛ جز داشتنِ ذهنِ انکارکننده و واپس‌زننده‌ای قوی؛ بسیارقوی. این تمایزی که قائل شدید، برام جالبه حقیقتاً. به نظرم بهتره این مسائل رو کلی در نظر گرفت؛ در جایگاهِ انسان. البته نه که پرداختن به جزئیات کاری اشتباه باشه ها، نه. جالب هم هست تازه. :)

    + آقا چرا وبلاگتون صفحۀ تماس نداره؟ چرا کامنت‌ها رو بستید؟ شاید یکی بخواد یه چیزی بگه خب! :)
  • از پست های بی نظیر..
    لطف دارید. :)
  • سال‌هاست از روبرو شدن با من فرار می‌کردی، دیگه دلیلش برام مهم نبود. به خودم قول داده بودم به خواسته‌ات احترام بذارم‌ و، بهت نزدیک نشم؛ حتی به اندازه یک کلمه. خیلی سختی و درد و حرف و سرخوردگی توی این‌همه‌ سال انتظار پشت‌سر گذاشتم و تحمل کردم؛ چون در انتهایی این همه سختی و درد به تو می‌رسیدم، این تو بودی که بهم انگیزه تحمل می‌دادی؛ نه بی‌معنایی بود و نه پرتگاهی. خیلی وقته پذیرفتم که نه انتهایی وجود داره و نه تویی، خسته‌ام از دیدن و شنیدن آدمی که نه من و می‌بینه نه می‌شنوه؛ دیگه توانی برای ادامه دادن ندارم. 
    ناامید نباشید. این بازی همیشه آدم رو غافلگیر می‌کنه.

    + متنِ زیبایی بود. ممنون که کامنتش کردید. :)
  • پرتگاهی عالی برای پریدن! ببخشید که از متنتون خیلی سر درنیاوردم. ولی این پرتگاهه رو یه بار تو عمرم دیدم. یعنی یه پرتگاهی که اینقدر زیبا خوش منظره و عالی بود که اسمشو گذاشتم آخر دنیا و فکر کردم اگه قرار آدم بمیره باید از همچین جایی بیفته. 
    یه جایی بعد از فیروزکوه بود. تو مرتفعترین قسمت جاده. 
    بهتره من گذرم به اون طرفا نیفته پس... :))
  • دلت می‌خواهد...دلت بودنش را می‌خواهد... اما نیست. هر چه سر می‌گردانی هر چه این طرف و آن طرفت را جستجوگرانه نگاه می‌کنی هیچ رد و اثری از او پیدا نمی‌کنی که نمی‌کنی... فقط دلت نیست که خالی شده... فقط زندگی‌ات نیست که چیزی کم دارد، فقط دور و برت نیست که یک جایی خالی چشمگیر است. انگار همه‌ی دنیا یک چیز کم دارد، آنقدر این کمبود زیاد است که فقط می‌دانی چیزی کم است اما چه اش را نمی‌دانی... دست و پا می‌زنی... داد و بیداد راه می اندازی، سکوت می‌کنی، اما چیزی عوض نمی شود. خلأ همان خلأ است با همان هوای سنگین و بوی نم‌اش. کم داشتن همان است و انگار قرار نیست زیاد بیاید. هر کس به طریقی دور خود می‌چرخد و می‌پیچد و نمی‌داند که یک جای کار می‌لنگد یعنی می داند اما آنقدر این لنگیدن برایش عادی شده که دیگر حتی وجود هیچ چیز غیر عادی را هم احساس نمی‌کند. از همان زمان که ما را از نیستان بریدند و محکوم شدیم به جدایی، تنهایی را زیر بغلمان زده و روانه‌مان کردند...
    دلش می‌خواهد از این خلأها با کسی حرفی بزند... اما حرف از خلأ همان فریاد سکوت است... دلش بیشتر از همه عشق می‌خواهد؛ عشقی که همه‌اش را بگیرد...
    راه گریزی از این تنهایی نیست. شاید مرگ تنها راه رهایی از این تنهایی محتوم است، مرگی که بوی وصال بدهد...

    به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
    گمان مبر که مرا درد این جهان باشد

    برای من مگری و مگو دریغ دریغ
    به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد

    جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق
    مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد

    مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
    که گور پرده جمعیت جنان باشد

    فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
    غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

    تو را غروب نماید ولی شروق بود
    لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

    کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
    چرا به دانه انسانت این گمان باشد

    کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
    ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد

    دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
    که های هوی تو در جو لامکان باشد
    *مولانا
     

    انگار که همه درد همین است، و تنها راهِ نجات هم...

    + هیچ کامنتی به اندازۀ این‌دست کامنت‌هاتون منو خوشحال نمی‌کنه! واقعاً ممنونم ازتون. :)
  • لایک‌کردن رو فعال کنید که
    آدمیزاد وقتی نظرش نمیاد
    بتونه یه اثری از خودش بذاره
    به قول خودم:
    آدم است دیگر، دلش خوش است به رفت و آمد

    :)
    ممنونم از لطفتون. همینم که بیاید بخونید و برید، کافیه. :)
  • تا کی می‌شود روی لبه‌ی تیز پرتگاه راه رفت و سقوط نکرد؟

    همه محکومیم به سقوط، اما کِی و چطوری‌اش، معلوم نیست. شاید با لبخندی شیرین باشد، شاید هم با وحشت‌زدگی.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی