در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

بعضی اتفاقات مانندِ همان ضربۀ وحشیانۀ مشتی است که درست توی بینی‌ات کوبیده می‌شود؛ و بعدش، گیج‌شدن و گوشۀ رینگ گیرافتادن و بارانِ سنگینِ مشت‌های بی‌امان... و خب برای من، سال‌ها طول کشید تا بتوانم خودم را از گوشۀ رینگ بکشم بیرون. اما دماغم شکست. حالا حتی اگر حریف را هم شکست داده باشم، فرقی نمی‌کند. دماغم شکسته است دیگر. البته نه که دماغم شکسته باشد ها! نه! این فقط یک پیش‌زمینۀ مختصرِ استعاری بود. همین!

درست چنین روزی بود. غوغای عید؛ شورِ نوروز. و چهارشنبه‌سوری. و من، بچه بودم. خیلی کوچک. چند سالم بود؟ سه‌-چهار سالم؟ درست یادم نیست. و همه‌اش یک ایدۀ بچه‌گانه بود ـ و البته هیجان‌انگیز! حقیقتش این بود که می‌خواستم ترکیدنِ ترقه (سیگارِت) را از نزدیک ببینم ـ از خیلی نزدیک.

پول نداشتم. و رفتم از جیبِ بابا یک اسکناسِ سبزرنگ دزدی کردم ـ شاید اولین دزدیِ عمرم بود. از خانه زدم بیرون و از هر خواروبارفروشی‌یی که سرِ راهم سبز می‌شد می‌پرسیدم که آیا سیگارت دارد یا نه. خیلی گشتم. یا واقعاً نداشتند یا فقط به آن بچۀ فسقلی می‌گفتند که ندارند. باری. برای اولین بار بود که آن‌قدر از خانه دور می‌شدم؛ حتّی ترسیدم که گم شده باشم. و بالاخره یک بسته سیگارت خریدم، از یک مردکِ دکان‌دار. صدتا دانه؟ صدتا دانه! چندتایی‌شان را توی کوچه و خیابان انداختم که البته چندان لطفی نداشتند. و همان لحظه‌ای که رسیدم خانه، خواستم تا بزرگترین ایدۀ عمرم را عملی کنم.

حجت تازه از مدرسه تعطیل شده بود. خوشحال بود و پیکِ شادی‌اش را داشت با ذوق ورق می‌زد. جز او فقط من در خانه بودم. و خب رفتم آشپزخانه که تنهای تنها باشم برای عملی کردنِ آن ایدۀ هیجان‌انگیز. حقیقتش داشتم از فرطِ کنجکاوی می‌مردم! کمی مکث کردم. آن‌زمان نه دوربینِ فیلم‌برداریِ حرفه‌ای داشتم و نه اتاقِ آزمایش و نه عقل و فهم و شعورِ درست‌وحسابی ـ حالا هم ندارم! خیلی کوچک بودم. ایستادم جلوی کابینتِ آشپزخانه. قدّش تا گردنم بود. یک استکانِ شیشه‌ای برداشتم و گذاشتم کنارِ دستم. سریع یک سیگارت روشن کردم و گذاشتم روی سنگِ کابینت؛ و سریع‌تر، استکان را برعکس کردم رویش. کفِ دستم را گذاشتم روی تهِ استکان تا نرود هوا، و منتظرِ تماشای ترکیدنِ سیگارت ماندم. باروتِ سرِ سیگارت خاموش شد و داخلِ استکان پُر شد از دودِ سفید ـ که مأیوس‌کننده بود.

انگار سرعتِ انفجار خیلی بیشتر از آن بود که بشود تماشایش کرد. اصلاً نفهمیدم چه شد. صدای ترکیدنِ سیگارت از فاصلۀ چندسانتی‌متری خیلی مهیب است. صدای وحشتناکی شنیدم؛ گوش هایم سوت می‌کشیدند و سرم انگار گیج می‌رفت. چند قدم رفتم عقب تا ببینم چه اتفاقی سرِ آن استکانی افتاد که زیرِ دستم بود. نفهمیدم کدام گوری رفت. احساس کردم از چشمم اشک می‌آید. دست کشیدم به گونه‌ام. سرخ بود. دستم خونی شده بود. سخت نبود که بفهمم چند تکۀ ریز از آن استکانِ شیشه‌ایِ منفجرشده توی چشمم جا گرفته‌ است، ولی خب دلم نمی‌خواست اینطوری شود. فکرش را هم نمی‌کردم کودکی‌ام اینطوری آغاز شود. اما شده بود. گوشۀ رینگ گیر افتاده بودم، زیرِ بارانِ سنگینِ مشت‌های بی‌امان. اما خب حالا نظرم عوض شده؛ درست‌ترش، من از همان ابتدایی که چشم به جهان گشودم گوشۀ رینگ گیر افتادم. داستانِ تازه‌یی نیست. اما یاد گرفتم که گارد بگیرم. و مشت‌زدن را هم دارم یاد می‌گیرم. امیدوارم زود از پا در نیایم.

  • ۵۸۹ بازدید

بیگانه ــ ۲۰ اسفند ۹۷؛ ۱۰ ق.ظ
احساسِ تهی‌بودگی می‌کنم. هرچقدر که از زندگی نوشته‌ام، حالا که فکرش را می‌کنم هیچ چیزی ازش نمی‌دانم. هرچقدر که خوانده‌ام، حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم هیچ‌چیزی بهم اضافه نکرده‌اند؛ تنها از من کاسته‌اند ـ تهی‌تر ام کرده‌اند. من با هر نوشتی و خواندنی مدام در پیِ نفیِ هر اندیشه و هر جایگاه و هر ارزشی بودم و یکسره داشته‌ام روندِ تهی‌‌شدنم را تسریع می‌کردم. حالا که به خودم نگاه می‌کنم می‌بینم در من بیگانه‌ای‌ست که روزبه‌روز تنهاتر می‌شود و در انزوایی تمام‌عیار فرو می‌رود. بیگانه‌ای که حتّی از مواجهه با خودش هم فرار می‌کند تا در بیگانگی‌اش، غریبانه تنها باقی بماند.

 دریافت

سکونِ مرگ ــ ۲۲ اسفند ۹۷؛ ۱۱:۴۵ ب.ظ
در پسِ این سکونِ وحشتناکِ ملال‌انگیز غمی عظیم نهفته است، که از من می‌پرسد. از مرگ، از زندگی، از رنج، از ریشه‌ها، از رویاها، از واقعیت. از من می‌پرسد و من سکوتِ بی‌پایانم را نثارش می‌کنم. به نقطه‌ها خیره می‌شوم، و خیره می‌مانم. سکوت. سکون. سکوت می‌کنم و با سکوتم می‌فهمانم که سکوت کند و در خلسۀ سکونِ بیهودگی از خیره‌شدن به نقطه‌ها لذت ببرد. که نپرسد و بگذارد غم در مرگِ مدامِ لحظه‌ها به خواب فرو رفته باشد و کابوسِ خندیدن ببیند.

 دریافت

نفس کشیدن ــ ۲۳ اسفند ۹۷؛ ۶ ق.ظ
در سنگینیِ خفقان‌آورِ سکونِ وحشیانۀ این لحظه‌های تاریک، وقتی که به ستوه می‌آیی از بیداری و از نفس‌کشیدن، درمی‌یابی هنوز چیزی در درونت به قوتِ خود باقی‌ست. چیزی هست. چیزی هست که با این‌همه، به زندگی معتقدت نگه داشته است. چیزی که آن سکونِ سنگین را می‌شکند و غم را بیدار می‌کند، و تو در زلالِ اشک‌های بی‌پایان، زندگی را در خودت می‌بینی. آخرین دلیلِ نفس‌کشیدن را. دوست‌داشتن را، در خودت می‌بینی. لبخندِ خیسِ‌اشک را. و سبک می‌شوی. آرامْ سبک، نفس می‌کشی.

 | دریافت
  • ۴۳۹ بازدید

این جاده آدم را تا کجا می‌برد؟ هرچه می‌روم چیزی برایم ندارد جز انباشتِ دمادمِ دلتنگی. می‌ایستم. موتور را زود خاموش نمی‌کنم؛ صبر می‌کنم تا کمی درجا کار کند و نفسی بگیرد. دست‌هایم را از دستکش‌ها می‌کشم بیرون و فکِّ کلاه‌کاسکت را می‌دهم بالا. از موتور پیاده می‌شوم و سوئیچش را می‌چرخانم و روی جک‌بغل‌اش تکیه‌ش می‌دهم. واردِ سنگ‌فرشِ پیاده‌رو می‌شوم و روبه‌روی تابلوِ ورودیِ قبرستان می‌ایستم و به رسمِ عادت، شروع می‌کنم به زمزمه‌کردنِ کلماتِ عربی‌یی که روی تابلو نوشته شده است. در همان حال سرم را از کلاه‌کاسکت می‌کشم بیرون؛ یا کلاه را از سرم بیرون می‌کشم؟ هان؟ چرا هربار که دلم گرفته است این قبرستان مرا می‌کشد سمتِ خودش؟ دلتنگی را کجا می‌شود توی یکی از این گورهای سرد جا داد و برگشت؟ دلتنگی توی قبرستان قدم می‌زند. به آدم‌های دلتنگی نگاه می‌کند که با لباس‌های سیاه دُورِ یک گور جمع شده‌اند. دلتنگی گوش می‌سپارد به فریادهای سوزناکِ زنانه‌ای که در فضای بینِ قبرها و آسمان پراکنده است. نه، دلتنگی در سکوت با آن فریادها هم‌صدا می‌شود و بی‌صدا ناله می‌کند. دلتنگی خبر ندارد که با اشک‌هایی که روی سوزِ ناله‌ها سوار است، او هم اشک می‌شود و قدم‌قدم ریخته می‌شود روی زمین ـ بدونِ اینکه چشم‌هایش تَر شود. دلتنگی، دلتنگ‌تر از قبل فرو می‌رود توی دستکش‌ها و کلاه و موتور. و بازمی‌گردد، پُربارتر، به تنگاتنگِ دیوارهای شهر ـ به خیالِ فردایی که می‌تواند خودش را در گرمای آغوشی امن گُم کند. یا پیدا کند؟ پیدا! به خودش بازگردد و تمامِ سنگینیِ دلتنگی‌اش را یکجا خالی کند در لحظه‌لحظۀ بودنی و دیدنی و نشستنی و قدم‌زدنی.

من از شهر فرار می‌کنم، از دیوارهایش، آدم‌هایش، کوچه‌ها و خیابان‌هایش؛ در جست‌وجوی خودم ـ در جست‌وجوی تو. از اعماق می‌کشم بیرون، برای لحظه‌ای نفس‌کشیدن؛ برای تنفّسی عمیق، و دوباره به درونِ آب فرورفتن.

 دریافت
  • ۵۲۹ بازدید

پیش‌نوشت: یکی از چیزهایی که آدم‌ها شدیداً سعی می‌کنند از آن دور بمانند، مواجهۀ عریان با حقیقت است. و در اغلبِ این موارد دلیلی وجود ندارد جز رهیدن از زیرِ بارِ مسئولیتی که حقیقت روی شانه‌هایشان می‌گذارد ـ جز ترس از پذیرشِ مسئولیت. آدم‌ها پُرند از ترس‌های درونی‌شده‌ای که مانندِ زنجیر دست‌وپایشان را محکم بسته است. و جالب اینجاست که اغلب، کسی تلاشی نمی‌کند برای پاره‌کردنِ این زنجیرها؛ چرا که در میانِ آن‌ها احساسِ امنیت می‌کند؛ و آزادی برایش تبدیل می‌شود به کابوسی وحشتناک. پس از حریمِ امنش ـ از زنجیرهایی که دست‌وپایش را بسته است ـ خارج نمی‌شود. می‌ماند. می‌ترسد. جلو نمی‌رود؛ عقب هم. تقلّایی نمی‌کند برای رهایی. چشم‌هایش را می‌بندد. مثلِ کودکی که می‌پندارد با بستنِ چشم‌هایش، دیگر نه او می‌تواند کسی و چیزی را ببیند و نه کسی و چیزی، او را. دلم به حالِ این کودکانِ ترس‌خورده می‌سوزد. به حالِ خودم هم.

پیش‌نوشتِ دو: همچنان جزء از کل می‌خوانم همراه با یکی‌دوتای دیگر. این هم یکی از بخش‌های خوش‌مزۀ این کتاب. دلم نیامد توی وبلاگ قرارش ندهم.

جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار. ص۳۴۷-۳۵۰

بیچاره ما فرزندانِ یاغی‌ها. درست مثلِ شما حق داریم تا علیهِ راه‌وروشِ پدرانمان طغیان کنیم، قلبِ ما هم پر است از انفجارِ یاغی‌گری‌ها و انقلاب‌ها. ولی چه‌طور می‌شود علیه طغیان قیام کرد؟ این کار به معنای بازگشت به همرنگی با اجتماع نیست؟ جالب نیست. اگر چنین کاری کنم یک روز پسرِ خودم علیهِ من طغیان می‌کند و تبدیل به پدرم می‌شود.

بابا جوری به طرفم خم شد انگار می‌خواست به جنایتی که باعث افتخارش بود اعتراف کند.
ابروهاش به شکلِ ناخوشایندی از تقارن خارج شدند و گفت «اگه می‌خوای بزنی به جاده بگذار یه هشداری بهت بدم، اسمش رو بگذار هشدارِ جاده. نمی‌دونم چه‌جوری بهت بگم.»

بابا ماسکِ متفکرش را زد. نفس‌هایش کوتاه شد. برگشت و به زوجی که پشتِ سرمان نشسته بودند گفت آرام حرف بزنند. بعد ناگهان هشدارش را شروع کرد.

«مردم همیشه شکایت می‌کنن که چرا کفش ندارن تا این‌که یه روز آدمی رو می‌بینن که پا نداره و بعد غر می‌زنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث می‌شه که به طورِ ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستمِ ملال‌آور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه به کلیات؟ چرا به جای "کجا باید کار کنم؟" نمی‌گیم "چرا باید کار کنم؟" چرا به جای "چرا باید تشکیل خانواده بدم؟" می‌گیم "کی باید تشکیل خانواده بدم؟" چرا ناگهان تغییر کشور نمی‌دیم؟ چرا همۀ فرانسوی‌ها نمی‌رن اتیوپی و بعد اتیوپیایی‌ها برن انگلستان و همۀ انگلیسی‌ها برن کارائیب و به همین ترتیب، تا بالاخره زمین رو به همون شکلی که باید با هم قسمت کنیم و از شرِّ وفاداریِ شرم‌آور و خودهانه و سفاکانه و متعصبانه نسبت به خاک خلاص بشیم؟ چرا اراده حرومِ موجودی می‌شه که انتخاب‌های بی‌شماری داره ولی تظاهر به داشتنِ فقط یک یا دو انتخاب می‌کنه؟

گوش کن، آدم‌ها شبیهِ زانویی می‌مونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی به‌شون می‌خوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمی‌خوام چکش باشم چون نمی‌دونم زانو چه واکنشی نشون می‌ده. دونستنش هم ملال‌آوره. این رو می‌دونم چون می‌دونم که مردم اعتقاد دارن. مردم به اعتقادات‌شون افتخار می‌کنن. این غرور لوشون می‌ده. این غرور، غرورِ مالکیته. من شهود داشتم و متوجه شدم تمامِ بینش‌ها چیزی جز سروصدا نیستن. من تصویر دیدم، صدا شنیدم، بو حس کردم ولی نادیده‌شون گرفتم همون‌طور که از این به بعد نادیده‌شون می‌گیرم. من این راز و رمزها رو نادیده می‌گیرم چون دیدم‌شون. من بیشتر از خیلی آدم‌ها دیده‌م ولی اون‌ها باور دارن و من نه. اون وقت چرا من باور ندارم؟ به خاطرِ این‌که من می‌تونم فرایندِ موجود رو ببینم.

این اتفاق زمانی می‌افته که مردم مرگ رو می‌بینن، یعنی همیشه. اون‌ها مرگ رو می‌بینن ولی فکر می‌کنن روشنایی دیده‌ن. این برای من هم اتفاق می‌افته. وقتی تهِ دلم حس می‌کنم دنیا معنایی داره، می‌دونم که این معنا در حقیقت مرگه ولی چون دوست ندارم مرگ رو توی روزِ روشن ببینم، ذهنم توطئه می‌کنه و می‌گه "گوش کن، نگران نباش، تو موجودِ ویژه‌ای هستی، تو معنا داری، دنیا معنا داره، حسش نمی‌کنی؟" ولی من هنوز مرگ رو می‌بینم و حس می‌کنم. باز ذهنم می‌گه "به مرگ فکر نکن، لالالا، تو همیشه زیبا و ویژه باقی می‌مونی و هیچ‌وقت نمی‌میری، هیچ‌وقتِ هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت، مگه راجع به روحِ جاودانه نشنیده‌ی؟ خب تو یه خوبش رو داری." و من می‌گم شاید و ذهنم می‌گه "به این طلوعِ لعنتی نگاه کن، به این کوه‌های لعنتی نگاه کن، به این درخت‌های لامصب نگاه کن، از کجا می‌تونی اومده باشی به‌جز دست‌های خدا که تو رو تا ابد توی آغوشش تکون می‌ده؟" و من کم‌کم شروع می‌کنم ایمان آوردن به حوضچه‌های متعالی. همه همین‌طورن. همین‌جوری شروع می‌شه. ولی شک دارم. ذهنم می‌گه "نگران نباش. تو نمی‌میری. دستِ‌کم تا مدت‌ها نمی‌میری. جوهرِ تو نابود نمی‌شه، اون چیزهایی که ارزشِ نگه‌داری دارن." یه بار تمامِ دنیا رو از تختم دیدم ولی ردش کردم. یه‌بار دیگه آتشی دیدم که از داخلش یکی به من گفت تو بخشوده می‌شی. اون رو هم رد کردم چون می‌دونم تمامِ صداها از درون می‌آن. انرژیِ اتمی وقت تلف کردنه. باید نیروی ناخودآگاه رو وقتی داره مرگ رو انکار می‌کنه تحتِ کنترل در بیارن. طیِ این فرایندِ آتشینه که اعتقاد به وجود می‌آد و اگه به اندازۀ کافی داغ باشه یقین هم تولید می‌شه. این به‌اصطلاح اهلِ معنویت‌ها که سنتِ غربیِ مصرف‌گراییِ قاتلِ روح رو نقد می‌کنن و می‌گن آسایش در مرگه، فکر می‌کنن این حرف‌شون فقط دربارۀ دارایی‌های مادی مصداق داره. ولی اگه آسایش در مرگ باشه پس باید راجع به مادرِ تمامِ آسایش‌ها هم مصداق داشته باشه: یقینِ باور ـ راحت‌تر از کاناپۀ چرمیِ یه جکوزیِ اختصاصی که سریع‌تر از ریموت‌کنترلِ درِ پارکینگ روحِ فعال رو به قتل می‌رسونه. 

ولی در برابر طعمۀ یقین سخت می‌شه مقاومت کرد، برای همین باید مثلِ من یه چشمت به کلِ فرایند باشه. با این‌که تمامِ تصاویرِ جهان رو دیده‌م و صداهای زمزمه‌وار رو شنیده‌م می‌تونم تمام‌شون رو انکار کنم و در مقابلِ وسوسۀ احساسِ خاص‌بودن و اعتماد به جاودانگی از خودم مقاومت نشون بدم چون می‌دونم تمامِ این‌ها کارِ مرگه. می‌بینی؟ مرگ و انسان پرکارترین نویسندگانِ روی زمین هستن. خروجی‌شون حیرت‌آوره. ناخودآگاهِ انسان و مرگِ گریزناپذیر به همراهیِ هم بودا و امثالش رو نوشتن. تازه این‌ها فقط شخصیت‌ها هستن. دیگه چی؟ شاید همه‌چی. این همکاریِ موفق همه‌چیز رو در این دنیا خلق کرده به‌جز خودِ دنیا، هر چیزِ موجود به‌جز چیزهایی که از اول همین‌جا بودن و ما پیداشون کردیم. می‌فهمی چی می‌گم؟ فرایند رو متوجه می‌شی؟ بِکِر بخون! رَنک بخون! فروم بخون! همه‌شون همین رو می‌گن! انسان‌ها چنان خود‌آگاهِ پیشرفته‌ای پیدا کرده‌ن که باعث شده از تمامِ حیواناتِ دیگه متمایز بشن، ولی این خودآگاه یه فراوردۀ جنبی هم داشته: ما تنها موجودی هستیم که به فانی بودن‌مون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدم‌ها از همون سال‌های ابتداییِ زندگی اون رو توی اعماقِ ناخود‌آگاه‌شون دفن می‌کنن و همین ما رو به ماشین‌هایی پرزور تبدیل کرده، کارخانه‌های گوشتیِ تولیدِ معنا. معناهایی رو که به وجود می‌آرن تزریق می‌کنن به پروژه‌های نامیرا شدن‌شون ـ مثلاً بچه‌هاشون یا آثارِ هنری‌شون یا کسب‌وکارشون یا کشورشون ـ چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر می‌کنن. و مشکل این‌جاست: مردم حس می‌کنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طورِ ناخودآگاه بابتِ همین باورها متمایل به نابود کردنِ خودشون هستن.

برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی می‌کنه، اون برای خدا نیست که می‌میره، به خاطرِ ترسِ کهنِ ناخودآگاهه. بنابراین همین ترسه که باعث می‌شه به خاطرِ همون‌چیزی که ازش وحشت داره بمیره. می‌بینی؟ طنزِ پروژه‌های ابدی اینه: با این‌که ناخودآگاه به این قصد طراحی‌شون کرده که آدم رو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و هرگز نمی‌میره، ولی حرص‌وجوش خوردن بابتِ همین پروژه‌هاست که باعثِ مرگِ انسان می‌شه. این‌جاست که باید حواست جمع باشه. هشدارِ من به تو همینه. هشدارِ جاده. انکارِ مرگ باعثِ مرگِ زودرس می‌شه و اگه حواست جمع نباشه تو هم سرنوشتی جز این نداری.»

بعد بی‌حرکت نشست، چهرۀ توفانی‌اش امواجِ پایان‌ناپذیرِ اضطراب را به سمتم روانه کرد، معلوم بود منتظرِ نظرِ مثبت و فرمانبردارانۀ من است. ساکت ماندم. گاهی اوقات هیچ‌چیز به اندازۀ سکوت نیش‌دار نیست.

«خب نظرت چیه؟»

«اصلاً نفهمیدم چی گفتی.»

صدای نفس کشیدنش بلند شد، انگار درحالی‌که من روی کولش نشسته بودم ماراتن دویده بود.

  • ۵۹۸ بازدید

گاهی از خودم تعجب می‌کنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که این‌قدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی می‌رفت را دارم قدم قدم برمی‌گردم عقب. می‌دانم که دانسته پیش می‌رفتم. می‌دانم که می‌دانستم دارم چه می‌کنم. می‌دانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتن‌ام در فراموشی ادامه می‌دادم.

«خاکستر» را با شوق می‌گیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزه‌ای‌ش را از نظر می‌گذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز می‌کنم و به گوشۀ بالایش خیره می‌شوم و برای چندمین بار، خاطرۀ لحظۀ نگاشته‌شدنِ آن کلمات را به خاطر می‌آورم. ولی حالا، صورتش باز محو شده. مگر چند روز گذشته؟ صفحه می‌زنم تا برسم به آخرین صفحه‌ای که خوانده بودم. شروع می‌کنم به خواندنِ حرف‌های کسی که هنوز درست نمی‌شناسمش.

می‌نشینم همان‌جا روی زمین و خیره می‌شوم به همۀ این‌ها، که هیچ است. آخرش هیچ است. اما به‌تر از هیچ هم هست. همۀ آن خلنگ‌ها هنوز در سرم نیش می‌زند. این یکی را هم می‌گذرانم. می‌دانم. می‌شود یک خارِ دیگر توی سینه‌ام، و با همان دوباره راه می‌روم، و می‌خندم. شاید حتّی دوست بدارم. نه، دوست‌داشتنی دیگر در کار نیست. دیگر احتیاجی هم نیست. آخرِ کار هیچ‌وقت احتیاجی به دوست‌داشتن نیست.
ـ خاکستر؛ حسین سناپور

بعد از خواندنِ این کلمات، مکث می‌کنم. هیچ است؟! نکند که باشد؟ از خودم و از لحظه خارج می‌شوم. به درونِ تاریکی نگاه می‌‌کنم. نور می‌بینم. به شب فکر می‌کنم. به بوستان. به نیمکت. به گرمای آن شبِ سرد. یعنی می‌شود که همه‌اش خیالاتِ واهیِ ذهنِ پریشانم باشد؟ چهرۀ محوْ لبخند می‌زند و کتاب را می‌گیرد جلوم. مالِ من است؟! با ناباوری کتاب را از دستش می‌گیرم و به صفحۀ اولش نگاه می‌کنم. می‌خواهم ناباوری‌ام را پشتِ ذوق‌زدگیِ چهره‌ام قایم کنم. آیا توانستم؟! چهرۀ محو از بینِ قفسه‌های کتاب راه می‌افتد. دنبالش به‌راه می‌افتم تا گمش نکنم. باهاش تا دلِ تاریکیِ سردِ شب حرکت می‌کنم. می‌نشینم. خاکستر را می‌گذارم یک‌طرفم. دستم را حلقه می‌کنم دورِ خیالِ بودنش. با خیالش گرم می‌شوم. این خیال است؟ با دست‌هام خیال را باور می‌کنم. به صفحۀ اولِ خاکستر نگاه می‌کنم. دور می‌شود، دورتر، دور... چقدر دورم؛ چقدر دور... 

از خواب می‌پرم. داشتم شانه‌به‌شانۀ آن چهرۀ محو قدم می‌زدم. دستش توی دستم بود؟! یادم نمانده... من دارم از تاریکی می‌کشم بیرون، اما فراموشی انگار هنوز ولم نکرده است. تقلّا می‌کنم، با یادآوریِ لحظه‌به‌لحظۀ خاطرۀ آن روز. خاطره‌ای که می‌خواهم با یادآوری‌اش، توهّم و محال‌بودنش را خط خطی کنم و بهش اعتبار دهم. دارم از تاریکی می‌کشم بیرون و این یعنی بیش‌ از هر وقتی خوشحالم، به همان اندازه که غمگین‌ام. حالا برای یادآوریِ آن چهرۀ محوشده، دارم خودم را از تهِ چاهِ نیستی می‌کشم بالا. باز احساسِ زنده‌گی می‌کنم. باز دلتنگ می‌شوم چنان‌که به سختی می‌شود نفس کشید. باز ذوق می‌کنم و سرمست می‌شوم. باز چنان غمگین می‌شوم که نمی‌توانم راهِ اشک‌ها را سد کنم. حالا دوست‌داشتن را در خودم احساس می‌کنم، عمیقاً. به خودم و به لحظه بازمی‌گردم. آن پاراگراف را دوباره می‌خوانم. این‌ها همه هیچ است؟ کتاب را می‌بندم. کمی مکث می‌کنم و دوباره می‌روم سراغِ صفحۀ اولش. نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم.

با دست‌هایم
به تو می‌اندیشم

و خواب
از چشمانم طفره می‌‌رود

اسفندماه نودوهفت

  • ۴۹۹ بازدید